هر چه در فهم تو آید آن بود مفهوم تو
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: مقالات گوناگون
- بازدید: 42848
بسم الله الرحمن الرحیم
عطار میگوید : هر چه در فهم تو آید آن بود مفهوم تو
خیلی درد است باور کنید . هنوز نمیدانید عمقش یعنی چه ؟ چون جزجز آدم در می آید . دیگر جرات نمیکنی به هر مقوله ای پایت را بگذاری و به آن کار داشته باشی .
مولانا میگوید :
خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو به دونقش و به دو صورت به یکی جان من و تو
من و تو بی من و تو جمع شویم از سر ذوق خوش و فارغ ز خرافات پریشان من وتو
حالا از این من و تویی با امام رضا بگوییم . قبل از اینکه به سفر مشهد برویم یک سحرگاهی بیدار شدم نمازم را خواندم . خیلی خسته و داغون بودم . بعد از اینکه نمازم را خواندم گفتم : خدایا مرا ببخش . امروز حال ندارم بنشینم با تو گپ بزنم . میخواهم بروم بخوابم . رفتم خوابیدم . ولی او که رها نمیکند من و تو را .میگوید : تو بخواب ، من هستم . جای خودم و تو کار انجام میدهم . خوابیدم دیدم که دارم میروم یک جایی برای زیارت . آنجایی که رفته بودم چندین در مختلف داشت . من که میخواستم از یکی از این درها وارد بشوم . گفتم : چقدر این درها شبیه درهای ورودی حرم امام رضاست ! بعد خودم خندیدم گفتم : خب داری میروی پیش امام رضا . چیزی نمانده . یک خانمی از کنارم رد شد گفت : از این در نرو . گفتم : چرا ؟ گفت : یک دری هست فقط خانمها از آن وارد میشوند . گفتم : همه خانمها از در به داخل میروند . گفت : نه ، هر خانمی از آن در وارد بشود چادرش را برمیدارد . یک خرده فکر کردم گفتم : چادرم را بردارم چه کار کنم ؟ حالا چادرم هم باشد . گفت : یکدفعه هم تو امتحان کن . برو ببین بی چادر چه مزه ای دارد . گفتم : باشد . گشتم و آن در را پیدا کردم . رسیدم جلوی در با عجله . یک آشنایی از آشنایان اقوام را آنجا دیدم . او مرا صدا کرد . دوتا خانم هم کنارش بودند . آشنای من حالش خوب نبود و روی فرم نبود . ولی من را شناخت و گفت : بنشین . گفتم : میخواهم بروم داخل . گفت : بنشین . آن دو خانم جوان که کنارش بودند به من اشاره کردند : شما بنشین . چون بنظرم می آمد که تا یک ساعت خاصی این در باز است بعد دیگر در بسته میشود . کنارش نشستم و شروع کردم با او احوالپرسی کردن . دیدم نه اصلا طرف حالش خوش نیست و روی فرم نیست . یعنی از لحاظ ذهنی دچاریک توهمات آشفته ای است . ماندم که خدایا چه کار کنم ؟ یک چیزهایی را میگفت که من نمی فهمیدم . بعد به او گفتم : یعنی چه ؟ آن دوتا خانم جوان گفتند : هیچ چیز نگو . ما برای تو خواهیم گفت . گفتم : چه چیزی را میخواهید بگویید ؟ گفتند : ما به تو میگوییم . اولین بار که به حرم آمدی همینجا بنشین . گفتم : باشد . از خواب پریدم . یک مقدار نشستم و ذکر کردم . ماندم که این خواب چه بود ؟ نفهمیدم . اولین بار که رفتیم حرم توی مشهد خیلی جالب بود . از همان دری که مارا داخل بردند که باب الجواد بود یک خرده جلوتر صحن جامع رضوی بود ، آنجا نشستیم توی حیاط ، زیر آسمان کبود برای نماز . ما که ویلچر سوار بودیم با اجازه تان خارج از فرشها نشستیم و بچه ها هم که همراه ما بودند رفتند داخل . نشستیم نمازمان را خواندیم . سلام نمازم را که دادم چشمهایم را که باز کردم دیدم : این درکه جلوی من است همانجایی است که من در خواب دیده بودم . من رفتم همانجا نماز خواندم و از همانجا یک سری از پرده ها برداشته شد . گفته بودند که خانمها از این در وارد بشوند چادرهایشان را برمیدارند . آن چادر پرده بود و پرده ها برداشته شد و شروع شد .
قبل از هر صحبتی تشکر میکنم از همه دوستانی که با حضور سبزشان ، همکاریها و مشارکتهایشان در این سفر و رعایت شئون یک گروه مذهبی در زیارت به حقیقت مدال افتخار برای خودشان خریدند . این یک چیزی نیست که قابل کتمان کردن و چشم پوشی باشد . بسیار بسیار بسیار دوستانه ، خاضعانه ، با محبت و بدون چون و چرا .در گروهی که رفته بودیم پدرو مادرم و خواهرم بودند ، حتی مادر دوستمان هم بودند . درست است که همسر خواهرم ، دامادم و فرزندانم بودند ، همه کمک میکردند . ولی فی الواقع یک همکاری همه جانبه از سوی دوستان میخواست که ویلچرها را جابجا کنند . به من هم که اول باب الجواد گفتند : سوار شو . حتما بنشین توی ویلچر ما میبریم . حق هم داشتند چون اگر با پای من می آمدند هیچوقت به زیارت نمیرسیدند دستشان درد نکند . زمانی که تهران وارد فرودگاه شدیم . من خیر مقدم را شنیدم . به همه آنهایی که آمدند خیرمقدم گفته شد . چون نیمه شب بود یا نمیدانم اذان صبح بود که ما آنجا بودیم . مردم خیلی زود از خانه هایشان درآمده بودند و به فرودگاه آمده بودند . کمتر آثار خواب آلودگی در صورتها دیده میشد . ماهم در فرودگاه مشهد به هر کس که دم دستم رسید این خیر مقدم را ابلاغ کردم . به بعضیها هم نگفتم . چون لازم نداشتند . چرا اینقدر غر میزنی ؟ بهشان نگفتم . اینبار رفتیم سفر زیارتی _ سیاحتی خیلی هم خوب بود . ولی یک خبر داغ داغ . از این به بعد سفر زیارتی – تربیتی داریم . دیگر سفر تفریحی نداریم . میگوید : مگر ما تفریح هم رفتیم ؟ اصلا وقت کردیم تفریح کنیم ؟ تفریح نرفتیم ولی یک بخش از تربیت را نگرفتیم . آن بد است . آنجاست که عیب دارد . به شما گفته بودم که میخواهم سفرهای ماهی یکبار به قم را دوباره آغاز کنم و هنوز دست به آن نزدم چون این سفرها یک قوانین و آداب مخصوص به خودش را خواهد داشت که اگر کسی نتواند یا نخواهد آن را انجام بدهد یا نخواهد آن را بپذیرد ، خب ما نمیتوانیم همراهیش کنیم . سفر های تربیتیمان خیلی زود تبدیل میشود به سفرهای ماموریتی . مامور میشویم . شما کلیپهایی که از خارج می آید دیدید ؟ جوانهایی هستند که بین ادمها اذان پخش میکنند بین آدمهای مختلف و بعد به آنها میگویند : چه حسی دارید ؟ برای یک نفر یک کلیپ اربعین پخش میکنند . برای یک نفر دیگریک چیز دیگر پخش میکنند . خلاصه یک قصه های این شکلی . اینها در آن جامعه مامور هستند یک صداها و یک نداهایی را پخش کنند . این میشود ماموریت . در جامعه ما مدت زمان خیلی زیادی است که خیلی از آداب از چشم افتاده و دیگر اجرا نمیشود . بالاخره کی باید اجرا بشود ؟ حتما باید یک آیت الهی دستور بدهد تا بقیه اجرا کنند ؟ ادب از بطن جامعه و از میان توده مردم بلند میشود . منتها چطوری از توده مردم بلند میشود ؟ توسط یک قشری از آدمها که خودشان ادب شدند . آداب را یاد گرفتند . در درجه اول پوشش خانمها و آقایان است که پوشش صحیح و منطقی داشته باشند که در بخش آقایان ما پوشش غیر منطقی نداریم اصولا . حالا لااقل من که ندیدم . در بخش خانمها هم این بار خیلی مختصر و کم به چشم میخورد ، خیلی کمتر از دفعات قبل و این جای تبریک دارد که ان شاالله در سفرهای بعدی آن هم به چشم نخواهد خورد . پسرم دائم میپرسید : مادر برنامه سفرت چه جوری است ؟ میخواهی چه کار کنی ؟ به بچه ها چه جور برنامه بدهیم ؟ گفتم : رهایشان کنیم . بگذاریم یک مقدار به خودشان بپردازند . فقط دوتا برنامه دادم . یکی برنامه آقا موسی بن جعفر ع بود ویکی برنامه راه اندازی هیات عزاداری از هتل تا حرم و زیر پرچم خانم حضرت زهرا بود که طبیعتا انتظار میرفت همه دوستان ما تابعیت کامل داشته باشند از هر دو برنامه . وگرنه چرا همه باهم سفر کردیم ؟ چه لزومی داشت ؟ خب هر کس دنبال برنامه خودش میرفت. درشبی که سفره آقا موسی بن جعفررا داشتیم علی رغم اینکه دیر وقت بود و عده زیادی خیلی خسته بودند من انتظار میداشتم که دوستان ما آن روز طوری برنامه ریزی کنند که یکبار زیارتشان را بروند و بیایند و بعد از آن یک جوری خودشان را تنظیم کنند که سر سفره آقا موسی بن جعفر همه مفرح وبشاش و سرحال قرار بگیرند که نداشتیم . یک عده ای واقعا دربه داغون بودند . ولی آنچه که ازمن برمی آمد این بود که همه را باچشم گرفتم که نیمه خواب نگهشان دارم . نگذارم بخوابند و خروپف کنند . لااقل به خرو پف نرسند که حداقل صحبتهایی را که میکنم بشنوند چون همه را شنیدند . حتی اگر آنموقع متوجه نشدند من چه گفتم ، بعدها در زندگیشان بروز میکند و علائمش را می بینند. اما این سفره حرمت دارد . شما حق نداری بگویی من شاگرد امام زمانم و سفره آقا موسی بن جعفر را خسته ام و نمیتوانم حضور داشته باشم . کارهای دیگرت را انجام نمیدادی . خیلی خسته بودی ، میخوابیدی . اصلا میتوانستی شام نخوری . وقت شامت را بگذاری بخوابی . این است که میگویم اولویتهایتان کدام است ؟ چون واقعا یک کسی هست در شرایط پدر و مادر من هیچ انتظاری از آنها نیست . ولی بقیه چه؟ آنهایی که نبودند چکار می کردند؟ آیا سفره آقا موسی بن جعفر (ع) یک لقمه نان و پنیر و خیار است؟ تبرک ببرید بخورید؟ همین؟؟؟؟ حرمت امامزاده را متولی نگه می دارد حرمت سفره را شما نگه می دارید، شما هایی که نبودید، روی سخنم با آنهایی که بودند نیست، آنهایی که بودند یک عده ای کامل هوشیار بودند، ولی عده ای نیمه هوشیار بودند برای چه؟ مگر سفره نداشتیم؟ ما فقط دو برنامه به شما دادیم، شب اول یک برنامه، شب دوم هم یک برنامه، من متأسفانه به دلیل شرایط جسمی ام نتوانستم از هتل تا حرم همراهشان باشم، مجبور شدم مسافت تا باب الجواد را با تاکسی بروم همراه خانواده ام آنها را همراهی کنم و خودم هم آزار نبینم که بعد برای بقیه دردسر شوم، جالب بود پسرم می گفت وقتی راه افتادیم 5-6 مرد داشتیم، مردها کجا بودند؟ چرا نبودند؟ ما مرد می خواستیم؟ دادند به ما، در حرم چقدر بودیم؟ 200 نفر 300 نفر؟ نصف یک صحن را پر کرده بودیم، ما مرد نمی خواستیم ما دل مرد می خواستیم، کجا بودند مردهایمان؟ خانم خرید می روید وقتی شب می خواهید بروید هیئت عزاداری؟ کجا بودید؟ خیلی جالب بود هیئت عزاداریمان . پسرم گفتند با این کیفیت که من می بینم بهتر نیست این راه را که می خواهیم برویم کنسل کنیم؟ گفتم شما بروید کار به این حرفها نداشته باشید، آدمهایی که باید بیایند خودشان می آیند و آمدند، نصف یک صحن را ما پر کرده بودیم، جالب بود اخباری که به دستم می رسید خوابهای متفاوت از آدمهای متفاوت در روزهای متفاوت در ارتباط با همین عزاداری که ما آن شب انجام دادیم و از همه آن جالب تر یکی از دوستانمان همان روز رفته بود مغازه سید عطار، خادم حرم است ،دوستمان رفته بود آنجا بعد از اینکه خرید می کند سید به او می گوید شب می روید حرم؟ می پرسد چند نفرید؟ می گوید زیادیم، سید گفته می روید حواستان را جمع کنید امشب امام رضا از کربلا میهمان ویژه دارد، من که تو را دعوت کرده بودم، من که گفتم بیا، موقعی که می خواستیم راه بیفتیم نگفتم، چون آدمها را به طمع نباید آورد، آدمها باید با قلب بیایند، با سر بیایند، هرکه با پا می آید نیاید به درد نمی خورد، حالا اولین جلسه ای که داریم ذکرحضرت زهرا که گرفتید چکار می کنید؟ به آن فکر کردید؟ سید از گروه ما خبر ندارد، ایشان چهره من را می شناسند، اگر گذرم بیفتد به مغازه او چای سید عطار تعارف می کند، می خورم و می آیم، همین، من آنجا کاری ندارم، ولی بدون اینکه خبر داشته باشد ابلاغ پیامش را کرد به دست گروه حسینیه مهدی موعود رساند، یادمان باشد در هر ماجرایی یا باید تمام کمال باشیم یا اصلاً نباشیم، دیگر دورتان گذشت، به دو تا دخترهای کوچک جمع می گویم من عادتتان دادم به نماز خواندن، ندادم؟ شما دو نفر دو بال من هستید، بالهای من در منزلشان نمازشان از بین نمی رود، بی ارزش نمی شود، فکر نمی کنند ما هنوز بچه ایم، نه؟ شما دوبال من هستید وقتی دو بال من اجرای امر خدا را نکنند بالهایم شکسته است، درست؟ تو پسر هستی ولی در جلو می ایستی، مؤذن حسینیه امام زمان بی نماز نمی شوداین پسر مرا می بینید؟ وقتی از شما کوچکتر بود به سختی از خواب بیدار می شد، تنها راهی که داشتم این بود که دستش را می گرفتم به تبع کشش من خود بخود کش می آمد و از رختخواب بیرون می آمد گاهاً تا درب حمام می بردم تا وضو بگیرد می گفتم نماز است، می ایستادم وضو می گرفت از دستشویی که می آمد یک چشمش را می بست، می گفتم آن یکی را هم باز کن، می گفت خوابم می پرد، حالایک چشم بسته، یک چشم باز هم که شده نماز صبح باید بلند شوی، شما هم جلوی من هستید. در هر ماجرایی یا باید تمام و کمال بود یا اصلاً نبود، امشب حال ندارم نماز نمی خوانم، امشب خسته ام نماز نمی خوانم، نمی شود، آنهایی که نمازهایشان را کامل می خواندند امروز بیایید ببینید چطور زوارشان در رفته، چون یک جاهایی شُل آمدند، وسط کار ماندند، از این به بعد اهل قصه های آموزش و تربیت نیستید پس نباشید، خوب سفر نرید اشکال ندارد، آنهایی که نبودند فوری می گویند آخر خیلی خسته بودم، عمدی در کار نبود، من هم می گویم درست واقعاً عمدی در کار نبود اما یادتان باشد شمایید که وقتتان و بیرون رفتنتان را مدیریت می کنید ولاغیر، هیچکس شما را مدیریت نمی کند، در این مدیریت اولویتهای زندگی و راهتان باید روشن باشد، نباشید به جایی نمی رسید، به هر حال از این به بعد هر وقت صحبت از سفر زیارتی شد یادتان باشد یک اکیپ رزمنده در راه آموزش شئونات مذهبی و معنوی می رود، یک دستورالعمل مشخص هم داریم، اگر بخواهیم قم برویم به همه دوستان می گوییم که شکم باید باشد که پاهایتان جان داشته باشد راه بروید ولی شکم می تواند با حداقل زندگی کند، نمی تواند؟ خلاصه کلام سرباز امام زمان در نعمت و راحتی دست و پا نمی زند، هر کسی زیاد در نعمت و راحتی دست و پا بزند به جایی نمی رشد، بهترین معدلهای دانشگاهی بالاترین نمره های دانشگاهی برای بچه هایی ست که در مناطق محروم زندگی می کنند با چنگ و دندان می جنگند درس می خوانند، با سرویس آب پرتقال، آبمیوه، شکلات شیرینی، کلاسهای متفاوت، از این قصه ها نداریم، بچه باید درسش را بخواند، سرباز امام زمان در نعمت و راحتی دست و پا نمی زند، من بسایر متأسف شدم شب جمعه ای که رفتیم حرم، به خاطر خودم بسیار متأسف شدم به خودم بارها گفتم باید از در هتل با این جمع می آمدی چکار کردی؟ که از باب الجواد همراهیشان کردی؟ تا آنجا همراهشان نبودی؟ حتماً یک کاری کردم حتماً اعمالم یک جایی اشتباه داشته، یک جایی کم کاری کردم یک جایی توجه کافی نکردم، وگرنه می بایستی همراه دوستانم از در هتل زیر پرچم خانم حرکت می کردم تا حرم می رسیدم، شما و همه جوانهایی که الان روی پاهایشان هستند، من هم روی پاهایم هستم ولی خیلی به آن متکی نیستم، نمی توانم که باشم، شما که هنوز روی پاهایتان هستید و به آنها متکی هستید، توصیه من را گوش کنید همه جوانب اعمال، افکار و نیتتان را دائم رصد کنید، فکر نکنید امروز نگاه کردم همه چیز درست بود پس همه چیز درست است، هر روز رصد کنید، هرروز پاکسازی کنید تا خیلی زود گرفتار نشوید، به شما گفتم خیلیها علامت سؤال بزرگ روی سرتان بود ولی اصلاً به من هیچ نگفتید دستتان درد نکند متشکرم، البته می گفتید هم فرقی نمی کرد، چون من خیلی ساده به شما می گفتم به شما ربطی ندارد، به همین راحتی، به همین سادگی، اما آنچه را که اینبار در زندگیتان تجربه کردید در زندگیتان تجربه کنید چیزی که مال شما نیست، چیزی که مسئولیتش با شما نیست به شما ربطی ندارد،. شما تشریف بردید دستشویی دیدید از شیر آب می چکد این مسئولیت شماست حتماً باید گزارش بدهید، اما چرا شیرتان را بجای اینکه بگذارید اینجا گذاشتید آنجا؟ به شما ربطی ندارد، مسئولیت آن شیر با شماست؟ خیر، ان شاءالله از این به بعد در سؤالات و چراهایی که به شما مربوط نیست اصلاً داخل نشوید سر سالم به انتهای کار ببرید، مگر اینکه فعل حرامی اتفاق بیفتد، اگر در جمع شما یک فعل حرام که از جانب پروردگار حرام اعلام شده اتفاق افتاد حتماً بازخواست کنید وظیفه شماست، در غیر اینصورت کار نداشته باشید، هرچه در فهم تو آید آن بُوَد مفهوم تو...
یادتان باشد یک دوست نازنینی که امروز هم تشریف نیاورده نمی دانم چرا حتماْ مشکلی داشته برای من نوشت که جوابم را نمی دهی؟ پیام زد سوال کرد من هم که از مشهد آمده بودم همه اش مریض بودم جداً امروز پا شدم امروز هم کامل کامل نبودم تا ظهر، ظهر به بعد یواش یواش سبک شدم یعنی 4 روز است یک وعده غذای معمول همیشه ام را نخوردم ببینید حالم چقدر بد بود گفتم بابا اینقدر خودت را ناراحت نکن من مریض هستم من بیمارم می دانید جواب من را چی داد؟ خیلی قشنگ بود. نوشت که حاج خانم حتما یک حاجت مهم تان را از امام رضا (ع) گرفتید که مریض شدی. تو این را می فهمی پس چرا برای خودت در نظر نمی گیری ؟! هر چقدر بنشینی وچشمهایت را ببندی و 4 ساعت 5 ساعت هم مراقبه کنی برای بالا بردن آگاهیت هیچ اتفاقی نمی افتد یک خورده خالی تر می شوی، سبک ترمی شوی ولی برای بالا بردن آگاهی یا آماده شدن برای آگاه شدن هیچ اتفاقی نمی افتد فقط زمانی که در چالش ها می افتی و چنگ می زنی می روی زیر می آیی بالا، تو برو ساعتها در استخر بایست اگر اتفاقی افتاد! فقط وقتی اتفاق خوب برای تو می افتد که داخل آب با آن می جنگی می روی و آن را می شکافی می روی زیرش آن سوار تو می شود می آیی بالا تو سوار آن می شوی. با چالش های زندگی تان کنار بیایید تا آگاهی تان بالا برود. چند تا درس امروز گفتم؟ کوچولو کوچولو امروز گفتم با چالش های زندگی تان کنار بیایید که کنار آمدن شما و دست و پنجه نرم کردن شما نشان دهنده آگاه بودن شما است دقت کردید. اتفاقی در خانواده ای می افتد اختلافی پیش می آید، یک مشکلی پیش می آید یک راهش این است طرف در می رود به جای اینکه با مشکل روبرو شود می رود و یک گوشه می نشیند و می گوید می خواهم مراقبه کنم مسئله را حل کنم یا جواب مسئله را پیدا کنم جواب مسئله در این حالت نیست جواب مسئله در رویارویی با خود مشکل است چه شد؟ چه اتفاقی افتاد؟ این طرفش را نگاه می کنی آن طرفش را نگاه می کنی این ور به آن نگاه می کنی آن ور بهش نگاه می کنی و بالاخره از یک جایی یک روزنه پیدا می کنی برای اینکه به آن داخل بشوی این نشان دهنده این است که شما آگاهی و شعورتان خیلی بالا است به جای سکوت کردن، سکوت خیلی خوب است من با سکوت اصلاً مخالف نیستم مراقبه کردن هم خیلی خوب است ذکر کردن هم فوق العاده است ولی یادمان باشد به آگاهی رسیدن در چالش ها و پرداختن به آنها و کنار آمدن با آنها است که اتفاق می افتد.
مثال می زنم: من پدرم وقتی راه می رود معمولاً یک وقتهایی زمین می خورد وقتی هم می افتد زمین مامان که اصلاً نمی تواند بلندش کند یک شبی از این شبهای خیلی گذشته برادرم نیم ساعت بود که ماشینش را روشن کرده بود و راهی سفر شده بود بعد بابا بلند شده بود و خورد زمین در خانه هم فقط من بودم و همسرم ایشان که شرایط جسمی شان اجازه نمی دهد که جسم سنگین بلند کند برای ایشان اصلاً خوب نیست من هم که اظهرمن الشمس هستم ماشاالله هزار ماشاالله همه چیز تمام هستم مادرم زنگ زد که پدر نیم ساعت است که روی زمین افتاده و نمی توانم هیچ کاری بکنم. یک راهش این است بنشینم لبه تخت زار زار گریه کنم خدا حالا چه می شود حالا چکار کنم. خدا می گوید تو رفتی پایین که من به تو بگویم چکار کنی بلند شو برو پایین نشستی زارزار گریه می کنی فکر می کنی بابای تو بلند می شود خُب بلند شو برو پایین یک دو دقیقه ای واقعاً نشستم که حالا چکار کنم؟ بعد به همسرم گفتم من می روم پایین گفت نه نه نه بگذار من هم بیایم به بابا دست نزنی برای شما خطرناک است برای کمرت برای گردنت بگذار برویم پایین بلند شدم و آمدم پایین و دیدم بله فقط تنها کاری کردم بابا را آرام بلند کردم و روی زمین نشاندم ولی با وجود این نمی توانست باید نگهش می داشتم که نیفتد آنجا گفتم خدایا حالا بگو چکار کنم؟ توگفتی بلند شو برو پایین خُب من هم آمدم نه گریه زاری کردم نه شکایت کردم نه در خودم فرو رفتم که چه خاکی توی سرم کنم تو گفتی برو پایین من هم آمدم حالا نشان بده من چکارش کنم؟ خدا شاهد است اینقدر زیبا، اینقدر زیبا، یک میز کوچولو بابا دارد در خانه آن را همسرم آورد گفت صبر کن صبر کن آن را آورد و گذاشت روی زمین بابا را یک ذره صاف کردیم گفت ببین یک طرفش را تو بگیر یک طرفش را هم من که سبک بشود به مادرم هم گفتیم شما پشت این میز بایستید که تکان نخورد یاعلی یاعلی یاعلی یاعلی یاعلی کشیدیمش یک دفعه سبک شد آمد روی میز و بعد توانستیم دستهایش را بگیریم و بلندش کنیم. این یعنی آگاهی یعنی شعور و این چیزی بود که خدا برازنده ما می دانست آنجا گریه زاری کردن، التماس کردن، توی سر زدن نمی خواهد . می گوید خُب که چی تو را آفریده بودم که اینجوری باشی؟ بلند شو از خودت یک چیزی نشان بده و کمک تو می کند و کرد.