چرا دانسته ها به وادی عمل منتهی نمی شود بخش پانزدهم
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: چرا دانسته ها به وادی عمل منتهی نمی شود
- بازدید: 118
بسم الله الرحمن الرحیم
گرچه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن
این یکی فرق می کند . به بچه های کوچک نگاه کنید اگر سختی نداشته باشند، گرسنه نباشند، شکم درد نداشته باشند، جایشان خوب باشد برای خودشان می خندند؛ بعد ما می گوییم ملائک با این ها حرف می زنند و این ها می خندند.. اما همین بچه بزرگ می شود، عاشق می شود آن عشق واقعی خنده هایش را رنگ دیگری می دهد، معنی آن چیست؟ خنده مصنوعی نکنید تا غم درونتان را پنهان کنید فایده ندارد آبرو ریزی است نمی گویم گریه زاری کنید ولی خنده مصنوعی هم نکنید، برای چه می کنید؟ عاشق واقعی خیلی جاها اشک می ریزد ولی اشکش واقعاً یک خنده است و تو باید به آن نقطه برسی. آدمی به دنیا آمده تا تجربه عشق را پیدا کند آن وقت تک تک سلول های بدن خنده و شادی می کند.
و اما سراغ شما برویم کلی وقت داشتید و کلّی تمرین به من بگویید با من هایتان چه کردید؟ آیا منی را پیدا کردید که از تاریکی به نور رسانده باشید؟
صحبت از جمع : بنده یک منی را در خود پیدا کردم و آن منِ صبر است که آن را ندارم ولی ادعای آن را دارم. چطور باید صبور شوم وقتی که حتی نشستن برایم سخت است صبر کردن که چیز عظمایی است. دیدم که خدا راهکار داده با روزه گرفتن، وقتی روزه می گیرم صبر می کنم تا افطار شود پس می توانم تمرین کنم که هر وقت صبرم کم است بگویم فکر کن که روزه ای. خدا دستور داده نماز جماعت به جای آورید، نماز جماعت آداب دارد شما در حین نماز نمی توانی زمان را طولانی یا کوتاه کنی، نمی توانی سجده های کوتاه روی و وقتی نماز جماعت را می خوانی یعنی صبر می کنی این صبوری باعث می شود که یاد بگیری. من همیشه نمی توانم نماز جماعت بروم ولی می توانم زمان هایی که صبر ندارم به این ها فکر کنم و بگویم فکر کن داری نماز جماعت می خوانی. دیدم خداوند وقتی فرزند می دهد باید صبور شوی یعنی مادر شدن همراه با صبر است و من اگر ندارم خوب تمرین نکردم. از این ها کمک بگیرم خداوند همه چیز را در دین به ما یاد داده است؛ اگر کم صبر هستم صبور شدن هم به ما یاد داده است.
یکی هم منِ حمایت گر است که مثالی برای آن پیدا کردم. من اول از آقا موسی بن جعفر(ع) و خانم حضرت رقیه خیلی تشکر می کنم که ناخواسته به من کمک کردند بدون آن که خودم بخواهم یک رسالتی را گردن من گذاشتند با عشق، که من هم با عشق آن را انجام می دهم بدون آن که منتی پشت آن باشد. حمایت دوستان را با این کار دارم دوستان از من تشکر می کنند می گویم از من تشکر نکنید از صاحب سفره تشکر کنید چون صاحب سفره به من درس می دهد و از آنها ممنونم و از خداوند عالم ممنونم که به من جسمی سالم داده است و امیدوارم تا زمانی که رسالتم را کامل انجام می دهم به همین زیبایی باشد.
صحبت از جمع: جایی بودم و بعد از نماز دعای فرج بود و در همان زمان شخصی بسیار مرا ناراحت کرد و از آن زمان به بعد اصلاً نمی توانستم دیگر دعای فرج را گوش کنم چون یاد آن صحنه می افتادم و اصلاً گوش نمی کردم بعد دیدم که من لذت گوش دادن به دعا را دارم به خاطر او از دست می دهم الان مدت کوتاهی است که او را فراموش کردم و لذت آن دعا را دارم می برم.
استاد: شما می توانی به من بگویی در آن چیزی که تعریف کردی من شما چه اسمی داشت؟
ادامه صحبت از جمع: من شیطانی . من دلخور
استاد: اسمی که من روی آن می گذارم منِ متوقع است. یک من هست که توقع می کند. آن شخص شما را ناراحت کرده بود ولی به حرمت دعای فرج باید از آن عبور می کردی و می رفتی. می خواهم کاملاً با منِ خود روبرو شوی. الان در خیابان هستی و می خواهی از عرض خیابان عبور کنی و به پباده رو بیایی نگاه می کنی می بینی در جوی آب لجن هست، جانور هست چه می کنی؟ در خیابان می مانی؟ نه پای خود را بلند می کنی و از این سو به آن سوی جوی آب می گذاری از گیر این ماجرا در می آیی ولی منِ متوقع می گوید اَه چرا جوی ها خراب است؟ این جوی ها کثیف است چرا شهرداری تمیز نمی کند؟ منِ متوقع پر حرف که شروع می کند جلوی آن را بگیر، بگو پایم را آن سوی جوئ می گذارم و می روم. یک آدم یک کاری کرد که بد بود شما را رنجاند، کارش بد بود خودش آدم بدی نیست چون آدم ها بد نیستند عملشان بد است انتخابشان بد است، بد بود از روی آن مانند همان جوی آب عبور کن، رد شو و برو.
ادامه صحبت از جمع : اسمی که روی آن گذاشتید برای کارهای دیگر هم می توانم استفاده کنم؟
استاد: خیلی مهم است من هایتان را بشناسید. ببینید شغلش چیست؟ اگر شغلش را ندانی باز در یک لباس دیگر ظاهر می شود.
صحبت از جمع: بنده هم منِ متوقع را در خود دیدم. برای خواهر زاده ام به خواستگاری رفته بودیم و برای برنامه های دیگرش اصلاً نظر من را نگرفتند در حالی که برای او تنها خاله نبودم بلکه مادر بودم و توقع داشتم که برنامه هایشان را طوری بگذارند تا من هم بتوانم شرکت کنم. بعد به خودم نهیب زدم گفتم تو توقع نداشتی نباید از این به بعد هم توقع داشته باشی تو به جای آن که خوشحال باشی و تبریک بگویی متوقع شدی؟
استاد: خوب است. منِ متوقع در تاریکی کمین کرده و نشسته بود شما آن را نمی دیدی. شما همه جا متوقع بودی نه فقط این یک جا، اما این بار عیان شد شما آن را بیرون آوردی، این همیشه با شما همراه خواهد بود باز هم عرض اندام خواهد کرد اما مهم ان است که دیگر در نور است دیگر نمی تواند برای شما کش و قوس اضافی برود شما فوری جلوی آن را سد می کنی.
ادامه صحبت از جمع: تا حتی پیش خودم گفتم که دیگر نگاه هم به او نمی کنم ولی بعد گفتم نه باید این توقع را بیرون بیندازم.
استاد: هر کجا که با من هایتان درگیر شدید اول بیرون بیاوریدشان در نور قرار بگیرند و شما آن ها را ببینید و آن ها هم بفهمند که شما آن ها را دیدید. ولی بعداً به آن ها خوراک دهید گاهی اوقات لازم است این من ها را به جای خوراک چرب و شیرین، زهر مار در حلقشان بریزید. من که این طور متوقع است می گوید نه، به او پشت کن، نگاهش نکن، با او حرف نزن، فلان کن اما شما برعکس می روید تبریک می گویید، می بوسید، کام این من را تلخ می کنید و این تلخ کردن به دفعات او را می برد در گوشه ای می نشاند.
صحبت از جمع : در دو هفته پیش در مورد قضاوت مسئله ای پیش آمد که جا برای قضاوت از هر جهت بسیار باز بود که می آمد و من می گفتم ممکن است این مورد باشد یا آن مورد باشد و من بسیار از هر جهت می توانستم قضاوت های زیادی را انجام دهم. یک هفته گذشت و مسئله کاملاً روشن شد و دیدم تمام افکاری که کردم اصلاً نبود و من بسیار از خودم راضی بودم که اصلاً به خودم اجازه قضاوت ندادم.
استاد: آخر سر یک کف شیرین برای خودت می زدی.
ادامه صحبت از جمع: اصلاً آن کف را نمی خواست همان که آن مسئله روشن شد برای من یک شادی بسیاری همراه داشت.
استاد: می بینید وقتی من ها را پیدا می کنید، این من ها کار شما را عملاً راه می اندازند ولی واقعیت این است که دوست های خیلی خوبی نیستند، خیلی از جاها زیر پایتان را می کشند و شادی هایتان را به درد و رنج تبدیل می کنند چون عرض اندام با آن ها می شود و تو نقشی نداری بعد که او عرض اندام می کند تو را در مقابل دیگران له می کند.
صحبت از جمع: سؤالی که داشتم: منِ متوقع کامل باید حذف شود یا این که یک جاهایی طبیعی است که یک سری توقعاتی را داشته باشم. مثلاً من به شما سلام می کنم و شما جواب من را نمی دهی، این طبیعی است که انتظار جواب سلام را داشته باشم. احساس می کنم که این را کاملاً نمی شود حذف کرد ولی خوب باید ببینیم حد و مرزش کجاست!
صحبت استاد: سؤال خوبی است. آن ها را تفکیک می کنم چون این ها خیلی به هم چسبیده اند. توقع داشتن یا با این که دیگران در مقابل شما وظایفی دارند دو مطلب جداگانه است، شاید بگویید این ها که یکی هستند. من توقع دارم جواب سلام من را بدهد درست شد؟ اما فرد مقابل تو وظیفه دارد جواب سلام تو را بدهد و تو این را کاملاً می فهمی که فرد مقابل وظیفه اش را انجام نداده، نخواسته انجام بدهد اشکالی ندارد. اما اگر توقع کنی مرتب خودخوری می کنی مگر من چه بودم؟ مگر من چه کار کرده بودم؟ این چرا به من جواب سلام را نداد؟ این می شود منِ متوقع و خانمانت را ویران می کند اما جواب سلام نداد، وظیفه اش را انجام نداد عبور می کنی و دفعه بعد که او را دیدی اصلاً لازم نیست سلام کنی چون وظیفه ات را انجام دادی و فرد مقابل وظیفه اش را انجام نداد، بدون هیچ گفتگویی خیلی ساده و خیلی راحت. توقعات، یک حد و مرزی دارد ولی یادمان باشد خانم فلانی گفتند خواهر زاده شان را بزرگ کرده اند و به عرصه رسانده اند اگر خوب حساب کنیم توقع نا به جایی هم نبوده، خودشان برای خواستگاری رفتند اما برای طی کردن مراسمات بعدی ایشان را خبر نکردند، اگر توقع کند چون جای مادرش بوده است و چرایی بیاورد که چرا برای من کاری نکرده اند، جا دارد. اما همین جمله باعث می شود منِ متوقع بالای بالا می آید تا روی سر ایشان بنشیند و دائما می گوید دیدی با تو چکار کردند، دیدی چه شد ، دیدی همچنین شد، دیدی این جور شد آن وقت روز به روز خانم فلانی یا هر آدم دیگری از درون آب می شود، چون دائم خودش را می خورد اما با خودش عقلانی فکر می کند و می گوید وظیفه داشتند منِ خاله را که ایشان را بزرگ کرده بودم دعوت می کردند، نکردند، من از کنارش عبور می کنم اگر جایی هم از من چیزی خواستند می توانم برآورده کنم، می توانم هم نکنم یعنی مقابله به مثل کنم که من اصولاً این کار هم انجام نمی دهم، من اگر کاری از دستم برآید انجام می دهم .توقع آدم را ریشه کَن می کند، این غلط است.
ادامه صحبت: می توانیم از نزدیکان خواسته ای داشته باشیم یا خیر؟
استاد: خوب است بخواهید، خواستن با توقع داشتن فرق می کند. مثال: تولدم است و از همسرم می خواهم تولد مرا به خاطر بسپارد ولی فراموش می کردند. خدا رحمت کند ایشان را، همیشه به خواهرم التماس می کرد به او یادآوری کند. سال اول ازدواج به من برخورد اما از سال بعد متوجه شدم که ایشان فراموش می کنند و هیچ کاری هم نمی شد کرد چیزی است که تو نمی توانی عوضش کنی، خودم برایش یادآوری می کردم که بداند تولدم نزدیک است و اگر برنامه ای دارد، انجام دهد اما اگر بخواهیم توقع کنیم از یکماه قبل خودخوری می کنیم ببینیم آقا چه برنامه ای دارد آیا اصلاً به خاطر دارد؟ اگر فراموش کند پس نسبت به من بی علاقه است و...... تا بیست روز هم قهر می کنی و حاضر به آشتی نمی شوی و دردسرها زیاد می شود. اما وقتی عبور کرد می گویی باز هم یادش رفت هیچ اشکالی ندارد، وظیفه اش است که یادش بماند ولی یادش رفت چکار کنم؟ می خواهیم لایه های ته دیگ شده درون قلبها و ذهن ها را بکنیم و بیرون بیاوریم، اگر بتوانیم بیرون بیاوریم همگی آزاد می شویم عین پرندگان دیگر قادر به بال زدن خواهیم بود.
صحبت از جمع: در خودم خیلی مَن های زشتی یافتم ولی تمایلی به نامگذاری آن ها ندارم یعنی حتی برایش دنبال اسم بودم ولی سعی می کنم تربیتشان کنم.
استاد : شناسنامه بدهید، اگر به این مَن ها شناسنامه ندهی باز می رود در لا یه ها پنهان می شود. شناسنامه بدهید و به آن شناسنامه آویزانشان کنید و آن ها را کنار بگذارید.
ادامه صحبت: زمانی که ما از کسی متوقع می شویم که کاری را برای ما انجام نداده ،اگر با او گفتمان نکنیم وارد بحث قضاوت می شویم. به نظر شما بهتر نیست که همان موقع راه گفتمان در پیش بگیریم؟ سؤال کنیم: چه شد؟ چرا چنین اتفاقی افتاد؟ حالت خوب است؟ چرا این حال را داری؟ زمانی که با یک فردی روبرو می شویم که انتظار نداریم یک اتفاقی رقم بخورد ممکن است در بحث قضاوت برویم و هزار راه نرفته که اصلاً نباید برویم، می رویم چون ذهن بسیار چموش است، آیا درست است؟
استاد: حتماً، همیشه گفتمان خوب است حتی اگر گفتمان بکنیم و به نتیجه ای هم نرسیم ولی شما در بخش وظیفه گفتمان که از جانب شما باید صادر می شد، صادر کردی اگر طرف مقابل انجام نداد با خودش است.
چقدر خودتان را شنیدید؟ به شما گفتم ما به جای این که در گفتگوها مردم را بشنویم خودمان را می شنویم. یکبار باخودتان گفتگو کنید، خودتان را بشنوید، اجازه بدهید من گفتگو کننده حرف بزند با شما. چه کسی این کار را انجام داده است؟
صحبت از جمع: بنده یک تمرینی با خودم انجام دادم چون آدم مضطربی هستم خواستم سطح اضطرابم را کاهش بدهم. با خودم پیش رفتم تا به دوران کودکی رسیدم و فهمیدم چرا آدم مضطربی هستم و چیزهایی از خودم شنیدم که هرگز نمی دانستم از کجا می آید و ریشه یابی شد نه این که کامل برطرف شد، حتماً خیلی جنبه ها دارد ولی به هر حال همین قدر هم که پیش رفتم فکر نمی کردم به این نقطه برسد.
استاد: بسیار عالی. هیچ راهی نداریم، هیچ کسی از بیرون به شما نمی تواند کمک بکند شما خیلی هزینه می دهید به مشاور و روانشناس حتی هزینه دارو هم می دهید اما یادتان باشد در نهایت خودتان باید به خودتان کمک کنید. روانپزشک با شما صحبت کند در حد یک ساعت، وقتی بیرون می آیید صدای ایشان را که ضبط نمی کنید فقط آن چه که گفته، شنیدید و توانستید بردارید. همان موقع که حرف می زند شما با خودتان تند تند حرف می زنید، در نتیجه شاید نصف یا شاید⅔ حرف ها را نشنوی. چند جلسه نیاز داریم برسیم به آن نقطه که همه حرف ها را بشنویم. پس اولین و نهایتاً آخرین کسی که می تواند به شما کمک کند خودتان هستید، چگونه؟ به جای این که با دیگران صحبت کنید با خودتان صحبت کنید. خدایی نکرده دیوانه نشوید بعدم بگویید شما راهنمایی کردی؟ نه، من هم با خودم صحبت می کنم، یه وقت هایی این طوری فکر می کنم، می گویم برو بیرون، منِ عاقل یا خود درونی یا هر اسمی که روی آن می گذارید، به او می گویم بیا بیرون بشین جلوی من، می خواهم با تو حرف بزنم، می خواهم از تو بپرسم من چه کسی هستم؟ و خیلی جاها از آن سود بردم. منتهی خدای نکرده دچار توهم نشوید، بگویید آره من این طوری شدم، من آن طوری شدم، نه از این خبرها نیست. اصلاً نمی دانید چندتا خود بیرون می آید، از این کارها نکنید گردن من بگذارید از این خبرها نیست. در سایه ذکر، دعای خالصانه و نیایش است که می توانید این اتفاق را برای خودتان بیاورید نه هیچ چیز دیگری. می گوید موسیقی فلان جا را می گذارم و با این موسیقی از خودم خارج می شوم، من هیچ وقت این کار را نکردم، وقتی موسیقی بسم الله الرّحمن الرّحیم را دارم هیچ موسیقی در این عالم به درد من نمی خورد، وقتی می خواهم بگویم یا الله، یا رحمان، یا رحیم، دورم چرخ می زند، من به هیچ ترّنمی نیاز ندارم. سعی کنید با اسامی پرودگار دوست بشوید و این دوستی هر چه عمیق تر بشود شما را بیشتر کمک می کند در این گشایش ها.
توجه کنید درس هایی که می گویم در چند بخش برای شما حُکم تمرین دارد، خیلی ساده است و نیاز به تیتر ندارد، باید زحمت بکشید برای هر چه زحمت نکشی و بخواهی به دست بیاوری، اگر هم بدست بیاوری بی ارزش می شود چون زحمتی برای آن نکشیدی، می دانید راجع به چاکراها چقدر صحبت کردم و اگر از دوستان بخواهم بازگو کنند هیچ کدام یاد ندارند، چرا؟ چون هیچ کدام زحمت تهیه آن را نکشیده اید همه را خودم انجام دادم.
درس اول
اصلاً با خبرید که خیلی از نق زدن ها، غر غر کردن ها چه آقایان و چه خانم ها، آقایان نگویند خانم ها فقط غر غر می کنند، آقایان هم در حد کفایت در جایگاه خودشان غر غر می کنند. خیلی از این نق زدن ها و غر غر کردن های ما ناشی از این است که کارهایی را انجام می دهیم که دوست نداریم، خب دوست نداری انجام نده. آخر نمی شود، خیلی از این کارها را ما ناچاریم که انجام بدهیم اما آن را دوست نداریم یک نفر به من بگوید یه کاری که مجبور به انجام آن است و دوستش ندارد؟
صحبت از جمع: من نظافت یخچال دوست ندارم ولی مجبور به انجام آن هستم.
استاد: موقع نظافت غر هم می زنی؟
ادامه صحبت از جمع: خیر ولی خیلی خسته می شوم. چون وقتی نظافت به تعویق می افتد و طولانی مدت تمیز نمی شود، تمیز کردنش سخت و طولانی می شود.
استاد: در این جور مواقع به همسرت غر نمی زنی؟
ادامه صحبت از جمع: خیر اتفاقا برعکس غر می شنوم.
استاد: در واقع بیشترین غر را به خودت می زنی که این چه وضعی است.
ادامه صحبت از جمع: از این که کار تلنبار شده خیلی ناراحتم و گاهی به خودم قول می دهم که ماهی یکبار بررسی کنم بعد توجه می کنم 4ماه گذشته هنوز آن اتفاق نیوفتاده است.
استاد: واقعا یک درد است،چاره این درد چیست؟
بحث ما روی کارهایی است که مجبوریم انجام بدهیم، نمی توانیم ترکش کنیم مثل نظافت یخچال، خیلی مثال جالبی بودپس باید راهی پیدا کنیم این طورکه نمی شود. وقتی که امکان تغییر کار را نداریم، نمی توانیم به فرد دیگری محول کنیم، مجبوریم خودمان انجام دهیم، این طوری دق می کنیم، بیایم امکان تغییر نگاه و تفکرمان را ایجاد بکنیم یعنی چه؟ یعنی به جای این که نق بزنیم ای وای بازم یخچال! وای خدایا مُردم این چه وضعیه؟ به جای نق زدن تلاش کنیم کاری را که انجام می دهیم دوست بداریم، اگر به خودمان بگوییم چقدر جالب است وقتی یخچال را تمیز می کنم خوشم میاد و تا مدت ها حظ می کنم، شادی این حظ کردن تو قلبمان که می ریزد آرام آرام تبدیل می شود به یک کاری که دوست می داریم.
صحبت از جمع : مثال دوستمان که بعد از این که تمیز می شود، لذتش را می برد.
استاد: بعد آن خیر، از اول که می خواهد شروع کند. به جای غرزدن با خودش می گوید ببین الان یخچالت را تمیز می کنی، ظرف های اضافه اش را بیرون می گذاری، وای چه کیفی دارد. آرام آرام تمیز می کند، یعنی از ابتدای کار شروع می کند به لذت بردن تا انتها.
صحبت از جمع : سؤال من این است که در کارهای اداری چگونه لذت ببریم! این قدر آن جا اعصاب ما خرد می شود، چه لذتی دارد.
استاد : خدا رحمت کند حاج آقا را. وقتی می خواست به ادارات برود برای انجام کارهای اداری و بانکی همیشه یک دانه روزنامه می خرید و می برد. می گفتم آقا جان، روزنامه می خواهی چه کار؟ می گفت: شما که آن جا نیستی. به کارمند که می گویم در جواب می گوید حالا بنشین صدایت می کنم. اگر بنشینم و فقط آقا را نگاه کنم دق می کنم اما تا او من را صدا کند این روزنامه را مطالعه می کنم. من خودم اهل روزنامه نبودم، اما اگر گذرم به همچنین جاهایی می افتاد همیشه یک کتاب جیبی کوچک در کیفم بود، این طور مواقع کتاب می خواندم. بگردید و ببینید که چه چیزی شما را صبور می کند و به شما آرامش می دهد، آن را پیدا کنید. ما نمی توانیم اداره را عوض کنیم، نمی توانیم سیستم را عوض کنیم، چه چیزی را می توانیم عوض کنیم ؟ خودمان را، راهی هم جز این نداری.
صحبت از جمع: یک تجربه ای دارم در این مورد. صبح ها که سر کار می رفتم تقریباً از نزدیک خانه ترافیک بود تا محل کارم، این ساعتی که از 6:30 تا 8 می رسیدم در حال حرص خوردن بودم ، چاره ای هم نداشتم چون باید حتماً ماشین را می بردم. فکر کردم که چه کار کنم که لذت ببرم از این ترافیک، شروع کردم به قرآن گذاشتن، یا پادکست گوش دادن آن قدر که حواسم می رفت اصلاً متوجه این یک ساعت و نیم، دو ساعت نمی شدم. یک دفعه توجه می کردم که ای وای من نزدیک شدم چقدر خوب شد خیلی خوب بود. یعنی الان مدتی است که دارم این کار را در ماشین انجام می دهم. این صحبتی که شما کردید که حاج آقا خدا بیامرز سرشان را گرم می کردند واقعاً کار هوشمندانه ای بوده است دیدم که من هم ناخودآگاه این کار را کردم و نتیجه اش را گرفتم خیلی الان صبح ها کِیف می کنم.
استاد: چون شما نمی توانید ترافیک را عوض کنید؛ شما نمی توانی نظام راهنمایی و رانندگی را تغییر دهی اما می توانی خودت را تغییر دهی، می گویی رانندگی نمی کنم، خب نکن . دور از جان دق کن، خوب است؟ حرص، حرص، حرص. یک جایی نگاه می کنی که دریچه قلب گشاد شده است تازه باید بروی جراحی. به درد نمی خورد ما فقط می توانیم روی خودمان کار کنیم و چقدر زیبا است، پالس ها، انرژی هایی که وقتی از ما ساطع می شود به جامعه کمک می کند. چون این انرژی های ما انرژی آرام بخش است.
صحبت از جمع : ببخشید من کوتاه می گویم. من ناخواسته در این دام افتادم که وقتی می خواهم نق بزنم تفکر می کنم خیلی صحبت شما برای من جالب است خیلی موارد دارم که باید درست شود ولی یک ریشه یابی که کردم تلقین خیلی موثر است مثلاً من دوست دارم در سفره ام همیشه سبزی خوردن باشد ولی خب پاک کردنش خیلی کار سختی است و دکتر به من گفتند یکی از چیزهایی که به کمر و گردن آسیب می رساند همین سبزی پاک کردن است گفتم خب مثلاً 10 کیلو قرمه سبزی گرفتن خیلی کار سختی است که من بنشینم و بعد هم غر بزنم این کار را نمی کنم ولی نیم کیلو سبزی خوردن را می توانم بخش بندی کنم و هرجایی اذیت شدم رها کنم باور کنید الان تقریباً از اواخر تابستان تا الان شاید من هفته ای یک یا دو بار سبزی خوردن گرفتم ، پاک کردم ، غر هم نزدم.
استاد: وقتی هم شستی زیر آب چه کِیفی هم کردی.
صحبت از جمع: بعد خانواده که می خورند می گویند چرا این سبزی ها این قدر خوشمزه است؟ چون در آن نق نداشته است.
استاد: انرژی شما خوب است با عشق این کار را کردی، بسیار عالی. بنده از آشپزی بدم می آید واقعاً این طور است ولی تا به حال غذایی نپختم که کسی بگوید وای این اصلاً قابل خوردن نیست برای این که وقتی کار می کنم می گویم این ها را عزیزانم می خورند، بخورید نوش جانتان باشد گوشتتان شود، وقتی بچه ها کوچک بودند برای بچه ها می پختم و این شد عادت؛ الان باز هم از آشپزی خوشم نمی آید چون فکر می کنم وای می توانم به جای آشپزی کتاب بخوانم، مطالعه کنم ولی اگر پای گاز بایستم لذت می برم چون با آن یک قراردادی بستم، من تو را دوست می دارم که تو کام عزیزانم را خوب کنی. زندگی تان را خودتان عوض کنید.
صحبت از جمع: بیماری من یک نعمت خیلی بزرگی بود که خدا به من داد، دوران خیلی سختی بود اما دو تا تجربه خیلی خوب داشتم. یکی این که خودم را شنیدم و دوم این که منِ حمایتگرم خیلی قوی بود. حتی در دوره درد کشیدن سعی می کردم طوری ناله کنم که خانواده متوجه نشوند. بعد به خودم گفتم: این چه کاری است؟ تو چقدر می خواهی به این بدنی که باید پاسخ آن را در برابر خدا بدهی ظلم می کنی؟ حتی سعی می کنی ناله ات هم آرام باشد که بچه ات نفهمد. پسرت زنگ می زند می خواهی شاد باشی، خودت را خیلی کنترل کنی که او نفهمد. تو باید پاسخگوی بدن خودت هم باشی. بیشتر سکوت کردم و به درونم گوش دادم و یک تغییر خیلی بزرگی کردم، این که گفتم هرکسی خدایی دارد و او باید خودش، خودش را کنترل کند. من موظف نیستم که همسرم را، بچه هایم را کنترل کنم و سعی کردم در درونم یک تغییر عمده ای که خیلی محسوس بود ایجاد کنم. من همیشه همه را مراعات کرده بودم که اصلاً چیزی به نام خودم را انگار فراموش کرده بودم. دومین مطلبی که می خواستم بگویم در مورد همین فرمایش شما است. باید سه تا ام آر آی انجام می دادم. وقتی رفتم، گفت خانم شما باید سه تا ام آر آی انجام دهی سه تا 20 دقیقه، دلت می خواهد به فاصله بیا و یا یک دفعه بیا، دیدم اصلاً توان این که بخواهم خرد خرد بروم ندارم، گفتم یک دفعه انجام می دهم، گفت خانم سخت است باید 65 دقیقه در آن دستگاه بمانی، دستگاهی که صدای خیلی بدی دارد. خودم به خودم گفتم که ببین چاره ات صلوات فرستادن است و در آن بازه زمانی درون دستگاه هزار تا صلوات فرستادم و به اتفاقات خیلی خوبی که در زندگی داشتم فکر کردم، از دستگاه که بیرون آمدم آقا به من نگاه کرد گفت: خانم خوبی؟ گفتم بله خیلی خوب هستم. گفت: می خواهم از شما خواهش کنم بگویی چه کار کردی که توانستی 65 دقیقه را این قدر خوب بیرون بیایی. گفتم صلوات فرستادم و به اتفاقات خوب زندگی ام فکر کردم. گفت اجازه می دهی این را بنویسم، یک تجربه خیلی قشنگ است. همیشه هر کسی این جا می آید با یک چهره برافروخته و خسته که انگار از زیر کامیون بیرون کشیده اند بیرون می آید ولی شما خیلی هم خندان آمدی. و نوشت در موقع سختی فرستادن صلوات و مرور اتفاقات خوب زندگی می تواند به شما کمک کند.
استاد: بسیار عالی، همین طور است که شما می گویید. بنده اولین باری که ام آر آی کردم اصولاً از جای بسته ، تاریک و تنگ خوف داشتم ولی بایستی که حتماً داخل این تونل وحشت می رفتم. دو تا کار کردم، گفتم: تو لازم نیست چیزی ببینی پس چشمانت را ببند. روی تخت که خوابیدم هنوز وارد تونل نشده بودم چشمانم را بستم آن کسی که داشت من را تنظیم می کرد گفت لازم نیست چشمانت بسته باشد. گفتم شما نمی دانی برای چه چشمانم را بسته ام. چشمانم را بستم و ذکر یا شافی گفتم. شفای من دست تو است، جز تو کسی را ندارم. همسرم که همراه من بود نگران بود چون می دانست که من خوف می کنم وقتی آمدم بیرون گفت خوبی، گفتم بله خوبم، گفت چه طوری؟ گفتم به برکت یا شافی. هر کسی باید یک چیزی برای خودش پیدا کند، پیدا کنید آن چیزی را که می خواهید.
صحبت از جمع: دستاورد همه دوستان همراه با سختی بوده است. خداوند می فرمایند: اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسراً. آسانی بعد از سختی نیست، همراهش است.
استاد: پس چیزی را که دوست نداریم انجام دهیم سعی می کنیم که نگاهمان را عوض کنیم و اگر این کار را کنیم هم کارمان را با موفقیت انجام می دهیم، خدایی نکرده یکی دو تا شیشه مربا از یخچال پائین نمی اندازیم خرد کنیم از بین برود . کارمان هم اضافه شود.
صحبت از جمع: به نظر من این داستان تلقین یک رگه ای دارد که آدم کلاه سر خودش نگذارد. من عاشق یخچال هستم. دارم دو تا نگاه متفاوت را خدمت شما عرض می کنم. بارها اتفاق افتاده وقتی می روم سر یخچال، می ایستم و در یخچال را باز می کنم، کاری هم ندارم، یک دفعه می بینی نیم ساعت ایستادم و دارم رخساره یخچال را از بالا تا پائین نگاه می کنم، هیچی هم نمی خورم. دوباره نیم ساعت دیگر همان اتفاق می افتد، علاقه مندی است. حالا هر از چندگاهی هم به همسرم کمک می کن . دارم نگاه های متفاوت را می گویم. ولی دوستمان جمله جالبی گفت این که یک کار روزمره بی خود را می خواهد انجام دهد. درست است تلقین جالب است ولی نباید که کلاه سر خودش نگذارد. من الان 10 یا 15 سال است که از شرق تهران می روم غرب تهران و بر می گردم و ترافیک برای من یک مسئله ی بغرنجی است. پادکست گوش می دهم، رادیو راه خیلی فوق العاده است، آهنگ گوش می دهم، تمام مکالماتم، همه کار می کنم که این ترافیک اذیتم نکند ولی باز که به خانه می رسم یک برافروختگی خاصی دارم، به نظر من نیاز به درمان دارد.
استاد: می دانی چرا وقتی به خانه می رسی آن طور عصبانی و برافروخته هستی؟ یک دلیل بزرگ دارد ما در ترافیک که می مانیم یکی از چیزهایی که آزار دهنده است این است که می گوئیم عمرم تلف شد، وقتم از بین رفت، هیچ کار خوبی انجام نشد یا به فلان کار که می خواستم برسم نرسیدم این آزار دهنده است. در ماشین نشسته ای، می روند جلو دوباره می ایستی، نه سرعتی، نه ویراژی، هیچ خبری نیست که بترسی اما اگر چیزی را انتخاب کنی که دوست داری و در حین این ترافیک از آن بهره ببری وقتی به پایان راه می رسی می بینی که شیرینی آن کار در وجود تو است آن وقت دیگر عصبانی نیستی چیزی که تو را عصبانی می کند از چیزهایی که داری استفاده می کنی فقط فکر می کنی یک سرگرمی است، نه سرگرمی نیست، بهره ببر، یک مطلب اساسی را گوش بده. شما را کسی وادار نمی کند که کاری انجام دهی در ماشین خودت هستی یک چیزی را که می خواهی در منزل گوش کنی آن جا بگذار و گوش کن، هیچ ایرادی هم ندارد. بنده خودم دوره ی جوانی ام خیلی اتوبوس سوار می شدم، ترافیک بود و مسیرهای طولانی با اتوبوس می رفتم و می آمدم همیشه یک کتاب همراهم بود و می خواندم وقتی اتوبوس به پایان می رسید با خودم می گفتم حیف شد کاش این فصل را هم می توانستم بخوانم و به پایان رسانده بودم. ما نمی گوئیم شما خودتان را گول بزنید، می گوییم اسبابی فراهم کنید که به شما آرامش دهد.
صحبت از جمع: منظورم این نبود که شما فرمودید خودتان را گول بزنید. می گویم یک مرز شفاف دارد، می خواهم راهکار خودم را بگویم، به خودم گفتم هفته ای 2 روز سر کار نمی روم، توانش را دارم که سر کار نروم. گفتم دندان طمع را باید بکشی، اگر سر کار باشم درآمدم ممکن است یک پنجم فرق کند تا زمانی که نباشم، گفتم عیبی ندارد برای آسایش روانم مثلاً 2 روز رانندگی نمی کنم، سعی می کنم با همسرم هماهنگ کنیم اگر با هم هستیم رفت را همسرم و برگشت را من می نشینم. بعد هم رانندگی تمام حواس شما را مشغول خودش می کند وقتی شما 2 ساعت رانندگی می کنی خسته می شوی این اجتناب ناپذیر است، شما می توانی خسته نشوی؟ خسته می شوی نمی توانی بگویی چه مطلب زیبایی گوش دادم خسته نشدم.
استاد: شما وقتی به سینما هم می روی و 2 ساعت می نشینی از روی صندلی که بلند می شوی کمرت خسته شده است، چرا آن جا غر نمی زنی؟ برای این که لذت بردی. اگر همان لذت را از چیزی که درون ماشین ات هستی ببری همان حکایت است.
صحبت از جمع: من می گویم بعضی وقت ها باید درمانش کرد.
استاد: چطور درمان کنیم، با تعطیل کردن کار؟ همه این امکان را ندارند. طرف کارمند است نرود سر کار آن وقت نان ندارد که بخورد، چه کار کند؟ این یک راهکاری است که خیلی خیلی عملی نیست.
ادامه صحبت از جمع:آن هم درمان دارد همسرم10 دقیقه زودتر راه می افتد و ترافیک را درمان کرده است.
استاد: بله، پیدا کردن مسیرهای بهتر، زمان های بهتر، این ها همه عوامل بسیار موثر و خیلی خوب و کاملاً عقلانی است اما آن چیزی که در آن می مانید و نمی توانید از آن در بیایید آن را باید برای خودتان سهل و آسان کنید، ما گاهی اوقات صورت مسئله را پاک می کنیم یعنی کارمان را تعطیل می کنیم می نشینیم خانه، نمی شود، فایده ندارد این درمان شما به درد یکی که کارمند است نمی خورد چون او نمی تواند اینکار را بکند؛ ما باید یک چیزی بگوییم که عموم بتوانند از آن بهره ببرند و بتوانند استفاده کند خیلی مهم است که این ظرائف را در کار بتوانیم رعایت کنیم.
در ادامه این ماجرا باید بگوییم که تلاش بعدی این است که کارها را از صمیم قلب انجام بدهیم. شما وقتی هدیه می خرید برای کسی که خیلی دوستش دارید و خیلی برایتان مهم است و وقتی که هدیه می خرید برای کسی که می خواهید سر به تنش باقی نماند و از سر اجبار و زور خریدید حستان چیست؟ مورد اول از صمیم قلب با کمال محبت می خرید لذتش را می برید و مورد دوم پولی که می خواهید از جیبتان در بیاورید بدهید به آن آقا یا کارتتان را بدهید انگار دارند جانتان را می گیرند، پس کارها را از صمیم قلب انجام بدهید که اگر به از صمیم قلب انجام دادن کارتان و نگاه مثبت داشتن ایمان داشته باشید آن وقت حس قلبیتان دیگر ضعیف نمی شود کارایی تان در بیرون ضعیف نمی شود، کار درست انجام می شود، شخص هم راضی خواهد بود.
درس دوم: انسان همیشه می خواهد که هر چیزی یا هر عملی را به شکل خیلی بهتری انجام بدهد، همه مان می خواهیم نمی خواهیم؟ دوست می داریم این کار را انجام بدهیم اما به خاطر داشته باشیم صرف این که دلم می خواهد هیچ چیز را تغییر نمی دهد می گوییم همیشه دلم می خواهد اما نمی دانم چرا نمی شود، دلم می خواهد یک بخش کار است و چقدر جالب است این تز در مسیر معنویت، ما همیشه دلمان می خواهد یک آدم معنوی باشیم و در رده بالاتر قرار بگیریم، نمی خواهیم؟ آن هایی که اینجا نشسته اند همه شان این را می خواهند، اما چرا نمی شود؟ باید دنبال چرای آن گشت، چرا نمی شود؟ چکار کنیم؟ اگر بخواهید چیزها به بهتر از خودشان تبدیل بشوند یا ما تبدیلشان بکنیم باید در ابتدا، با آن ها همان طوری که هستند برخورد کنیم یعنی چه؟ یعنی این که ما می خواهیم این دیوارها را رنگ کنیم یک وجه قضیه این است که من دلم می خواهد رنگی بزنم که اصلا عین آینه باشد، دلم می خواهد دیگر ولی اگر بخواهم به خواسته دلم دست پیدا کنم یک حرکت اولیه دارد اول دست بکشم به این دیوارها ببینم این دیوارها چیست؟ زیر کارش چیست؟ چه کاری دارد؟ اول با آن چه که هست روبرو بشوم اگر این کار را نکنم با خواستن من این دیوارها این طور نمی شود. پس باید در ابتدا با آن ها همانطور که هستند مواجه بشویم آن ها را بفهمیم تا درک کنیم چگونه می توانیم تغییرشان بدهیم. چون ما می خواهیم تغییر بدهیم ابتدا بفهمیم که از چه مسیری باید حرکت کنیم، چه اعمالی باید انجام بدهیم تا تغییر کنند؟ بنده دلم می خواهد یک آدم روشن بینِ معنویِ عارف باشم بسیار عالی، ولی در یک مجلس مختلط زن و مرد می زنند، می رقصند هم می خواهم شرکت کنم ،دوست دارم، نه نمی شود، این ها باهم جور در نمی آید. شما اول باید بفهمید یک آدم معنوی چطور آدمی است؟ چه وجودی دارد؟ چه شخصیتی دارد؟ چه ویژگی هایی دارد؟ بعد تغییراتتان را شروع کنید و به آن سمت و سو بروید ببینید آن ظرفیت را دارید، آن قالب را دارید که بروید در آن بنشینید؟ این ها نکته هایی است که آدم ها برای خودشان باید درنظر بگیرند. رابطه با همسر، با بچه ها، من می خواهم همسرم این طور باشد، می خواهم که نمی شود، شما می خواهید یک همسری داشته باشید که در مجالس رقص، خوب برقصد، در مجالس مداحی هم خوب مداحی بکند، مگر می شود؟ امکان ندارد. شما باید با آدمی که روبرو می شوید اول سنجش کنید این کیست؟ چه ویژگی هایی دارد؟ حتی اگر بخواهید تغییر بدهید آیا می تواند تغییر کند؟ و آیا تو قادر به تغییرش هستی؟ اشتباهی که خیلی از دختر پسرها در مورد هم می کنند، پسر از قد و قواره، چشم و ابروی یک دختر خوشش آمده ولی خوب دختر زن، زندگی، آزادی، پسر چطور است؟ مؤمن سر به زیر، به او می گوییم آقا جان تو می توانی با این دختر زندگی بکنی؟ می گوید سخت نگیر درستش می کنم، مهر و محبت زن و شوهر خودبه خود اثر می کند، نکن، ببینیند او جنم تغییر کردن را دارد؟ یک خانمی در اقوام ما بود، آزاد، بدون طاعات واجب، بدون حجاب، شوهری کرده بود از ۲۴ ساعت حداقل ۱6 ساعت روی سجاده بود، باور کنید مرد دق کرد مُرد، هر وقت فامیل دور هم جمع می شدیم بنده خدا در طبقه پایین روی سجاده نماز بود خانمش در طبقه بالا جُک می گفت، غش می کرد، ضعف می کرد ولو می شد،. هیچ وقت این اشتباه را نکنید شما حق تغییر دادن آدم ها را ندارید مگر اینک ه خودشان بخواهند تغییر بکنند با امید به این که تغییر خواهد کرد پا جلو نگذارید. اگر که شما شریک کاری پیدا می کنید توجه کنید آیا شریک کاری شما به اندازه شما متعهد است؟ اگر نیست شما نمی توانید او را عوض کنید، مال تو رفت گلایه نکن، او به چیزهایی پایبند بود که بر اساس آن عمل کرد، شما اشتباه کردید انتخاب کردید، خلاصه اگر آن افراد یا آن چیزهایی که مقابل ماست همان طور که هستند نپذیریم و به همه زوایایشان همان طور که وجود دارد نگاه نکنیم قادر به تغییر دادن آن ها نیستیم، هیچ کاری نمی توانیم بکنیم حالا بیایید در جزئی ترین کارها درنظر بگیرید، ترانس برق گرفتیم برای خانه مان که بعد از کنتور همه دستگاه ها از آنجا تغذیه کنند همسرم گفتند: می خواهم این کار را بکند، آن کار راا هم بکند آقا برگشت گفت آقا می دانید چه گرفته اید؟ ترانس یک حیطه عمل دارد شما چیزی که می گویید ۱۰ تا ترانس را باید بهم سری کنم تا این حیطه عملی که شما می خواهید بدهد، نمی شود، می گفت تغییرش بدهیم گفت نمی شود، راست می گوید نمی شود.
درس سوم: تمرین کنید از درونتان شاد باشید، نه این که دیگران برای شاد کردن شما تصمیم بگیرند، اگر دیگران سعی کنند برای شما شادی آفرینش کنند شادی ها موقت است، خیلی زود هم زایل می شود، شما یاد بگیرید از درون شاد باشید. می گوید مگر می شود با این همه بدبختی، با این همه بیچارگی و با این همه سختی؟ بله می شود من تلویزیون که روشن می کنم شبکه خبر را نگاه می کنم غزه را نشان می دهد بچه هایی که زخمی شده اند و این حرف ها خیلی متأسف می شوم، ولی برای تأسفاتم، برای دعا کردنم، برای غم خوردنم، برای این ماجرا زمان دارم، همه شان را انجام می دهم دعا می کنم، از خدا درخواست می کنم، به امام زمان می گویم آقا جان شما می بینید بمیرم برای آن دلتان که می بینید و هیچ کاری نمی توانید انجام دهید، این حرف ها را می زنم اما دلیل ندارد بقیه ساعات عمرم را در آن فضا باقی بمانم؛ می روم یک کانال مستند غارها را نشان می دهد، طبیعت را نشان می دهد، آسمان را نشان می دهد لذت می برم، از درون شادم، برای غم خوردن، برای افسوس خوردن زمان بدهیم زمان آن که تمام شد، منقضی شد خودت را پیدا کن، اما برای شاد بودن زمان لازم نیست همیشه شاد باش مگر آن که چیزی بر تو وارد بشود، آن وقت شادی بخشی از وجود شما می شود بدون این که دلیل بیرونی داشته باشد.
درس چهار: بارها حتماً به آسمان نگاه کردید دیدید یک تکه ابر سفید در آسمان آبی دیده می شود به نظر شما برای ابر فرقی می کند باد از کدام طرف بزند؟ می دانید که ابر را باد جابجا می کند، به نظر شما برای ابر فرقی می کند؟ خیر، ذهن آدمیزاد مثل ابر سفید است در آسمان آبی، چرا وقتتان را تلف می کنید برای چیزی که در کنترل شما نیست تا آن را تغییر بدهید! وقت تلف می کنید ذهنتان را تغییر بدهید، فقط تلف کردن عمر است. در ذهنتان جنگ درست نکنید اجازه بدهید آن را که در ذهنتنان دیدید یک تکه ابر، گاهی سفید هم نیست، سیاه است، هولناک است، کمی صبر کنید ذهنیّت جدید که می آید جلوی آن را نگیرید، نگویید بایست من هنوز دارم جنگ می کنم، اجازه بدهید با ورود یک ذهنیّت جدید این ذهنیّتی که الان با آن درگیر بودید به بیرون رانده بشود شما مقاومت نکنید.
سهراب سپهری می گوید: کار من تماشاست، تماشا گواراست، خدا وکیلی راست نمی گوید؟ نگاه کنید طبیعت را، درختان را ببینید، گنجشکان قشنگی که دنبال دانه روی این درختان این طرف و آن طرف می پرند چقدر قشنگ است؟ شما با گنجشک ها چکار می کنید؟ فقط تماشا و چقدر این تماشا گواراست چون از آن لذّت می برید.
کار من تماشاست و تماشا گواراست. من به مهمانی جهان آمده ام و جهان به مهمانی من. من اگر نبودم هستی چیزی کم داشت.
عین حقیقت است هر کدام شما هر اندازه ای که فکر می کنید ارزش دارید هر چه که هستید اگر نبودید آن نقطه هستی خالی بود نقص داشت پس ببینید چقدر می ارزید چقدر مهم هستید؟ اگر این را با همه قلب و روح درک کنیم و در باورمان بگنجانیم آن وقت دچار این همه سرگشتگی، پوچی، تضاد درونی نمی شویم، ما کم نیستیم ما به وسعت جهان میهمان شدیم دنیا به این بزرگی ما میهمان آن هستیم و از آن قشنگ تر جهان با همه این بزرگی اش میهمان ماست، مگر خدا نگفت من در عرش نمی گنجم در قلب مؤمن می گنجم؟ پس اگر تو نباشی یک چیزی کم است، باش. باش و با بودنت جهان را خرم کن، نه با غر غر کردنت، نه با نق زدنت، نه با دعوا کردنت، نه با این که خودت را از درون بجوی. گاهی اوقات حس های خیلی عجیبی وجود دارد، به عنوان مثال: دخترم آخرین روزهای بارداری اش بود، مادرم هم زمین خورد و قصّه های گوناگون و بزرگ، پشت سر هم برای من سرازیر شد؛ نه قادرم که مادرم را پرستاری کنم، نه کسی را پیدا می کردم که از ایشان پرستاری کند، نه می توانستم او را در خانه تنها بگذارم، از این طرف هم دخترم در حال رفتن و به دنیا آوردن یک بچه است، یک جایی رسید دخترم 12 شب رفت بیمارستان آزمایش را نشان بدهد دکتر او را بستری کرد، مثل اینکه دنیا یک دفعه روی سرم آوار کرد، مدام می گفتم چه کار کنم، به خودم گفتم: آرام باش، این چه کار کنم بیرون از تو است، مادر بیرون از تو است، تو باید بروی به او برسی، بالاخره یک کسی در این عالم پیدا می شود که دست تو را بگیرد و برود به او کمک کند، پس این بیرون تو است غصه نخور، پس چه چیزی درون من است؟ شور و شعفِ به دنیا آمدن یک موجود جدید، در لحظه دیدم که در وجود من هیچ چیزی نیست جز شور و شعف و شادی. ساده نیست چون از زمانی که بچه به دنیا آمد تا به امروز، بسیاری لحظات بوده است که این بیرونی دوباره آمده آوار شده و من را تحت فشار گذاشته و نگران کرده ولی خیلی زود متوجه اش شدم؛ برو بیرون، این تفکرات بد را بیرون بیانداز، این ها برای بیرون از تو است، چه چیزی مال من است؟ لبخند نوه ام، لب برمی چیند به او می گویم دورت بگردم بد است دختر باید بخندد، با چشم های بسته به من لبخند هم می زند، دنیای من را پُر می کند. آن شادی چون در درون من است باعث می شود سختی و فشاری که از بیرون روی من می افتد را تعدیل کند. با خودتان جنگ نکنید، به خودتان برسید.
صحبت از جمع: از مدت ها پیش با یک منی خیلی در کنکاش بودم، منِ شاکی، اصلاً حواسم نبود مخاطبم کیست؛ ای خدا مگر تو من را خلق نکردی، من یک دامن بدوزم خودم می دانم عیب هایش کجاست، تو که من را خلق کردی چرا توان من را در نظر نمی گیری؛ سال ها این گونه بود تا این که دو سه سال پیش به خودم آمدم که حواست هست با چه کسی حرف می زنی؟ شکایت می کنی؟ می خواهی جلوتر از او بروی که می گویی من توان ندارم، آن کسی که تو را خلق کرده حتما، تشخیص داده و این آزمایش را برای تو گذاشته پس به جای غر زدن، یادت نرود که آزمایش است، پذیرش داشته باش. در مورد کارهایی که باید انجام بدهیم و دوستش نداریم چه کاری انجام بدهیم که سخت تر نباشد، پذیرش. اصل مطلب پذیرش است، دوستمان فرمودند: تلقین شاید به گول خوردن نزدیک بشود ولی تلقین قدرتی دارد که روانشناس های ما از آن برای درمان بیمارهایشان استفاده می کنند. یکی از روانشناسان معروف به نام ژوزف مورفی، پدرش سرطان خیلی شدیدی داشت، در ایالت دیگری زندگی می کرد و زمان جراحی پدرش به ملاقات او آمد از حیاط بیمارستان یک تکه چوب از درختی کند و به اتاق پدرش رفت گفت پدر جان این چوبِ صلیب حضرت مسیح مال فلان کلیساست، پیرمرد 84 ساله تا صبح با این چوب راز و نیاز کرد فردا صبح همه آزمایش ها را قبل از عمل تکرار کردند دیدند مشکلی ندارد، دکترها متعجب شده بودند که چه اتفاقی افتاده، پیرمرد مرخص شد بخاطر عشقی که به حضرت مسیح داشت و آن چوبی که پذیرفته بود مقدس است و برای من بهره دارد. من خودم از گردگیری خوشم نمی آید ولی وقتی آدم پذیرش می کند و از آن بُعد به آن نگاه می کنیم که کسی که این کار را به من داده اگر درست انجام بدهم مزد خوبی می دهد، آن مزد خوب، دلخوشی می آورد و توان را افزون می کند و با تمام مشکلاتی که دارم این موضوع من را نگه داشته و توانستم تا حدی پیش ببرم. صحبت از جمع: هفته پیش فرمودید: در عمل ببخشید لطفاً بیشتر توضیح بدهید.
استاد: فرض می کنیم با یکی از دوستان مشکلی پیدا کردید و ناراحت شدید و رنجیدید، می گویم عزیزم شما باید ببخشید و این روش صحیح نیست و شما می گویی باشه بخشیدم اما از کنار دوستتان که رد می شوید خودت را یک طرفی می کنی و رد می شوی. شما فقط کلامتان بخشیدن بود، عملتان بخشیدن نبود باید در عمل ظهور داشته باشد. کلام انسان ها اگر در اعمالشان ظهور پیدا کند جامعه اصلاح می شود، چرا؟ طرف کلام خوب می دهد ولی عمل بد می کند ولی اگر کلام خوب، توی عمل درست انجام بشود جامعه خوب می شود. این خیلی مهم است.
صحبت از جمع: به نظر شما چه من هایی مانع شادی درون می شوند؟
استاد: همه من های ما که شاخک تیز دارند و با بقیه درگیر می شوند مانع شادی هستند؛ منِ حمایت گر دارم، عالی است، اگر این من حمایتگر در بیرون می خواهد مطرح بشود و می خواهد خودش را نشان بدهد و عیان کند حتماً شادی را از من می گیرد اما اگر فقط در درون من باشد وقتی یکی را حمایت می کنم هیچکس نمی داند هم جز خودم و خدای بالای سرم، آرامشی را که در آن فرد می بینم لذّتش به جان من می ریزد. پس نگاه کنید من هایی از شما که در بیرون درگیری به وجود می آورد حتماً شادی شما را می گیرد.
ادامه صحبت از جمع : آدم فکر کند که تا نیم ساعت دیگر هست، حس جاودانی مانع شادی درونی آدمی است مثلاً در ترافیک ممکن است لحظه ای دیگر نباشم پس چرا خودم را اذیت کنم.
استاد: خوب است این هم یک نگاهی است، من الان یک چیزی را می دانم، می بینم، می شنوم اما قرار نیست ده دقیقه دیگر هم همین طور باشد پس برای چیزی که این قدر ناپایدار است چرا خودم را آزار بدهم؟ آن وقت شادی می آید. شادی یعنی آرامشی می آید که از آن آرامش شادی در قلب آدم ایجاد می شود
ادامه صحبت از جمع: در مورد منِ سخت گیر، به این نتیجه رسیدم فرقی نمی کند چه سخت بگیری، چه سخت نگیری، ما شاید نوک سوزنی از یک موضوع را می دانیم و فکر می کنیم در تصمیم گیری قرار است در آن نقش داشته باشیم، باید رد کنیم برود.
استاد: منِ شما در بیرون سخت گیر باشد شما را آزار خواهد داد اما من شما نسبت به خود درونی شما در این تعامل با هم سخت گیری داشته باشند شما را به راه درست هدایت می کنند و شما همیشه متوجه می شوید. به عنوان مثال؛ تعداد سفره های موسی بن جعفر(ع) و سفره های حضرت رقیه و.. خیلی زیاد شده اند مدتی به این فکر می کردم که ما هر هفته سفره می اندازیم لقمه هایی را تهیه می کنیم این لقمه ها هزینه های کلانی هم دارد بعد خانه می رویم و از این لقمه ها می خوریم خیلی مواقع هم می خوریم و متوجه نمی شویم این را از کدام سفره آوردیم و چه کردیم، بیاییم پول این را به نیّت آقا موسی بن جعفر (ع) خرج خانواده های نیازمند کنیم، خیلی قشنگ است مگر نه؟ اما نه نمی شود، آن منِ خودم که به خودم سخت می گیرد به من گفت حرف جالب و قشنگی است ولی به خودت نگاه کن اگر این که مال تو است و به نام تو آمده و سند خورده این را به دوست دیگری می دهند که او هم این را ندارد، تو خوشت می آید؟ نه خوشم نمی آید، گفت پس یک فکر دیگری کن. یک فکر دیگری کردم و ان شاءا... جای آن را هم پیدا می کنم و این را به بیرون از حسینیه سوق می دهیم که آدم های زیادی ببینند و استفاده کنند و شاید مشکل گشایشان باشد. اگر من نسبت به چیزهایی که اول فکر می کنم سخت گیر نباشم خیلی از جاها پایم توی تله می افتد چون همیشه شیطان بغل آدم است و تو متوجه شیطان نمی شوی چون سخت گیرم همه چیز را دو سه بار بازنگری می کنم این باعث می شود تو تله نیفتم. به خودمان سخت بگیریم ولی به دیگران نه.
ادامه صحبت از جمع: اگر بحث شرع نباشد سخت گیری بیش از حد به خود هم باعث رنجش و مانع شادی درونی است اصلاً کل دنیا ارزش فکردن و تصمیم گیری ندارد فقط این که مشکل شرعی پیش نیاد و حقی خورده نشود.
استاد: خودت می گویی بیش از حد، چرا دین آمده است؟ به دلیل این که ما از قله تعادل سقوط نکنیم چه به این طرف، چه به آن طرف. حد تعادل را دین تعیین می کند، شما در آن حد بایست و برای این که از این حد استفاده کنی باید قرآن را کامل بدانی، بخوانید، مطالعه کنید حرف هر کسی را هم گوش ندهید.
آخرین کلام: ما درد داریم و رنج، متأسفم که درد و رنج را با هم به کار می بریم. به شما می گویم درد خیلی خوب است چون درد هشدار کننده و بیدار کننده است اما رنج فرسوده کننده است. درد آمد از آن استقبال کنید و بگویید چرا این درد آمد؟ خیلی ساده، کربلا رفتم یک نان گاز زدم پلاک دندانم توی فکم رفت کلی اذیتم کرد و هنوز هم وقت نکردم کامل آن را درست کنم. با خودم فکر کردم چرا در کربلا؟ خیلی هم دردش را کشیدم و نگذاشتم بچه ها بفهمند وخیلی مواقع خیلی چیزها هم تو این مدت نخوردم، با خودم فکر کردم چرا این طور شد؟گفتم تو همیشه عادت داشتی هر چیزی را آرام در دهانت می گذاشتی چه طور شد لقمه را سفت و تند دندان زدی؟ اگر شما چیزی به من بدهی اول بو می کنم، با آن بازی می کنم تا بفهمم پول آن حلال بوده یا نه، چرا به این نکته توجه نکردی؟ حالا درد آن را بکش، چه درد خوبِ و عالی است چون برای من تجربه شد دیگر از این به بعد حواسم را جمع می کنم اما رنج خوب نیست، رنج یعنی من کوچکم، من بدبختم، من ناتوانم، من عاجزم، من هیچ کدام از این ها نیستم، بنابراین حواسمان را جمع کنیم درد و رنج را با هم نیاوریم، درد خوب است و رنج بد است.