هر آنچه میخواهید از خدا بخواهید، نعمتهای خدا بی انتهاست
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: مقالات گوناگون
- بازدید: 1366
بسم الله الرحمن الرحیم
قرآن که میخوانم گهگداری روی بعضی از آیات توقف طولانی دارم از جمله در سوره ابراهیم آیه سی و چهار خواندم که خداوند فرموده : "و از هر آنچه از او خواستهاید به شما داده است" این کلام حضرت حق من را به فکر فرو برد خیلی به آن فکر کردم مدت زیادی دارم به آن فکرمیکنم روزها و ساعتهای زیادی به این اندیشه کردم که یعنی چه؟ در ابتدا فکر کردم نعماتی مثل نور خورشید، ماه، ستارگان، باران، برف، گیاهان، جانوران، کوهها، زمینهای حاصلخیز کشاورزی و هزاران چیز دیگر شاید مد نظر است اما این فکرقانعم نکرد لااقل راضی نشدم که بتوانم از روی این آیه عبور کنم باز توجه گذاشتم تا الان که به این نتیجه رسیدم حالا بعد از این هم آیا باز نتیجهی دیگری خواهم داشت نمیدانم ولی الان به این نتیجه رسیدم آنچه که امروز هر کدام ما در آن به سر میبریم همان چیزیست که یک روزی در گذشتههای دورمان آن را بیان نمودیم حالا شاید خواستهی دلمان بود ،و شاید هم از روی غیظ وغضب از ماجراهای اطرافمان به زبان آوردیم و امروز به نوعی تحویل گیرنده آن هستیم مثلا: من وقتی بچه بودم با وجود اینکه هیچ دانشجوی دانشگاه دیده یا استاد دانشگاهی را در اطرافمان نداشتیم و ندیده بودم اما همیشه آرزو میکردم استاد دانشگاه بشوم. وقتی معلم شدم به دانش آموزان خودم :میگفتم آرزوهایتان را بلند انتخاب کنید تا به حداقل آن برسید مثل من استادی دانشگاه میخواستم امروز یک معلم ساده هستم .و الان که پشت سر خودم نگاه میکنم میبینم در طول عمرم همیشه آموزشدهنده بودم به شکلهای مختلف. در حالی که از بچگی همیشه میگفتم من از پزشکی خوشم نمی آید همیشه فاصله زیادی با جامعه پزشکی داشتم علیرغم احترام فوقالعادهای که برای این جامعه و اساتید درست و لایق آن قائل بودم اما همیشه یک دیوار بین من و آنها حائل بود. دکتر هم نشدم از بغل در بیمارستان هم رد نشدم شاخههای دیگر پزشکی را هم نشدم .یا مثلا وقتی تازه ازدواج کرده بودیم در شهرستان با جمع فامیل پیک نیک رفتیم من و همسرم و جمعی زن و شوهرهای جوان که تقریبا همهی ما با اختلاف دوماه و سه ماه و شش ماه همه ما ازدواج کرده بودیم راه افتادیم برای اینکه از کوه بالا برویم من و حاج آقا تند میرفتیم قبلاً هم در تهران زیاد میرفتیم بالاخره همه را جا گذاشتیم رفتیم و رفتیم و رفتیم به آن نقطه که میخواستیم رسیدیم بعد برگشتیم بقیه میان راه پنچر شده بودند وقتی برگشتیم این بقیه اینقدر رفتارهای زننده متلک بارانه و گفتگوهای بد با ما زن و شوهر داشتند که انگار ما جرمی مرتکب شده بودیم از سر جوانی و بغض درونی در درون خودم گفتم پاهایم بشکند اگر دیگر بزنم به کوه!!! ندانستم چه تقدیری پیشاپیش برای خودم درخواست کردم بعد از آن دیگر کوه رفتن ما کم و کمتر شد و من توجه نکردم چرا دیگر ما کوه نمیرویم تا امروز که یک سطح مسطح را حتی نمیتوانم به تنهایی طی کنم پس خداوند آنچه را که از پیش از او خواستهایم به ما داده امروز جای گلهای نیست بلکه تنها باید از نافهمی های خودمان در دنیا گله مند باشیم. بعد از درک این مطلب که برای من خیلی دردآور بود اگر که چشمهایم اینقدر ناراحت نبود و اگر به علت جراحی چشم درد را نداشتم شاید ساعتها گریه می کردم. سیری کردم در گذشته و خواستههایی که از گذشته با خودم یدک کشیدم و بعد خواستم تا به امروز و مثلا از زمانی که بچه دار شدم همیشه در دعاهایم و در پایان نمازهایم از خداوند درخواست کردم بچههایم اول صالح باشند دوم سالم باشند سپس گفتم من برایشان ثروت نمیخواهم به کسی محتاج نباشند امروز میبینم همان را به من دادند خدا را شکر اما امروز به خودم بد و بیراه گفتم، گفتم تو چکارداشتی راجع به ثروت آنها هم تصمیم گرفتی بسیاری از ثروتمندان هستند که از بهترینهای روزگار بودند و هنوز هم هستند چرا در تقدیرشان دخالت کردی؟ دعای مادر بسیار موجز است همه میدانیم و تو اینکار را کردی، بالاخره رسیدم به حاج آقا و اشکهایم سرازیر شد، هرکجا رهایم کنند سر از وادی کربلا می آورم، رسیدم به حاج آقا اشکهایم واقعاً سرازیر شد، گفتم رفتن ایشان را که من نخواسته بودم، پس چرا رفت؟ به چشم جان دیدم که در سر سجاده ی نمازش خودش دعا می کرد که خداوندا مرا قبل از آنکه محتاج دیگران بشوم یا درد بکشم پیش خودت ببر، اشکهایم بیشتر شد، چون خواسته ی ایشان بر خواسته ی من که شفایش را درخواست کرده بودم و نذر و نیاز میکردم ارجح شد و ایشان رفت و من ماندم. می بینید چه عالم عجیبی را سیر می کنیم؟ در بسیاری از مراحل همیشه نافهمیده عبور کرده ایم تا به امروز. اما حالا عصر آگاهی ست، دیگر باید قدم به قدم فهمیده پیش رفت، الان دیگر می دانید سرنخ بسیاری از اتفاقات در دستان و در کلام خودمان بوده، و جای گلایه از آدمهای دیگر، بخت، روزگار، دنیا و و و نمی توانیم داشته باشیم هرکدام از ما در هر سنی که قرار داریم بطور قطع و یقین کامل فرصتهای بسیاری را بسته به سنمان از دست دادیم، الان جایی ایستاده ایم که به پشت سرمان با حسرت می نگریم دسترسی برای تغییر دادنش هم نداریم، جوانها خوب گوش کنید، می دانید مثل چه می ماند؟ مثل وقت احتضار یعنی وقت مردن، آدمی به حقایق دنیا آگاه می شود ولی دیگر دسترسی به آنها ندارد تا بهینه اش کند یا تغییرات خوب به آن بدهد و چقدر سخت است، به آینده هم که چنگی نداریم اما در همین لحظه حال که در دنیا وجود دارد می توانیم اندیشه ای برای بقیه عمرمان کنیم، چطور؟ عرض می کنم، می دانید بدبختی آدمی از چه زمانی شروع می شود؟ از وقتی که گوشهایش را می بندد، در محاوراتش با دیگران با گوش بسته گفتگو می کند، می خواهند چیزی را برایش توضیح بدهند، می خواهند کاری بکنند، می خواهند مطلبی را بیان کنند اول از همه دو تا چوب پنبه می کند در گوشش، می گوید نمی خواهم بشنوم، من فقط حرفهای خودم را می شنوم، وقتی گوش بسته می شود متعاقب آن چشمها هم بسته می شود، حالا به شما بگویم برای جراحی که چشمهای من بسته شده بود، گوشهایم خوب نمی شنید، یعنی یک واقعیت است، وقتی شما گوش را به روی حرفهای مردم و دیگران در روبرویت می بندی و حاضر نمی شوی گوش کنی، عملاً چشمت هم برای دیدن حقایق بسته میشود، قدیمی ها می گفتند: آنچه را که دیدی و شنیدی بگو ولا غیر، یعنی چیزی که هم شنیدی و هم دیدی می تواند حقیقت باشد و نه غیر از آن. این دو عضو برای صحت و درستی گفتار آدمی همیشه باید باز باشد و آماده ی خدمت، اما آدمی که گوشهایش را بست به دنبالش چشمهایش هم بسته می شود، تا هرچه که دلش می خواهد بگوید، نه آنچه که واقعیت دارد گوشهایش را می بندد، وقتی گوش بسته شد، چشم هم بسته می شود حالا هی می گویند آنجا دوربین بود، می گوید کدام دوربین؟ من دوربینی ندیدم، راست می گوید، چون چشمهایش بسته بود، حالا بدترش اینجاست، بدنبال بسته شدن این دو عضو دروازه ی عقل هم بسته میشود، چون عقل براساس دیدهها و شنیدهها قضاوت میکند وقتی این درها بسته بود پس عقل هم بسته خواهد شد، باز بدتر هم داریم ،وقتی عقل تعطیل شد دریچههای قلب هم متاسفانه بسته میشود، اینجاست که آدمی از مقام انسانی خودش نزول میکند، اگر میخواهیم در دنیا در روزها و سالهایی که پیش رو داریم انتخابهای درستی داشته باشیم بهتر است این سیر را درست و منطقی داشته باشیم گوشها و چشمها را بر روی وقایع و گفتگوها بدون حب و بغض باز نگهداریم، تا عقل درست راهنمایی بشود و ما را به وادی قلب که همانا وادی خداوند است رهنمون شود.