رابطه من و خود
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: مقالات گوناگون
- بازدید: 751
بسم الله الرحمن الرحیم
در سکوتی دلپذیر و فارغ از هر صدایی نشسته بودم . به یاد حضرت ابراهیم (ع) افتاده بودم . به آن بخش از گفتگوهای پیامبر خدا که در کتاب قرآن آمده فکر می کردم . وقتیکه فرمود من ماه را پرستش می کنم ، سپس فرمود خورشید را می پرستم و بالاخره فرمود هرآنچه که افول می کند نمی تواند خدای من باشد و قابل پرستیدن . پس به خدایی روی می آورم که همیشه بوده و هست و خواهد بود . این گفتگو همیشه من را به فکر فرو می برد . حسی از درونم می گفت که این ظاهر قصه است. بگرد تا باطن را بجویی و مورد استفاده اش را برای خودت بیابی . شاید صدها بار به آن اندیشیدم . راه به جایی غیر از آنکه همه می گفتند و نمی توانستم از آیات درک کنم نیافتم . در باب خودشناسی و کلام بزرگان که هر کسی خود را شناخت خدایش را شناخته یا می تواند بشناسد باز دغدغه ی همیشگی ام بود . چون نمی توانستم در اصل کلام تردید کنم نتیجتاً تردید همه ی ذهن خودم را پر می کرد و درون یک کره بسته که راه به جایی نداشت قرار می گرفتم . در بسیاری از اوقات پس از تلاش های مکرر برای خروج از این کره بسته که مقدور نبود خشمگین در گوشه ای می نشستم و نمی دانستم خشم خود را بر روی کی یا چی باید بپاشم . خلاصه جنگی تن به تن و خونین با خودم داشتم . تا امروز . امروز که دفترم را ورق می زدم به عبارت من و خود که جاده ای یک طرفه است چشمم افتاد . متوجه شدم کلامی که داده ام الان دیگر من را قانع نمی کند . پس چه کنم ؟ در حالیکه لیوان چای گرم خود را در دستانم گرفته بودم و در سکوتی سنگین فرو رفته بودم به یکباره به یاد ابراهیم خلیل الله افتادم . متوجه شدم کلامی که دادم الان دیگر مرا قانع نمی کند پس چه کنم؟درحالی که لیوان چای گرم خود را در دستان خود گرفته بودم و در سکوتی سنگین فرو رفته بودم به یک باره به یاد ابراهیم خلیل الله افتادم و غصه ی به دنبال خدا گشتن تا بپرستد تا پس از انتخابهایی به خدای حقیقی رسید این چالش را چقدر زیبا در کتاب وحی خداوند فرموده ،جرقه ای در ذهنم زد چند جلسه ی پیش در باب من گفت و گو داشتیم و اینکه از من باید حرکت کرد و به خود رسید بسیاری از دوستان را به تکاپو انداخت و چقدر هم جالب بود برای من چون مصرانه در این جاده قدم زدند و به زمین خوردند باز بلند شدند حرکت را ادامه دادند ناگفته نماند من را هم دوباره به تفکر وادار نمود با خویش گفتم تا اطلاعاتم درباره ی من کامل نشود چگونه به خود خواهم رسید پس به کلمه ی من توجه ویژه گذاشتم که در کجاها به کار می برم ؟چشم از خواب گشودم در همان دم گفتم وای من چقدر خسته ام !در همان لحظه تلفن زنگ زد پیغام گیر تلفن صدای فرزندم را پخش نمود خودم را با هر جان کندنی بود به تلفن رساندم با هم بسیار حرف زدیم و خندیدیم و از گذشته و طرح های آینده گفت و گو کردیم و بالاخره خداحافظی کردیم با خاموشی تلفن گفتم من چقدر شاد شدم! !در دم فکر کردم چقدر گرسنه ام گفتم من خیلی گرسنه ام!! صبحانه خوبی خوردم به مبل راحتی تکیه کردم و گفتم من خوب سیر شدم و من لذت بردم!! دقت می فرمایید من خوب سیر شدم و من لذت بردم !عزیزی زنگ زد از سختی های خودش گفت و من با گوشی خاموش در دستم با خود اندیشیدم من چقدر غمگین هستم!! و اشکم سرازیر شد ساعتی بعد یک نفر به من زور گفت من را ناراحت کرد و بعد از مقداری صبوری بالاخره من عصبانی شدم و من گفتم خیلی خشمگین هستم!! کسی با من حرف نزند ساعت دیگری شنیدم فردی در پشت سرم گفت و گوی نابجایی کرده من متاسف شدم!! من تصمیم گرفتم دیگر با او کاری نداشته باشم چند ساعت بعد همان شخص به دیدار من آمد و آنچنان با محبت با من روبه رو شد که حتی نتوانستم از او گلایه کنم پس از رفتنش حس کردم من او را هم دوست دارم !!یک باره به خودم آمدم و گفتم این من کیست؟از بیداری صبح رنگ های مختلف گرفته و تبدیل شده به چیز دیگری ساعتی بعد آن "من" نیز محو شده و "من" دیگری پا به میدان گذاشته مثل خشم ،عصبانیت ،شادی، افسردگی، خستگی ،دوست داشتن، نفرت و....هیچ کدام از این "من" ها حتی به یک روز دوام نیاوردند این "من" چیست؟گفت و گوی ابراهیم نبی را به خاطر آوردم که برای رسیدن به حضرت حق پله پله پیش رفت هرآنچه که همیشگی نبود و محو می گشت را حذف نمود. تا به نقطه ی پایدار و حی هستی رسید. یعنی پروردگار. و اینگونه آموزش داد تا امتش یاد بگیرندکه چگونه از لابه لای هجمه ی دنیا که سراسر ناپایداری است خود را بیرون بکشند و به نقطه ای پایدار برسند پس "من" ها چی بود؟ناپایدار
القصه با خودم گفتم این "من" که هر لحظه ناپدید می شود به شکل دیگری ظاهر می شود نمی تواند از آن وجود باشد این "من" تعلق به این جسم ناپایدار دارد جسم خود را نگاه کنید دلتان درد می کند دل درد داریم دوساعت بعد دل درد دیگر نیست سرما می خورید چند ساعت بعد با یک قرص دیگر سرماخوردگی نیست پس این "من" تعلق به این جسم ناپایدار دارد. دقت کنید وقتی شما غرق شادی هستید و با شنیدن خبری همه ی شادی ناپدید می شود یا بالعکس این ماجرا پس این شادی یا آن غم که ناپدید شدنی است کجا رفتند ؟قبلاً کجا بودند؟ حالا کجا رفتند؟ و عجیب تر آنکه علت های شادی و غم عصبانیت و... گوناگون است اما آن چیزی که این علت های بیرونی آن را هردم به شکلی می آورد یکی است و همانی هست که بود اما تاثیر می پذیرد گونه گون می شود و این همان "من" است.
حالا نگاه کنیم ما مخلوق خدایی هستیم که هردم به حالتی و حسی و احساساتی قرار نمی گیرد خوب دقت کنید خدای بالای سر با ضجه زدن من و شما و یا با نافرمانی هر دم من و شما احساساتی نمی شود تغییر شرایط نمی دهد درحالی که این "من" ساعت به ساعت تغییر شرایط می دهد گاهی در بدبینی و شک صرف قدم می زند دست و پا می زند ساعتی بعد تغییر حالتی بزرگ می دهد آیا این "من" همانی است که خداوند از نفخه ی روحی خویش در ما دمیده؟ با علت های بیرونی که مدام تغییر می کند پس باید به دنبال چیزی در درون خود بگردم که به آن می گویند "من" . من هستم که می شنوم عزیزی باردار شده خوشحال می شوم شاد می شوم عزیزی دارد جفت انتخاب میکند شاد می شوم عزیزی خانه خریده شاد می شوم علت های شادی متفاوت است اما آنکه شاد می شود "من"است .منی که ناراحت است کیست؟منی که خوشحال است کیست؟در طول روز آنقدر کلمه ی "من" را تکرار می کنیم همه ی ما که به واژه ی "من" عادت کردیم نمی دانیم وقتی می گوییم "من" به چه چیزی اشاره می کنیم .به یک شخص ؟این شخص آیا بدن است؟یا این شخص ترکیبی است از بدن ،احساسات، افکار، تصاویر، حواس مختلف و ادراکات در این زمینه و خیلی چیزهای دیگر؟ شما می گویید این من همین شخص است که مجموعه ای است از بدن احساسات افکار حواس اداراکات و.....؟ حالا توجه کنیم افکار را گفتیم جزو این من شخص است افکار می آید و می رود، می گوید : حواس است حواس بسیاری از حسیات را می فهمد و بعد هم تمام می شود یعنی می آید می رود احساسات بروز می کند شعله ور می شود اما بعد فروکش می کند ولی "من" هنوز ثابت است من بازهم ثابت است هیچ کدام اینها با من نمی مانند "من" نسبت به همه ی اینها آگاه است نسبت به احساسات افکار نیات نسبت به تصاویر نسبت به ادراکات نسبت به حواس به همه ی اینها آگاه است.اینها می آیند و می روند وجالب اینکه با آمدن و بعد رفتن شان هنوز هست چی هست؟"من" چون بازهم می گوید "من" پس مجموعه افکار، احساسات ،تصاویر ،حواس ،ادراکات و ...... است ، و نمی شود آن را یک هویت ثابت و بدون تغییر دانست پس آنچه که من می نامیم هر دم متغیر است چون می بینیم متغیر است آن وقت این می تواند آن هسته یا نفخه ی روحی الهی باشد ؟نمی تواند باشد. پس "من" این هویت متغیر نیست از این هویت متغیر که آن را به اشتباه معمول "من" نامیدند باید جدا شوم ما در گفت و گو هایمان اشاره به "خود" کردیم اما با عنوان "خود" مانوس ولی در عین حال باید درک کنیم وقتی دوساله بودید می خواستند مثلاً چیزی را از تو بگیرند این طوری می زدید و می گفتید من ، یعنی مال من دوساله بودی گفتی من، 20ساله شدی گفتی من، 40 ساله شدی گفتی من، 100 سال هم شدی گفتی من ،این من چیست ؟این من که ثابت شد پس از یک جایگاه ثابت به آنچه که تحت لوای احساسات و افکار نیات حواس و ادراکات و ... می آید درست نگاه کنیم بفهمیم که اینها هم می آیندو می روند، این "من" جدید را که به آن واقف شدیم به دور از تغییرات و نوسانات همان "خود" است منی که به دور از تغییرات است به دور از نواسانات است این همان خود است که ما قصد کردیم به آن برسیم در عمل انگار دوتا من به شما نشان دادیم یک منی که می تواند متغیر باشد پس صاحب اعتبار نیست و یک من که می تواند ثابت بماند و این صاحب اعتبار است که در عبارت همان ،"خود" است .تمامی سبد افکار احساسات ادراکات حواس وغیره اسبابی هستند که آگاهی و هوشیاری را در حیطه ی وجود آدمی به ظهور برسانند اینها چیز بدی نبودند منتها به شرط اینکه این "من" درک کند آنچه که در بیرون می آید و می رود و ناپایدار است آن "من" نیستم این حرکات واین ادراکات آمده که این را به ظهور برساند که ای انسان هوشیار شو آگاه شو به آنچه که هستی .از همینجاست که بر می آید .
به شیخ بها گفتند که یا شیخ خیلی سخت می گذرد . گفت سخت که نمی ماند ، می گذرد . سخت جزو "من" نیست. حتی آسانی هم جزو من نیست . "من" آگاه است به آنچه که می آید و می رود . با آگاهی می شود درک کرد احساسات و افکار همیشه اینجا نیستند و" من" را نمی سازند . بلکه می آیند و می روند و آن هسته ثابت را ، خود ، خویشتن ، آگاهی ، شعور یا هر چیز دیگری که این مطلب را برساند داشته باشیم یا حتی اگر لفظ "من" را با شعور و آگاهی بر مسائل بکار ببریم در جرگه این اسامی می تواند قرار بگیرد . با عبور از آن "من" و رسیدن به این "خود" ، این خود که در حیطه آگاهی است می فهمیم هیچ کدام از آن چیزهایی که در بیرون هستند اسباب ناراحتی و نگرانی نبودند . خیلی درد است که آدم همه ی عمرش زجر کشیده وحالا به او بگویند که همه ی این ها هیچ کدامشان اسباب ناراحتی نبوده اند . جلز و ولز آدم در می آید . اما فی الواقع همه ی این ها اشتباهی بوده که خودمان دچارش شدیم که این مجموعه اسباب متفرقه را برای خودمان متصور شدیم . سختی ، آسانی ، گرفتاری . این ها مال آن "من"زودگذر است نه بخش شعور و آگاهی . با رسیدن به این نقطه یکباره همه ی آنها محو می شوند. چون من ، آنها نیستم و وقتی آنها نبودند چه چیز باقی می ماند ؟ خوب فکر کنید و پاسخ دهید . چی باقی می ماند ؟ وقتی این ها زائل شدند شما آگاه شدید به اینکه این ها آمدنی و رفتنی هستند و شما شعور و آگاهی خالصی هستید که آنها را می بینید ، آمدنشان و رفتنشان و در اسارتشان نمی مانید چی آن وقت بر شما وارد خواهد شد ؟ یا چه چیزی باقی می ماند ؟ چی می ماند ؟
پاسخ: داستان بسیار زیادی را این "من" تجربه می کند . ولی واقعیت این است که "من" پایدار هیچ کدام از آنها نیستند . من خودم گاهی اوقات با احساساتم اینجوری کنار می آیم که مثلاً اگر یک دفعه صبح از خواب بیدار می شوم و می بینم که ناراحت هستم به خودم می گویم :کی ناراحت است؟ناراحتی را کی دارد تجربه می کند ؟ آن "من" پایدار تجربه می کند یا "من" ناپایدار تجربه می کند ؟ وقتی که نگاه می کنم به این "من" ناپایدار و می بینم که این ناراحتی یا حتی خوشحالی یا غم را آن دارد تجربه می کند و من از بیرون دارم نگاه می کنم و می بینم این مال من نیست و خیلی به راحتی از آن جدا می شوم وآنوقت می بینیم که غم یا ناراحتی یا خستگی رفت . چون متوجه می شوم این "من" نیستم . این من ناپایداری است که هر آن ممکن است احساسات متفاوتی که دور و برمان در فضا وجود دارند ، می توانیم هرکدامشان را به خودمان بچسبانیم ولی اگر ما شاهد باشیم بر این احساسات و خود شاهدمان را جدای از این من ناپایدار که هر لحظه ممکن است یکی از این احساسات را به سمت خودش جذب کند ببینیم اسیر آن احساسات نمی شویم و می توانیم هرلحظه و تا آخر روز به صورت پایدار زندگی مان را ادامه دهیم اگر مرتب شاهد بر خودمان باشیم .
استاد : بسیار عالی . ممنون .
پاسخ: پیرامون مطلبی که امروز شما فرمودید من یک کلام الان در ذهنم نقش بست و آن این بود که رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند. یعنی تعلقات همه کنار می رود و آدم ذات اقدس احدیت را می تواند ببیند و خودش را با خدا یکی کند و یکی بداند . چیز دیگری بجز خودش و خدا نمی ماند . انگار خودش همان خدا می شود و چیزی باقی نمی ماند که بتواند این را تغییر بدهد.
استاد : من به صحبت های شما دوستان یک چیزی را می خواهم اضافه کنم که از این به بعد به این هم نگاه کنید . شما از تغییر دمادم ، رنگی به رنگی شدن ، نجات پیدا نمی کنید چون بازهم خواهد بود ، خبرهای بد می آید خبرهای خوب می آید . افکار متفاوت می آید . اما وقتی شما رسیدید به آن نقطه ای که ثابت ایستاده و هوشیارانه به همه ی این ها نگاه می کند و می داند آمدنی رفتنی است و ماندنی نیست ، سخت می گذرد اما لطف خدا این است سخت نمی ماند و می گذرد حالا وقتی یک من به این مرحله از مطلب می رسد یک جیزی بر او وارد می شود که من آن یک چیز را اسمش را می گذارم شادی . دقت کنید می گوید : این که همان است که شاد می شویم و ناراحت می شویم . نه! آن چیزی که به ما اتفاق می افتد و تغییرپذیر است خوشحالی است . شادی یک برکت و یک طیف ماندنی است . اما ماندنی برای کی؟ برای کسیکه به آن "من" رسیده است . به آن "من" هوشیار رسیده است . برای آن طیف شادی است . شما به بزرگانی که می شناسید ، به زندگی هایشان نگاه کنید . برای آن ها مصیبت ها ، مصیبت است ولی بیرون از این طیف شادند . شادی از آن خدا است . من و شما هم از آن خدا هستیم و آن هسته درونی این طیف همیشگی شادی را باید کسب کند . باید به این نقطه برسید . و به این نقطه تنها کسی می رسد که می داند الان عصبانی است این عصبانیت باید بیرون او باشد . فقط برای چی ؟ برای اینکه واکنشی داشته باشد که طرف مقابل بداند کار بدی کرده است . اما آن را نگه ندارید . وقتی نگه داشت می شود غده . می شود درد . می شود مرض . شادی جایی که بخواهد آن عصبانیت ماندگار باشد هرگز وجود ندارد . نمی تواند باشد . یا لااقل بخواهد باشد در پس حجابی است که قابل بهره بردن از آن نیستیم . ما امروز تلاش می کنیم که آن من ناپایدار را به این خود پایدار ، یا این من ناپایدار را به این من پایدار ، شناخت درست پیدا کنیم من را شناختید . نشناختید ؟ من عصبانی هستم . لحظه ای بعد ، ساعتی بعد ، دقایقی بعد ، عصبانیت نمی ماند . بالاترین اتفاقات در زندگی ها مرگ عزیزان است . در بعضی ها غصه و غم سال ها طول می کشد .ولی می رود، اما اگر طول میکشد برای اینکه او سفت گرفته می گوید باید بمانی، من می خواهم تو بمانی، امروز می خواهیم بگوییم این "من" می آید ولی میرود تلاش کنید مشاهده گر باشید، چقدر در کلاسها گفتیم باید شاهد باشیم؟ شاهدها غمگین نمیشوند، چون غمگینی، اگر در درون شما باشد شما شاهد نیستید، اگر غمگینی در بیرون شما باشد ماندنی نیست، دوام ندارد، اقیانوسها پر از آبند، برفها چطور؟ آب می شوند، برف می ماند؟ نمی ماند، امروز این "من" را برای شما باز کردیم، شما با یک "من" آشنا می شوید که بیرون از شماست، نه در درون شما یعنی نباید در درون شما باشد، اگر این آگاهی برای شما ایجاد شود و بتوانید این "من" را که بطور دائم اینور می شود آنور می شود عقب می رود جلو می آید، یک چیز ثابت نمیتواند باشد، من و شمایی که نفخه روح را دریافت کردیم نمی توانیم باشیم چون حتی این جسم ابزاری ست در اختیار این "من" که شما با آن می توانید بفهمید، امروز پوست دستتان این شکلی ست و فرداها یک شکل دیگر، چه اشکالی دارد؟ باشد، شما باید باور کنید چون آن "من" غیر از این دستهاست، امروز تلاشمان بر اینست که بگوییم این هوشیاری و آگاهی را دست پیدا کنیم که با رسیدن به این نقطه آگاهی ، شادی یک طیف گسترده همیشگی ست، چون از جنس خداست، آنچه که دفعتاً می آید خوشحالی و شعف است، ذوق می کنید، دست می زنید، بالا پائین می پرید، همانطور که غم برای بیرون شماست نه برای درون شما، آن چیزی ست که امروز تلاش کردم بگویم برای شخص آگاه شادی زایل نشدنی ست، چطور می گوییم خدا از جنس عشق است؟ شادی هم از جنس عشق است.
ادامه صحبت از جمع: این جمله "الخیر فی ما وقع" یعنی برای مؤمن آنچه که اتفاق می افتد، عین خیر است یعنی برایش شادی را به ارمغان می آورد، یا در عزاداری آقا امام حسین (ع)، درست است که همه حالت بکاء و گریه دارند ولی شادی بر آدم مستولی می شود که آن شادی پایدار است و خداوند هدیه آنرا به انسان می دهد و آن شادی اصلی را می تواند با دور کردن تعلقات از خودش به ارمغان بیاورد و خوب زندگی کند.
استاد: اصلاً غم و اندوه و گرفتگی خاطری که در عزای آقا ابا عبدالله هست به این جهت است که شما واقف شوید که شما غیر از این چیزی هستید که ظاهر می شوید چطور که حسین ابن علی چیزی بود خارج از آن جسم، چیزی بود خارج از آن بلاها، و دیدید گفتگویش را در لحظه آخر و در لحظه مرگ .یا وقتی که خانم حضرت زینب در بارگاه یزید ملعون می گوید در کربلا جز زیبایی ندیدم، به نظر شما امکان پذیر است؟ یک مرغ جلوی شما سر بِبُرند تا مدتها نمی توانید مرغ بخورید، یکبار رفتم ماهی قزل آلای زنده بخرم طرف ماهی زنده را گرفت انداخت بیرون، بالا پایینی که ماهی می پرید بعد ماهی فروش با چوب هم می زد به سرش تا ماهی زودتر دنیا را ترک کند، دیگر بعد از آن ماهی قزل آلا نخوردم، در حالیکه واقفم ماهی ها همه از آب گرفته می شوند و می میرند، آنوقت کسی که چنین روحیه ای داشته باشد در آن صحرا با آن عظمت و آن همه بلا می تواند بگوید جز زیبایی ندیدم؟ چون آنها بیرون او بود.
صحبت از جمع: درخصوص مطلبی که فرمودید عرض کنم که "من" ناپایدار بسیار رابطه ی مستقیم و تنگاتنگی با گِره های ما دارد یعنی زمانیکه گِره غرور و حسادت در وجودم هست، "من"ناپایدار سریع در من فعال می شود و اجازه نمی دهد این "من" ناپایدار به "من" پایدار تبدیل شود، آن حسادت یا خشمی را در من بوجود می آورد که در لحظه ممکن است از ناراحتی بگذرد و بیداد کند، غوغا کند، به خاطر همین احساس کردم به خاطر بدست آوردن آن "من" پایدار بهترین راه اینست که اول آن گِره کمرنگ شود، یعنی اگر آن گِره نباشد دیگر آن "من" ناپایداری وجود ندارد.
استاد: درست می گویید، چون گره ها نقاطی هستند که مانعی برسر راه جاری شدن هستند، و هر زمان جاری بودن را جلویش را بگیرند آن چیز خراب خواهد شد، می ماند و متعفن میشود، آب با همه زلالی و حیات بخشی اش اگر سر راهش مانع بگذارند و مدت طولانی آنجا بماند می گَندد، قطعاً همینطور است، برای همین راجع به گِره ها حرف زدیم، برای همین خواستیم که دوستان عزیزان گِره ها را پیدا کنید، شاید اول کار سخت باشد که قطعاً هم سخت است ولی وقتی حرکت کردید بعد از مدتی کوتاه کار بر شما آسان می شود.
سوال: از نظر خودم فکر میکنم یا کامل به این قضیه من و خود و من ثابت پرداخته نشده از همه وجوه یا من نفهمیدم . آن هم به این خاطرهست که الان ما میخواهیم از این من متغیر که داریم و عصبانی میشود ، غم میخورد ، خوشحال میشود به یک من که ثبات دارد برسیم ولی از یک طرف دیگر این مطلب را داریم به یک شکلی کمال می بینیم . از یک طرف دیگری در قرآن می بینیم که در ابتدای سوره شعرا خداوند به پیغمبردر دوجای قرآن میفرماید که : تو آنقدر غصه ی این مردم را خوردی که انگار داری به خودت آسیب میزنی .یا امیر المومنین در نهج البلاغه یک خطبه خیلی معروفی دارند که خلخال از پای یک زنی را در آن سرحدات اسلامی که تازه این خانم غیر مسلمان هم بود در آورده بودند و امیرالمومنین در خطبه ای که میخواندند فرمودند : اگر کسی از غم این اتفاق جان بدهد یک مرد باغیرت است و جا دارد و نباید او را نکوهش بکنیم . فکر میکنم یک وجهی هست که یا من آن وجه را نفهمیدم اگر صلاح میدانید در این زمینه توضیح بدهید .
استاد : بحث اینجاست که وقتی ما میگوییم بیرون ازماست ، مفهومش این نیست که اگر کسی شاهد بر این باشد که به یک فرد دیگری ظلم میکنند او را میزنند یا میکشند اصلا باید بیخیال باشد . ما این را نمیگوییم . در اندازه ای که باید واکنش داشته باشیم ، واکنش خواهیم داشت . زشتی را ببینیم زشتی می بینیم ، زیبایی را ببینیم زیبایی می بینیم . وقتی سیل جاری میشود و عده ای از دنیا میروند برای این ماجرا اندوهگین میشویم اما یادمان باشد همه اینها جریاناتی هستند در طول هستی یا در عرض هستی که می آید و میرود ، ماندنی نیست . اما بسیاری از ما آنها را ماندنی میکنیم . من آدم سراغ دارم که هر نقطه سختی به او وارد میشود کتابچه اش را باز میکند از طفولیتش ، از سختی هایی که کشیده از بد بختیهایی که رویت کرده ، از ظلمهایی که چشیده ، وای ! هنوز دارد میگوید . ظلمها تمام شد . ظلمها که نماندند . ولی در کتاب او پایان ندارد . چه اتفاقی می افتد ؟ تا روزی که ازاین دنیا چشم ببندد دائم البدبختی است . چرا ؟ دائم میگوید : من بدبختی دیدم . من سختی دیدم . من اینجوری دیدم . این من گذرا هر کدام را در دوره خودش شاهد بود . دوره اش که تمام شد پرونده اش را ببند . من عزیزی را یاد می آورم.ایشان هم کلاسی داشت .الان ایران نیست . به من گفت : یکشنبه کلاسمان بود . در سر کلاس گفتم که دوستان من پنج شنبه بهشت زهرا هستم اگر کاری داشتید بهشت زهرا تشریف بیاورید . پنج شنبه همه با کمال تعجب رفتند بهشت زهرا . دیدند که این آقا آنجاست و پدرش به رحمت خدا رفته . آیا برای فوت پدر اندوهگین نمیشود ؟ حتما میشود . اما میداند پدر آمده است و باید برود و برای این اندوه ، درجه ای قائل است . آن من درونی یا آن خود درونی آمده که شاهد باشد بر گذران این وقایع بر این من بیرونی و اگر فرد این را تشخیص ندهد در همان من بیرونی باقی میماند و دست و پا میزند و بدبختی میکشد . بطور دائم داریم . شما تاریخ را ورق بزنید ببینید در طول تاریخ ، حکومتهای مختلف ، پادشاهیها ، جمهوریها ووو هر کدام چه چیزهایی را طی کردند . حالا تو بنشین خودت را بکش که الا و بلا چنین است و چنان است و چنان باید باشد ،نمیشود . این "من" درونی قرار است که در قالب این بدن یا آن "خود" تمامی وقایع و اتفاقاتی که بر این "من" بیرونی اتفاق می افتد را شاهد باشد . همه اینها را بچشد ، عین کسی که در جایی قرار دارد که دیگهای غذای مختلف است و یک افراد دیگری آن را پختند و این برای اینکه از اینجا خارج بشود قاشق بدست از همه اینها را میخواهد بچشد و برود که در انتها بگوید 50 تا دیگ بود ، 50 تا غذا را چشیدم . مرگ عزیزان را می چشیم . بیماریهایشان را میکشیم و مشاهده میکنیم اما در آن نمی مانیم که اگر در آن بمانیم ، این بخش شعور و آگاهی درونی بطور کامل تاریک میشود . اگر امیرالمومنین فرمودند مرد اگر دق بکند از غصه این ماجرا نکوهشی بر او نیست ، عظمت این واقعه را نشان میدهند . اصلا شکی در آن نیست . آدم در اوج بروز یک واقعه به حقیقت احساس میکند که هر لحظه از شدت بارآن میمیرد . حالا تو تصور بکن این بار را نگه دار سالیان عمر با خودت ببر . چه اتفاقی می افتد ؟ هیچوقت به آن من درونی فرصت نمیدهی که وقایع دیگری را تجربه کند . یادتان است گفتم اگر یک ماجرایی به دفعات تکرار شده ، یقینا درسی را میخواسته بدهد که شما نتوانستی بگیری . برای اینکه درآن من درونی هستی و اجازه ندادی من درونی مشاهداتش را بردارد . وقتی مشاهده اش را برنداشت ، دوری دارد و تمام میشود . اما تو درست را نگرفتی . آن من درونی باید مشاهده اش را داشته باشد . خب حالا صبر کن تا یک درس دیگر مشابه آن بتو بدهند . حکایت این است . نه اینکه ما درِغم و خوشحالی و همه چیز را ببندیم . خودمان را هم آنکادر کنیم و آنکادرهم باقی بمانیم . اصلا همچین خبری نیست . اتفاقا بالعکس شما باید من بیرونیتان همه اینها را دانه دانه تجربه کند ولی در تجربه نماند . من در تجربه ماندم بد کتکش را خوردم . خیلی عقب افتادم . چون در تجربم ایستادم و پافشاری کردم که الا و بلا این غلط است باید یک جور دیگر میشد ، باید میشد . تو باید این را می چشیدی و صبر میکردی این را بردارند آن یکی مدلش را هم بیاورند آن را هم بچشی . خب تقصیر خودت است . این را سفت گرفتی و میگویی : نه ، الا الا الا همین . من باید این را نابودش کنم . تو کی هستی که بخواهی نابود کنی ؟ نمیتوانی نابود کنی . این باید دورش را تمام کند تا کاروان بعدی را بیاورد .
ادامه صحبت از جمع : با صحبتهایی که کردید. یک چیزی به ذهنم رسید گفتم باشما و دوستان شریک باشم. یک آیه ای هست در سوره الرحمن که ما بارها این را خواندیم . من فکر کردم که با توجه به اینکه از نعمتهای پروردگار هست خیلی به این داستان میخورد . میفرماید : هر که برآن (زمین ) است فانی میشود و و وجه پروردگار تو که دارای جلال و اکرام است باقی میماند ، پس کدام یک از نعمتهای پروردگارتان را انکار میکنید ؟ دیدم این کلمه "کل "در آیه شاید به همه چیزهایی که عبور میکند و میگذرد و در انتها وجه پروردگار باقی می ماند ، شاید این نعمت را دارد اشاره میکند .
استاد : خیلی عالی است .
صحبت از جمع: چیزی که برای خودم خیلی جالب بود این است که دیشب حدود ساعت 1-12 شب داشتم رانندگی میکردم و به طرف خانه برمیگشتم در اتوبان یک ماشین خیلی بد جلویم پیچید و از او شاکی شدم و چند دقیقه ای داشتم در دلم به او بدوبیراه میگفتم . با خودم فکر میکردم اگر او را دست من بدهند میدانم با او چه کار کنم . چیزی که خیلی برایم جالب بود این است که گفتگوی امروز یک جورهایی سوال دیشب من بود . بخاطر اینکه همان لحظه که خیلی ناراحت بودم از دست این بنده خدا برایم سوال شد که اگر اینطور باشد که من هر کس را از دستش شاکی باشم و بخواهم با او برخورد فیزیکی داشته باشم ، منقرض میشویم و این امکان پذیر نیست خیلی جالب است امروز موضوع برای من باز شد که حتی اگر قتلی اتفاق بیفتدیا قصاصی اتفاق بیفتد که در جنگ و جهاد این را داریم موضوع این است که آن اتفاق از سر احساسات مان نیست خیلی زیباست مثلا تو ذهنم آمد که در جنگی امیرالمؤمنین روی سینه ی دشمن می نشیند و بعد بلند می شود یک چرخی می زند وبعد او را می کشد می پرسند چرا ؟ می گوید می خواستم از روی خشمم نباشد در راه خدا باشد ، دیدم چقدر جالب کلید ماجرا اینجاست چون شما هم گفتید در واقع ما احساسات مان نیستیم ما آنچه که تجربه می کنیم نیستیم ولی طوری می اندیشیم و طوری عمل می کنیم که انگار ما همان هستیم یعنی در آن لحظه ای که فکر می کنم که من عصبانی هستم یعنی در واقع خودم را آن احساس می دانم و مشکل اینجاست اگر لازم است که آدمی بخاطر قتلی که کرده قصاص بشود باید قصاص بشود ولی نه بخاطر اینکه من از دست او عصبانی ام . یعنی در عین اینکه داری قصاص می کنی ممکن است در اوج رحمت و شفقت باشی و منافاتی ندارد در حالی که تا قبل از این فکر میکردم چطور می شود من وقتی می خواهم قصاص کنم باید خیلی عصبانی باشم و باز برای من سؤال بود که قرآن از یک طرفی می گوید قصاص نعمت خداست یعنی در قصاص حیات امت است بعد می گوید اگر ببخشی بهتر است بالاخره باید چکار کنیم ؟ می بینم مثلا اگر بپذیرم وقتی گرسنه هستم می دانم که یک پالس است بلند می شوم می روم غذا می خورم اگر احساسهای دیگر مثل خشم بدانم که یک پالس است فقط لازم است که به آن جواب بدهم خود به خود مشکل حل خواهد شد.
استاد : همین طور است.
صحبت از جمع : به نظر من می رسد این برنامه مثل آن مرواریدی که در صدف بوده و شما آن را باز کردید و بیرون آمده آنقدر زیبا و مهم است برای اینکه همه ی تلاشی که از روز اول تا به حال کردید و همه ی این داستان و همه ی این راهی که بشریت از روز اول تا به حال طی کرده و همانطور که در قرآن هم می گوید ای بشر تو با سعی زیاد به طرف ما می آیی و بالاخره خداوند خود را خواهی دید همه ی این داستان در این صحبت امروز شما خلاصه می شود که آن خود خویشتن را ما تشخیص بدهیم داستان اینجاست این هیچ چیزی نیست که ما به آن برسیم چون او در ما وجود دارد اصلا او هست که ما است ولی ما این من بیرونی را با او اشتباه می گیریم دوستی گفتند اگر این اشکالات بیرونی مان را بیندازیم راحت تر به او می رسیم ولی این کار بسیار بسیار مشکلی است و راه خیلی دوری را باید برویم برای اینکه آن اشکالات مثل حسادت مثل خشم مثل مشکلات دیگری که داریم خیلی انداختن آن سخت است بسیار بسیار مشکل است و تشخیص اینکه این مصیبت را من دارم و باید بیندازم خودش خیلی سخت است بخصوص انهایی که حسادت می کنند که فکر می کنند فقط در درون خودشان است و معلوم هم نمی شود از بیرون هم به خودشان حق می دهند که در این وضعیت باقی بمانند ولی اگر متوجه باشند که این از اینها نیست و در حقیقت خود خویشتن اینها یک موجودیتی همیشگی ،دائمی ،ابدی از جنس خداست و اینها فقط استرس های روحی این "من" هستند و از این فاصله بگیرند و راه دیگر اینکه اگر مرتبا به یاد بیاوریم این من نیستم، خود خویشتن ، "من" هستم. یا اینکه در تایید صحبتهای اساتید قبلی آمده است که مرتبا از خودمان بپرسیم من کیستم ؟ و بعد به یاد بیاوریم ما آن خود بزرگ هستیم انداختن این بدی هایی که به ما آویزان است و ما نیستیم آنوقت آسان تر می شود و بعد به آن شادی بدون جهت و به یک سرور می رسیم سروری که بدون جهت بیرونی است شما چیز بیرونی برای آن نمی بینید ولی مرتبا این را بیشتر و بیشتر شروع به تجربه کردن می کنید و می بینید که این است که طبیعت اصلی شماست یعنی در عین حال که می بینید مثل حضرت زینب (س) که در گودال کربلا چه می گذرد ولی او تاثیری که بر خود خودتان که از جنس خداست نمی گذارد و می بینید که همه چیز را خدا بدرستی و با عدالت برای نقشه های خودش جلو می برد و ما نباید در برابرش بایستیم و مقاومت کنیم و اینکه در کنب قدیمی هم آمده است که شما آن کسی در انتها هستید که باد خشک تان نمی کند آتش شما را نمی سوزاند و آب شما را تر نمی کند یعنی در جایی قرار دارید که هیچ چیزی از بیرون روی شما تاثیر نمی گذارد به امید تشخیص آن مرحله و آن را زندگی کردن.
استاد : ممنونم بسیار عالی و بسیار خوب تکمیل کننده بود.
صحبت از جمع : در ارتباط صحبت دوست مان من فکر می کنم شاهد با رضایت و تسلیم اشباع شده و در رویارویی با وقایع بیرون هیچ قضاوتی ندارد تعبیر به بد و خوب نمی کند چون و چرا ندارد فقط آن کاری که از دستش برمی آید انجام می دهد اگر خدمتی است اگر کمکی است انجام میدهد بدون اینکه در تقدیر آن فرد یا آن افراد یا آن اتفاقی که برای عده ای افتاده دخالتی داشته باشد و جالب این است که وقتی ایشان در مورد پیامبر (ص) فرمودند پیامبری که سراسر وجودش من الهی است و وجودش اغنا شده از رضایت و تسلیم مطلق است و طبق رسالت الهی اش و آن رحمت للعالمین بودنش وجودش را برای مردم می گذارد و واقعا از هیچ کمکی دریغ نمی کند برداشت من این بود که اینجاست که خداوند به او می گوید تو خودت هم یک وجودی هستی که برای من عزیزی و من نمی خواهم تو بخاطر همه ی آدم های اطرافت ،خودت را جسمت را وجودت را تماما فقط برای آدم ها بگذاری تو هم برای من عزیزی و تو هم به عنوان یک انسان نیازمند استراحت و رسیدن به خودت هم هستی اگر این را درست گفته باشم با این جوابی که در مورد پیامبر به ذهنم رسید شاید جواب سوالی که دو سال پیش برای خودم پیش آمده بود پیدا کردم من به عنوان یک فرد خیلی معمولی طبق تمام تعالیمی که گرفته بودم تمام زندگی ام را برای خدمت گذاشته بودم و استراحت و همه چیزهایی که می توانستم داشته باشم دریغ می کردم بخاطر اینکه فکر می کردم توی این مسیر وجود ما برای این است که خدمت کنیم در درونم چیزی باز شد که تو هم جزء این مردم هستی اگر فکر می کنی رسالت انسانها خدمت به مردم و دیگران هست تو خودت هم جزء این مردم و دیگران هستی پس تو برای خودت هم باید یک تایم و استراحتی داشته باشی.
استاد : خداوند به پیامبرش فرموده است که خودت را به سختی نینداز ، این خودت را به سختی نینداز آن بخش بیرونی پیامبر خداست چون یک خود درونی داریم یک خود بیرونی یک من درونی داریم من درونی که مشاهده گر است و تمام اینها را از طریق من بیرونی تجربه می کند این یک گفتگویی است بین پروردگار و پیامبرش که برای من و شمایی که از حد اعتدال خارج می شویم خط معین می کند دقیقا همینطور است گاهی اوقات ما آنچنان غرق می شویم در اینکه باید کار کنیم باید خدمت کنیم که فراموش می کنیم که آن من درونی از طریق این من بیرونی که دارد مشاهده اش می کند تجربیات را کسب می کند و اگر من بیرونی صدمه بخورد از حد اعتدال خارج بشود به این بخش هم صدمه می زند این گفتگوی خداوند با پیامبر در این آیات قرآنی دقیقا راهبرد و رهنمودی برای امثال شماست و خیلی های دیگر مثل شما که راهی را که انتخاب کردند بدون وقفه و بدون یک ذره اغماض می خواهند بروند خوب است ولی یادتان بشود منِ شما هم می خواهد که بهره ببرد اینجاست که خدا می گوید ما تو را نفرستادیم برای اینکه خودت را به زحمت بیندازی به سختی دچار کنی ما بخواهیم هدایت می کنیم و اگر قابل هدایت نباشند کنار می گذرایم یا عباراتی نظیر این. همینطور است این گفتگو خط اعتدال را به ما نشان می دهد. و بسیار خوشحالم که این گفتگوها آنقدر زیبا و قشنگ است البته در بیرون این من خوشحال می شود خیلی خوشحال می شود من درونی من هم که دارد به ماجرا نگاه می کند هیچ نقطه ای از آن شادی درون تاریک نمی شود. خیلی عالی متشکرم.
یکی از دوستان در مورد خوابشان پرسیده بودند توجه کنید خواب های ما زمانی که ما با آن من درونی روبرو نشدیم و او شاهد بر ماجراها قرار نگرفته است بلکه در پشت پرده حجاب است حتی رویاهای ما را این من بیرونی اداره میکند این من بیرونی که با این همه نوسان و بالا پایین قرار گرفتن ها روبرو است چطور می تواند تصاویری از یک جهانی یا ماجراهایی را به ما نشان بدهد که عین حقیقت و واقعیت باشد به همین دلیل در بسیاری از مواقع خواب های ما زاییده آن خواست هایی است که در بیرون داریم یا زاییده آن نگرانی های بیرونی ما است به عنوان مثال من شب می خوابم و نگران هستم که ماشین ظرف شوییم که روشن است یک وقت آتیش نگیرد چون یکبار این بلا سرم آمده است،وقتی که با این قصه بیرونی می خوابم در عالم رویا می بینم که ماشین لباس شوییم آتیش گرفته است نه ظرف شوییم، می بینم فلان چیز دارد از بین می رود این کاملا مشخص است چرا؟ چون با آن من بیرونی هم آغوش شدم و خوابیدم در حالی که من بیرونی برای زمان بیداری من اداره کننده است،دریافت کننده وقایع عبور دهنده پایان بخش است اما در هنگام خواب اگر اینها را از هم تفکیک کنم و با آن من بیرونی و وقایع و ماجراهایش سر بر بالشت نگذارم در عالم رویا من درونی است که قصه های جدیدی را به ارمغان می آورد ،برای ما خیلی چیزها را آشکار می کند یا ما را به جاهایی می برد و از صحنه هایی را مشاهده می کنیم که در برگشت از آنها می توانیم بهره بگیریم پس به خواب ها در شرایط بحرانی و روحی خاصی که شما قرار دارید توجه نکنید، دوم اگر در محیط کارتان در محیط خانواده تان در محیط همسایگی به طور دائم زیر آزار افراد خاصی قرار می گیرید پنجاه درصد ماجرا لااقل با شما است، پنجاه درصد ماجرا بستری در شما فراهم است که می طلبد متجاوزی به او تجاوز کند به عنوان مثال شما در تاکسی، اتوبوس و مترو نشسته اید خلاصه یک جایی که وسایل عمومی است و مردم بسیاری در رفت و آمد هستند در کیفتان را هیچ وقت عادت ندارید ببندید زیپ کیفتان باز، بیرونی که موبایلتان را در آن می گذارید زیپ این یکی هم که نمی بندید چرا چون وقتی می خواهید پیاده یا سوار شوید یا چیزی می خواهید سریع درمی آورید شما پنجاه درصد مسیر دزدی را آماده کردید حال اگر دستی آمد و از این دریچه ی باز رفت تو و چیزی برداشت پنجاه درصد قضیه مال شما است، حالا پنجاه درصد دوم آن طرف که دزد است، ولی شما باید تقصیر او را هم به گردن بگیرید چون بستری برای دزدی او فراهم کردید او آدمی بود که اسیر نفس عماره،و به هر کاری دست می زد ولی اگه شما برای او بستر فراهم نمی کردید لااقل از شما دزدی نمیکرد پس در ماجرا مقدار زیادی شما مقصر هستید حالا اگر شما در رابطه با دیگران دچار اشکال می شوید همیشه توجه بگذارید ببینید شما چه فرش قرمزی برای طرف پهن می کنید، یک جایی در رابطه تان یک اشکال عمده وجود دارد که فرد می فهمد که می تواند از آن نقطه به شما ورود کند،هیچ کس قرار نیست به شما ورود کند می گویید نه من کاری نمی کنم اما او بدگویی را می کند به اصطلاح شما جوانان زیرآب من را می زند شما اگر خیلی معذرت می خواهم یک سوراخی در رابطه تان وجود نداشته باشد او نمی تواند چوب پنبه ی آن سوراخ را بکند و آب جاری کند، و زیر پای شما سست شود یک جایی در رابطه تان یک اشکال بزرگ وجود دارد آن را ببند و بعد در نهایت سکون و آرامش بدون متهم کردن بدون بد فکر کردن بدون نفرین کردن و بدخواهی کردن به آن من درونی اجازه بدهید ماجرا را نگاه کند و برای شما راه حل پیدا کند، و بعد راه حل به شما ابلاغ خواهد شد بر اساس خواب هایتان مردم را خوب یا بد تصور نکنید که متضرر می شوید.
صحبت از جمع: ما آنجایی که حتی از سر خیرخواهی و دوست داشتن افراطی حرکت می کنیم عملا با من می آییم چون آن خود یا من درونی حدود را میشناسدو
استاد: دقیقا همین طوری است که شما گفتید ساده بگویم :یادتان هست دایره ها را هفته گذشته نشان دادم دایره زیری و رویی داشتیم الان در این ماجرا من بیرونی و من درونی را می آورم در آن دایره ها و می گویم :من درونی آن دایره زیرین است من بیرونی آن دایره رویی است من درونی تمام بسترش نوشته شده و تعیین شده است الان من بیرونی و من درونی شما در یک منطقه استوار است اما به جای اینکه آنجا باقی بمانید آن دایره بیرونی که آن من بیرونی است یا آن دایره رویی که آن من بیرونی است شما سر جایتان استوار بودید داشتید تجربه می کردید در لحظه تصمیم می گیرید می پرد به فضای بعدی،در جاهای مختلف، داریم گفت و گو می کنیم من درونی شاهد بر ماجرا است و من بیرونی درگیر با ماجرا است،حالا اگه من بیرونی اراده کند خلاف من درونی حرکتی بکند منطقه اش عوض می شود و در منطقه ای بالاتر می رود، پس واقعیت همین است ما باید با من بیرونی با ماجرا روبرو شویم ولی محدوده داریم حدودی برای خودش دارد خارج از اطاعت از من درونی وقتی حرکت بکنیم به طور حتم متضرر می شویم چون قرار بود در آن منطقه تجربیات من درونی کامل شود ولی اجازه ندادیم بلکه چکار کردیم؟ من بیرونی حرکت کرد و من درونی را برد مناطق دیگر نتیجتا این دور دوباره اتفاق خواهد افتاد تا برگردید در آن منطقه و باز آنجا بایستید اگر قدرت شاهد بودن من درونی را داشته باشید و اشراف داشته باشید آن وقت شروع می کنید به تجربه کردن ولی خیلی زمان می گیرد انرژی و زمان و آرامش می گیرد و هستی انسان را بر باد می دهد.