شناخت ادب در تمام زمینه های زندگی بخش یازدهم (ادب ذهن)
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: شناخت ادب در تمامی زمینه های زندگی
- بازدید: 5849
بسمالله الرحمن الرحيم
استاد : یک مورد از ادب ذهن را بگوئید .
شاگرد : ذهنمان را ادب کنیم .
استاد : یکی از دوستان می گویند ذهنمان را ادب کنیم . من که دائماً در حال ادب کردن همه چیز هستم . گوشم را ادب می کنم . زبانم را ادب می کنم . چشمم را ادب می کنم . سرم را ادب می کنم . این گردن را ادب می کنم که گاهاً عصبانی می شود و با خشم به این شکل تکان می دهم . به آن می گویم : ساکت شو . آرام بگیر . این چه کار زشتی است که تو انجام می دهی ؟ خلاصه ، خیلی ادب می کنم . حالا یک مورد ادب ذهن بگوئید .
شاگرد : چون ذهن من بی ادب است نمی توانم روش تادیبش را به دوستان بگویم .
استاد : اگر بی ادبی هایش را بگوئید معلوم می شود . می گوید ادب از که آموختی ؟ گفت از بی ادبان .
شاگرد : بله ، الان بنده خودم را عرضه می کنم ، هر کاری را که من انجام می دهم شما انجام ندهید . فکر می کنم این ذهن بد نیست . ذهن شاید برای خودش مرکبی باشد. به هر حال در یک سطحی انسان را سیر می دهد . حالا ممکن است من در اموال دیگران سیر می کنم ، خب آن خواسته ی من است که مثلاً ببینم فلانی چه چیزی دارد . در خانه خودم نشسته ام و با ذهن خودم می روم به خانه ی دوستم. اما به نظرم می آید که ممکن است حتی سیر خوب هم داشته باشیم . چون می خواهیم ادبش کنیم . چون اگر قرار بود کامل لعنش کنیم یعنی به درد بخور نبود ولی وقتی می خواهیم ادبش کنیم یعنی می تواند جای خوب هم برود . من در خصوص ظهور حضرت حجت یک ذهنیتی داشتم . گمانم براین بود که این شرایطی که برای ظهور ایشان باید به وجود بیاید شاید مسلمینی که الان هستند خیلی در آن دخیل باشند . مثلاً با خودم فکر می کردم که تا وضعیت به این شکل هست ، و افرادی که می خواهند ایشان را یاری کنند کم هستند و خیلی هم خودخواهانه فکر می کردم ما که جزء شیعیان هستیم الان باید خودمان را مهیا کنیم ، ما می خواهیم کمک کنیم ، خب این ذهنیت است تا اینکه یک روز متوجه شدم پیغمبر ما در میان قوم و قبیله ی خودش که هم خون خودش بودند 13 سال در حال دعوت کردن بودند . بعد خودم را با ذهن در آن زمان کشاندم . ذهن من اینجور تصور می کرد که خب الان عموها و پسرعموها و قبیله هایشان می بایست پیغمبر را یاری کنند . یا اینکه در شهر مدینه یهودی که اصلاً به امید اینکه کسی در آنجا می آید می بایست پیغمبر را یاری کند . خودم را در قالب آنها بردم . یعنی دیدم که حالا ما اگر بخواهیم به حضرت نزدیک باشیم یا مثل آن یهود زمان پیغمبر یا مثل قوم و قبیله ی خودشان هستیم ولی دیدم که این ها اصلاً کمک نکردند که ، پس آن کمک اصلی را چه کسی کرد ؟ بعد دیدم کمک اصلی را کسانی کردند که اصلاً در معادلات آن روز کسی روی آنها حساب نمی کرد . یعنی دو قبیله به نام اوس و خزرج که با هم جنگ دارند و اصلاً در این وادی ها هم نیستند و کسی هم روی این ها حساب نمی کند ، به مکه می آیند که نیروهای کمکی را برای خودشان دست و پا کنند ، با پیغمبر آشنا می شوند و بعد ایشان صلحی را بین آنها برقرار می کنند و آنها یک ماوایی را در آنجا به وجود می آورند و کمک می کنند .
حالا این سفر ذهن بی ادب این کمک را به من کرد که به این شکل ادبش کنم که اصلاً مناسبات ایام که من می بینم قرار نیست به حضرت کمک کند .قرار است که ایشان به مناسبات این روزگار کمک کنند و نهایتش این است که من بتوانم خودم را رام کنم که حرکت ناموزونی انجام ندهم . این یکی از داستان هایی بود که من با ذهن خودم درگیر بودم و اصلاً این را یک چیز پایه می دانم یعنی درمورد آن چیزهایی که خیلی روشن است و ذهن ما آن را غلط استدلال کند ، قاعدتاً در این پائینی ها که هم سطح خودش است اصلاً معلوم نیست که چه استدلالی کند . پس با خودم گفتم اگر بشود به آنها یک ادبی داد و یک ترتیبی داد .
استاد:
من وقتی بحث ذهن را می کنم من نمی دانم شما از این ذهن صاحب چه فکری می شوید یا چه نگاهی دارید؟ ذهن شما یک محدوده ی ظاهرا دربسته است دارای حد و حدود است ذهن برای هر انسانی یک محدوده است یا یک منطقه ی حصارکشی شده است ، منتها نه تنها حصار دارد طاق هم دارد.سقف هم دارد یعنی بالا هم نمی رود . منطقه ای که این طور حصارکشی شده است و سقف و کف دارد یک محدوده خاصی را در خود نگه می دارد. حالا اندازه آن محدوده به این کوچکی است در آن ذهن جای می گیرد چون ابعاد ذهن هم کوچک است.اما ذهن برای این ابعاد کوچک نیست.وقتی من برای شما مثال عصای حضرت موسی را می زنم که در دنیا همه چیز حداقل دارای دو بعد گوناگون است . یک بعد چوب دستی و یک بعد بار بزرگ خزنده و خورنده سحر و جادو. اگر قرار باشد در ذهن من در آن محیط بسته قرار بگیرد فقط چوب را می گیرد ذهن زمانی ادب می یابد زمانی مطیع شما می شود که این.محدوده ها بترکد و باز شود محدوده چه وقت می ترکد؟که شما به آن ابعاد ندهید.ما به همه چیز ابعاد می دهیم شما این ابعاد دادن را ترک کنید.
مثال یکی از دوستان خیلی قشنگ است گفت فکر می کردم که امام زمان (عج) می آید چه می شود ؟چه کسانی باید به او کمک کنند؟بعد خودم برای آنکه بفهمم رفتم دوره پیغمبر؛ اگر این حرکت را نکرده بود هیچ وقت نمی فهمید که کمک کننده به پیغمبر نیست.پیغمبر کمک کننده همه بود.راه را برای همه باز کرد.امروز هم من و شما نیستیم که به امام کمک می کنیم امام است که می آید و به همه ما کمک می کند.ولی وقتی ما در ابعاد ذهنی خود گنجاندیم که در این قالب و این اندازه باید نیرو باشد تا به امام زمان (عج) کمک کنند ما هرگز صاحب امام زمان (عج) نخواهیم شد. چون خانه ای که برای او ساخته ایم هم اندازه او نیست او در آن نمی گنجد.پس نمی آید.کجا بیاید ؟پس بنابراین ذهن را قالب ندهید.
حالا مثال کوچک در خانه های خود را می زنیم . می گوییم که دختر فلانی دانشگاه قبول شد رشته پزشکی کنکور سراسری. می گوید : راست می گویید؟اصلاً در ذهنیت من نمی گنجید.شما چرا به دختر فلانی ابعاد داده بودید؟به شما چه ربطی دارد؟چرا فکر می کردید این به اندازه منشی فقط تایپ ورقه می ارزد؟شما حق چنین کاری را نداشتید که انجام بدهید.شما چرا ایشان را در یک جای تنگ گذاشتید؟و مدت ها او را اسیر کردید؟جواب این اسارت را چگونه می خواهید بدهید؟اگر شما را داخل یک شیشه گذاشته بودند و شما را اسیر کرده بودند خوششتان می آمد؟ذهن ما مثل شیشه الکل می ماند، دیدید مارهای گنده را می گیرند بعد از آنکه آن را می کشند یا هر کاری دیگری که می کنند آن را داخل شیشه الکل می کنند مار به آن عظمت شد یک شیشه الکل . شما به مسائل قد و قواره ندهید.دخالت نکنید . بگذارید مسائل در دنیا همان گونه که حیطه دارند حرکت کنند. یک مثال دیگر بزنم این یکی شاید بیشتر به جان شما بشیند. آقایان که دور هم که جمع می شوند می گویند که خبر داری ؟می پرسند: چه چیزی را ؟امروز دلار سه و انقدر بود می گویند : پایین آمد؟ جواب می دهد: باور نکن به زودی بالا می رود . به شما چه کسی اجازه داد به دلار قد بدهید؟شما به اندازه یک فرد آدم در دنیا موثر هستید.یا فلانی را گذاشتند که وزیر فلان جا شود . می گوید :چرا گذاشتند ؟حالا یکی دیگر را گذاشتند که بدزد و ببرد و بخورد؟. شما از کجا می دانید ؟ می گوید:بیا و برو ببین در آن پست قبلی چه کارهایی که نکرده است . آن پست قبلی یک آدم دیگری بود شما از کجا می دانید که امروز عوض نشده ؟چرا برای ذهنیت خود یک آدم دزد را در مملک برای من نگه می داری ؟شاید خدا اراده کرده که او عوض شود .شاید او قرار بود بیاید اینجا به من و شما خدمت کند.چرا به او آب و اندازه دزدی دادی ؟ یا می گوید : فلانی و فلانی خبر داری قرار است ازدواج کنند؟می گوید :این دو نفر کجا به هم می خورند ؟عزیز من شما چه کاری داری ؟اولاً از شما راهنمایی خواستند که حرف زدی ؟دوماً چرا قد و قواره ناسازگاری به آنها دادید؟چه کسی به شما این اجازه را داد ؟این کارها را نکنید.
ذهن یک محفظه در بسته است در اختیار شما به اختیار شما ؛ شما در آن ابعادی را قرار بدهید رابطه هایی را کشف کنید، پیدا کنید.اگر این محفظه به جای اینکه شما صاحب آن باشید سوار آن باشید ، سوار شما شود شما بدبخت هستید.چون شما را به سمت نیستی و بدبختی می برد.به این تعریف از ذهن فکر کنید . یک روزی یک بنده خدایی به من گفت : می دانی که در تو این قدرت وجود دارد که به آب نگاه کنی چند دقیقه آب خالی شیرین، شیرین شود؟من اصلاً در ذهنم نمی گنجید و هیچ وقت نشد.چون در ذهن من نمی گنجید.ولی امروز فکر می کنم حتماً می شود.چه طور همچین چیزی وجود دارد؟چون من در ذهن آن را باز کردم وقتی در ذهن من باز شد بالا رفت.به سمت بالا کشید.به سمت نورکشید.از نور بهره برد.از نور بهره ببرد به همه چیز امکان پذیر است.ذهن به شما اسارت می دهد.اسارت ذهن را نپذیرید. حالا به آن یک هفته فکر کنید.وقتی ذهن بسته شد همه اتفاقی می افتد آنهایی که حرف من را دانستند و به آن فکر می کنند بعداً امتحان کنند البته اول مشکل و سخت است ولی امکان پذیر است.من به شما ها تا به حال دروغ نگفتم. قول می دهم این دفعه هم دروغ نگفته باشم.حتماً امکان پذیر است.می دانید بعضی از شما ها وقتی درگیر می شوید ذهن شما ها فشرده می شود؟عین بادمجان سیاه می شوید؟اگر ان موقع آینه دست شما بدهم خود شما از خودتان می ترسید.یک زمانی که بدجوری ذهن شما فشرده است بروید جلوی آینه و خود را نگاه کنید. خیلی زود پاکیزه می شوید اگر یک ذره به همدیگر کمک کنیم و یک وقت هایی هم منتقد هم شویم با دوستی نه با فضولی.