من برای چه به دنیا آمده ام؟
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: مقالات گوناگون
- بازدید: 203
بسم الله الرحمن الرحیم
در یکی از جلسات ، در انتهای گفتگویم خدمت دوستان توصیه کردم که در یک دفتری بنویسید من برای چه به دنیا آمدم؟ یک جمله ساده است، یک جمله پرسشی است، ولی پشت آن یک دریا حرف است، حتی فهمی را که از این سؤال مطرح کرده بودم، فهمی که خودم یک دور تجربه کرده بودم، برای شما عرض کردم که بعد از این که این سؤال برایم مطرح شد و خیلی با آن کلنجار رفتم به یک چنین نتیجه ای رسیدم. شما چه کار کردید؟ انجام دادید؟ امروز با یک عزیزی صحبت می کردم، مشکلاتی در زندگی داشت، باهم خیلی حرف زدیم، به او یک توصیه ای کردم و یک مطالبی را برای او گفتم، یک ساعت حرف زدم، بعد از همه گفتگوهایم، می دانید به من چه جواب داد؟ گفت شما قلبتان مملو از عشق به خداست، به یک عشق دیگری نیاز ندارید، اما من این طوری نیستم، نمی توانم، چه کار کنم؟ خیلی سنگین است، نیست؟ بعد از گفتگو که گوشی را گذاشتم به این کلام او خیلی زیاد فکر کردم، دیدم راست می گوید، دروغ نمی گوید، الان تقریبا همین طور هستم ولی چه طور این طوری شدم؟ این خیلی مهم است، چه مسیری را طی کردم تا به این نقطه ای که الان در آن هستم رسیدم؟ بی حرکت در جای خودم نشسته بودم، فکر کردم، تمام گذشته ام را واکاوی کردم، گذشته ام را این قدر که بارها واکاوی کردم، عین پارچه های چیتِ درب و داغونِ ریش ریش شده، سوراخ سوراخ. چندین سال پیش، یک روز خیلی سخت یک روز پر از افسوس، یک روز پر از فریادهایی که می خواستم بکشم اما در سینه ام حبس بود، یک روزی که چشمانم پر از اشک بود که روی صورتم نریخت، از آن پشت روی صفحه قلبم ریخت، با آن چه که در آن بودم و آن موقع فکر می کردم وادارم کردند که در این شرایط بمانم، خیلی آن روز به من سخت گذشت، هرگز تا پایان عمرم آن یک روز را فراموش نمی کنم. من هر وقت که خیلی در تنگنا می مانم و می بُرَم، به کتابهایم پناه می برم، یکی از کتاب هایم را برداشتم یک متنی از مولانا خواندم، مولانا خیلی قشنگ می گفت که: در این دنیا اگر همه چیز را فراموش کنی باکی نیست، فراموش کن، فقط یک چیزی را نباید از یادت ببری، تو برای یک کاری به دنیا آمدی، اگر آن را به انجام نرسانی، هیچ کاری نکردی. مولانا می گوید: از آدمی کاری بر می آید که آن کار نه از آسمان بر می آید، نه از زمین، نه از کوه ها. تو می گویی وای کارهای زیادی از من بر می آید، همه ما این ادعا را داریم دیگر، نداریم؟ من کارهای زیادی می کنم، خیلی کارها از من بر می آید، شاخ و شانه هایمان را می کشیم، اما این حرف می دانید مثل چه می ماند؟ آن هایی که شاخ و شانه می کشید، آن هایی که خیلی مدعی هستید، خوب گوش کنید؛ مولانا می گوید: این حرف تو مثل این می ماند که یک شمشیر گران بهای جواهر نشان شاهانه دارید بعد ساتور گوشت کردید با آن گوشت خرد می کنید یا این که یک دیگ طلا دارید که دیگ طلا را در آن شلغم می پزید؛ غذای سگ در آن می پزید، یک کارد جواهر نشان گران بها داری، به دیوار زدی، یک کدوی شکسته داغون گندیده به آن آویزان کردی. می گوید این کار از یک میخ چوبی هم بر می آید، خودت را این قدر ارزان نفروش، چرا؟ چون خیلی گران بهایید، شما خیلی گرانید. بهانه می آورد که من با کارهای سودمند روزگار می گذرانم؛ چیزی که من می گفتم که من همه وقتم را گذاشتم، خیریه اداره می کنم، به مردم خدمت می کنم، برایشان کار می کنم، یکی دیگر می گوید من دائم کتاب می خوانم که من هم مدعی آن هستم، من همه عمرم می خواندم الان دیگر چشمم اجازه نمی دهد خسته می شوم، یکی می گوید من ستاره شناسی می خوانم، یکی می گوید من پزشکی می خوانم، یکی می گوید من فلسفه می خوانم، هر کسی به یک چیزی افتخار می کند اما همه مان غافلیم که همه این ها برای توست، اما تو برای این ها نیستی، تو برای ستاره شناسی نیستی، ستاره شناسی تعلق به تو دارد که تو یادش بگیری. خوب فکر کن؛ اصل تویی، همه این ها فرع اند؛ تو نمی دانی چه شگفتیهایی، چه جهان های بی کرانی در تو موج می زند. این تن اسب توست، عالم آخور توست، غذای اسب، غذای سوار کار آن نیست. روزها و ماه ها من این گفتگو را خواندم و به آن فکر کردم تا این که درک کردم هر چه در اطرافم است، برای من است اما من برای آنها نیستم، یعنی چه؟ همسرم، فرزندانم، اقوامم، و... همه برای من هستند اما من مالک هیچ کدامشان نیستم که وادارشان کنم آن طوری باشند که من می خواهم باشند، پس من هم برای آن ها نیستم پس آن ها هم نمی توانند با من این کار را بکنند، من برای خودم هستم و بس، من شدم برای خودم که چه کار کنم؟ آن چه که مولانا گفت: دیگ زرین، شمشیر شاهانه، چاقوی جواهر نشان را در جای خودش بهره ببرم نه در ناجای خودش، آن وقت چه می شود؟ آن وقت من از آن ها خشنودم، آن ها هم از من خشنودند، شما خشنود نیستید؟ کسی از شما خشنود نیست؟ ببینید چه کار دارید می کنید؟ ببینید چه اتفاقی دارد می افتد؟ پذیرش این فهم خیلی سخت بود ولی مجبور بودم که این فهم را دریافت کنم و حتماً عملی اش کنم، در اولین قدم حس مالکیت را نسبت به همه چیز و همه کس کم رنگ و کم رنگ تر کردم. حس مالکیت را از دست دادن ساده نیست، پای هر کدامش اشک ها ریختم و سوختم، تا جایی که دلم می خواست از آن حوض های زمان بچگی ام که در آن حیاط خانه قدیمی داشتیم بود من با لباس هایم داخل آب می رفتم که شاید سوختنم آرام بشود، اما اشک ریختم، سوختم اما کوتاه نیامدم، می خواهید کوتاه بیایی، برو، تو مرد این میدان نیستی نایست، من کوتاه نیامدم، از اراده ای که از حول و قوه الهی وام گرفته بودم، برنگشتم. پیش رفتم، ساده نیست قبول دارم، به خدا خیلی سخت است ولی آگاه باشید غیر از این هم راهی نیست وگرنه تا پایان عمرتان همیشه در یک کشمکش دائمی خواهید بود. چه قدر به شما التماس کردم؟ چه قدر از شما خواهش کردم در لحظه بودن را تمرین کنید؟ خیلی از آن چیزهایی که در دنیا در اطراف ما است بایستی حس کنید.
سهراب سپهری زیبا می گوید: واژه ها باید خودشان باشند نه واژه.
یعنی چه؟ وقتی می گویی که باد، تو باید باد را حس کنی، باد باید باشد، اگر نباشد یک واژه است، دیگر باد نیست. وقتی تو می گویی باران، باید دانه های باران را در سر و صورتت حس کنی، اگر حس نکنی یک واژه می شود و به درد نمی خورد. اگر این طوری باشید یعنی فقط اسمشان را نشنوید بلکه آن ها را حس کنید آن وقت وجود شما یک چیزی را می فهمد که دیگر نیاز به واژه ندارد. امروز تعریف می کردم که در جلسات هر وقت که فکر می کنم کاری با پسرم دارم و می خواهم پایان جلسه را اعلام کنم و یا هر چیز دیگری، فقط چشم هایم را می بندم و آرام به او نزدیک می شوم، من او را حس می کنم، نمی دانم او هم من را حس می کند یا نه، ولی هر چی هست حتی اگر نداند این حس را دریافت می کند، به فاصله یک دقیقه نکشیده آن چیزی را که گفته ام انجام بده، انجام می دهد. ما باید بفهمیم. صدای ریزش آبشار، نسیمی که از ریزش آبشار بلند می شود، شنیدن صدای پرندگان همه را می شنویم، حس می کنیم، اگر توانستیم حس کنیم آن وقت از این ها یک حالتی در ما به وجود می آید که بدون نام بردن واژه های آن ها، بدون آن که اسم شان را ببریم آن ها را دریافت می کنیم. این حقیقت زندگی می شود. من صبح ها که در خانه مان هستم چند تا بلبل دارم، گاهی اوقت هم بدجنس ها نمی آیند، این قدر دلخور می شوم، چرا امروز نیامدید؟ می آید و روی شاخه های درختان ما می نشیند و می خواند. من بلبل ها را حس می کنم، انگار همان موقع که می خواند در دست من است، ببین چه حال خوشی به آدم می دهد، این حال خوش حقیقت زندگی است. دنبال این باشیم و این فقط وقتی به دست شما می آید که هر لحظه در حضور باشیم. آن موقعی که صدای بلبل ها را می شنوم من هستم و بلبل، همین نه چیز دیگر. بگذارید به یک نکته خوبی اشاره کنم شاید بتواند شما را کمک کند؛ یک گورو؛ یعنی استاد، یعنی پیر ؛ به یک مطلبی اشاره می کند، می گوید: ما در مقابل دیگران، در جامعه دو تا کار می توانیم کنیم؛ خوب دقت کنید؛ پاسخ دهیم یا واکنش دهیم. اکثر ما واکنش نشان می دهیم؛ به راننده تاکسی می گویم آقا چه قدر پولش می شود؟ می گوید مثلاً 8 تومان، جوابش را می دهم 6 تومان است آقا، این هم کرایه شما. او واکنش نشان می دهد، داد و بیداد، به من فحش می دهد، به رژیم فحش می دهد، به این جا فحش می دهد، به آن جا فحش می دهد، من چه کار می کنم؟ من فقط پاسخش را دادم، گفتم 6 تومان می شود، این هم 6 تومان. می گویی نه، این هم 2 تومان اضافه اش، اشکال ندارد، ولی خودت می دانی، او باز می پرد بالا، می پرد پایین، چون می داند که غلط می گیرد، او واکنش دارد، من چه کار می کنم؟ من هم عین او واکنش دارم؟ نه. واکنش نشان دادن سبب می شود که زمانی را چه در عمل و چه در ذهنمان هدر می دهیم؛ مثلاً تلفن زنگ می خورد و من هم عازم یک جایی هستم و می خواهم بروم و با عجله یک کاری انجام بدهم؛ دو تا امکان دارد، می توانیم تلفن را برداریم و خیلی متین بگوییم عذر می خواهم من عازم جایی هستم، نمی توانم پاسخ شما را بدهم، بعد با شما صحبت می کنم، خدانگهدار. پاسخ دادم. حالا اگر پاسخش را ندهم چه می شود؟ دائم خودم را می خورم، چه کسی بود؟ حالا چی می شود؟ ولی پاسخ دادم. بر می دارم و طرف شروع می کند قصه حسین کرد شبستری را برای من تعریف کند، مرتب پا به پا می کنم، دچار استرس می شوم اما گوش می کنم و می گویم مبادا که به او بگویم قطع کن و به او بر بخورد، این یک واکنش غلط است، جز ضرر هیچ چیزی ندارد، چرا؟ چون بعد از تلفن چه کار می کنم؟ از طرف مقابل عصبانی هستم، به او بد و بیراه می گویم؛ نمی فهمد، شعورش نمی رسد؛ بابا از کجا بداند که تو کار داری، به او بد و بیراه می گویم، بعد از دست خودم بیشتر ناراحت می شوم که چرا به او یک پاسخ درست ندادم و این همه عذاب روحی را به خودم تحمیل کردم. به این ترتیب تمام لحظات بعد از تلفن پر. کدام در لحظه؟ تو کجا در لحظه ماندی؟ 5 دقیقه، 10 دقیقه، برای بعضی ها 2 ساعت، 3 ساعت، تا عصر به آن فکر می کند و هنوز دارد خود خوری می کند. باید برای خودمان یک اشل صحیح زندگی کردن ترسیم کنیم و براساس آن زندگی کنیم. می گوید چرا؟ می گویم؛ هر لحظه که می گذرد لحظه ای به خاک گور نزدیک تر می شویم. اصلاً می توانید این را درک کنید یعنی چه؟ به مسائل و آدم های بیرون خودتان اجازه استثمار خودتان را ندهید، می دانید استثمار یعنی چه؟ استعمار، دشمن و کشور خارجی از بیرون می آید و می گیرد و تمام. ما زیر یوغ آن ها هستیم. استثمار، کشور خارجی این جا نمی آید، از آن جا ما را می گیرد، تمام فرهنگ مان، تمام ریشه های اعتقادی مان و ... همه را می روبد و می رود. هرچه را که دلش می خواهد جای آن می گذارد، که الان متأسفانه خیلی از این کارها می کنند. اجازه ندهید کسی شما را استثمار کند. یاد داشته باشید چه خوشی، چه غم، چه ناراحتی، چه سختی، در همه حالاتش زندگی در حال گذشتن است، بدو، بدو، می دود و می رود. موش های کوچولو را دیدید، خیلی هم بانمک هستند، خیلی ریز، کوچولو، ولی چون خیلی کوچک هستن وقتی نگاهشان می کنید، الان این جاست، بعد یک دفعه می رود آن جا و نگاه می کنی می بینی آن جاست. زندگی این طوری می دود و می رود. من و شما را می برد و به گور نزدیک می کند، با هر ضربان تاپ و توپ قلبتان زندگی دارد می گذرد. در هر لحظه باید به خاطر داشته باشیم که آن لحظه از آن من است، مال من است، من باید در آن لحظه بهترین خودم باشم، نه بدترین. اگر چنین فکر کنیم آن وقت دیگر وقت ندارم که لحظه هایمان را به گفتگوهای دلتنگ کننده، به انتقاداتی که ما هیچ تأثیری در عوض کردن ماجرایش نداریم، نمی گذرانیم. لحظه را برای خودمان بهینه می گذرانیم. مشهد رفتیم، شما را نمی دانم ولی برای من معجونی از شادی و غم بود، خوشحالی و دلتنگی بود، یکی از اقوام یکی دو دفعه زیر گوشم گفت: چرا تو این قدر در افسوسی؟ گفتم: افسوس نمی خورم. دل او نگران من بود ولی او نمی دانست من چه مشکلی دارم، برای من پیروزی و شکست بود، چرا؟ چون در مشهد به همه چیز عمیق نگاه می کردم، آدم ها که سهل است، دیوارها را قشنگ نگاه می کردم، در یک نقطه هایی حس می کردم. دوستان قدیمی مان خیلی خوب می دانند من یک سال با همسرم هر ماه مشهد رفتم، در طول سفرهای مشهد علی الخصوص در آن یک سال یک حس هایی را پیدا کردم. یک اتفاقاتی برای من افتاد که حس همان موقع را در این سفر دوباره دریافت کردم، دوباره به دستم رسید. غمگین شدم، چرا غمگین شدم؟ چرا من در آن سفرها که این حس ها را دریافت کرده بودم محکم نگه نداشتم؟ اگر نگه داشته بودم رشد می کرد و امروز یک چیز دیگری بودم. به خودم گفتم راستی آن ها را کجا گم کردی؟ کجا جا گذاشتی؟ خودم هم آن موقع نفهمیدم. به طور حتم در همان زمان در همان لحظات مشغول پاسخ دادن سریع و کوتاه به مسائل و مشکلات و آدم های روبه روی خود بودم، واکنش نشان می دادم، به هر دلیل. همان موقع از کف من رفت این غمگینانه بود، من را غم زده کرد که چه کردی سرمایه خود را این طوری بخشیدی رفت. اما شاد شدم، چرا شاد شدم؟ چون دیدم این قدر لایق شدم که دوباره همان ها را بگیرم، این خیلی ارزش دارد، به کسی دوباره نمی دهند. مشهد این بار سراسر شعور بود و فهم، چرا شعور و فهم؟ به من ربطی ندارد، من سهم خود را آوردم، اما چه اتفاقی افتاده بود؟ شما تکان خوردید، دیدند این هایی که تکان خوردند و آمدند، می توانند یک طور دیگر بفهمند، پس باید به آنها داد، از کم ترین مقدار تا بالاترین مقدار، شما تکان خورده بودید، مهم این بود که حرکت کردید. شبی که برای عزاداری در حرم می رفتیم، من می دانستم در داخل حرم مشکل پیدا می کنیم و می دانستم که نمی گذارند، چرا می دانستم را نمی دانم ولی می دانستم، حسش می کردم، سپردم به خود آقا، از سمت شیرازی که وارد صحن انقلاب می خواستیم بشویم، آن قسمت که پیچیدیم هنوز به آن حجم جمعیت نرسیده بودیم، من هم همین طوری سرم پایین بود، در عالم خودم، آدم ها را نگاه نکنم، بفهمم، یاد بگیرم، بشنوم. یک دفعه شنیدم: سر خود را بلند کن، سرم را بلند کردم، گفتند آن رو به رو، دو حلقه مردانه داشتیم، بین آن دو حلقه مردانه، آقایی ایستاده بودند، نه فکر کنید غیر جسم، با جسم ایستاده بودند، من گفتم خب بله، فرمودند که: نماینده ای است از جانب آقا، گفتم برای چه؟ برای حمایت و حفاظت شما، نگران نباشید. چه قدر تلاش کردند نرویم صحن انقلاب؟ من نمی دانستم، حتی خادم هایی که دور دسته آقایان بودند هم ندیده بودم، به صحن انقلاب هم رفتیم، عزاداری زیبایی هم کردیم، هرچه تلاش کردند جهت ما را عوض کنند؛ به گفته خودتان، من به هوش خودم نبودم؛ من فقط می دانستم من هستم و یکی از دوستان که من را می بردند همین، نه خواهرم را می دیدم، نه مادرم را می دیدم، نه دخترم را می دیدم، فقط یک جایی دیگر متوجه شدم چه قدر آدم!! این همه آدم از کشورهای دیگر آن جا چه کار می کرد؟ بعد دو برابر شما با اخلاص سینه می زدند، این خیلی جالب بود، وقتی آن جا که پایان کارمان بود، نمی دانم کدام یک از دوستان برگشت گفت چه سینه زنی شد امشب، شما هستید که عوض شدید جذب کردید تورو به خدا دیگر تغییر نکنید سال ها پیری و کوری کشیدیم در این راه، من سهم خودم، شما سهم خودتان، حمایت همه جانبه داشتید از طرف مولایی که به دیدارش رفتید و مولایی که دائماً شما را هدایت کردند این بار آثار هدایتشان را در شما مشاهده کردند پس حمایتتان کردند لازم هست یک بازنگری کنید قبل مشهد و بعد از مشهد اگر فرق نکردید برای شما متأسفم بیایید با هم متحد شویم بیاییم به امام زمان خود قول بدهیم که از امروز غیبت نکنیم، قضاوت نکنیم، دروغ نگوییم، روراست و صدیق باشیم من به شما گفتم خیلی زود دیر می شود دیگر نمی توانیم عهد ببندیم قول بدهیم ولی یک چیز دیگری هم از شما می خواهم دنبال دعا و جادو و طلسم و کوفت و زهرمار نروید. یک پیام دیگری هم برای شما دارم من بعد هر کس از این پله ها پایین بیاید و چنین جاهایی رفته باشد جن خود را با خودش بیاورد عذر او را می خواهم که برگرد معذرت می خواهم توان ندارم با این ها مقابله کنم.
زندگی زیباست چشمی باز کن گردشی در کوچه باغ راز کن
هرکه عشقش در تماشا نقش بست. عینک بدبینی خود را شکست
(می دانید که این تماشا چه تماشایی است؟ این تماشا تماشای هستی است)
علت عاشق ز علت ها جداست عشق اسطرلاب اسرار خداست
من میان جسم ها جان دیده ام / درد را افکنده درمان دیده ام
(همه ی شماها جسم هستید ولی میان شما جان است)
دیده ام بر شاخه احساس ها / می تپد دل در شمیم یاس ها
زندگی موسیقی گنجشک هاست / زندگی باغ تماشای خداست
(وقتی گنجشک ها با هم می خوانند شنیده اید تاحالا؟ وقتی قورباغه ها همه با هم از آب بیرون می آیند غر غر می کنند شنیده اید؟ بشنوید و لذت ببرید.
گر تو را نور یقین پیدا شود / می تواند زشت هم زیبا شود
(ولی نور یقین می خواهد)
حال من در شهر احساسم گم است / حال من عشق تمام مردم است
زندگی یعنی همین پروازها / صبح ها لبخندها آوازها
ای خطوط چهره ات قرآن من / ای تو جان جان جان جان من
با تو اشعارم پر از تو می شود / مثنوی هایم همه نو می شود
حرفهایم مرده را جان می دهد / واژه هایم بوی باران می دهد
امیدوارم فکر نکنید فقط از شعر و شاعری خوشم می آید شعرها را همین طوری انتخاب نمی کنم.