منو

پنج شنبه, 01 آذر 1403 - Thu 11 21 2024

A+ A A-

بخش دهم : کربلا مقام امام زمان و امام صادق علیهما لسلام

بسم الله الرحمن الرحیم

سه شنبه مثل هر روز صبح يك زيارتي داشتيم بعد به هتل برگشتيم و بعد از ناهار قرار شد ساعت سه يا سه ونيم حركت كنيم من قدري روي تخت دراز كشيدم تا خستگي كمرم از بين برود وقتي دراز كشيده بودم يك  لحظه كوتاه بين خواب و بيداري مرد عربي را ديدم كه صورتش را پوشانده بود اومد به من گفت راه  بيفت راه بيفت راه بيفت برويم خيلي محكم ميگفت پشت سر هم تكرار ميكرد من تاملي كردم اون اصرار ميکرد كه بجنب من مثل هميشه كه ميايستم به خاطر ديگران گفتم، آخه دوستام، آخه خانواده ام، بچه هام، او عصباني شد با تندي آمد دست من را از روي لباسهايم از روي ساعد گرفت و كشيد و گفت عجله كن دير ميشود اون گفت  تو حركت كن اونها به دنبالت به سرعت مي آيند، در پرانتز ياد گرفتم بعد از اين تند ميروم خواستيد بيائيد نخواستيد بمانيد.
ايشون به من ميگفت من بايد همين الان تو را ببرم، عربي را بسيار فصيح زبيا و با صداي خوبي حرف ميزد اما من زبانش را ميفهميدم من را ميكشيد و ميبرد از يك بازاري عبورم داد سپس دالانهايي بود كه نرده كشيده بودند باز من را از اون ها عبور داد برد من را زير يك چادر، چادر سبز بود و مزين به پرچمهاي سبز و سفيد وقتي وارد شدم در بالاي چادر كه مثل محراب درست شده بود آقايي با دستار سبز نشسته بود علي رغم اينكه نور بسيار زيادي آقا داشتند ولي من صورت پر نورشان را مي توانستم ببينم آن عرب به من گفت ايشان تاكيد فرمودند شما را بياورم من را عفو كنيد و حلال كنيد من با سر اشاره كردم كه خب ولي محو تماشاي اون آقا بودم، ايشان من را نزديكتر دعوت كردند به من امر كردند خوب نگاه كن به خاطر بسپار امروز همين جا خواهي آمد وعده ما اذان مغرب فراموش نكن همه را بياور حالا ميتواني برگردي .آن مرد باز دست من را گرفت و به عقب برگرداند و با برگشتن اون صداي كوبيدن در آمد و از جا بلند شدم پسرم گفت مامان بجنب مثل هميشه كه به من ميرسد فقط دور تند بدو  بدو را براي من ميگذارد مامان بدو خواهش ميكنم بدو دير كردي مثل هميشه آبرويمان رفت  همه حاضرند جز شمافقط میگفتم چشم مادر چشم ديگه نمي توانم توضيح بدهم كه من چه اتفاقي برايم افتاده و الان هنوز گيجم اصلا نمي فهمم فقط گفتم چشم و دويدم گفتم كجا ميخواهيم برويم گفت امروز ميخواهم ببرمتون به جايي كه ميگويند مقام امام زمان است مامان امروز ميخواهيم برويم اونجا، گفتم چشم حاضر شدم و راه افتاديم مسيرش از يک بازاری عبور ميكردم از بازار كه عبور ميكرديم ديدم اون همان بازار است كه من را با اون سرعت برده بودند راه هاي ورودي به داخل آن مكان هم دقيقا همان شكل بود فقط وقتي وارد اون مكان شدم  ديدم به جاي اينكه چادر باشد ديوار است وگرنه همان شكل است حال و هواي خوبي داشت اون روبرو يك محرابي با يك پنجره فولادي بود كه مردم از داخل حصار نرده اي اش عبور ميكردند  به اونجا ميرفتند كه مکان نيايش بوده براي آقا امام زمان اونجا كه رسيدم بوسيدم اونجا را بوئيدم و بعد به نماز نشستم  يك دفعه ديدم بچه ها صحبت ميكنند با هم كه حاضر شويد با عجله بدويد مبخواهيم برويم جاي ديگري كه مقام آقا اما م صادق است من به تندي گفتم من نمي آيم تا شايد اينها هوشيار بشوند و اينها هم بگويند اگر تو نمي روي ما هم نمي رويم ديدم ولوله بينشونه ميخواهند بروند حق هم داشتند ميگفتن نكند به مقام امام صادق نرسنداما خوب حال من را نمي دانستند سعي كردم چيزي نگويم سكوت كنم اما دلم نيامد بالاخره صدام دراومد گفتم من نمي فهمم سه شنبه باشه مقام امام زمان باشه وقت اذان مغرب هم باشه تو جاي ديگري باشي اين را كه گفتم فوري خانم ها به گوش آقايان در قسمت ديگر  رسوندند و همه نشستند و به نماز مغرب رسيدند البته من هم تاوان  تذكرم را دادم چون همان اولي كه گفتم من نميآيم كافي بود نبايد بیشتر ميگفتم اما طبق معمول دلم نيامد موقع نماز يك خانمي بچه كوچك هم داشت كنار من نشسته بود علي رغم جايي كه داشت و ميتوانست قدري آن طرف تر بايستد اينقدر به من چسبيد  و در بالا و پائين رفتن هر دفعه  كه بالا و پائين رفت انگار يك ديوار آجري سيماني از بغل من  ميرفت پائين ميآمد بالا من دست چپم  را اگر دو نفر بهش اشاره كنند تا صدام كنند این دستم ضعف ميكند غش ميكنم حالا ببينيد چه روزي افتادم اما عيب ندارد مي ارزيد اگر بقيه به فيض رسيده باشند مي ارزيد نماز مغرب را نشستيم نماز خيلي خوبي بود خيلي خوب بود خيلي خوب بود جاي همه شما را خالي كردم ياد كردم همه شما را اين نماز من را برد به دوره بچگيهايم من بچه كه بودم خيلي كوچك بودم نزديك اذان كه ميرسيد مامانم جانماز خودش و من را ميداد بغلم ميگفت بدو مامان بدو مسجد جا بگير تا من هم بيايم اون مسجد پله هاي بلندي داشت فكر ميكنم الانم هم همين طوري است هميشه وقتي ميرفتيم وقتي تنها ميرفتم تنهايي را حس ميكردم و احساس نگراني ميكردم كه مبادا اين زنهاي پير نگذارند من جانماز مامانم را پهن كنم جا بگيرم هميشه دلهره و دلشوره اش باهام بود تا وقتي مامان مي آمد وقتي مامان ميآمد حس ميكردم بال و پر درآوردم ديگه كسي نمي تواند مزاحم من بشود من را حت شدم وقتي مامان بود ديگه نمی ترسيدم ديگه راحت بودم اون روز تو اون مكان و تو اون نماز حس عجيبي بود  انگار همراه بزرگترم به صف نماز رفته بودم ديگر نگران هيچ چيز نبودم نه به گذشته فكر ميكردم نه به آينده هرچه بود همان دقايقي بود كه توش بودم خيلي خوب بود خيلي خوب بود خدا ان شالله  روزي تك تك تون بكند به قول حاج حسين خدا بيامرز خدا رحمتش كنه روحش هميشه همسفره وهمنشين بزرگان خدا باشه نماز خوشمزه اي بود بعد از اون عازم مقام امام صادق شديم اونجا هم خوب بود بماند كه مابه خاطر اينكه براي دوستانمان تحفه اي از كربلا به رسم سوغات آورده باشيم و قرار  هم نبود در بازار ها بگرديم پسرم گاه با بعضي جوانهاي ديگر  مسئول بود تا در آن بازارچه اي كه بوديم آن تحفه ها را تهيه كنند كه براي دوستان آوردیم اين تحفه ناچيزي بود از جانب همه افرادي كه عازم كربلا شده بوديم كه با مهر و محبت و دعاي فراوانشون براتون به ارمغان آوردند آنجا مانديم مقام امام صادق رفتيم  پسرم و عده ديگر مشغول خرید بودند برگشتيم به آنها رسيديم بازار را بسته بودند بازار كلا تاريك تاريك شد واقعا مردمي كه در بازارها داد و ستد ميكنند بايد در زمان سكوت و تاريكي بيايند  ببينند از صبح تا عصر اون جا را چه کار كردند حركتهاي غلطشان رعايت نكردن موازين شرعيشون و به قول قرآن رعايت نكردن پيمانه هاي درستشون ببينند كه چه بلايي بر سر مكان داد و ستدشون ميآورد خيلي بد بود خيلي بد بود من فقط براي اينكه دوستان نترسند توصيه ميكردم بدويد بدويد دير شد هر كه بماند جا ميگذاريم و سعي ميكردم اينها را نزديك به هم حركت بدهم كه موجودات شرور از بينشون عبور نكنند خلاصه از قبرستون و بازارها هنگام تاريكی  و سكوت شب پرهيز بفرمائيد اين را فراموش نكنيد مگر اينكه بازارها را افراد مومن و پرهيزكار اداره كنند اين آخرين سخن امروز من در ادامه سفر نامه كربلا تا ديدار ديگري و روز ديگر ياعلي مدد التماس دعا براي شادي و فرج مولا امام زمان اجماعا صلوات.

نوشتن دیدگاه