فهم خنده و مرگ دو عاملی که انسان را در دنیا از دیگر مخلوقات متمایز می سازد
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: مقالات گوناگون
- بازدید: 33
بسم الله الرحمن الرحیم
هیچ می دانید در این عالم، عالم ملک، فقط انسان است که خندیدن را می شناسد؟ هیچ حیوانی چنین ادراکی را ندارد، درک خندیدن، حتی اگر دهانش حرکاتی شبیه خنده را داشته باشد اما درکی از خندیدن که در پی پدیدار شدن یک احساس ایجاد می شود ندارد؛ منظور ما از خنده آن خنده ای است که یک حس درونی تکان می خورد و بر شما شادی می فرستد که با آن می خندید؛ پس انسان است که خندیدن را می شناسد، شما اصلا خندیدن را می شناسید؟ آیا کلام من به دل شما شادی وارد نکرد؟ یک لبخند به دنیایی که خدا برای شما ساخته است، یک حرف زیبا یک حرف خوشایند شما را وادار می کند که لب هایتان به خنده باز شود، پس انسان است که خندیدن را می شناسد حالا همچنین فقط انسان است که مرگ را می شناسد، خنده و مرگ، هیچ حیوان دیگری مرگ را نمی شناسد حیوانات فقط می افتند و می میرند اما از پدیده مرگ اصلا آگاه نیستند یعنی هیچ ادراکی نسبت به مرگ ندارند، البته من در جهان زمین حرف می زنم؛ نگویید در جهان های موازی چگونه است، اجنه و دیو و ددها چگونه اند، من نمی دانم زیرا با آنها زندگی نکردم، من فقط با آدم ها زندگی کردم که آن هم خیلی نمی دانم؛ مرگ در میان انسان ها عموما خوف دارد، یکی به من بگوید که از مرگ نمی ترسد، اگر الان یک مرده را این جا بگذارند همه از ترس فرار می کنند، پس مرگ در میان انسان ها به طور عموم خوف دارد چرا که مرگ آخرین جمله در همه زندگی آدم است یا آخرین کلمه، عصاره همه زندگی آدمی، نتیجه گیری ها و... مرگ است، چگونه مردن آدم نشان می دهد که این انسان چگونه در دنیا زندگی کرده است؟ آیا می توانیم خندان بمیریم؟ می پرسد مگر می شود کسی موقع مردن بخندد؟ من می گویم بله می شود، آن کسی خندان می میرد که در زندگی اش همیشه در دنیا خندان است، می خواهیم خندان بمیریم تا سند معتبری باشد که ما با خنده زندگی کردیم، این جای تفکر و اندیشیدن دارد چون که او که با خنده و لبخند به مرگ در حال روبرو شدن است با آن هست، نشان می دهد که انسانی رشد یافته است. حالا رشد یافته یعنی چه؟ انسانی رشد یافته است که در طول زندگی با واقعیت های زندگی برخوردی درست و منطقی داشته و اگر شخص با گریه و اندوه و زاری بمیرد یعنی این که مثل یک بچه ی رشد نیافته زندگی کرده که از مرگ و هر گونه دردی پرهیز می کرده است.
حال به من بگویید درد یعنی چه؟
صحبت از جمع: ضعفی که در یک نقطه از بدن ایجاد می شود.
صحبت از جمع: درد یک جور زنگ خطر بابت مشکل یا مسئله ای که در یک جایی وجود دارد، یک وقت هایی این مشکل در جسم ما است، یک وقت ها دردی است که ما از کم کاری خودمان داریم می کشیم و روحی است.
استاد: دوست من از بغل دستی ات یک نیشگون بگیر، دردت آمد؟
صحبت از جمع: چون از سر محبت می گیرد نه
استاد: آفرین دقیقاً می خواستم همین را از تو بگیرم، عالی بود، درد بود ولی چرا ناراحت نشدی؟ چون فکر کردی این از سر محبت شما را نیشگون گرفته است. درد فقط درد است، نوه ام گاهی اوقات می آید و یک چیزی به دهانش می گذارد یادش می رود که انگشتانش را زود در بیاورد، با دندان های جلویش گاز می گیرد، وقتی انگشتانش را بیرون می آورد قیافه اش تماشایی است اما هیچ وقت از کسی نمی رنجد، از چیزی رنج پیدا نمی کند چون می داند ، می فهمد ، این فقط درد است، آخ، تمام شد، فقط درد است. پاهایتان، زانوهایتان، دندان هایتان، هرکجا، فقط درد می کند، برای دردهایتان قصه نگویید، فقط درد می کند با یک مداوای مراقبتی و پزشکی هم می تواند درمان شود و یا می تواند تا آخر عمرتان بماند. غیر از این است؟ این دکترهای قلب وقتی قرص می دهند برای فشارخون و دیابت، یک اعلام قشنگ می کنند، این دارو را تا آخر عمرت باید بخوری یادت نرود، این چیست؟ یک درد است. حالا آن کسی که این قرص دیابت را باید بخورد، این قرص فشارخون را باید بخورد، با خودش چی فکر می کند؟ می گوید خدایا آخر چرا من؟ من نباید این طوری می شدم، من نباید فلان می شدم، چرا این طوری شد؟ درد بود، تو با آن چی آوردی؟ یک پدیده سنگین تر و سخت تر، اسم این پدیده چیست؟ من به آن می گویم رنج، ناشکری خودش یک رنج است، از این جا به بعد رنج کشیدن شروع می شود؛ دوست من آیا دست شما هنوز هم درد می کند؟ دردش آمد ولی دیگر درد نمی کند چون آن را به رنج تبدیل نکرد چون با خودش فکر نکرد، نگاه کن حالا گفت بگیر، با من یک خرده خصومت دارد سفت گرفت؛ پس این رنج کشیدن به واسطه ی بروز یک درد جسمی نیست بلکه تفسیرهای آدمی از درد در مخالفت با واقعیتی که موجود است یا بهتر بگوییم رنج همان انکار آن واقعیت است، روی کاغذ بنویسید و بگذارید در منظر نگاهتان تا ملکه ی ذهن شما بشود. خانمی، آقایی را دوست می دارد یا برعکس، آقایی، خانمی را دوست می دارد اما طرف مقابل هیچ گونه توجه و هیچ گونه نگاهی ندارد، بپذیر که دوست داشتن تو نمی تواند اجباری در دوست داشتن طرف مقابل در مورد تو باشد، این یک واقعیت است، من شما را دوست می دارم ولی واقعیتش این است که تو از تیپ من خوشت نمی آید، اصلاً دلیل ندارد چون من تو را دوست دارم تو هم من را دوست داشته باشی ولی این یک واقعیت است خیلی هم درد دارد اما اگر قبول نکنی رنجش تا پایان عمرت با تو خواهد بود، رنج این که چرا من را دوست نداشت، مگر من دوستش نداشتم چرا او من را دوست نداشت، غلط کرد من را دوست نداشت، نه بابا نمی شود. این رنج زیاد را چه کسی در تو خلق کرده است؟ خودت، طرف مقابل اصلاً نفهمید که تو دوستش داری، چرا؟ چون اصلاً هیچ وقت به تو نگاه نکرده است پس نمی توانست به تو رنج دهد، این رنج زیاد را تو خلق کرده ای و هیچکس دیگری حتی شخص مقابل تو در آن دستی ندارد. وقتی انکار واقعیت ها در شما زیاد شود، این را رد می کنی، آن را رد می کنی،. این می شود رنج، آن می شود رنج، چه درد جسمانی، چه درد روحی، درد اجتماعی و... هر کدام را که انکار کردی و تلاش کردی دلیلی برای آن در بیرون خودت پیدا کنی، آن را همان طور که هست پذیرش نکنی، آن وقت است که درون شما مملو از رنج های مختلف می شود، رنج ها وارد سیستم روحی و جسمی شما می شود، بخشی از وجود آدم می شود، آدم های خیلی رنجیده را تا حالا دیده اید؟ یک تیپ عجیبی هستند، بلافاصله برای همه تعریف می کنند، این، این جوری کرد، او، آن جوری کرد، این جا رنجیدم، این جا غصه خوردم... چرا؟ چون عامل رنج هایش را بیرون خودش می بیند برای همه شرح می دهد اما بسیاری از آدم ها هستند که به دلایل مختلف در زندگی شان درد کشیده اند؛ باور کنید که من بیشتر از همه ی شما دردها را شنیده ام چون من با آدم هایی رو به رو هستم که همه ی آنها صاحب درد هستند برای بعضی ها هم آن قدر تلاش کردم که دردهایشان که تبدیل به رنج شده بود یکی یکی کلیدش را بزنم عوض کنم و بیرون بیاورم؛ اما اگر به همین دردها، هر چه قدر هم که سخت و بزرگ است حضور داشته باشید، همین حضور شما مانع از این می شود که بخشی از وجود شما شود.
دوست من برادر شما بیمار است، این قدر که بیماری برادرت برای شما درد است، حاشیه های اطرافش برای شما رنج نیست؟ درد اصلی بیماری برادرش است، خیلی هم درد است اما این را اگر این طوری نگاه کند که مخلوق خدای خودش است و خدا تشخیص اش این بوده که او این دوره را در این جا کوتاه مدت بگذراند و تمام شود، جای دیگر وضع بهتری داشته باشد، این تبدیل به رنج نمی شود اما حاشیه های دور و بر، این این جوری می گوید، او آن جوری می کند… این ها تمامش دردهایی است که تبدیل به رنج شده است و تمام سرزمین قلب را به سیاهی می کشد. اگر این دیدن ها ادامه پیدا کند دیگر این دردها انباشته نمی شوند، اگر دردها را انباشته کنیم و با آن ها روبه رو نشویم از آن ها دچار وحشت می شویم، از پذیرش آنها می ترسیم، آن وقت چه اتفاقی می افتد؟ رشد کردن و متکامل شدن دردناک می شود؛
بگذارید از خودم یک قصه ای برای شما بگویم: وقتی حاج آقا از دنیا رفت خیلی نگذشته است سال ۱۴۰۰ بود، همه ی شما به خاطر دارید، من همیشه در دوره زندگی با ایشان فکر میکردم اگر می توانم پرواز کنم چون یک بالم از آن خودم هست و یک بالم از آن حاج آقا، شدم دو تا بال و می توانم پرواز کنم، همین طور هم بود چون پشتیبانی ها و حمایت هایی که از من می کرد، من آزاد بودم در این که سیرهایم را ادامه دهم، ما باهم روزهای خیلی سخت پشت سر گذاشتیم، همه ی زندگی مان گل و بلبل نبود، بزن و بخوان و برقص و خوشحالی نبود، با هم خیلی روزهای سخت گذراندیم اما هیچ وقت در روزهای سخت شکسته نشدیم، با هم بودیم، با هم گریه کردیم، با هم خندیدیم، القصه، مرگ ایشان من را یک باره به زمین انداخت ولی چون در تمام عمرم یاد گرفته بودم که افتادن هایم را نشان ندهم آن موقع هم همین کار را کردم حتی در حضور بچه ها سعی می کردم اصلا گریه و بی تابی نکنم، شب ها با وجود این که پسرم به مدت چند ماه کنار من بود و در خانه ی ما می خوابید و خانه نمی رفت، وقتی او می خوابید و خوابش می برد من سیلاب اشکم را رها می کردم و این طوری مدتی گذشت، آن موقع مدام می گفتم چرا؟ من که در زندگی ام چیز زیادی نخواسته بودم، من اصلاً هیچ چیزی نمی خواستم، پس چرا باید بالم بشکند؟ یک بار قبل از این که اشک بریزم به خودم نگاه کردم آثار سوء این چرا ها را در جسم و روحم مشاهده کردم، نمی دانم شاید اگر ادامه می دادم آن وضع را قطعاً به مرگ آن هم به مرگی که با خنده همراه نبود منجر می شد، از همان لحظه شروع کردم به نگاه کردن هر آن چه که بر سرم ریخته بود، یکی یکی نگاهش کردم ولی به عنوان درد نه به عنوان رنج، یکی یکی پذیرشش کردم که همین است باید با آن کنار بیایم، گرچه آدم هایی را در این ماجرا مقصر می دانستم اما با آن ها هم روبرو شدم، وجودشان بودنشان حتی تأثیراتشان را در زندگیم پذیرفتم همین سبب شد که یکی یکی از من جدا شدند، البته سخت بود، اگر می خواستم به آن نقطه نهایی تکاملم در دنیا برسم باید انجام می شد پس تحمل درد کردم ولی رنج ها را یکی یکی رها کردم،
می خواهم این را بگویم دقت کنید: رشد دردناک می شود وقتی که وجود آدم مسموم می شود، با شرطی شدگی های بسیار، اگر این نبود این جوری نمی شد، اگر او این کار را نمی کرد این طوری نمی شد، همه این اگرها مسئولیت های پشت هم است، شرطی شدگی های پشت هم است، دقت کنید هروقت شناخته شده ای یا آشنایی از دستتان می رود شروع به گریه می کنید، به خودتان توجه بگذارید گریه برای چیست؟ یادتان می آید همین بیست روز پیش وقتی ساعت 3 نیمه شب زمین خوردم وقتی سه شنبه آمدم پیش شما این قدر سیاهی و ورم در چشمم داشتم، هیچکس باورش نمی شود تازه آثار کبودی ها از بالای کمرم تا پایین پایم دارد هویدا می شود ببینید چه زمینی خوردم، اولش فکر کردم خدایا چه طور بلند شوم؟ من هروقت زمین افتادم بچه ها دو تایی زیر بغلم را گرفتند بلند کردند، داشتم اظهار عجز و ناتوانی را شروع می کردم خدایا چه کنم؟ چون تلفن هایم هم نزدیکم نبود که تلفن بزنم به بچه ها، یک دفعه به خودم نهیب زدم بس است تو می توانی پس بلند شو و بلند شدم، هنوز دست هایم روی لبه تخت بود یعنی این قدر بلند شده بودم، در آن حال در کمال شادمانی به خودم گفتم چه خوب فهمیدی که ازاین به بعد می توانی زمین بنشینی با نوه ات بازی کنی بعد هم بلند شوی، چشمم سرم دست هایم پاهایم همه به شدت درد می کرد، اما درد را با این اندیشه تبدیل به یک شادی روشن کننده قلب و روحم کردم. پیش خودتان فکر نکنید این فقط برای من است، نه، شاید اگر بیایم مقایسه کنم نسبت به بعضی از شما من توان روحی و جسمی کمتری داشته باشم، اما فرقم با شما این است، من فقط این را کشف کردم همین و بس، شما هم می توانید.
لوئیزهی نویسنده شفای زندگی می گوید: دلیل این که نمی خندید این نیست که پیر شده اید، شما پیر می شوید چون نمی خندید، خندیدن یک نیایش است اگر بتوانید بخندید تازه آموختید که چه طور نیایش کنید؛ دیدید مردم می روند در اماکن متبرکه از همان دم در های های وای وای اشک می ریزند بعد می روند دیوارها و ضریح ها را می چسبند و گریه می کنند، چرا؟ می خواهی از دردهایت بگویی خب بگو این همه گریه ندارد که، آن جا مملو از شادی است، مملو از نور است؛ سرور و شادی خدای درون انسان هاست که از اعماق شان برخاسته و متجلی می شود، خنده موسیقی زندگی است، هر قدر بیشتر بتوانید در خودمان و دیگران شادی بیفزاییم دنیای بهتری خواهیم داشت. ناگفته نماند با آن هایی که می خندند و قلبشان مملو از رنج و درد است من گفتگو ندارم به درد نمی خورد. شکسپیر می گوید: افرادی که توانایی لبخند زدن و خندیدن دارند موجوداتی برترند. شما توانایی لبخند زدن و خندیدن دارید یا همیشه ترجیح می دهید در مجالس عزا شرکت کنید؟ بعضی ها را دیدید از مجالس عزا بیشتر خوششان می آید.
این فرمول را یادتان نگه دارید: شادی اگر تقسیم شود دو برابر می شود، غم اگر تقسیم بشود نصف می شود، پس ضرر نمی کنید از هم اکنون لبخند زدن را تجربه و تمرین کنید.
صحبت از جمع: شاید یکی از دلیل شاد نبودنم متوقع بودنم حتی از خداست اگر سطح توقعم را بیاورم پایین شادتر زندگی می کنم
استاد: بله، توقعات همیشه شادی را می گیرد توقعات همیشه رنج می آورد نه درد، خود توقع کردن درد است بعد ضمیمه هایش می شود رنج. حتما باید توقعاتمان را پایین بیاوریم.
صحبت از جمع: خیلی وقت ها خنده عکس العمل غمی است که در روح ما وجود دارد مثلا کسی حرفی به من زده و من ناراحت شدم همان لحظه کلی خندیدم ولی در تنهایی کلی گریه کردم یعنی انگار این عکس العمل غمی است که آدم نمی تواند غمش را کمتر کند
استاد: اسمش را خنده نگذار، این خنده نیست، به این خنده نمی گویند، خنده زمانی به وجود می آید که یک چیزی زائد و سیاه را از خودت دور کردی، آن موقع لبخند می زنی، این خنده مصنوعی است و به درد نمی خورد.
ادامه صحبت در مقاله ای خواندم کسانی که به چیزهای سطحی می خندند آدم های افسرده ای هستند مثلا به چیزهای بی مزه می خندند.
استاد: برچسب است، من این مدلی هم نمی پسندم، سطح نگاه آدم ها با هم فرق می کند بعضی ها همه چیز را سطحی نگاه می کنند بنابراین در آن سطحی که نگاه می کند و چیزی را که می بیند برایش خنده آور است نمی توانیم بگوییم او افسرده است ولی در جاهایی هم صدق می کند خنده های سطحی از عمق درد و رنج درون بیرون می آید بله، ولی ما این برچسب را به همه نمی زنیم
صحبت از جمع: نماز استغفار که فرمودید به قدری گشایش و برکت دارد چون وقتی ما استغفار می کنیم با توجه به درس های 15 سال پیش شما در رابطه با (متاسفم ، مرا ببخش ، دوستت دارم ، متشکرم ) و از خداوند درخواست می کنیم که ما را ببخشد حالا در مورد طرز برخورد با مردم در اجتماع، حتی با ذهن و جسم و فکرمان یا حتی بار خطاهای نیاکانمان، این گره هایی که از چندین نسل قبل وارد زندگی ما شده است و خودمان هم افزایشش داده ایم کم کم کنار می رود و این گشایش ها صورت می گیرد من که خیلی بهره بردم ان شاء الله دوستان از این نماز بزرگ بهره ببرند.
استاد: واقعیتش این است: این نماز استغفاری که توصیه کردم، زندگی ما در طی این سال های اخیر آن قدر دچار تلاطم و مسائل مختلف بوده که حد و حساب ندارد، همه ی این ها هر کدام یک قلوه سنگ تو مسیر راهمان است، ما میخواهیم از این جا برسیم به سر کوچه باید برسم سر کوچه تا آن کیسه ای که مال من است را بردارم ولی این قلوه سنگ ها اجازه نمی دهد برای این که این ها را جا به جا کنم، پاهای من قدرت ندارد، دست های من قدرت ندارد، این قلوه سنگها چه چیزهایی هستند: اعمالمان، نیّاتمان، اموالمان، برخوردهایمان و... که هر کدام تبدیل به یک قلوه سنگ شده است برای این که از گیر این ها خارج بشویم، ما نماز استغفار را مطرح کردیم که حالا آن هایی که میتوانند و می خواهند از آن بهره ببرند حالا هر چه قدر که خواستید میتوانید استفاده کنید. این نماز را می توانید هفته ای یک روز بخوانید می توانید فقط یکشنبه ها یا فقط پنج شنبه ها و یا جمعه ها، اختیار شماست. ذکری هم که داده بودیم سه روز و یک شب آف، دوستی میگفت که من از وقتی این ذکر را می خوانم آن قدر آرامش دارم که حد ندارد، بالاترین سود زندگی آدم آرامش است یکی مثل دوستمان می گوید از وقتی نماز را شروع کردم دو سه تا مسئله مهم داشتم که از سر راهم برداشته شد و الی آخر. ما این ذکر را به شما دادیم ولی شما به دیگری ندهید، هر ذکری بار دارد کمترینش صدقه دادن است همان طور که در دستور ذکر هر سه روز صدقه داده شده بود و منم با شما صدقه کنار می گذاشتم اگرافراد روبروی شما این ها را ندانند شما سنگین می شوید، اذیت می شوید وگرنه بدهید به قول معروف ارثیه پدریم نیست که آن را پنهان کنم اما اگر می خواهید خودتان دوباره این ذکر را بر دارید من توصیه می کنم هر وقت جایی گیر می کنید یک سه روزه بردارید جواب می دهد یا اگر خواستید بیشتر بردارید سه مرحله ای بردارید یعنی سه تا سه روز، یا پنج مرحله ای بردارید برای شما کافی است، شما الان با این ذکر اُخت شده اید حالا اگر بیشتر هم خواستید بردارید مشکلی نیست.
صحبت از جمع: در بحث درد و رنج، با دید خودم می گویم هر مسئله ای است از سمت خداست، مثلا لحظه شهادت حضرت علی اکبر(ع) امام حسین(ع) قطعا درد را دارند حس می کنند می خواهم بدانم فاصله این را چه طور می شود تشخیص داد، ما در از دست دادن عزیزی دردی داریم و غم و غصه ای به ما وارد می شود و در آن واحد پذیرش این باشد که خدا خواسته است، من خیلی مواقع در از دست دادن اطرافیان تقریبا می توانم بگویم که اصلا غمگین نمی شوم مثلا می گویم فوت کرد دیگر، خدا خواست الان فوت کرد جوان هم بود شاید فوت می کرد چرا آدم ها این قدر غصه می خورند، از سمت دیگر نگاه می کنم می بینم از دست دادن این شخص غم دارد من به نوبه خودم اصلا این غم را نتوانستم حس کنم چه طور است که در جاهای کوچک تر صرفا آدم خود درد را ببیند.
استاد: چیزی که تو می گویی برای سن تو هنوز یک خرده زود است البته گرچه یکی مثل من، از سن کودکی دیده کسانی که در خانواده از بین رفتند و آن درد را همان موقع حس کرد و همان موقع چون نیست درد را فهمید برای شما در آینده ان شاءا... خیلی دور پیش خواهد آمد با کسانی روبرو می شوید که آن ها را این قدر در زندگی ات تاثیر گذارند که وقتی نباشند در آن لحظه آن درد را احساس می کنید اما این که بفهمید نیستند چون الان دیگر رفتند تمام شد و به این عنوان نباشید که اگر فلانی نفرین نکرده بود این نمی مرد اگر این جوری فکر کنید آن وقت است که دچار رنج می شوید، اگر این را پیش این دکتر نمی بردند پیش آن دکتر می بردند خوب می شد، اگر به حرف من گوش کرده بودند این جوری طب سنتی برده بودند خوب می شد، این اگرهاست که به دنبال آن نبودن رنج بزرگ تر و سیاه تر آفریده شد.
صحبت از جمع: اگر این اگر ها زیاد شد برایش راه حلی است؟
استاد: راهی ندارید اگر شما همراهتان یا توی کمدتان یا توی گنجه لباستان یا توی انباری تان یک کیسه پیاز گندیده داشته باشید و این کیسه پیاز را مثلا عزیزی به شما داده است باز هم نگه می دارید؟ بوی گندش همه جا را برمی دارد، مسمومیتی که در درون ما این اگرها به وجود می آورد بوی گندش هم خودمان را خفه می کند هم اطرافیانمان را چون به شدت بد خلق و بد رفتار می شویم و تاثیر رفتار ما روی دیگران آنها را خراب می کنند آنها می روند یک عده دیگر را خراب میکنند و.. سر این زنجیره کجاست؟ شمایید. اگر به این فکر بکنید همه را بیرون می ریزید.
صحبت از جمع: من خودم را سر این موضوع بیمار کردم
استاد: من که به شما گفتم نکن نگفتم؟ من وظیفه ام هست گاهی اوقات یک کمی تند بگویم ولی خب باید ببخشید حلال کنید ولی من وظیفه ام را در مقابل آدم ها انجام می دهم هر وقت یک چیزی را می فهمم، من می دانم چه می گویم ایشان هم می دانند من راجع به چی حرف می زنم و چه قدر موثر است چون همه آن های که گفتم مثل تار عنکبوت روی وجودش افتاده است، من نمی خواهم این بار بماند، من بد کسی را نمی خواهم یا خدایی نکرده نمی خواهم کوچک کنم یا عیب بگیرم، من خودم سرتا پایم عیب است، یکی نیست بگوید کَل اگر طبیب بودی سر خود دوا می نمودی، تو چرا این طوری شدی؟ من شدم شما نشوید.
صحبت از جمع: رنج هم همین است
استاد: این خودش رنج است، ما مثلا پدرمان به رحمت خدا رفت بعد از رفتنش فقط نبودنش درد بود اما هیچ کداممان فکر نمی کردیم که آخ آخ کاش وقتی زنده بود این کار را می کردیم کاش وقتی زنده بود آن کار را می کردیم نه من نه بچه ها نه خانواده این فکر را نکردیم در نتیجه آن رنج نیامد یا وقتی همسرم از دنیا رفت رنج من این بود حالا چه کار کنم من بدون او چه کار کنم که یک روز به خودم آمدم دیدم اوه اوه باز او که بود مثلا می توانستی چهارتا قدم راه بروی حالا بدون این که این ها زیر بغلت را بگیرند راه هم نمی توانی بروی چه کار کردی با خودت؟ آن جا فهمیدم که نباید رنج باشد بعد به خودم گفتم اگر فلانی این جوری نگفته بود اگر فلانی این کار را نکرده بود وای وای وای همه را از خودم ریختم بیرون اگر نکرده بودم شاید اصلا زنده نبودم. این کار را بکنید، نکنید خودتان می دانید. به جوانی گفتم یک خبر بد اگر این جوری که با این فرمان پیش بری مطمئن باش به چهل سالگی برسی یک چروکیده بدرد نخور هستی، اصلا یک لحظه مثل میت سفید شد از ترسش چون باور دارد راست می گویم دروغ نمی گویم، خودش می گفت یک شب من را توی خیابان ها خفت کردند موبایلم را ازم بگیرند او می گفت یک لحظه گفتم خدایا حاج خانم را به داد من برسان حاج خانم توی خانه اش توی رخت خوابش است چه طور به داد تو برسد؟ می گفتم من اصلا یک لحظه چشم ها را بسته بودم دیدم هیچ صدایی نیست چشم ها را باز کردم دیدم آن هایی که می خواستند من را خفت کنند دارند در می روند گفتم تو این را می فهمی پس حتما یک چیزی هست؟ گفت آره گفتم به زودی یک چروک خورده درب و داغون می شوی پس رحم کن. الان خیلی ها این جوری هستند.
صحبت از جمع: می خواستم بدانم عوامل شادی چیست؟
استاد: همه چیز، من امروز اتفاقا داشتم فکر می کردم یکی از این لاله های سبزمان افتاد شکست، امروز دیدم که داشتند شمع را روشن می کردند یک لحظه با خودم گفتم که عجب سبز قشنگی از آن وقت تا حالا این رنگ سبز انگار به جون من این طوری ذره ذره نور می پاشد لذتش را می برم بعد با خودم گفتم پسرم هر چه پولش بود من می دهم برو بخر و چهار طرف لاله بگذار، من از همه چیز لذت می برم، خسته هم می شوم ولی به هر حال من لذتم را می برم، شب که سفر می کنیم همیشه غر می زنم می گویم روز برویم آدم حداقل ببیند اصلا بیابان ها را ببینیم بیابان ها را که می بیند خودش کلی کیف دارد این همه زمینی که می تواند بعدها برای مردم سرزمینی باشد برای اسکان قشنگ است دیگر همه چیز در این دنیا زیباست. شما این دیوارها را ببینید،خدا وکیلی قشنگ نیست، من اگر که می توانستم روی پایم بیاستم یک دفعه می دیدی از این سر تا آن سر شاید دو ساعت دانه دانه ذرات این گل ها را نگاه می کردم. گل های طبیعی، آب، باد، درخت های بیرون پنجره ما، همه ماشاءا... زرد هستند چه قدر هم پایین می ریزند هی خانم ها جارو می کنند کیسه کیسه پر می کنند باز می ریزند ولی وقتی باد می آید آن قدر خوشگل اند چنان این برگ هایشان با بادی که دارد می وزد تکان تکان می خورند لذتش را می برم همه چیز در دنیا می تواند لذت بخش باشد.
صحبت از جمع: در رابطه با این گفتگو 3 تا نکته به ذهنم رسید، یکی در حوزه تشخیص برای من این طوری است که وقتی می خواهم تمایز در لحظه ایی که دچارش شده ام و نمی دانم الان دارم رنج می برم یا درد می کشم؟ پاسخ به این سوال که دقیقا چه اتفاقی افتاد؟ شاید این مهمترین شاخص است برای این که ما کشف کنیم در این لحظه داریم رنج می بریم یا داریم درد می کشیم، فرض کنید یک سرماخوردگی خیلی حاد و شدید طبیعتا ممکن است بدن درد داشته باشی اعضاء و جوارح بهم تابیده باشد و خیلی مسائل دیگر اگر در آن لحظه از خودتان بپرسید دقیقا چه اتفاقی افتاده و پاسختان این باشد که مثلا بدن درد دارم مشخصا دارید درد می کشیم ولی اگر پاسختان این باشد که اگر من در فلان جا که رفته بودم آن آقای فلانی که آمده بود یک ذره عقب تر ایستاده بودم الان به این روزگار نیفتاده بودم پس مشخصا دارید رنج می کشید بنابراین پاسخ به این سوال که الان دقیقا چه اتفاقی افتاده معیار تشخیص را شما در کدام وضعیت هستید.
در رابطه با این موضوع که چه طور می توانیم رنج ها را رها کنیم علی رغم این که به آنها وابستگی هایی داریم یا امثالهم، در مورد این هم باید سوالی بپرسیم و آن هم که چی؟ یا به عبارت دیگر بپرسیم که چه سودی دارد؟ یعنی فرضا ما رنج می بریم از این که یک آدمی در گذشته حق ما را خورده، یک پولی را از ما بالا کشیده این سوال الان که من دارم این رنج را می برم نهایتا چه تاثیری از زندگی من دارد آیا آن حق من به وجود خواهد آمد؟ می توان بگیرم؟ یا هر اتفاق مثبت و مفیدی می افتد اگر این چنین هست که خب می توانیم ادامه بدهیم که خیلی هم خوبه این خودش یک محرکی است برای که به جایی برسیم اما اگر پاسخ ما این بود که نه هیچ راهی ندارد فرض کنید یک اتفاق خیلی بد، ما از کسی باری را به دوش می کشیم که در قید حیات هم نیست، این دیگر واقعا خیلی فاجعه است پاسخ به این سوال خب که چی؟ این رنج را با داری خودت داری حمل می کنی نهایتا می خواهی کجا ببری ؟ این شاید بتواند به ما کمک کند و حالا اگر مصداقش را در زندگی شخصی بیاوریم خیلی مصداق های عجیبی دارد که نهایتا ممکن است شما ناگهان ببینید دارید مثلا یک کامیون چمدان با خودتان می برید که اگر احیانا به این سوال صادقانه جواب بدهید مجموعش شاید یک کیسه دسته دارهم نشود آن چیزی که لازم است با خودتان حمل کنید.
یک گفتگویی از یک بزرگواری شنیدم که خیلی قشنگ است که شادی از لذت متمایز است ما عموما این تمایز را درک نمی کنیم و این دو را به جای همدیگر اشتباه می گیریم به عنوان مثال این که شما به یک عروسی تشریف می برید خیلی امر لذت بخشی است ولی اگر اتفاقا شما هر شب عروسی برید یک جایی دیگر دیوانه می شوید و سر درد می گیرید می گویید بس است دیگر یا شما فرض کنید بهترین غذایی که مورد علاقه شما هست اگر 20 وعده پشت هم بخورید دیگر تا آخر عمرتان دیگر حاضر نیستید آن غذا را بخورید یعنی یک جایی لذت دوام ندارد و پایان پذیر است و لذت یک فرایند آنی و لحظه ای است در آن لحظه که شما در معرضش هستید لذتش را می برید ولی شادی و به عبارت بهتر رضایت قلبی یا خشنودی یک امر پایدار است یعنی فرایندی است که اولا در درون تجربه می کنید نه از بیرون شما ممکن است این اتفاق که در مورد لاله برای شما امروز مثال زدید افتاده این اتفاق بیرونی نیست این لاله ها همیشه همین جا هستند امروز هم کسی این لاله ها را به شما کادو نداده این ها همیشه هستند در این لحظه شما یک اتفاق درونی برای شما افتاده یعنی یک تجربه معنوی هست و جنسش بیرونی نیست این اشتباه که ما گاهی وقت ها خشنودی و شادی را با لذت قاطی می کنیم باعث می شود همواره ناکام بمانیم چون گمانمان این است که ما زمانی سعادتمند و خوشبخت هستیم که همان احساسی را داشته باشیم که در عروسی داریم 24 ساعت باید همان احساس را داشته باشیم این اشتباه است چون اصلا قرار نیست اتفاق بیفتد چون بعد از یک مدت دچار بیماری روانی می شوید که اگر آن احساس را 24 ساعت تجربه کنید و لذا این تفاوت و تمایز بین لذت و شادی امر مهمی است که باید به آن توجه کنیم.
استاد: به دنبال گفتگوی شما این را بگویم وقتی بحث شادی و لذت را می کند الان وقتی اشاره کرد به این لاله ها که من نگاه می کردم، من انگور را خیلی دوست دارم وقتی انگور می خورم کیف می کنم حتی اگر هر روز انگور بخورم چه طور که انگور می آید می خورم تا زمانی که فصلش تمام شود اما دیگر انگور انباری لب نمی زنم انگور که می خورم یک چیزی از بیرون به من وارد می شود و من لذتش را می برم اما در دیدن این لاله ها هیچ چیزی از بیرون به درون من فرو نرفت بلکه نگاه به این ها یک چیزی در درون مرا به حرکت درآورد من این شادی را که از دیدن این رنگ سبز به من دست داده در درونم داشتم، عملا با نگاه کردن و توجه کردن تحریکش کردم خب انگور را می خور تمام می شود چای می آوردند چای را بخورم دیگر انگور لذتش باقی نمی ماند اما این دریایی هم چیزی بخورم یا چیزهای دیگر ببینم این سبزی را دارم حس می کنم بروم بالا تو خانه هم می گردم ببینم چه چیز سبزی دارم آن شادی را در درونم تقویت می کنم. هیچ کس از بیرون به شما نمی تواند کمکی کند این خبر خیلی بدی است این بار تماما بر دوش خودتان است، همان گونه که تنها به دنیا آمدید حتی دوقلوها با هم از شکم مادر خارج نمی شوند و تنها از دنیا می روید تو بعضی از مباحث کاملا تنهایید به خودتان کمک کنید. آنهایی که زوج نامناسب دارند یادتان باشد هر چه قدر طرف نامناسب است بالاخره ویژگی هایی خوبی هم دارد که به دلیل ویژگی های نامناسبش تو اصلا نگاهش نکردی بیا این دفعه چرخانه را بچرخان از آن طرف نگاهش کن لااقل زندگی به تو آسان می شود و تو راحت می شوی. به خاطر خودت یک عمر رنج را با خودت حمل نکن تا به آن سرا ببری تازه بخواهی به آن جا تحویل بدهی من دیگر آنجا نمی دانم چه اتفاقی می افتد؟ چون هنوز نرفتم.
صحبت از جمع: نکته ایی که به ذهنم رسید درد مثل یک زنگ خطر است لطفی از جانب خدا است مثل همین ظرفی که شما مثال می زنید اگر نمی شکست ما نمی دیدیمش من امروز اگر این درد نادانی را نداشته باشم که من از زندگی حضرت فاطمه(س) چیزی نمی دانم و این اگر به من زور نیاید هیچوقت توجه ام به سمت آن نمی رود که بخواهم متوجه بشوم چون درگیر آن روزمرگی ام که قبل تر گفتید. و بحث این که اگر رنجی می آید پشت بندش یک غمی برای ما دارد تولید می کند و همان طور که می گوییم تو دل مومن جای غم نیست اگر من رنجی را می بیینم داستانی را می توانم طوری تعریف کنم که غمگین بشود برای من و من را برنجاند یعنی توانستم داستانی را تعریف کنم که خدا در آن نیست آن حسن ظنی را که باید به بقیه داشته باشم را در آن نداشتم شاید بتواند کمک کند که آن رنج را از بین ببریم.
استاد: گفتگوی ایشان پیشنهاد خیلی خوبی است بسیار عالی.
صحبت از جمع: چند وقت پیش در کتابی می خواندم راجع به درد حاضر و درد غایب که فکر می کنم همین در مفهوم حرف های شما هست که وقتی من دردی را الان پذیرش نمی کنم این درد حاضرم هست که بعد تبدیل می شود به یک درد غایب که همان رنج است که من خودم به شخصه زندگی ام پر از رنج هایی است که یک زمانی باید دردهایی می کشیدم و حاضرنبودم بکشم و الان تبدیل به رنج شده و رنجش را می کشم.