منو

پنج شنبه, 01 آذر 1403 - Thu 11 21 2024

A+ A A-

تعمقی در سوره یوسف بخش چهارم

 بسم الله الرحمن الرحیم

در جلسه قبل در آیه پانزده خواندیم که برادران یوسف او را بردند و از پدر تحویل گرفتند و با هم هم رأی و هم داستان شدند و کلام را با هم بستند که همه با هم همین را بگوییم و او را در نهان خانه چاه انداختند و سپس ما به یوسف وحی کردیم که قطعاً آنها را یک روزی از این کارشان در شرایطی که نمی دانند و فکر نمی کنند آگاه خواهیم کرد . این کلام تنها برای برادران یوسف نیست برای من و شما هم هست . در زمانهایی که بر ما ظلم و ستمی می رود آن زمانی که خروش می کنیم و با خروشمان همه اطرافمان را آتش می زنیم اگر این آیه را به خاطر آوریم که وعده خدا بر حق است بر ما آب خنک می ریزد . چون همه این اتفاقات این چنینی را که خدا وعده داده است در وقتی که انتظارشان را نداریم ؛ زیرا وقتی آدم انتظار دارد ، یک زمانی را پیش بینی می کند و خودش را حاضر می کند تا جوابی دهد و یک کاری کند ولی وقتی که پیش بینی نکرده باشد و جلویش یک خبری دهند وای بر احوالات آن آدم . اگر ما در حال خروش هستیم این آیه را به خاطر آوریم خروشمان آرام می شود . درست است که امروز کسی نمی داند که چطور به ما ظلم کردند ولی وعده خداوند که دروغ نیست ، حق است . روزی خواهد آمد که این ظلم و ستم در جایی آشکار شود که انتظارش نیست .
وَ جَاءُوا أَبَاهُمْ عِشَاءً يَبْكُونَ (۱۶)
و شبانگاه گریه کنان نزد پدر آمدند . به امانت یوسف را برده بودند و شب گریه کنان نزد پدر آمدند . یعنی امانت را خیانت کرده بودند که هیچ ، ریا هم می کنند . گریه می کنند در حالی که بسیار خوشحالند که دیگر یوسف را نمی بینند .
قَالُوا يَا أَبَانَا إِنَّا ذَهَبْنَا نَسْتَبِقُ وَتَرَكْنَا يُوسُفَ عِنْدَ مَتَاعِنَا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ وَ مَا أَنْتَ بِمُؤؤْمِنٍ لَنَا وَ لَوْ كُنَّا صَادِقِينَ (۱۷)
گفتند : ای پدر رفتیم مسابقه دهیم و یوسف را نزد اثاث خود گذاشتیم و گرگ او را خورد ولی تو سخن ما را هر چند راستگو باشیم باور نخواهی کرد . گریه می کنند در حالی که نارو راست هستند و کلک می زنند . امانت برده بودند در آن خیانت کردند و حالا به پدر دروغ می گویند و بیان می کنند که مسابقه رفته بودیم . گفتند یوسف را کنار وسایلمان گذاشته بودیم گرگ آمد و او را خورد ، دروغی بسیار بزرگ و عظیم . کمی که فکر کنیم می بینیم چه قدر شبیه دروغ های ماست . زیرا ما هم از این دروغ ها گهگاه می گوییم و آن قدر بزرگ نشان می دهیم که همه باور کنند ، اما این طور نیست . حالا مدعی هم می شوندکه ما راست هم به تو بگوییم تو باور نمی کنی ؛ به پدر هم تهمت ناباوری می زنند . در این که سخنشان دروغ است و می گویند راست است ،این را هم دروغ می گویند . ببینید یک فعل و اندیشه غلط آدمی را به چند غلط دیگر وادار می کند . بهتر نیست که جلوی اولی بایستیم تا بقیه اش نیاید ؟ با شخصی صحبت می کردم راجع به غیبت . گفت من تنها با یک نفر در این مورد صحبت کردم و من گفتم که یک نفر نشد . حرفهای تو یک بازی دومینو بود و تو اولین ضربه را وارد کردی و نتوانستی دیگر جلویش را بگیری . آدمهای بی شماری غیبت تو را نقل قول کردند . نفر اول که ضربه اول دومینو را می زند و دروغ اول را می گوید یا غیبت اول را می کند دچار یک گناه عظیم می شود و غافل از این که هر مُهره ای که از جایش حرکت می کند بخشی از گناهی که می کند مال خودش است و یک بخش از آن مال کسی است که ضربه اول را زده است . ببینید چه طور اتفاق می افتد ؟ و ما در کمال آرامش و خوش باوری حرفمان را می زنیم و می گوییم یک وقتی جبرانش می کنم . تازه بعضی وقت ها می گوییم من حرف راست را زدم . اما شما ببیینید تا نفر آخری که غیبت را می شنود و به دست فردی که غیبتش شده می رسد این دایره تماماً دچار گناهند . این ضربه اول را که زد این حرکت کرد و به دومی خورد و دومی که حرکت کرد یک بخش از گناهش را به اولی می دهند که راه افتاد و بخشی از آن مال خودش است اما نمی تواند خود را نگه دارد و به سومی می خورد . اینجا آن بخشی که سومی برایش اتفاق می افتد ذرّه ای باز به دومی می دهد و این باز یک بخشی را به اولی می دهد . شما ببینید وقتی بازی دومینو به پایان می رسد چه اتفاقی می افتد ؟ این بار را هیچکس نمی تواند بَردارد ، هیچکس نمی تواند جبران کند . پس بهتر نیست که چنین معامله ای را آغازگر نباشیم ؟ هر دروغی ، هر ریا کاری ، هر ناروراستی ، هر حسد نابجایی ، هر کدام این افعال زشت اخلاقی عین آن دانه های دومینو عمل می کند .
وَ جَاءُوا عَلَى قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ قَالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُممْ أَنْفُسُكُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَاللَّهُ االْمُسْتَعَانُ عَلَى مَا تَصِفُونَ (۱۸)
و بر پیراهن وی خونی دروغین آوردند . پیراهن یوسف را با خون گوسفندی آغشته کردند و با خود آوردند . یعقوب که پیامبر است گفت بلکه نفس شما کار را برای شما آراسته است . یعنی جمله ای که به من گفتید که ما رفتیم مسابقه یک دروغ و یوسف را گذاشتیم کنار وسایلمان دو دروغ و گرگ آمد و او را خورد سه دروغ و چهارمی بهتان به نبی خدا که ما راست می گوییم و تو باور نمی کنی ، ببیینید چند دروغ . پدرشان یعقوب نبی گفت : این طور نیست بلکه نفس شما کار را برای شما آراسته است . یعنی شما خودتان را حق به جانب می بینید . این حق به جانبی تنها برای برادران یوسف نیست برای من و شما هم هست . اتفاقات زیادی در زندگی می افتد که متأسفانه محصول عملکرد بد ما در بُرهه های زندگی ما است گفت نفس شما کار را برای شما آراسته است ، حالا تکلیف چیست ؟ آیا یعقوب نبی پسرانش را بِکشد ، بزند یا بیرون کند چه کند ؟ گفت اینک صبری نیکو داشته باش . یعنی در این ماجرا بهترین چیز ، داشتن یک صبری نیکو است . همان چیزی که اول گفتم ، خدا گفت یک روزی در یک جایی این برادران تو خبردار خواهند شد از آنچه که بر تو روا داشتند و از جایی که باور ندارند . یعقوب پدرش هم چنین گفت الان تنها یک صبر نیکو طلب می کنم . صبری نیکو و بر آنچه که توصیف می کنید از خداوند یاری می خواهم . یعنی برای داشتن این صبر جمیل تنها یاری خداوند است که امکان پذیر می کند . شما هم از خداوند یاری بطلبید تا صبری نیکو داشته باشید .
وَ جَاءَتْ سَيَّارَةٌ فَأَرْسَلُوا وَارِدَهُمْ فَأأَدْلَى دَلْوَهُ قَالَ يَا بُشْرَى هَذَا غُلَامٌ وَ أَسَرُّووهُ بِضَاعَةً وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِمَا يَعْمَلُونَ (۱۹)
و کاروانی از راه رسید آب آورشان را فرستادند پس او دلو خود را پایین فرستاد . دلو سبد حصیری بود که داخلش ظرفی قرار داشت و در آن آب می ریختند . دلو را انداخت و گفت مژده باد این یک پسر بچه است و او را به عنوان کالایی پنهان داشتند . آنها می توانستند او را به عنوان فرزندی داشته باشند و شاکر خداوند هم باشند . اما گفتند این را مثل کالا پنهانش می کنیم تا بعداً این را بفروشند و خدا به نیّاتشان آگاه بود .
وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَرَاهِمَ مَعْدُودَةٍ وَ كَانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ(20)
او را به بهای اندکی فروختند و نسبت به او بی رغبت بودند . او را ارزان فروختند چون فکر می کردند ارزشی ندارد . و چه قدر جالب چون ما در زندگی های شخصی مان خیلی ساده چیزهای با ارزشمان را ارزان می فروشیم و اصلاً توجه نمی کنیم . مردی که همسری نجیب و مهربان دارد و زنی که همسری مؤمن و مهربان دارد اگر این را قدر نشناسد خیلی ساده می فروشد یعنی یا به راه نادرست می رود و او را از دست می دهد یا این که چون فکر می کند کم ارزش است با او رفتار محترمانه ندارد ، ارزش کافی برای او قائل نیست . من نمونه آن را دیدم ، بهترین در یک خانواده ای نصیب یک آقایی شد و سالها برای این که خودش فهم درستی از بهترین نداشت همیشه یک جمله را بیان کرد و آن این بود که گوگولی خانواده را به من دادند ،در حالیکه بهترینش بود ، اگر درجه فهم تو آن قدر بالا نبود که فرق خوب و بد و کم و زیاد را بشناسی نعمت خدا را ضایع کردی ؟ ما از این کارها زیاد می کنیم . بسیار کلان در روابطمان با دیگران و در استفاده از وسایلی که به ما می دهند ، حالا چه برایمان می خرند و چه برایمان کادو می آورند و چه خودمان تهیه می کنیم ارزش قائل نیستیم . به یک خانواده ای در شش ماه سه یخچال دادم ، دو تای آنها دست دوم بود . بعد از مدتی خبر داد که موتورش سوخته و گفت من ندارم که این را تعمیر کنم . بار دیگر که درست شد دوباره گفت که لوله گازش سوراخ شده خب چرا درست استفاده نمی کنی ؟ بار دیگر یخچال نو خریدم اما آن را هم دو سال بیشتر نتوانست نگه دارد . ما همین طوری همه چیز را ضایع و خراب می کنیم . در روابط پدر و مادری ، در روابط مادر و فرزندی و در روابط خواهر و برادری و زن و شوهری و دوستان با هم . وقتی دوستی بعد از گذران بیست سال به دوستی خیانت می کند ، می دانید دوستی یعنی چه ؟ یعنی شخص پشت سر دوستش حافظ منافع و آبروی دوستش است . اگر حافظ نیست ، دوست نیست دروغ می گوید . حالا دوستانتان را محک بزنید . او را به بهای ناچیز چند درهمی فروختند و نسبت به او بی رغبت بودند . لازم است از امروز به بعد به هر چه که در زندگی داریم یک دور دیگر نگاه کنیم . پدر و مادرهای پیر و از کار افتاده حتی بچه هایی که عقب مانده اند حتماً چیزهای زیبا و ارزشمندی در خود دارند . به دوستی هایتان توجه کنید علی الخصوص به دوستی های با اولیای

دینتان توجه ویژه بگذارید . در این بخش همه ضعیف هستیم زیرا زمانی که به آنها نیاز داریم سراغشان می رویم و وقتی خوش هستیم بی خیال و کاری با آنها نداریم . عاشق امام حسین(ع) هم نشین دائمی امام است و عاشق امام رضا(ع) رفیق همیشگی اوست . به روابطتان با دیگران نگاه کنید آن قدر چیزهای با ارزش در مشت شماست . گاهی بیماری وارد خانواده ای می شود ، این بیماری یک نعمت بزرگ است زیرا همه را دور یک چراغ جمع می کند ، جمع متفرق آنها را به جماعت تبدیل می کند . گاهی یک ورشکستگی در خانواده ای اتفاق می افتد و تا چندی قبل هر شش ماه یک بار هم یکدیگر را نمی دیدند اما به دلیل بروز مشکل چنان به هم چسبیدند و وابسته شدند . و ما این چیزهای با ارزش را توجهی نداریم .

نوشتن دیدگاه