منو

سه شنبه, 21 اسفند 1403 - Tue 03 11 2025

A+ A A-

کوله ها را خالی کنید و ...

بسم الله الرحمن الرحیم

می خواهم یک چیزی را برای شما بخوانم . به نظر می آید که یک خاطره است اما در بحث خاطره بودنش درجا نزنید و بایستید . چون می خواهم شما را با خاطره یک جای دیگر و به یک مرحله ی دیگر ببرم . به عبارت بهتر می خوام به شما یاد بدهم که سکوی پرش را داشته باشید و پیدا کنید . امیدوارم هم کلام من به قدر کافی رسا باشد و هم گیرایی شما به قدر کافی بالا باشد .
شب سردی بود ، خیلی سرد . این مواردی را که می گویم تمامش را حس کردم و می گویم . با این که خیلی کوچک بودم . شب سردی بود ، آخه شب یلدا بود . اصطلاحاً سرما ، استخوان می ترکاند . مرد هر چند دقیقه یکبار از همسرش می پرسید : چطور است ؟ یعنی وقتش رسیده است ؟ و زن به علامت نفی سری تکان می داد . بالاخره سیاهی شب همه شهر را گرفت و یکباره زن گفت : بدو . زود برو ، زود برو و برگرد ، زود زود . مرد سوار دوچرخه اش شد و خودش را به سرعت به پشت درب منزل صغری خانم قابله رساند . من صغری خانم را خیلی خوب یادم است . با عجله به چکشی درب کوبید ، کوفت و کوفت ، آن هم چندین بار . تا بالاخره صغری خانم پشت در آمد و در را باز کرد و گفت : چه خبر است ؟ مرد گفت : عجله کن ، عجله کن ، دیر می شود . خانم قابله به درون رفت و لباس گرمی پوشید و همراه مرد به راه افتاد . مسافت هی طولانی تر و سخت تر می شد ولی بالاخره رسیدند . از هشتی سنگی خانه عبور کرده و وارد اتاق شدند ، همه چیز آماده بود . قابله مشغول شد و بالاخره پس از کشمکشی طولانی بین قابله و بچه ، قابله پیروز شد ، بچه را به دنیا آورد . آنچه را که همه انجام می دادند ، او نیز انجام داد . بچه را لباس پوشاند و تحویل داد و این چنین بود که من تولد خویش را به یاد می آورم . محیطی گرم و آرام و بدون تلاش ، آن هم تلاش زیاد را از دست دادم . به جهانی قدم گذاشتم که سرمای بسیاری را در خودش ذخیره داشت . کشمکش و دست و پنجه نرم کردن من و دنیا آغاز شد ، هر روز به شکلی بود . هر روز که می گذشت ، این درگیری ها ، بیشتر و بیشتر و بیشتر و عمیق تر می گشت ، نمی دانم چرا . ولی از خیلی کودکی ام بسیاری از مسائل را به خاطر دارم . به هرحال زندگی را آغاز کردم و چقدر جالب بود که خیلی زود دریافتم که همه چیز را باید خودم به تنهایی جستجو نموده و تجربه نمایم . شاید دلیلش وجود برادری بود که قبل از من دنیا را دید . در عین فهم کامل ، قادر به هیچ حرکتی نبود . طبیعتاً همه سرویس های خدماتی خانواده را به خود اختصاص داده بود . واقعاً عجیب نیست ؟ وقتی او دنیای ما را ترک کرد من دو یا حداکثر دو و نیم سالم بود . نمی دانم شاید هم کمتر ، درست نمی دانم . اما حتی چهره آن برادر و حرکاتش را کامل به خاطر دارم . نه به خاطر ندارم ، کاملاً درک کردم و در من جاودانه شد . به هر حال هر چه بود شاید او سبب گشت ، شاید هم نه ، تقدیر خودم بود . که از همان روزهای آغازین زندگی ، همه چیز را همانگونه که بود ، می دیدم و به خاطر می سپردم و کمتر سؤال می کردم . بیشتر خودم کشف می کردم . به هرحال ، حتی وقتی هم که او رفت ، من همین گونه باقی ماندم ، چرا ؟ چون پس از من خواهر و برادری آمدند . ابتدا برادری ، او هم رفت . سپس خواهری و پس از آن برادری . من به راهم ادامه دادم ، دیگر فرصت بچگی نداشتم . چون خیلی زود بزرگ شدم ، چون باید بزرگ می شدم . چون فرزند ارشد محسوب می شدم . باید الگوی شایسته ای هم برای بقیه می بودم . پس باز هم می بایست خواسته های بچه گانه را از درون مزه مزه می کردم ف برهمین منوال هم بزرگ شدم ، رشد کردم . همه مرحله های عمر را به گونه ای چشیدم که هیچ کس نفهمید . طبعاً کسی هم نپرسید که چه مزه ای داشت . خوب بود ؟ بد بود ؟ گس بود ؟ ترس بود ؟ هیچ کس نپرسید . اما خودم به تفکیک همه را مزه کردم و چون یاد نگرفته بودم ، یعنی نمی پرسیدم ، بزرگ تر ها هم فکر کردند که من اصلاً بزرگ به دنیا آمدم ، پس همه چیز را می دانم و خودم حل و فصل می کنم . پس هیچ نگفتند که هرچه را از هر دوره مزه کردی در همان دوره به زمین بگذارو به دور بعدی برو . با خودت بار سنگین به همراه نبر . بعداً هروقت که خواستی می توانی به عقب برگردی و به آنها نگاه کنی . من هم که نمی دانستم همه را در کوله پشتی ام نگه داشتم و حمل کردم . در نتیجه هیچ وقت آنها تبدیل به خاطره نشدند . مثل یک گلی که بچه ها از دشت می چینند ، در دفتر خاطراتشان ، لابه لای ورقه های کاغذ می گذارند ، می چسبانند تا خشک شود . و بعداً دیگر نه عطری دارد و نه رنگ دلفریب اول ، حتی رنگ ذوق زننده هم دیگر نیست ، این طوری هم نشدند . همه شان زنده ماندند . بلکه همان گونه مثل روز اول ، خوب یا بد ، تلخ یا شیرین ، زنده و سرحال در کوله پشتی ام به دنبال من آمدند ، سخت است ولی واقعیت محض است . در هر سنی بالاخره یک وقت هایی می بُریدم ، مدت کوتاهی به زمین می نشستم ، کوله ام را تنگ در بغلم می گرفتم انگار کسی آمده تا آنهایی که در کوله ام است را از من بدزدد . بعد یکی یکی گل های تازه خاطره ها را بیرون می آوردم و به آنها می اندیشیدم . و در بسیاری از مواقع برای خودم متأسف می شدم . تأسف می خوردم که چرا اصلاً آنها را مزه کرده ام ؟ چرا آنها را با خودم آوردم ؟ اما آنها را جزء سرنوشت محتوم خویش می دانستم . این موضوع شرح حال خیلی از شما در این جمع است ، برای همین نوشتم . بگذریم ، به هرحال هر تولدی به دنبالش مرگی خواهد داشت ، مگر غیر از این است ؟ و من هم هرگز کوله ی خودم را در جایی نگذاشتم ، منتظر پایانش بودم ، نمی دانم چه شد ! سفت هم در بغلم بود . اما نمی دانم یک روزی چه شد . هیچ وقت نفهمیدم چه موقع بود و چطوری آغاز شد . ولی یک دوره و به یکباره سکوت و سکون آمد ، نشستم . اما این دفعه کوله ام را باز نکردم . خودم هم نفهمیدم که چرا بازش نکردم . در آن دوره سکوت و سکون همه چیز در میان مه بود ، به خوبی دیده نمی شد . البته خیلی هم راحت نبود ، شاید هم خیلی سخت می گذشت . اما حسی به من می گفت دیگر به کوله ات نگاه نکن ، نیندیش . زمان مرگ تک تک آنهایی که در کوله ات هستند فرا رسیده ، بگذار از تو جدا شوند ، بمیرند ، به جایی بروند که به آن تعلق دارند . صبر کردم ، صبر کردم ، صبر کردم . در حالی که نمی دانستم بعد از این چه خواهد شد . گاهی فکر می کردم پس از آنها زمان مرگ این جسم مادی و پایان این دوره از زندگی خواهد رسید . کمی خوف می کردم ولی دوباره خودم را از قید خوف رها می کردم و می گفتم خب مرگ است که باشد ، هست دیگر . گذشت و گذشت و گذشت ، چه مدت ؟ هیچ نمی دانم اما وقتی به خودم آمدم که مه رفته بود ، روشنایی زیبایی من را فرا گرفته بود . دست به بدنم کشیدم و همه جا را لمس کردم ، همه چیز همان گونه سر جایش بود پس این جسم هنوز نمرده بود . با شتاب دست به کوله ام بردم ، وای خدای من . پُر از خالی بود ، هیچ چیز نداشت . نه گل های شادی اش سر جایش بود و نه گل های زهرآگین تلخی خاطراتم برجا بود ، هیچ کدام . همه رفته بودند ، همه شان رفته بودند . کوله باری شاید هم نو برایم باقی مانده بود . آنجا بود که فهمیدم مرگی را تجربه کردم و تولدی نوین را در خودم یافتم تا دوری جدید را آغاز کنم . به یاد آوردم کلام بزرگانمان را که فرمودند بمیرید قبل از آنکه در دنیا بمیرید . به طور حتم معنی اش همین بود . القصه ، از روزی که دوباره متولد شدم ، علی رغم آنکه جای پای گذران عمر بر جسمم به خوبی مشاهده می شود اما در زندگی جدیدم آموختم که فقط آن چیزهایی را بچشم ، تجربه کنم و اندوخته کنم و درون کوله بار جدیدم قرار دهم که از جنس خالقم است . همان هایی که می تواند همسفر روحم باشد . مثل عشق ، محبت ، وفا ، امید ، دوستی ، گذشت ، بخشش بی چشم داشت ، شادی ، سلام ، امنیت و ... . فکر نکنید که گل های زهرآگین مثل خشم ، حسد ، دروغ ، ریا ، فتنه ، دورویی ، خودخواهی ، ستمگری و ... برای من رقص نمی کنند ، می کنند ، هنوز هم می کنند ، به جلوه گری می پردازند . حتی هنوز هم گاهی لحظه ای ، دقیقه ای ، ساعتی یا حداقل خیلی سخت تر یک روز ، من را سخت به خودشان مشغول می کنند . ولی چون در دنیا از وابستگی ها و دلبستگی های مضر مُردم ، واقعاً مُردم . و چقدر سخت بودن این مردن . همه را تسویه کردم ، دوباره متولد شدم ، تولد دوباره قسنگ بود . دوباره متولد شدم . حالا دیگر سریع تر از آنها جدا می شوم . می آیند ، جلوه گری می کنند و به من می چسبند ولی من سریع از آنها جدا می شوم . هربار وقتی آنها را ترک می کنم شادمانی عمیقی همه وجودم را در بر می گیرد و این پاداش این همه صبر و تلاشی است که کردم و از جانب حضرت دوست بر من عطا گشت . خدایا دوستت دارم ، حاضرم در این دنیا باز هم بمیرم و دوباره متولد شوم ، تا قبل از ترک این جسم خاکی که فرصت بسیار مناسبی برای آزمون و خطا است از جنس نور شوم و باز گردم ، ان شاءالله . درسی برای هر کدام از شما که می خواهید در دنیا بمیرید که تا نمیرید سر به افلاک نخواهید کشید .
صحبت از جمع : غرض از مُردنمان و باز متولد شدنمان می توانیم بگوییم همان خصلت های بدمان است که کنار می گذاریم در اصل یک نوع مردن است و وقتی در جایگزینش یک سری خصلت های بهتر از قبل را جایگزین می کنیم ، زنده شدنمان است ؟
استاد : سپردن همه وابستگی های خوب و بد به دیار نیستی ، جدا شدن . این ها خوب است نگه می دارم ، این ها بد است رد می کنم . مثل لباس های داخل کمدمان ، این ها بهتر است نگه می دارم چون حالا می توانم استفاده کنم . این بقیه یک خورده نیمدار است و نمی توانم استفاده کنم . استادم هم گفته اند که حتماً اضافاتتان را بدهید که برود . پس این ها را می دهم که برود ، نه این طوری نیست . این نمی تواند ، این طوری نمی شود . این طوری اتفاق نمی افتد ، همه را با هم زمین بگذار . هم آنهایی که خیلی خوب است و هم آنهایی که خیلی بد است . خوب ها شما را وابسته می کند و دوباره برمی گرداند . چون خوب ها در کنار بدها رشد کرده اند و وقتی به آنها نگاه می کنی هنوز آثار آنها را به شما هدیه می کند ، باید تمیز شود و خلاص شود . وقتی آن طور شدی دیگر برای همیشه آسوده می شوی .
صحبت از جمع : در قرآن آیه ای داریم که خدا به قوم لوط گفت وقتی می روید به پشت سرتان نگاه نکنید .
استاد : آفرین ، در قرآن آدرس داده ، دارد یاد می دهد . می گوید بروید به پشت سرتان نگاه نکنید ، میان آن قوم همه شان بد نبودند آدم هایی هم که بد بودند همیشه کار بد انجام نمی دادند ، کارهای خوب هم انجام می دادند وقتی به پشت سرت نگاه می کنی همان ها تو را برمی گرداند و پایت را سست می کند .
اصلاً و ابدا نمی توانی بنشینی و بگویی من الان می میرم و دوباره زنده می شوم باید به آن سمت بروی که رها کنی . من یک جایی زمین نشستم ، گفتم چقدر این کوله را با خودم می برم . درونش چیزهای خوب داشتم ولی خب بد هم داشتم . خسته شدم چقدر ببرم ، عطایت را به لقایت بخشیدم دیگر نمی خواهم . خیلی چیزها بلد بودم ، چون از بچگی با قرآن و.. بزرگ شده بودم ولی گذاشتم زمین و گفتم نمی خواهم . چون همه چیز را می دانستم اما نمی فهمیدم ، تا کی ؟ آن را کنار گذاشتم . گفتم چیزی را که نمی فهمم نمی خواهم . خوب است ولی نمی خواهم . یک دوره نماز زمین گذاشتم می خواهی آن را بگویی ؟ برای این که آن را نمی فهمیدم . این کار را توصیه نمی کنم ، بچه های جوان بشنوند . شما اول بیایید تمام مسائل مادی اطراف خود را زمین بگذارید . همه بچه ها در خانواده ها با خود فکر کردند ، پدر مادرم برادرم و خواهرم را بیشتر از من دوست داشتند ، بیشتر از من به آنها امکانات دادند همیشه بیشتر رسیدگی کردند . خواهرم از من خوشگل تر بود ، همه فکر می کردند زیباتر است . برادرم را نسبت به من باهوش تر می دانستند . خب باشد ، معنی آن چیست ؟ یعنی من وجود ندارم ؟ اینها را زمین ریختیم ، برای خود شما ، ما نمی خواهیم . امروز فقط من هستم . این منی که آرام همه چیز را زمین گذاشته است تازه دید ، شده یک ذره . خیلی ساده به شما بگویم ، دکتر می روم برای من کار انجام می دهد وقتی از جای خود بلند می شوم دست های من مثل دست های پیرزن ها می شود ، می دانید چرا ؟ از بس ورم دارم ، سوزن هایی را که می زند ورم ها همه از بین می رود . بعد دست های خود را نگاه می کنم و می گویم ای خدا چقدر دست های من کوچک است . یعنی دست های من از همان اول آنقدر کوچک بود ، پس چرا آنقدر بزرگ به چشم می آید . وقتی آنها را زمین می اندازید آن طوری می شود . می گویید چقدر کوچولو است ، بعد چقدر قشنگ می توانی آنها را حس کنید . می توانید با خود آنها را این طرف و آن طرف کنید ولی قبلاً بزرگ بود همین طوری می ماند . هیچ کاری نمی توانستم انجام دهم . ولی الان قشنگ در مشت من جمع می شود . چقدر خوب است ، چقدر لذت بخش است .
صحبت از جمع : صحبت خیلی سنگینی است ، دقیقاً چیزی است که فکر می کنم اصل انسانیت است . در تمام قرآن آمده است همین کار را انجام دهید . عصاره قرآن این است که به آن ذره برسید تازه بفهمید که هیچی نیستید ، خیلی سنگین است .
استاد: من هم دارم به شما می گویم یک دانه یک دانه زمین بگذار . از دست برادر خود ناراحت هستی آن را زمین بگذار ، بعد ببین چه اتفاقی می افتد . این دفعه با خود فکر کردی که عمه ما در حق ما این چنین کرده است ، آن چنان کرده است . مهم نیست ، انجام داده که انجام داده است . خود او می داند و خدای او . اوضاع من که الان خوب است ، تازه اوضاع من بد باشد من هیچ وقت دست خود را به سوی او دراز نمی کنم ، من از خدا می گیرم ، زمین بگذار ادامه صحبت از جمع : بعد از اینکه دعای عرفه خوانده شد ، شما فرمودید : آقا یک دانه درخواست هم از خدا برای خود نکرد فقط اظهار کوچکی به درگاه خدا کرد تو چنان هستی و چنین و من هیچی در قبال تو نیستم .
استاد : آفرین . خدا تو را حفظ کند ، بله همین است. می خواهید یاد بگیرید ؟ امام های شما بهتریم معلمین شما هستند . شما می خواهید درس یاد بگیرید بروید و بگردید و زندگی امام های خود را بخوانید . به خدا به شما یاد می دهد که کجا بمیرید و چه طوری بمیرید . من هنوز هم در خانواده خودم هرگز فکر نمی کنم که اگر آن برادر ، اگر آن خواهر ، اگر پدر و مادر این را می خواهد ، من 50 دفعه آن را دادم یک دفعه هم تو بده . به من ایراد می گیرند ، یک دفعه شما بگذار زمین یک نفر دیگر آن را انجام کند . اگر بتوانم انجام دهم این کار را می کنم ، اگر هم نتوانم که انجام دهم آن را زمین می گذارم هر کسی هم به من ایراد بگیر می گویم همینی که هست . اصلاً هم نمی گویم که 50 دفعه آنرا من انجام دادم یک دفعه آنرا شما انجام بده می گویم همینی که هست .
صحبت از جمع : به آنها یاد نمی دهید ؟
استاد : اولاً من یاد نمی دهم ، رفتار من به آنها یاد می دهد . حالا یاد می گیرند خوش به حال آنها یاد نمی گیرند سرشان سلامت بروند و در یک جای دیگر سرشان به سنگ بخورد . چرا می خواهند کله خود را به کله من بکوبند . من که دردم آمده یک بار دیگر هم دردم بیاید . نمی گذارم درد بیاید .
صحبت از جمع : این بحثی که شما مطرح می کنید البته نمی خواهم دسته بندی کنم که قسمت های تلخ آن سخت است ، قسمت های شیرین آن ساده ، دسته بندی درستی نیست . حالا یک نکته مبهم اینجا وجود دارد ، قسمت های تلخ آن واضح تر است حداقل پروسه آن مشخص تر است ، انگیره آن هم بیشتر است . مسیر آن مشخص است ، تکلیف با خود معلوم است . ولی در مورد بحث قسمت های شیرین چند ثانیه ای که به آن فکر کردم احساس وحشت آوری به ما می دهد . حقیقت این است که برای من غیرقابل فهم است که قسمت های شیرین این که شما باید نادیده بگیرید . مثلاً یکی از بهترین تولدهای زندگی من با فلان دوست سپری کردم آمدیم که فراموش کنم .
استاد : مگر فراموش می شود ؟
ادامه صحبت از جمع : این تعبیری که می کنید این وابستگی باید کنار گذاشته شود .
استاد : مگر من فراموش می کنم ؟ من حتی به دنیا آمدن خود را دیدم مگر فراموش می کنم؟ امکان ندارد . من به دنیا آمدن خواهر و برادرهای خود را دیدم.امکان ندارد که یادم برود.اگر نقاش بودم می توانستم نقاشی کنم برای شما کتاب های مصوری نقاشی می کردم که احتیاجی به نوشتن نداشت . بگذارید یک مثال بزنم تا بهتر جا بیفتد من تقریباً چهار سال داشتم . برادرم نیمه شبی به دنیا آمدند و من در رختخواب خود خواب بودم می دانستم در خانه ما یک خبرهایی هست ولی خوابم برد . نزدیک سحر بیدار شدم . مادربزرگ و پدربزرگم شهرستان بودند و نبودند و این کار ما سخت می کرد . پدرم آمد بالای سر من و گفت : بیدار شدی پدرم ؟ گفتم : بله .گفت : می خواهی بیایی ؟ گفتم چی شد بابا ؟ گفت : خدا به شما یک داداش کوچولو داده است می خواهی آن را ببینی ؟ گفتم : بله بعد رفتم بالای سربرادرم پدر پتوی آن را برداشت و من آن را دیدم و بعد مادر من هم تقریباً خواب و بیدار در حال ناله بسیار ، بعد قابله آن طرف اتاق خوابیده بود خرو پف هایی می کرد اصلاً انگار الان صدای آن را می شنوم . همه اینها را دیدم همه را هم به خاطر دارم هوا یک مقدار که روشن شد یک کوچه داشتیم دراز ، پدرم گفت : شما می نشینی بالای سر مادر خود اینها را نگاه کنی و نخوابی من دار می افتم یک مقدار بخوابم ؟ گفتم : چشم . نشستم و سعی کردم چشم های خود را پلک نزنم چون می ترسم اگر پلک بزنم یک اتفاقی بیفتند و من نبینم و طبیعتاً خیلی سخت بود چون من خواب آلود بودم و دوست داشتم بخوابم ولی نشستم . بعد هوا که یک مقدار روشن شد . خانم قابله بلند شد و به پدرم گفت : آرد می خواهیم ، آرد دارید ؟پدرم گفت : نه نداریم . گفت : آرد لازم است باید به خانمی زایمان کرده زیرجوش بدهیم . به پدرم گفت : برو آرد بگیر . پدرم هم به من گفت : شاطر حاجی را بلدی ؟ گفتم بله . گفت این پول را بگیر برف هم آمده بود ، لباس های گرم بپوش ، برو شاطر حاجی بگو دو کیلو آرد بده ، بگیر و بیا . اگر نان هم پخت می کرد نان هم بگیر و بیاور ، گفتم چشم . هنوز هوا سایه و رشن بود و من می ترسیدم سایه می دیدم می ترسیدم وقتی می ترسیدم یاد گرفته بودم تند صلوات می فرستادم تا رسیدم به شاطر حاجی . ای پدر نامرد شاطر حاجی من یک وجب بچه را دید گفت : برو کیسه بیاور . شاطر حاجی کیسه ندارم ! برو خانه و بیاور ، گفتم شاطر حاجی خیلی دور است . گفت برو خانه خود و کیسه بیاور ، وقت من را نگیر . گفتم پول دارم شاطر حاجی ببین تو مشتم است . گفت به شما می گویم برو و کیسه بیاور . نگاه به مغازه های اطراف کردم و دیدم هیچ کدام باز نکردند فقط نانوا باز است ، تمام این مسیر را دوباره برگشتم . پدرم وقتی دید می خواست داد بزند گفت تو بنشین خودم می روم ، قابله گفت کجا می روی ؟ این بچه که بلد نیست جای چیزی را به ما بگوید . یک بچه کوچک ، خواهرم هم کوچک بود ، هم که روی دست من است تو دیگر نمی خواهد بروی . چه کسی جرات داشت روی حرف خانم قابله حرف بزند . گفت : ببین من تو را دنیا آوردم من مادر تو هستم برو ، دست و پایت را زیر کرسی گرم کن . دوباره راه افتادم و رفتم پیش شاطر حاجی . آرد را گرفتم و نان را هم گرفتم و برگشتم خیلی خاطره تلخی است ، همیشه برای من تلخ بود اصلاً چرا باید من می رفتم ؟ این یک سؤال . تو مردی با آن سن و سال فهم و شعور نداشتی ؟ شاطر حاجی یک دوچرخه داشت که روی زین دوچرخه خود از این خورجین ها می انداخت خدا می داند من آنقدر ظریف بودم اگر من را بغل می کرد و در خورجین می گذاشت با سه چهار تا رکاب زدن من را خانه می رساند . چرا من فکر می کردم این کار را انجام می دهد ، ولی نکرد ، من یادم رفته است ؟ اصلاً ذره ذره آن را نقاشی می کنم و می نویسم برای شما اما چه اتفاقی افتاد ؟ دیگر تلخ نیست من اصلاً تلخی احساس نمی کنم برای من حل شد ، تمام شد و ریخت ، تلخی ها شکست و آنها را زمین گذاشتم . تلخی های خود را بشکنید ، همین طوری بخشیدم من خدا را دوست دارم . من عاشق خدا هستم . من هیچ کسی و هیچ چیز را و به اندازه خدا دوست ندارم حتی امام زمان را . عاشق امام زمان(عج) هستم . امیرالمؤمنین که نگو ، فکر کنم هنوز حرم آن بروم پشت و رو می ایستم ، گیج می شوم دورغ نمی گویم . ولی خدا را یک طور دیگر دوست دارم . برای آن کسی که دوست دارید هیچی قربانی نمی دهی؟ تو من را دوست داری اینجا می نشینی من را به زور به خانه خود دعوت می کنی چرا ؟ چون من را دوست دارند . ولی یک مهمان دیگر دعوت کنی شاید بگو به خنده های متفرقه کنید و کیف کنید ولی من که باشم نمی توانید از این کارها انجام دهید ، غیر از این است . پس برای چه می خواهید من باشم ؟ چون من را دوست دارید ، قربانی می دهید از آن تفریحات می گذری ، من را می خواهی . من به یک جایی رسیدم که می گویم من تو را می خواهم ، کمکم کن من هم اینها را زمین بگذارم . ولی کمکم کرد خودم مُردم ، اینها باید می رفت . یک دوره ای گیج بودم ولی خوب شد ، دیگر درآمدم . خود او یک جوری که می دانست کمکم کرد در آمدم . حالا شما بخواه ، نمی خواهید ، بخواهید تا ببینید چه طوری می گیرید . دیروز یک جایی بودم یکی از دوستان هم آنجا بود صحبت شد به آن فرد مورد نظر یک جمله گفتم ، گفتم که این داماد من است ولی دوره دامادی آن خیلی کوتاه است قدمت اولاد بودن آن خیلی بالا است . این پسر من است متوجه هستی . شما نمی دانید دوست داشتن یعنی چه ؟ دوست داشتن ، بی توقع . من به پسرم زنگ می زنم گاهی اوقات هم پشت پیغام گیرهای آنها بد و بی راه می گویم ، شعر می خوانم ، گاهی اوقات شلوغی می کنم ، گاهی اوقات عصبانی می شوم و گاهی اوقات گوشی را که بر می دارند مامان چه خبر است ؟ همان موقع ناراحت می شوم ، گوشی را زمین می گذارم ولی 5 دقیقه بعد یادم می رود . چرا ؟ چون عاشق آنها هستم ، چون آنها را دوست دارم . نمی خواهید برای عشق خود قربانی دهید ؟ از هر کسی عصبانی بشوم خیلی دلم بشکند خیلی طرف مقابلم به دردسر می افتد ، الان مدتی است که فهمیدم . آن کسانی که من را ناراحت می کنند 5 دقیقه به خود فرصت می دهم بعد از 5 دقیقه آن را پاک می کنم بگذار به اندازه 5 دقیقه یک سیلی بخورد ، مجانی که نیست ، نه به اندازه یک سال ، نه به اندازه یک عمر ، نمی خواهم بخورد . هرچقدر به من بد کرده است ، عیب ندارد . من می توانم انتقام بگیرم سخت ، ولی انتقام را با کدام ق می نویسند ؟ با کدام ت می نویسند ؟ پیدا کن . سخت است من هم به خدا سختی های آن را کشیدم نمی خواستم اینها را برای شما بگویم ولی دلم نیامد . بین شما یک دانه هم بتواند درک کند و به این نقطه برسد من یک همسفر آن دنیا با خود دارم ، باز هم من بردم .

 

 

 

نوشتن دیدگاه