منو

شنبه, 03 آذر 1403 - Sat 11 23 2024

A+ A A-

جلوه های گوناگون از مقام امیرالمومنین

بسم الله الرحمن الرحیم

بر صفحه تلویزیون می نگریستم ، در هیچ اندیشه ای نبودم ، خالیه خالی ، حتی به آن صفحه روشن تلویزیون هم نمی دانستم که به چه چیزی نگاه می کنم یا اصلاً می بینم یا نمی بینم ؛ دستها خالی ، پاها بی حرکت ، گوش ها هیچ صدایی را در خودش برای شناسایی تجزیه و تحلیل نداشت . دهانم خالیه خالی ، حتی هیچ مزه ای هم در این دهان نبود ، چشم ها ، هم می دید ، هم نمی دید ، هیچ حرکتی در کلّ بدن نداشتم ؛ به یکباره چشمم دید ، کجا را ؟ صحن و سرای نجف در پیش چشمانم آشکار شد ، بی اختیار دست راست روی سینه گذاشتم ، سلامی آهسته گفتم تا اگر بر سلامم پاسخی نیامد کسی نشنود ، آبرویم برود چون سلام ، علیک دارد اگر علیک نشنوی آبرویت رفت . چقدر آبروی ما رفته ، نه ان شاءالله نرفته ، ان شاءالله گوش هایمان یک ذره سنگین بوده ، کم شنیده ، حتماً علیک داشته است . همه چیز یک دفعه ایستاد ، سکون محض ، تصویر تلویزیون ساکن شد ، هیچ صدایی نمی شنیدم ، دست راستم بر روی سینه ، انگار چسبیده بود یعنی نمی توانستم جدایش کنم و قادر به تکان خوردن نبود ، تنها منطق عقلی ام شارژِ شارژ و در حال پرسش کردن که چه اتفاقی افتاده ، چه شده ؟ بانگی نهیب زد ، به دستت نگاه کن ؛ به دستم که روی سینه چسبیده بود نگریستم ، بار دیگر به من گفت : انگشتهایت را نگاه کن ؛ وقتی به انگشتهایم نگاه کردم دیدم این انگشتهای من ، هر کدام تبدیل شدند به یک دانه فلش نورانی ، دیدید فلش هایی که روی جداول می چسبانند تا شبها از خودش نور بدهد ، این طوری هر کدام از انگشتهایم یک فلش نورانی شده بود و نوکشان هم فلش داشت . صدا گفت : کدام سو را نشان می دهند ؟ گفتم : قلب . گفت : پاپوش عقلت را در بیاور با قدم های نرم و لطیف قلبت حرکت کن ؛ این کلام خدا بود که به حضرت موسی(ع) گفت : نعلین از پا در بیاور و پیش بیا . به من گفت : پاپوش عقلت را در بیاور با قدم های نرم و لطیف قلبت حرکت کن ، من چنین کردم . تصویر تلویزیون حرکت کرد ، من هم با آن تصویر وارد حرم آقا امیرالمؤمنین شدم ، پیش رفتم چقدر زیبا بود ، آرام آرام پیش رفتم تا مقابل ضریح قرار گرفتم . ادای احترام و ارادت قلبی کردم ، همان صدا دوباره آغاز سخن کرد گفت : به همه جوانب ضریح نگاه کن ؛ بر ضلعی نگریستم آقا را ایستاده مشاهده نمودم ، خواستم بِدَوم بر پاهایشان بیفتم ، صدا گفت : به ضلع دیگر برو ، چرخیدم ، این مرتبه آقا را روی دو زانو نشسته دیدم . صدا باز هم مرا به یک ضلع دیگر بُرد آقا را در حال سجده دیدم ؛ ضلع دیگر ایشان را سخت مشغول کارهای بدنی ، مشغول کار دیدم . بعد از آن صدا مرا به گوشه های حرم متوجه کرد ، گوشه به گوشه ، (ان شاءالله خدا توفیق بدهد بروید ببینید ، حرم امیرالمؤمنین صفایی دارد یک چیزیه ، آن را به هیچ کجای این کُره خاکی نمی شود تشبیه کرد ، یکی حرمشان هست ، یکی آن جای نمازشان در مسجد کوفه که فرق مبارکشان را شکافتند ، عالمی است .) سرگردان و پریشان به گوشه ها نگاه کردم ، هر گوشه ای آقا را در یک حالتی دیدم ، هی سرگردان تر شدم ، پریشان تر شدم ، چون می دیدم ولی اجازه نزدیک شدن نداشتم . من 25 یا 26 سال پیش دیدن نورها را شروع کردم و همیشه دستهایم قفل ، بدنم قفل فقط نور را می دیدم تا وقتی می رفت . این بار هم دوباره تکرار شد ، نمی توانستم هیچ حرکتی بکنم . سرگردان و پریشان مانده بودم ، چون می دیدم ولی اجازه نزدیک شدن نداشتم با ناله ای از عمق سینه ام پرسیدم : چرا ؟ صدا گفت : حال ببینیم که شما چه دیدید ؟ آقا در حال ایستاده را نگاه کردم ، دیدم ایشان خطبه می خوانند و مردم را موعظه می کنند . در حال نشسته دیده بودم آن هم روی دو زانو ، ایشان را تازه مشاهده کردم که در خدمت آقا رسول الله هستند و در محضر آقا رسول الله می آموزند ، بهره مند می شدند و در چهره شان ذرّه ای خستگی نمایان نبود . در حال سجده دیدم ، آنچنان غرق در بندگی خدای خویش قرار داشتند و چنان عاشقانه گفتگو می کردند که هرگز راز و نیازی چنین روح پرور و سرشار از سرور و شادی ندیده بودم . وقتی در حال کار ایشان را دیدم ، دیدم جز ذکر حق بر لب و در ذهن و در قلبشان هیچ کلام دیگری جاری نبود . در سوره نور می خوانیم : مردانی که در داد و ستدشان جز نام خدا جاری نیست . و با هر ذکری توان جسمی ایشان افزون می شد . در یک گوشه ایشان را همسری نیکو ، مهربان و عاشق یافتم . در گوشه دیگری ایشان را پدری مهربان و حکیم . دیگر نمی دانم چه بگویم ؟ حرکتم را در حرم تندتر کردم ، صحنه های بیشتری از ایشان ملاحظه کردم . پس از چرخش هایی که نمی دانم چقدر بود ، من عادت به چرخیدن دارم شما می دانید ، هم عاشق چرخیدن هستم و هم از کودکی عادت به چرخیدن داشتم . بعد از چرخش ها و حرکات تندتر ، همان صدا من را به خودم آورد گفت : می دانی امیر مؤمنان جلوه های بسیاری دارند ؟ گفتم : آری ، چون آنجا دیدم ، لازم نیست بگویم در کتاب ها خواندم . ایشان به من گفت : می دانی در روز محشر اگر جلوه ای از جلوه های ایشان را در دنیا نیافته باشی با همان جلوه در پیش چشمت عیان خواهند شد و شما ایشان را نخواهی شناخت . آنجا توی سرم کوبیدم ، اشکهایم سرازیر شد . هی گفتم : ای وای بر من ، ای وای بر من ، ای وای بر من ؛ خسرّالدنیا و آلاخره که خداوند در کتاب خودش فرموده امروز من هستم نه فرد دیگری . در همان لحظه که نمی دانم چقدر بود از هر صحنه مولا را به گونه ای متفاوت از همه ی تعاریفی که از ایشان تا به امروز شنیده بودم ملاحظه کردم ، خیلی متفاوت خیلی عظیم تر و خیلی زیبا تر .اشک هایم می ریخت و من نمی دانستم که چه باید بگویم . دنیایم را به شناخت و بررسی آدم هایی گذراندم که هیچ تأثیری در دنیای من نداشتند چه رسد به عالم آخرتم . با خودم گفتم شاید تو ظرفیت شناخت و دانستن همه ی ابعاد وجودی مولا را نداشته ای . آدمیزاد نردبان توجیه اش بی انتهاست ، پله ها را می گیرد و بالا می رود . فوری گفتم شاید تو ظرفیت شناخت مولا را نداشتی صدا فوراً گفت قبول ولی در دنیا و در زندگی ات با چند تا از این جلوه ها که روبرو بودی نباید شاکله ی وجودی ات را از سرچشمه ی آن تغذیه می کردی ؟حداقل به اندازه ی نیاز ، برخورد و مسائل خودت . اشک هایم را با دستانم پاک کردم و با سرم تصدیق کردم ، چه می توانستم بکنم ؟ جز این چه می توانستم بکنم ؟ صدا گفت : برو و به همه ی آدم هایی که در روز عید پیمان اخوت و برادری با دوستان خویش می بندند ، بگو . بگو: آیا می دانید در پیمان نامه ی شما چه نوشته است ؟ دیشب نمی دانم کدام شبکه نشان می داد و از پیمان نامه ی اخوت و برادری می گفت که این پیمان نامه اگر که بسته بشود و دو نفر خود را برادر اعلام کنند چه مسئولیت هایی بر عهده ی دو طرف می افتد . گفت : آیا می دانید در پیمان نامه ی شما چه نوشته است ؟ آقایانی که شما برادر واقعی هستید یعنی هم خون در پیمان نامه ی اخوتتان چه نوشته است ؟ آقایانی که برادر واقعی نیستید و با برادران خود عقد اخوت بسته اید ، در پیمان نامه تان چه نوشته است ؟ بروید و ببینید .
روز عید دست بیعت با مولا داده شده است . می دانید که پیامبر همه را در حجه الوداع ، در غدیر جمع کرد و آن جا ولایت امیرالمؤمنین (ع) را اعلام کرد و همه در طی سه روز مرد و زن دست بیعت دادند . مردها دست دادند و زنها پرده ای میان مولا و خانمها افتاد تشت آبی میانشان قرار گرفت . مولا از این طرف دست در میان تشت آب گذاشتند و زنها هم در آنطرف دست در میان تشت آب گذاشتند وبیعت کردند و زیباترینش ، عمر با عجله خودش را به امیرالمومنین رساند و دست بیعت داد . نکند من و شما هم اینطوری با مولا دست بیعت میدهیم ؟ امروز پسر آن آقا میخواهد دست بیعت بگیرد . آیا مفهوم بیعت برای مسلمانان شیعه روشن است ؟ که نیست . اگر کسی را خواهان بیعت درست یافتید اورا به بیعت مولا امیر المومنین و آقا رسول الله آن هم در زمانی که مولا در سنین نوجوانی بودند ارجاع دهید . زمانی که پیغمبر اعلام کردند مولا دست بلند کردند . واز همان زمان دیگر دستشان را از دست پیامبر جدا نکردند . در این مسیر چه ها انجام دادند ، چه سختیهایی که تحمل نکردند و الی آخر . کسی که امشب میخواهد دست بیعت با مولا امام زمان بدهد دکور نبندد. برود ببیند علی آن روزی که نوجوانی بیش نبود و پیغمبر، اسلام را معرفی کرد و خواست چه کسی با من همراه میشود . اولین کس امیر المومنین بود در میان مردم . نوجوانی بود و از زمانی که شروع کرد تا زمانی که از دنیا چشم فروبست چگونه حرکت کرد ؟ شما امشب میخواهید بیعت کنید ؟ بیعت را میشناسید ؟ و میدانید که باید چه کنید ؟ میگوید : ای بابا بیعت نمیکنم . نکن کسی شما را زور نکرده . برو ببین آنهایی که بیعت نکردند الان کجا هستند ؟ هر کس فردا میخواهد دست بیعت با امامش دراز نماید باید بداند که فردا متعهد چه مسائلی خواهد بود . یکی از آن مسائل این است : دین را با آدمها یی که ظاهردین را دارند سنجش نکنید . خداوند حفظ کند . یکبار خدمت آیت الله حسن زاده آملی رسیدم . در انتهای گفتگویمان فرمودند : دخترم حواست را جمع کن لباسی که بر تن من است بر تن پیغمبر ، عمروعاص و معاویه هم بوده . من هیچ کس را با لباسش سنجش نمیکنم . هر کس را با عملکردش سنجش میکنم . آن هم قضاوت نمیکنم . فقط تشخیص میدهم آیا میتوانم با این دوستی داشته باشم یا نمیتوانم . کسی که دست بیعت با امامش دراز میکند باید خیلی مراقب باشد . در حالیکه امروز حتی برادران هم خون پیمان برادری درستی فی مابین خویش ندارند . چقدر برادرها هستند با هم قهر هستند . سر ارث و میراث همدیگر را به قصد کشت کتک میزنند . چقدر برادرها بودند که از دنیا رفتند و با هم قهر بودند .. اینها جواب میخواهد . هر کس که میخواهد پیمان ازدواج منعقد نماید باید با جلوه زیبای همسری امیرالمومنین آشنا شود و پیمان نامه زناشویی ایشان را خوانده و برصفحه دل بنگارد . بعد پیمان یک زندگی مشترک را ببندد تا صحن دادگاههای کشور از این همه ازدحام خاموش شود . زوجهای جوانی که قصد کردند صاحب فرزندی بشوند ، مقام پدری و مقام مادری ، هر دو با به دنیا آمدن فرزند برای آنها هم متولد میشود . بچه دوره فرزندیش را شروع کرده و پدر دوره پدریش را شروع کرده . اینها باید از مولا و همسر گرامیشان بیاموزند . تا جلوه پدر بودن و مادر بودن که وقت تولد فرزند برای آنها متولد میشود همانطور که فرزندشان بزرگ میشود این جلوه ها هم بزرگ و بزرگتر بشود . جلوه های دیگری از زندگی آقا امیر المومنین وجود داشت . بیاییم فقط از مولا کشیدن تیر از پایشان موقع نماز را فقط ندانیم . خیلی عظیم وبزرگ است ولی فقط این نیست . بیاییم و انگشتر به زکات در سر نماز دادن را فقط ندانیم بیشتراز اینها وجود دارد . خب چطور بدانیم ؟ شما طالب باش . شما عاشق باش . خودش میداند چطوری به شما نشان بدهد . در جای خودش به شما نشان خواهد داد .
سوال: در مورد عقد اخوت می خواستم بدانم ؟
استاد: ما بسیاری پسرخاله ی مان دخترخاله ی مان پسرعموی مان دختر عموی مان هست ولی از لحاظ روحی هیچگونه نزدیکی باهم نداریم علی رغم اینکه رشته ی فامیلی داریم ولی هیچگونه هم روحی باهم نداریم خواه نا خواه شما هرچقدر هم سعی کنید که به این رابطه نزدیک شوید ولی عملا نمیشوید ولی این عقد اخوت معمولا بین دو آقا یا دو خانم در شرایطی بسته میشود که اینها علی رغم اینکه هیچ هم خونی باهمدیگر ندارند ، هم روحی بسیار بالایی دارند چطور که یک آقا مثلا با یک عالم دینی یا عالم روحانی یا یک آدم عرفانی انقدر نزدیک است که با پدرش نیست چرا این اتفاق می افتد؟ چون آن هم روحی وجود ندارد ولی با این آقا علی رغم فاصله ی بسیار زیاد که باهم دارند به شدت هم روح هستند. بنابراین عقد برادری حتما الزاما یا عقد خواهری نباید وقتی اتفاق بیافتد که خانم رابطه ی خوب و قشنگ با دخترخالش یا دخترعمه اش یا نزدیکانش دارد بعد تازه بیرون از این خانه با یک نفر رابطه ی نزدیک و تنگاتنگی را برقرار کند نه هیچ الزامی تو این زمینه نیست چون اینجا چیزی که حکم میکند هم روحی آدمهاست هم روحی ها وقتی بالا باشد میتوانند به این نقطه برسند منتها این نقطه را اگر قرار داد کردید باید پای تعهدش بایستید .
صحبت ازجمع :من فرمایش شما را کامل متوجه هستم منتها چیزی که تجربه کردم مثلا تعطیلات نوروز با دوستانمان چند روز پیکنیک میرفتیم و لذت هم میبردیم بعد یکدفعه دیدم من غافل شدم خانه ی خاله ی خودم را 12 فروردین رفتم در حالی که با خانه ی من 700 متر فاصله داشت یعنی خیلی نزدیک ، بعد وقتی خودم را گذاشتم جای خاله ی خودم به هر حال بزرگتر بوده رابطه من با او از لحاظ مذهبی برای من چیزی نداشت میرفتم ده دقیقه ای نشسته باشم عید را تبریک گفته باشم من منظورم این هست که یک جاهایی اولویت هایی را نباید از دست بدهد.
استاد: اینها بحث وظایف است ، وظایف همیشه در اولویت است وظایف را نباید حذف کرد اما بحث عقد برادری و خواهری یک مبحثی جدا از این وظایف است چون شما با کسی عقد برادری می بندی که دوست داری به اندازه برادر همیشه به هم نزدیک باشید در حالی که پسرخاله ات و پسر عمه ات بر حسب وظیفه شما به دیدنش بروید بیمار باشد، من تا سه چهار سال پیش نمیشد که در خانواده بیماری باشد و به عیادتش نروم عزایی باشد و در عزاداری شرکت نکنم در عروسی ها گاها ممکن بود که نروم ولی حتما جهت شادباش گفتن یک حرکتی می کردم بنابراین یک چیزهایی وظایف است و وظایف در اولویت است که باید انجام شود اینها نمی تواند این وظایف را پشت سر بیندازد اگر بیندازد آنوقت باید حسابش را پس بدهد.
صحبت ازجمع: شما فرمودید یک جلوه هایی از امیرالمؤمنین را باید آدم کشف کنیم در شب لیلة المبیت که حضرت به جای آقا رسول ا... (ص) خوابیدند ، آیه ی 207 سوره بقره که می فرماید: وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ وَ اللَّهُ رَؤُفٌ بِالْعِبادِ از مردم کسی است که جانش را برای خشنودی خدا میفروشد و خدا به بندگان مهربان است . و در زیارت جامعه ی کبیره که منسوب به آقا امام هادی (ع) است ایشان روز هجدهم ذی الحجه که در واقع عید غدیر است وقتی تبعیدشان میکردند از مدینه به سمت به سامرا مشرف میشوند به سمت حرم امیرالمؤمنین در نجف و این آیه را آنجا در زیارت جامعه ی کبیره که زیارت غدیریه هست آن را میخوانند و همچنین این آیه ای که رَبَّنَا لا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ می فرمایند هدایت ما هدایتی هست که به واسطه ی امیرالمؤمنین انجام شد و هدایت که شدیم قلب هایمان را از این هدایت منحرف نفرما.
استاد: امیرالمؤمنین به قدری جلوه های عجیب و عظیم دارد که گاهی اوقات ما تو کتابها دنبالش میگردیم خوب هست اما وقتی تو کتابی چیزی دیدیم ولش نکنیم ادامه بدهیم ببینیم خودشان به ما چه چیزی عطا میکنند .
صحبت از جمع: از این صحبتی که شما کردید البته خیلی هول انگیز است فرار که ندارد می گویند همه امام زمان (عج) را می بینند و نمی شناسند احتمالاً به تبعیت از پدر بزرگوارشان ما همه وجوه ایشان را هر موقع که بشناسیم ایشان را اگر زیارت بکنیم در این دنیا می توانیم به جا بیاوریم وگرنه که فکر می کنم همان است که کلُ هُم نُورٌ واحد است دیگر حالا من اینطوری برداشت کردم از این فرمایش شما که شاید به این شکل باشد. خدا آخر و عاقبت همه را به خیر کند.
استاد: چه موقع می توانید این وجه را تشخیص بدهید؟ وقتی که از آن جنس باشید تا از آن جنس نباشید نمی توانید تشخیص بدهید. اینقدر بیراهه می روید. پس راهکار چیست؟ سعی کن به این جنس نزدیک بشوی، هر چه تو نزدیکتر بشوی لایه های حجاب برداشته تر می شود و تو زودتر به مقصد می رسی. این که خدا می فرماید نامه اعمال آدمی در روزی معادل پنجاه هزار سال بالا می رود. مگر ما پنجاه هزار سال اینجا زندگی می کنیم ؟

منشور قوانین ما برای رسیدن به نور و آگاهی بخش هفتم :7-6-97
قانون بیستم : کائنات یک وجود واحد است علی رغم اینکه در کائنات همه چیز جزء به جزء وجود دارد همه هم می بینند کائنات یک وجود واحد است همانطور که من فرد، شمای آدم علی رغم اینکه دست دارد پا دارد چشم داردبینی دارد ابرو دارد مو دارد و... و هزاران سلول متفاوت در بدنش اما آدمی یک وجود واحد است اگر یک بار به این نوک انگشت سوزنی فرو برود و دردی به وجود بیاید تمام این بدن مرتعش میشود چرا؟ چون تمام اینها به صورت نامرئی به هم پیوند دارند کائنات وجودی واحد است تو هرکجای این کره ی خاکی که باشی همه چیز و همه کس با نخ نامرئی به هم بسته اند اگر دلی را خوشحال کنی همه را خوشحال کردی اگر آهی از کسی بربیاری آه از دل همه در آوردی. فوری نگو پس موقعی که من خیلی ناراحت شدم حتما یکی یکی دیگر را اذیت کرده بود، بگو آنموقع که تو یکی را اذیت کردی چه اتفاقی افتاد؟ همه را اینجوری تماشا کنید.
قانون21 : دنیا مثل کوه است کوه چه دارد؟ پژواک. مولانا هم خیلی قشنگ میگوید، اين جهان كوه است و فعل ما ندا سوي ما آيد نداها را صدا دنیا مثل کوه است پژواک دارد هر کلامی را بگویی همان را دریافت میکنی، اگر از کسی سخن بد یا شری برای تو گفته شد چهل شب برای آن شخص سخن نیکو بگو. امروز شنیدم که فلانی برای من حرف بدی زده بدخواهی کرده سخن بدی راجع به من گفته یا کلام نامربوطی گفته غیبتی کرده یا هرچی ، من امروز این را شنیدم خوب عصبانی هستم کفری هستم من هم باید تلافی اش را دربیاورم باید یک چیزهایی بگویم .اما من میگویم این کار را نکن من به جای اینکه این کار را بکنم چهل شب پشت هم برای او حرف خوب میزنم تو خانه ی خودم تو خلوت خودم می گویم که الهی عاقبتت به خیر باشد ان شاءا.. که هیچوقت این کلامها از دهانت خارج نشود ان شاءا.. که اینجور باشد زندگیت اونجور باشه، پایان چهل روز نتیجه را ببینید . من به دفعات این را دیدم در بعضی ها کاملا کارساز بوده دیگر رفتار غلط تمام شده است و تا پایان چهل روز که رسیده است آنقدر خوب شدند که نگو، اما در بعضی ها همنشین بد داشته معلم بد داشته یا زیاده خواهی اش خیلی بالا بوده یا غرور و برتری طلبی اش خیلی بالا به هر حال یک چیزی اشکال داشته گاها بعد از یک آف 15 روزه کمتریتش این بوده دوباره گفت دوباره یک کاری کرد اومد چرخ زد رسید گوش من دوباره از امشب شروع میکنم نماز عشا که سلام دادیم قبل از هر ذکری اول میگوییم خدایا برایش خوب بخواه اصلاحش کن چیزهای خوب نشانش بده . من آخرین نفری را که نتوانستم اصلاحش کنم بعد از همه ی خیر خواهی ها . گفتم خدایا خودش را به خودش مشغول کن که با من دیگر کاری نداشته باشد و مشغول شد.
صحبت ازجمع : در دنیایی داریم زندگی میکنیم که همه چیز هم زمان دارد اتفاق می افتد یک نفر خوشحال است یک نفر غمگین است یک نفر......
استاد: چند نفرهستیم ما؟ این اثرگذاری ها را من و تو به آنها جهت نمی دهیم ما برایشان معادله نمی نویسیم بلکه چکار می کنیم؟ ما کارمان را میکنیم رد میشویم در این دنیا به این عظمت و به این بزرگی پیچیدگی سیم هایی که اینها را بهم وصل میکند انقدر زیاد است که در تصورت نمی گنجد خدای بالا سر خودش این کار را می کند.
صحبت از جمع : منظورم این است من این یکی بودن را احساس نمی کنم چون ما آدمها حالتهای مختلفی داریم چه کسانی به هم وصل میشوند؟
استاد: تو خودت را نگاه کن به بقیه کاری نداشته باش در خودت در شخص خودت این هماهنگی و انسجام را پیدا کن آنوقت در کل دنیا مشاهده میکنی علت این که نمیتوانی پیدا کنی و همه را از هم گسیخته و باز و هرکسی را یک جایی میبینی برای اینکه در خودت احساسات عقل و منطق و قلب و غرایضت هرکدام یک سازی میزند این سازها را یک هارمونی کن یک کنسرت کن همه باهم بزنند آنوقت تو یگانگی را درک میکنی.
قانون 22 :گذشته چیزی است که روی ذهنمان را پوشانده است آینده در پس پرده ی خیال است چنان خواهم کرد و چنان خواهم دید و چنان جا خواهم رفت و الی آخر، نه گذشته را میشود عوض نکرد و نه آینده از پس پرده ی ابهام بیرون می آید، و کاملا مشحص. پس مشخص نیست پس حقیقت زمان حال را دریابیم و زندگی کنیم.
قانون 23: تقدیر هرکسی را خداوند مقرر کرده است روزی که قرار بود ما به زمین بیاییم در این عالم بیاییم لوح مان را کامل کرده است حالا از خیلی قبلش کامل شده بود بماند با آنها کاری ندارم اما یادمان باشد تقدیرات یک اتوبان مستقیم است اما هر اتوبانی تقاطعی دارد پیچیدن به راستی دارد پیچیدن به چپی دارد ، تقدیرات قرار گرفتن توی آن راستای اول است و تا سر دو راهی ها سر پیچیدن ها ، گذرگاه برای ما مشخص است اما انتخاب پیچیدن ها انتخاب راه های فرعی در دست مسافر است پس به زندگی ات حاکم نیستی ولی محکوم این زندگی هم نیستی، این فهمیدنش و حس کردنش خیلی مشکل است ، وقتی حسش کردی پذیرشش می کنی . جوانها به خصوص با این خیلی جنگ و درگیری دارند اگرتقدیر را خدا معین کرده است پس چرا ما کار بد میکنیم مجازات کند؟ حتی کار خوب هم بکنیم پاداش ندارد که چون او خودش مقدر کرده بود ما کار خوب را بکنیم . خدا تقدیر شما را در یک گذرگاه معین قرار داده است اما این گذرگاه پیچیدن دارد راه های فرعی دارد اینها انتخاب شماست و همین ها به شما حالی می کند به زندگیت حاکم نیستی، تو قرار بود زن بدنیا بیآیی خُب زن آمدی قرار بود مرد به دنیا بیآیی خُب مرد آمدی، تو حاکم نیستی زن بودن یا مرد بودن را عوضش کنی، تو قرار بوده در خطه ایران بدنیا بیآیی و آمدی، قرار بود در فرانسه بدنیا بیآیی و آمدی، قرار بود در قبیله آدم خوارها بدنیا بیآیی و آدم بخوری آن هم آمدی اما اینکه بعد از این که وارد شدی به آن خطه ،این راههای انحرافی و پیچیده که هرکدام یک انتخاب است چطور انتخابش می کنی آن انتخاب شما است. اگر انتخاب غلط کردی مطمئن باش که این مقدّر تو نبوده است چون مقدّر برای شما هم انتخاب غلط است وهم انتخاب درست، توهستی که انتخاب می کنی کدام را بروی، درست را بروی یا غلط را بروی. اگر قرار بوده در دنیا که آمدی بعضی چیزها برای تو پیش بیآید در آن پیش آمدنها همیشه دو وجه وجود داشته تو بودی که انتخاب کردی کدامش باشی. فلانی پشت سر من غیبت کرده من هم پشت او هر چه می دانم می گویم او کار بدی کرد من هم جوابش را دادم. این همان دوراهی است. مقدّر است که من از جاده غیبت عبور کنم دقت کنید مقدّر است من از جاده غیبت عبور کنم که در این جاده هم می توانم غیبت بشنوم هم می توانم غیبت کنم و هم می توانم غیبت تلافی کنم هم می توانم غیبت تلافی نکنم، مقدّر بود که من این امتحان را داشته باشم اما به من مقدّر نکرده بود تو حتماً غیبت کن، غیبت کن،غیبت کن که بعد شکایت کنم؛ حالا چوبش را می خورم، خدایا تو من را گذاشتی، چه کسی گفت؟! تو آمدی سر دوراهی خودت انتخاب کردی من از این طرفی می روم نه!
اولین سالی که ماشین گرفتم هنوز ازدواج نکرده بودم می خواستم بروم اصفهان رسیدم سر سلفچگان من باید گرد می کردم و مستقیم می رفتم طرف دیگر رفتم و رسیدم به پاسگاه پلیس راه اراک. حالا هیچ چیزی هم در این جاده نبود پدرم هم نگران که خُب من تازه راننده حالا چی می شود؟ من به پدرم آن موقع یک جمله گفتم: بابا جان به کسی بد و بیراه نگو قربانت بروم گفت: آخر تو نمی دانی اینها همچین همچین.... یک تابلو درست نزدند. گفتم: آنها تابلو درست نزدند ما که رسیدیم جایی که هم این طرفی دارد هم آن طرفی دارد نباید می ایستادیم و می پرسیدیم؟ آقا اصفهان کدام طرفی است؟ پس من انتخاب کردم این طرفی آمدم تو بد و بیراه می گویی به من داری می گویی، من راننده که این مسیر را آمدم.
تقدیر من این بود که بروم به اصفهان اما تقدیرم این نبود که عوضی بروم اراک دویست کیلومتراضافه تر بروم و دوباره برگردم این تقدیر من نبود چی بود انتخاب غلط خودم. به انتخاب هایتان نگاه کنید ربطی به سرنوشت تان ندارد.
از لحاظ استرولوژی یا نجوم سرنوشت آدمها را می خوانند، به من گفتند این به نظر تو چطور است؟ گفتم من که اینکار را نمی کنم، بلد هم نیستم ولی ایرادی هم نمی بینم گفتند آدمها آنوقت می فهمند که چه چیزی درست است و چه چیزی غلط . گفتم اشتباه می کنید آدمها هرگز نمی فهمند چه چیزی درست است و چه چیزی غلط، تا در آن نیفتند. اما آن به شما مسیر را می گوید ببین سرنوشت تو این است پذیرا باش. یک آقایی از شیراز آمد و تاجر بود، تاجر گل، ایشان آمد اینجا منزل قدیمی پدرم همین خانه چون نمی توانست راه برود پاهایش در هم پیچیده بود یک بیماری عجیب الغریب بود و نادر. اینجا آمد خدا رحمت کند دختری که ایشان را اینجا آورد و کارمندش بود که به رحمت خدا رفت آوردش که من ایشان را ببینم و کار درمانش را انجام بدهم من دستم را بالای سرش گرفتم دیدم به به چه تلویزیونی روشن شد. از چهار نسل قبلش دیدم یعنی انگار که بروم چهار نسل قبل بعد دوباره برگشتم از ایشان پرسیدم شما از عهد جوانی کسی به شما نگفته بود که احتمال فلج دارید، بیماری دارید دارید ؟ دیدم رنگش پرید گفتم چطور مگر؟ چی شده آقا؟ خیلی آدم محترمی بود رفته بیست سال پیش آن موقع ایشان هفتادو شش الی هفت سالش بود. گفت یک پیر عالمی در شیراز از دوستان خانوادگی ما یک روزی در شاهچراغ در حیاط قدم می زدیم بدون اختیار برگشت به من گفت تو در آستانه یک بیماری هستی که پاها و دستهایت را فلج می کند.گفتم آن موقع چکار کردی؟ گفت باورم نشد. به او گفتم پدرت همین بیماری را داشته؟ گفت من هیچوقت از او نشنیدم. گفتم برای اینکه پدر شما بسیار آدم مغروری بوده و در انتهای عمر سعی می کردند راه نروند که معلوم نشود چه اتفاقی افتاده است. گفت دقیقاً همینجور است شما از کجا دانستید؟ گفتم این در چهار نسل شما است بردم عقب تر گفتم نسل قبلی اینجور نسل قبلی اینجور گفتم این بیماری در خانواده شما ارثی بوده است. گفت دقیقاً منتها پدر من نداشت که من داشته باشم گفتم چرا پدر شما داشت ولی خفیف آن را، پدرت وقتی خواست بیاید روی زمین گفت اینقدرش را به من بدهید همه اش را ندهید من تحمل همه اش را ندارم اما وقتی خداوند از تو پرسید که این در خاندانتان ارثی است و بالاخره یک جایی یک کسی باید آن را بردارد وتمامش کند تو گفتی ، من می کنم، سرش را تکان داد و اشکهایش ریخت و بعد هم گفت شما درست می گویید چون آن پیر همین حرفهای شما را به من زده بود. بعد از خانمی که ایشان را آورده بود سوال کردم گفت دیگر هیچ شکایتی از ایشان نمی شنویم نه از دردهایش شکایت می کند، نه از شرایط بدش شکایت می کند هیچکدامش تمام شد و بعد مردن آن خانم ارتباط من قطع شد و من نفهمیدم چه شد و چه اتفاقی افتاد.
بپذیرید جاده تقدیراتتان را خداوند برایتان تعیین کرده است، ولی اگر هر کدام هر جا که هستید انتخابتان است، انتخابتان را بپذیرید. قصه ها زیاد است به زندگی ات حاکم نیستی، بپذیر چون حاکم کسی است که همه چیز تحت اختیارش است اما محکوم این زندگی هم نیستی می توانی انتخاب کنی و عوض اش کنی، یک جور دیگر بروی، یک کار دیگر بکنی. پسر من محکوم است که پسر من باشد چون این برایش مقدر شده است ،اما محکوم این نیست که آن جوری زندگی کند که من زندگی می کنم انتخابش را انتخاب کند.
سوال: سوال من مربوط می شود به اینکه قانون قبلی را خوب متوجه نشدم اینکه در لحظه زندگی بکنیم را یعنی دقیقاً چطوری زندگی کنیم چون من اصلاً عادت ندارم به همچین زندگی ای؛ نمی دانم دقیقاً چه مؤلفه هایی دارد که بفهمم من در لحظه زندگی می کنم.
استاد: همین الآن را نگاه کن که من اینجا نشستم خوب دقت کن، اینکه ای وای دیر شد چرا پسرم نیآمد من که نمی توانم روندش را عوض کنم چون او در یک جاده ای است که جاده تقدیرش است باید بیآید .من اصلاً دارم الآن زندگی می کنم، الآن که دارم حرف می زنم در همین الآن هستم در همین حرفی هستم که الآن می زنم یک لحظه دیگر نمی دانم که چه می شود، غم آن را هم ندارم، هرچه می شود بشود. تو این را تعمیم بده و همه شما که اینجا نشستید در مسائل اقتصادی که خیلی دست به گریبان هستید، اگر این جوری بشود آن جوری می شود، اگر آن جوری شد این جوری می شود، اگر این کار را کنم اینطوری می شود، اگر این را بفروشم .... این جنس را امروز آوردم با پنج تومان اگر این را الآن بفروشم ممکنه فردا نداشته باشم، تو ساز نداشتن را زدی، کوک کردی از حالا کوک کردی فردا نخواهی داشت من قول می دهم، دیگر نخواهی داشت. این پنج تومان یک سود مقرری دارد می گوید پس من این را به دو برابر یا سه برابرسود بفروشم که اگر فردا نداشتم جبرانش بشود. من باز هم می خندم می گویم ببین تو فردا هستی که سود سه برابرش را بخوری؟ این در لحظه زندگی کردن است. این باید به فروش برود، بفروش. پنج تومان را باید هفت تومان بدهی، بفروش نه ریالی بالا و نه ریالی کم و مطمئن باش فردا خواهی داشت.
صحبت از جمع: این که شما می فرمایید خیلی سخت است، من خودم بارها تمرین کردم ولی اصلاً نتوانستم چون حالا امثال من ممکنه خیلی زیاد باشند طوری بزرگ شدم که اگر الآن این را بردارم بگذارم اینجا باید به دو قدم بعدش هم فکر بکنم دیگر بعد از سی سال بخواهم تغییر رویه بدهم برای من خیلی سخت است واقعاً نمی دانم که چطور باید هندلش کنم.
استاد: ببین من امروز که این را می خرم ، به فکر این هستم که بعد از این در کجا می خواهم استفاده کنم، عاقبت اندیشی و خیر و مصلحت اندیشی یک چیزی است و نا مطمئن بودن به آینده یک چیز دیگر است. اینها با هم فرق می کند اینها کاملاً از هم جدا است منتها اینقدر خط فاصله شان نزدیک به هم است آدم گیج می ماند. بعد من حداقل بیست و سه سال از سال 74 تا الآن حرف زدم و در این مدت هر چیزی را تا نخوردم به تو نگفتم بخور، خیلی ساده تا یک چیزی را تجربه نکردم به شما نگفتم بکنید. حالا فکر کردی که با یک گفتار یک جلسه، دوجلسه، پنج جلسه ای من ، تو قادر می شوی با این اطمینان و پابرجایی پای کارت بایستی؟ ! صد دفعه دیگر هم می خوری زمین و بلند می شود اینقدر اشک از چشم هایت می ریزد .
صحبت از جمع: یک مقدار حقیقتش این فرمایش دوست مان من را متعجب کرد از این جهت که کار دشواری نمی آمد من فکر می کنم بزرگترین مشکلی که داریم این است که هرگز چیزی را دوست داریم حقیقتاً امتحان نمی کنیم بلکه چیز بخصوص را تجربه می کنیم از جایگاه تجربیات گذشته مان. می خواهم بگویم این تجربه ای که شما می گویید که در لحظه زندگی کنیم این چیزی که اجازه نمی دهد اینکار را بکنی این است که با قضاوت های پیشین مان می خواهیم این را تجربه کنیم یعنی می گوییم باشه می خواهم در لحظه زندگی کنم ولی حالا اگر فردا اینطوری شد چی؟! یعنی یک داستانی را پس آن می آوریم که تجربه ما را از این تجربه خالص نمی کند.
استاد: بگذار حرف تو را با یک مثال خیلی ساده بگویم یک دارویی است که یک شربت گیاهی است که می خورم اولین بار که در آب ریختم و خوردم و مزه کردم و گفتم پایه این بادام تلخ است هنوز هم که می خورم تلخ است شاید یک هفته ای که خوردم گفتم پدرم در آمد که من اینقدر تلخی چشیدم، آمدم شروع کردم به اینکه بشناسم مزه بعدی را، این قطعاً وقتی پایه اصلی اش بادام تلخ است ولی چیزهای دیگر هم در آن هست خواستم آنها را بشناسم ، شروع کردم به هر بار مزه کردن رسیدم به یک جایی که هر زمان که می خورم همان لحظه مزه می کنم اما متاسفانه امروز که خوردم گفتم هنوز تلخ است، چون دقیقاً با همین چیزی که پسرم گفت با همان چیزی که قبل داشتم برآوردش کردم با آن پیش ذهنی قبلی با آن تجربه های قبلی اما وقتی توجه به تجربه های قبلی نمی کنم فقط همان لحظه ای که می خورم هر چی آن لحظه به من وارد می شود آن را نام می برم صرف نظر از شناخت من حتی نسبت به گیاهان ، این است تمام شد دیگر دنبال دومی اش نگرد شما هم همان کار را بکنید.
سوال: در بحث مقدرات صحبت فرمودید می خواهم ببینم که قوه تشخیصی که به واسطه آن تشخیص بدهم آن چه را که امروز در آن هستم تقدیر من است یا ماحصل مثلاً اشتباهات من است چیست؟مثلاشما که گفتید من رفتم اراک من در دو راهی بودم این نتیجه تصمیم اشتباه من بود. حالا من می توانستم مثال بزنم شاید تقدیر این بوده که شما آن مسیر را اشتباه بروید برای اینکه یک خطری در راهتان بوده تا با آن برخورد نکنید. می خواهم ببینم چطور می شود فهمید که آن چیزی که من الآن در آن هستم تقدیرم است یا نتایج اشتباهات من است.
استاد: اولاً تقدیر شما دو راهی ندارد، سر پیچ ندارد، دست راست و دست چپ هم ندارد، یک چیز خیلی مستقیم و واضح است، این می شود تقدیر شما، مثال زدم در ایران یا در قبیله آدمخوارهای آفریقا یا در ناف آمریکا بدنیا بیایی و.... الی آخر این تقدیر است مادرت من باشم و پدرت، پدر و مادرت یک روستایی باشد، پدر و مادرت یک آدم دزد باشد این را هم تو در ابتدا انتخاب نکردی در آن جاده تو را گذاشتند اما در کنار اینها می توانی دزد شوی، می توانی شریف شوی، می توانی انتخاب بکنی این پدر و مادرت را ترک کنی که خوب نیستند هر کدام در هر جایگاهی، می توانی انتخاب کنی کنارشان باشی اما مثل آنها نباشی، ببینید اینها تمامش گزینه هایی است که روی این میز برای انتخاب گذاشتند ولی ما گزینه ها را هیچوقت نمی بینیم نگاهشان نمی کنیم معمولا یا خیلی خیلی دگم می گوییم این تقدیر من بوده است ،ای لعنت به این تقدیر، چه کسی گفت؟ تو خودت انتخاب کردی، هر کجا پای انتخابتان آمد شما فکر نکن که در تقدیرت بود از آن طرفی بروی که یک حادثه سر راهت را نگیرد، آن را خداوند تعیین می کند که بنده من این جوری رفت حالا به هر دلیلی انتخاب کردم ضرر راه دور را کشیده ضرر مالی نکشد، ضرر جانی نکشد و الی آخر.
من به آن بخش الآن وارد نمی شوم آن هم جای خودش جای گفتگو دارد ولی فعلاً آن چیزی را که من باید انجام بدهم روی آن حرف می زنم. من الان می توانم اینجا باشم، می توانم الآن در یک بوتیک باشم، می توانم در خیابانها ول بگردم، همه اینها می توانست باشد، گزینه هایی است که پیش روی من بود.
ادامه صحبت از جمع: اینطور که من می گیرم در واقع این یک مسئله سیال و تعاملی است، تقدیرو تصمیماتم و اینکه بنظر می رسد که خیلی هم فرقی نمی کند که بدانم اصل مطلب اینجاست که من یک سری تصمیم دارم که در آن مخیّر هستم، درسته ؟
استاد: تو حاکم نیستی مطلق، محکوم هم نیستی مطلق.
ادامه صحبت از جمع: من یک سری تصمیم دارم که در آن مخیّر هستم به نسبت تصمیمات من این یک تعامل است .
استاد:من یک جمله گفتم و فکر کردم همانطور که من را نجات داده شاید خیلی از شماها را هم نجات بدهد. در بحث تقدیر و در بحث زندگی حاکم نیستیم محکوم هم نیستیم اگر این را بتوانید بفهمید آنوقت آنقدر مسائل داخل زندگیهایمان حل می شود و آنقدر آزار ما برای دیگران کم می شود و همچنین آزار دیگران برای ما کم می شود. روی این جمله زوم کنید در زندگی حاکم نیستی و نمی توانی باشی. حاکم یعنی فرمانروای مطلق، حاکم نیستی ولی محکوم هم نیستی. این را می خواهی آن را، آن را می خواهی آن را، اختیار خودت است. این را بپذیرید و با آن کنار بیایید.

نوشتن دیدگاه