بشنوید از دیار بی زمانی
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: مقالات گوناگون
- بازدید: 311
بسم الله الرحمن الرحیم
در تنهایی نشسته بودم و فکر می کردم . به هر سو نگاه می کنم سختی است . به هر طرف نگاه می کنم درد است . این ور مشکلات است . آن ور بیماری های سخت است . آن ور را نگاه می کنم مرگ و میر است . این ور را نگاه می کنم در حال مردن است . واقعاً چه خبر است ؟ من که نمی دانم . فکر هم نمی کنم کسی بداند . واقعاً کسی بین شما هست که بداند چه خبر است ؟ نیست . ما گشتیم و نیافتیم ، شما نگردید که نمی یابید . همین طور که نشسته بودم چشمانم را آرام روی هم گذاشتم . من خیلی از مواقع این کار را می کنم . چشمانم را آرام روی هم گذاشتم ، تسبیحم هم دستم بود در حال ذکر . داشتم حمد می خواندم . یکباره در همان حالت خواندن حمد خودم را در یک فضای خیلی سبک و بدون زحمت رها دیدم . یعنی هیچ زحمتی نمی کشیدم برای اینکه خودم را نگه دارم . یا هیچ زحمتی نمی کشیدم برای اینکه مثلاً نفس بکشم . انگار نفس یک چیز روتینی بود که از حیطه ی آزار من خارج بود . در یک فضای سبک و بدون زحمت رها شدم . می چرخیدم . می نگریستم . انگار برای من هیچ زمانی نبود . که نگران باشم تمام شد . تمام شد . اصلاً زمان نبود . حس خیلی خوبی بود . انشااله می رویم آن طرف شاید آنجا حس بی زمانی را بتوانیم تجربه کنیم. واقعاً نمی دانم . نرفتم به طور کامل . ولی حس بی زمانی خیلی حس جالبی است . همین طور که شناور بودم از آن بالا نگاه می کردم در پائین شاهد خیلی چیزها شدم . خیلی جالب بود . انسان ها را در سال های مختلف می دیدم . انسان ها در ابعاد معمولی در حال حرکت بودند . مثلاً من زمانیکه بچه بودم کمتر خانم چاق ، خیلی چاق ، دور و برم دیده بودم . الان فکر می کنم در دوره ی کودکی ام هیچ زن چاقی را یادم نمی آید .. انسان ها در سال های مختلف می دیدم . همه در ابعاد معمولی در حال حرکت بودند . کم کم جلوتر رفتم و دیدم انسان ها کمی قطورتر شدند . مثل اینکه لباس های کلفت تری پوشیده بودند . باز حرکت کردم . می فهمیدم که در بعد زمان قرار ندارم. ولی آن پائین روی زمین زمان حاکم بود . به همین دلیل هم من تغییری نداشتم . من همانی بودم که آن بالا بودم . اما آدم ها آن پائین تغییر می کردند . کمی باز جلوتر رفتم . بازهم آدم ها قطورتر شدند . چاق تر شدند . باز هم چاق تر . باز هم چاق تر . باز هم قطورتر شدند . از درون شروع کردم به پرسیدن . پرسشگر شدم . یعنی چی ؟ چرا اینجوری است ؟ ندایی آرام در گوشم آمد که تو به دیدنت باز هم ادامه بده . باز به پروازم در آن فضا ادامه دادم . همان طور که پیش می رفتم متوجه شدم که خیلی عجیب آدم ها که همه به یک اندازه قطور شده بودند شروع کردند به تقسیم شدن به دسته های مختلف . عده ای از آن ها در همان قطر بزرگ باقی ماندند . بعضی های در حال افزایش بودند . قطورتر می شدند . عده ای ایست کردند . ایستادند و به خودشان نگاه کردند و از آنچه که شده بودند شرمنده شدند . عده ای به سرعت شروع کردند به کندن این پوست های رویی . لباس نبود که . پوست بود که فکر کنید از زیر قطور شده بود. شروع کردند به کندن این پوسته های رویی . پوسته هایی که با خودشان جمع کرده بودند . صدالبته کندن آن پوست ها آن ها را دچار تالم و درد و رنج بسیار می کرد . بعضی ها تا جایی رفتند ، هی کندند و کندند . هی داد و قال کردند . هی گریه و زاری کردند . برای خودشان نوحه سرایی کردند . اما بعد از آن دیگر طاقت نیاوردند که بکنند . در همان اندازه ماندند . اما عده ای در کندن پوسته های رویی خودشان تعجیل بیشتری داشتند . با شتاب بیشتری این کار را می کردند . طبیعتاً در پی این کندن پوست ضجه های سخت تری هم می زدند . دیدن این وضع من را از آن سرخوشی جدا کرد . بلافاصله وارد دیار پرسش های زیاد شدم . هی بپرسم . هی بپرسم. نمی دانستم چه کار کنم . دلم می خواست نقاش بودم. همه ی این ها را به تصویر می کشیدم. بالاخره ندای ملکوتی که من را راهنما بود بلند شد و گفت : می خواهی بدانی یعنی چه ؟ با اشتیاق بسیار گفتم : بله . برای من بگو . او گفت : تو را ناراحت می کند . همین جا بمان و دیگر نرو . همین جا پیش ما بمان . از همین جا نظاره گر باش . گفتم : نمی توانم . نمی توانم شاهد این همه ضجه باشم . برای من بگو . ایشان گفت : پس بشنو . در ابتدا صدای شاید خودم ، اما صدای مثلاً 10 سال پیش خودم را به گوشم پخش کردند . که خدمت شما عرض می کردم :"به خودتان سری بزنید . همان طور که دم عید به کمد لباس های قدیمی سر می زنید به خودتان سر بزنید ." و جملاتی از این قسم را هی می گفتم و می گفتم و هی خودم می شنیدم . و می دانستم که صدای من است . ندا گفت : به اذن پروردگارت آگاه شدی که باید تغییر کرد . کی ؟ همان 10 یا 12 سال پیش . ایشان گفتند که تو به اذن پروردگارت آگاه شدی که باید تغییر کرد . تو گفتی ولی نخواستند بپذیرند . اشکالی هم نیست. اما هرچه به زمان تغییرات بزرگ نزدیک تر می شویم رسیدگی به کهنه ها ، به جمع کرده های منیت ها ، غرورها ، حسدها ، برتری طلبی ها و ... باید سریع تر شود . 10 سال پیش کی ، یکسال پیش کی . با همان سرعت باید از خودشان بکنند و رها شوند . اما دیدی جمع کثیری حاضر به جدا شدن از این همه رذیله ی وجودی شان نیستند . نمی خواهند بکنند . راست می گوید . وقتی به آنها فشار آوردم به خودم بد گفتند . گفتند تو نمی فهمی . باشه من نمی فهمم . در امان خدا . خوش آمدید . آنها این همه ی رذیله ی وجودی را برای خودشان یک امتیاز بزرگ می دانستند . پس در سنگینی می مانند . کم کم از حرکت می ایستند . اما چرخ گردونه ی تغییر به هیچ دلیلی از کار نمی ایستد . هرچه بیشتر پیش می آید حرکت آن تندتر هم می شود . هرچه حرکت اش تندتر شود رسیدن به این چرخ و وصل شدن به این چرخ سخت تر و دورتر از ذهن می شود . یک وانتی دارد می رود . می گویی وایسا . وایسا . آن یواش یواش می رود . شما می دوی به بدنه ی وانت چنگ می اندازی و از آن بالا می روی . اگر آن سرعت اش زیاد شود ، شما می توانی به بدنه ی وانت چنگ بزنی و به آن برسی ؟ نه . وقتی نرسیدی به دنبال آن ناامیدی ، ترس ، خجالت ، ماندن بیهوده برای کسانی که در راه باقی ماندند ، باقی می ماند . نمی دانید که این تلخی از چه نوع تلخی می باشد . هرگز در عمرشان این تلخی را نچشیدند . دقت کنید . می گوید هرگز در عمرشان این تلخی را نچشیدند . امسال کنکور رد شدی ، خیلی تلخ بود . افتادید روی دور درس خواندن تا سال دیگر . یکسال عقب ماندید و تلخی چشیدید . سال دیگر قبول شدید . این نیست . خیلی فراتر از این است . به عصر آگاهی ورود کرده ایم . گرچه طلایه ی عصر آگاهی را از سال های پیش هم می توانستیم ببینیم. اما خودمان گول زدیم و گفتیم حالا که وقت اش نرسیده است . اما در کمال حیرت رسید . به پائین نگاه کردم . نمی دانم چی بگویم. واقعاً نمی دانم چی بگویم . شما خرمای رطب تازه ی درشت و قد بلند تاحالا دیده اید ؟ این خرما خیلی درجه یک ، خیلی گران ها . کشیده و قطور و اینجوری گرد و گوشت آلو و سیاه و تازه آدم ها مثل آن خرماهای درشت و بزرگ و فربه بودند . اما آنهایی که خیلی دویده بودند ، موقع دویدن هم هی از خودشان کنده بودند و انداخته بودند در انتها همانند هسته ی همان خرماها شده بودند . که حتی اثر شیرینی گوشت خرما روی هسته نبود . به آن شکل . یک چوب سیاه باریک . اما وقتی پایش را می انداخت به گردونه ی تغییر تبدیل می شد مثل یک تکه عقیق روشن و بدون رگه . عقیق اگر عقیق اصل باشد و رگه نداشته باشد آدم وقتی نگاه می کند در آن محو می شود . یاد آوردم چند سال پیش در یک رویای صادقه ای دیدم یک صحن مستطیل شکل مثل بین الحرمین ، در ابتدای آن همه ی جمع ما ، حتی مادر ، خواهر ، بچه هایم ، دوستانم و آدم های بیشمار دیگری هم در این جمع بودند . یک خط اینطوری کشیده بود و ما دقیقاً پشت این خط بودیم . مثل این هایی که می خواهند مسابقه ی دو بدهند . آن روبه روی ما خیلی با ما فاصله داشت . درهای بسیار عظیم ، شاید به بلندای این ساختمان که بسته بود . من در خواب فریاد می زدم و به همه می گفتم هرچی دارید زمین بگذارید . هیچ کسی هیچ چیز برندارد . همه مثل دونده ها ، چطور دیدید دونده ها دست هایشان را روی زمین می گذارند و پای شان را عقب و جلو می گذارند آماده ی دویدن . گفتم آن شکلی بایستید . گفتم وقتی دیدید که لای در باز شد همگی بدوید . همه بدوید . هیچ چیزی نبرید . فقط بدوید . آن وقت هرکسی یک چیزی به من می گفت . یکی می گفت آخه طلاها و پول هایم توی کیفم است . آن یکی می گفت اسناد و مدارکم را چه کار کنم . مال زمین ها و مال ملک هایم توی این است . هرکسی یک چیزی به من می گفت . من هم فقط داد می زدم . که درها، زمان بسیار کوتاهی باز می ماند . و بعد از آن بسته می شود . برویم تا از در عبور کنیم . همین و بس . باز شدن در را دیدم . دویدن خودم را هم به خاطر دارم. ندا به من فرمود آن رویا پیش درآمد امروز بود .تا آدم ها خود را فربه نکنند . فقط حقایق را ببینند و بشنوند . چراکه هیچ کس با لایه های می دانم ، من می دانم ، من چنینم ، من چنانم و اینجورم و آنجورم ، دیگران باید این مدلی باشند . با این دست مسائل نمی تواند در این صحن و سرا بدود . زمین گیر می شود. نمی تواند بدود و از مرز شعور و آگاهی عبور کند. می دانید ورود انسان ها به عرصه ی آگاهی زمینه ی ظهور حجت خدا بر روی زمین را فراهم می کند . تا ولایت و حکومتی که پروردگار وعده داده است عیان شود . من شروع کردم به گریه کردن . شروع کردم به گریه کردن . اشک هایم که روی گونه هایم ریخت من را از دیار بی زمانی به سرزمین وقت و زمان برگرداند . با دریایی نگرانی و آه و افسوس ، دستم را تکان دادم ، قرآن بغلم بود . دستم خورد به قرآنم . قرآنم را برداشتم . قرآنم را باز کردم. سوره ی ضحی آمد :
بسم الله الرحمن الرحیم وَالضُّحَى ﴿١﴾ وَاللَّيْلِ إِذَا سَجَى ﴿٢﴾ مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَمَا قَلَى ﴿٣﴾ وَلَلْآخِرَةُ خَيْرٌ لَّكَ مِنَ الْأُولَى . به نام خداوند بخشنده ی مهربان . قسم به روز روشن و به شب آن دم که آرام گیرد . که پرودگارت نه تو را واگذاشته و نه دشمن داشته . مسلماً آخرت برای تو از دنیا بهتر است . آیات قرآن قلبم را آرام کرد . آیات را برای خودم این طور تعبیر کردم . گفتم در پی این همه سختی و مرارتی که در عالم زمین هردم می رسد ، روز روشن در انتظارمان است . که در پی رسیدن به این نور ، فهم ، آگاهی بالاخره به آرامش هم که مثل آرامش شب است که در آن آرام می گیریم خواهیم رسید . چراکه خودش گفت . گفت : پروردگارم تو را رها نکرده است . با تو دشمنی هم ندارد . پس آنچه را که برای آخرت نیاز داری تهیه کن که برای تو بهتر است . این کلام وحی است . برای من و بسیاری از شما . اما برای آنکه جدا از الهی بودنش می خواهد آن را بفهمد آیا باز می تواند غیر از این اندیشه کند ؟ کتاب الهی است . یک کتاب خوب است . آیا غیر از این می توان از آن فهمید . بر جا ماندن بر روی آنچه که از اموال دنیا داریم ، منیت ها ، غرایز دنیا چمبره زدن بس است . کافی است . برای خودتان از جایتان بلند شوید . برای خودتان حرکت کنید . در حین حرکت لباس های بسیاری را که در سال های عمر بر قامتتان دوخته اید بکنید .
می پرسید آیا منظورتان لباسهای گران قیمت است که در کمد است و گران خریدم؟ می گویم نه آنها را بپوشید، بلکه هرچه که "من" اول آن است از خودتان جدا کنید، امروز تلویزیون را روشن کردم آقایی صحبت می کردند می گفت همه بزرگان ما می گویند نان می خورید بگویید خدایا به خاطر تو می خورم، آب می نوشید بگویید خدایا به خاطر تو می نوشم، خوب من چقدر باید احمق باشم که اینرا نفهمم، که نفهمم دارد به من خبر می دهد می گوید هر کاری می کنید بگویید خدایا به خاطر تو، جواب مردم را می دهید بگویید به خاطر تو، دیروز یک ساق مرغ با کمی آب مرغ از شب قبل مانده بود گذاشتم روی گاز گرم شود تا بخورم، تلفن زنگ زد با خودم گفتم ولش کن، دوباره با خودم گفتم خدایا به خاطر تو دویدم گوشی را برداشتم خانم در دندانپزشکی بچه ش را برده پول می خواهد، بچه هم مریض از شدت دندان درد غش می کند، بلافاصله پول را واریز کردم از جایم بلند شدم رفتم آشپزخانه که زیر گاز را خاموش کنم دوباره تلفن زنگ خورد دوباره گفتم ولش کن دوباره گفتم نه خدایا به خاطر تو دوباره برگشتم، فهمیدم که دو دندان را باهم می خواهند بکشند چون جراحی می خواهند بکنند مبلغ بیشتری از او می خواستند گریه می کند می گوید شبها تا صبح نمی خوابد می زند به سرش، نشستم همانجا فوری پول را واریز کردم وقتی رفتم دیدم که از غذای خودم یک ساق مرغ کوچک مانده چون آبش پرید ته گرفت و آن پیازها هم شور بود چون آب نداشت ولی مومن باید زیرک باشد گفتم خدایا این هم به خاطر تو، همین قدر می خورم به خاطر تو، هر چه که می گویید اولش می گویید (من) آنرا بنویسید روی کاغذ ببینید چه گندمانی ست، تا موقع خواب همه این جملاتت را بنویس برای رضای خدا برای همه سالهایی که با شما بودم یکبار گوش کنید عمل کنید، از صبح که از خواب بیدار شده چشمش را باز کرده می گوید من باید دندانهایم را بشورم، بنویس، من لباسم را بپوشم، من باید خودم را به مترو برسانم تا آخر شب ببینید چندتا من گفتید اینها من هایی ست که در زبانتان است یکسری من هایی هم در ذهنتان است من به او گفته بودم این کار را نکن شکست می خوری، من دعوایش کرده بودم، من اخطار کرده بودم من این را خواسته بودم اما برایم انجام نداد،آنها را هم بنویسید، همه را بنویسید آخر سر بایستید به آن نگاه کنید شاید عظمت خودخواهی ها خودپرستیها غرورها و و و خیلی چیزهای دیگر را در این جملات پیدا کنید، فقط یادمان باشد در این راستا هیچکس ما را یاری نخواهد کرد خیلی متاسفم دیگر بقیه مسیر تنها رفتن است هیچکس ما را یاری نخواهد کرد این سربالایی را باید برویم حرکت سینوسی یادتان است؟ چند سال پیش گفتم؟ الان این سربالایی را می رویم داریم می رسیم به این نقطه اینرا که باید برویم راهی نداریم حالا اگر کوله تان سنگین است اگر هرچه دار و ندارت است کرده اید داخل آن با خودتان بکشید بیاورید، آه و ناله نکنید من بارتان را برنمی دارم، هیچکس دیگر هم امکان ندارد بارتان را بردارد اصلا کسی نمی تواند بارتان را بردارد، می توانیم سبکبار باشیم آزار نبینیم، تا نوک سربالایی برسیم، یعنی آن تقطه بالایی، یادتان هست که بارها نقطه عطف را تعریف کردم؟ نقطه عطف یک نقطه عجیبی ست از نقطه عطف به دو مسیر می رسم یک مسیر به سمت پایین و یک مسیر به سمت بالا، کجا می رود نمیدانم، عده دیگر توان اینکه سربالایی بروند ندارند، می خواهند همان نوک سربالایی بمانند ای خدا من همینجا بمانم من دیگر جان ندارم، می گوید می خواستی جان داشته باشی می خواستی اینقدر بار نکنی با خودت بیاوری هیچکس را اینجا جا نمیدهند، پس اجبارا بالا که نمی تواند برود کجا باید برود؟ سرپایینی دوباره باید برگردد، در کمال خجالت، در این سرپایینی که برمی گردد کجا می رود نمی دانم نمی خواهم هم بدانم، اما عده ای در آن نوک سربالایی نفسی می کشند انرژی می گیرند و چون سبک بار هستند سربالایی دوم را می روند بالا تا کجا می روند؟ نمی دانم، ولی می دانم که خدایم نه مرا وا گذاشته و نه مرا دشمن داشته پس تنها نیستم پس مصمم تر قدم بر می دارم و می روم تا جایی که او مرا ببرد،
خواهم آمد و پیامی خواهم آورد
در رگها نور خواهم ریخت،
و صدا خواهم داد ای سبدهاتان پر خواب
سیب آوردم سیب سرخ خورشید
خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد
دوره گردی خواهم شد کوچه ها را خواهم شست
جار خواهم زد آی شبنم، شبنم، شبنم،
رهگذاری خواهد گفت، راستی را شب تاریکی ست
کهکشانی خواهم دادش
هرچه دشنام از لبها خواهم برچید
هرچه دیوار از جا خواهم کند،
ره زنان را خواهم گفت کاروانی آمد بارش لبخند،
من گره خواهم زد چشمان را با خورشید
دلها را با عشق سایه ها را با آب شاخه ها را با باد
و بهم خواهم پیوست خواب کودک را با زمزمه ی زنجره ها
بادبادکها به هوا خواهم برد
گلدانها آب خواهم داد
خواهم آمد سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت
پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند
آشتی خواهم داد آشنا خواهم کرد دوست خواهم داشت