منو

جمعه, 02 آذر 1403 - Fri 11 22 2024

A+ A A-

پرسش و پاسخ شماره پنجاه و چهارم

  • نوشته شده توسط مدیر سایت
  • دسته: پرسش و پاسخ
  • بازدید: 586

بسم الله الرحمن الرحیم

استاد : در بحث تمامیت خیلی، خیلی کار داریم نه بعنوان اینکه موضوع خیلی بزرگیست برعکس آنقدر کوچک و ریز است که هیچ وقت نمیبینیم و اشکالش همین است، من که ریاضی می خواندم، استاد وقتی سؤال سخت می داد عروسی بود برای من ولی وقتی سؤال آسان می داد بدبختی بود چون باور نمیکردم که اینقدر ساده ست، هر راهی را می رفتم می گفتم نه نمی شود این حتماً غلط است، آخر سر نمره درست و حسابی هم نمی آوردم، ولی اگر سؤالهای سخت می داد خوب بود چون فکر می کردم و چون فکر می کردم یک راه برایش پیدا می کردم، بحث تمامیت بحثی نیست که ما دفترش را یکبار بگوییم ببندیم تا آخر عمر، ولی سؤال بسیار خواهد بود به مرور جواب می دهیم، چه خبر؟ هفته پیش تا این هفته چه خبر؟
صحبت از جمع: من بیشتر سوالها را جواب دادم ولی فکر می کنم این جوابها مرحله به مرحله تکمیل می شود یعنی من می گردم و آن چیزی که شما می گویید را پیدایش می کنم بعد حالا نهایتش اینکه می روم و با طرفم کامل می شوم مثلاً با مادرم مشکلی دارم و این را سالیان با خودم کشاندم و اثری که حالا در زندگی من دارد این است که صمیمیتم را با مادرم برده است نهایتش این است که به مادرم می گویم من آن زمان با شما این مسئله را داشتم ضمن اینکه خیلی هایش از توقع می آید 
شما سوال کردید که در بچگی از چه چیز گریزان بودید؟ من این را خیلی گشتم دیدم که آدم خاصی نبود ولی من در بچگی یک سری داستانها را می شنیدم از این قسم که: اگر بروید شما را می دزدند، یا جگرتون را در می آورند و می فروشند، یا اینکه شبها که میخواستم بخوابم ، تا وقتی که بخوابم فکر می کردم که یکی می آید و ما را می دزد اگر دزد بیاید از چه راهی می آید تا به اتاق من برسد وواقعاً از این افکار وآدمهایی که واقعاً نبودند آزار می دیدم حالا می خواهم که این مسئله حل بشود آلان دیگر آن ترس را ندارم من کودکی را عملآً نمی توانم برگردانم و نمی خواهم که برگردانم آلان هم الحمدالله آنقدر سر نترسی دارم و این دل گُندگی احتمالاً در یکی از آن ترسها برداشته شده الان باید با آن چکار کرد؟
استاد: داستان زندگی ما یک دسته کاغذ قطور است برای همین هم پشت هایمان خمیده است اگر آن دسته کاغذ قطور تبدیل بشود به سه برگ چه اتفاقی می افتد؟ ما برای روزگاری که در پیش رو داریم نیاز به سبکی داریم تمام تلاشمان این است که سنگینی های بی مورد را تشخیص بدهیم و بیرون بریزیم، از بین نمی روند ولی می روند داخل یک صندوقچه ،دیگر سوار کوله پشتی یمان با ما حرکت نمی کنند قصد ما این است اولاً بدانید چون خوشبختانه به قول خودت از یک جایی از یکی از این ترسها دل گُندگی را برداشت کردی الان نمی ترسی ولی خیلی از افراد هستند که هنوز از آن ترسهای بی مورد واهمه دارند و زندگی شان مختل است. 
پریشب در خانه ما یک اتفاقی افتاد، داخل کوچه صدایی آمد. من همینطور که نشسته بودم، نشستم و کارهای خودم را می کردم یکی از بچه ها گفت که بلند شویم ببینیم در کوچه چه خبر است! گفتم بروید ببینید چه خبر است، گفتند شما نمی آیید؟ گفتم نه، گفت چرا؟ این چرا من را به فکر برد. چرا من پشت پنجره دنبال صدا نمی روم ؟ چه چیزی در وجودم هست که من را پشت پنجره نمی برد ؟ خوب است یا بد؟ باید علتش را پیدا کنم، گفتم تا اینها بیایند من کمی فکر کنم. رفتم، رفتم ، رفتم به کودکی خودم، یکبارمامانم کنار حوض، حوض بزرگ خانه مان یک خانه بزرگ قدیمی بود و داشت رخت می شست من هم دور باغچه ها می دویدم و بازی می کردم به قول ترکها تارقاولی ها ( این سازو ضربی ها) توی کوچه آمدند و ساز و ضرب می زدند و می خواندند موقعی که من خیلی بچه بودم داخل خانه ها تلویزیون اکثراً نبود خیلی تک رادیو بود آن هم خیلی ها که مذهبی بودند اصلاً روشن نمی کردند خواه نخواه این ساز و ضرب ها بچه ها را خوش می آید مامانم رخت می شست من هم رفتم درِ کوچه ایستادم به تماشای اینها .بعد که این ها راه افتادند من هم یک خورده دنبالشان رفتم مامانم سرش را بالا می کند و صدایم می کند و می بیند که نیستم دست هایش را حتی با آب نمی شوید با تکه رختی که میخواست بشوید و خشک بود دستهایش را پاک می کند چادرش را سرش می کند و به دنبال من می دود توی کوچه، من را گرفت و خلاصه از برگرداند خیلی کوچک بودم شاید 5 سالم بود من را به خانه آورد و من هم لبه ی به اصطلاح هشتی که کمی از سطح حیاط بالاتر بود نشستم لبه ی آن آجرها هوا هم سرد بود نشستم و هیچ کاریم هم نکرد نه فحشم داد، نه یکی توسرم زد فقط با عصبانیت من را آورد مادرم خیلی ترسیده بود من مامانم را از زیر چشم نگاه می کردم که رخت ها را می شوید و هنوز گریه می کند و من هیچکاری نمی تونم بکنم و من هم قشنگ گریه میکردم خانم پیری بود که صاحب خانه ما بود خدا رحمت کند همه اموات را، ایشان آمد و به مامانم گفت آرام باش آرام باش چی شده؟ شربت گلاب برایش آورد وبه مامانم داد او می فهمید که مامانم ترسیده نه اینکه از دست من عصبانی است ولی خیلی ترسیده ومن نمی فهمیدم، بعد آمد کنار من نشست و گفت چکار کردی؟ گفتم خُب عزیز ساز می زدند. گفت توهم رفتی دنبالشان؟ گفتم خُب بله ساز می زدند و خانم فلانی همسایه مان هم بود با آنها بودم من تنها که نبودم. گفت بنشین یک چیزی برایت تعریف کنم. گفت یک دختری بود مثل تو عاشق این ساز و ضربی ها بود هر وقت ساز و ضربی ها می آمدند می دوید توی کوچه بعد یک کم که بزرگتر شد شوهرش داد رفت خانه شوهر، مادر شوهر هر دفعه ساز و ضربی ها می آمدند دید این هرچیزی که دستش است می گذارد زمین و می دود توی کوچه دنبال ساز و ضربی ها، یک روز که می دانست امروز این سازو ضربی ها می آیند هر چه لباس بود ریخت وسط حیاط و خودشان ماندند و لباس زیرشان هم خودش و هم دختر که بنشینیم و رخت ها را امروز بشوییم همه بو می دهد. صدای ساز و ضربی که آمد دختربلند شد هرچه به او گفت لختی کجا می روی؟ او حالی اش نبود عشق ساز و ضربی ها و عادتی که کرده بود رفت توی کوچه، مادر شوهر بلند شد و در را به روی او قفل کرد گفت برو خانه بابایت همان ریختی. بعد این پیرزن برای من استدلال کرد که مادرت می ترسد که بعداً توعادت کنی بزرگ شدی شوهرت بدهند تو هم اینکار را بکنی. می دانید من چند ماه شبها خوابم نمی برد، حالا اگرشوهر کنم اینطوری بشوم چه می شود؟ اگر با لباس زیر توی کوچه بمانم چه می شود؟ از همان زمان برداشت کردم هر سر و صدایی که بیرون باشد من خانم هستم حق ندارم بیرون بروم، از پشت پنجره حق ندارم سرک بکشم تا دو سه شب پیش که این را فکر کردم، با سرعت برق و باد هم همه چیز طی شد خیلی سریع وقتی نگاه کردم دیدم ای داد بر من، همه این سالها هر کجا هر صدایی بود وارد نمی شدم همه می گفتند می ترسی؟ در حالی که من اصلاً نمی ترسیدم. من اگر کسی می گفت می ترسی انگار فحش بد به من دادند چون خوشایندم نبود کسی فکر کند که من ترسیدم وقتی هم که می ترسیدم نمی گفتم ترسیدم. آن شب گفتم خُب حالا چی؟ ببین سن و سال ات را ! نمی خواهی ببینی بیرون چه خبر است؟ به خودم لبخندی زدم و گفتم هر خبری ! کسی من را کار داشته باشد صدایم می کند. کسی که عادت کرد هر دقیقه سرک بکشد به فضولی کردن هم عادت می کند، من اهل فضولی نیستم. حالا دیگر انتخاب کردم که نروم این خیلی فرق می کند، من میخواهم شما در نگاهتان به مسائل زندگی تان به این نقطه برسید من نمی گویم کارهایی که می کنید همش غلط است ولی کارهایی را که می کنید دلیلش را نمی دانید و آن که دلیلش را نمی داند زجر می کشید از این زجر دائمی می خواهم خارج شوید دلیلش را بدانید.
ادامه صحبت ازجمع : وقتی متوجه شدم این خصلت دل گُندگی ام را از کجا برداشتم و چه اتفاقی افتاد که آن را برداشتم آلان که این خصوصیت را دارم خُب یک جاهایی برای من این خصوصیت کار می کند و یک جاهایی هم کار نمی کند مثلاً همسرم می گفت اینجا توباید این احتیاط را داشته باشی و من می گفتم نه اصلاً این احتیاط بیخودی است و اتفاقاً دل گُندگی اینجا کار می کند وقتی این را دیدم که شما می گویید حالا انتخاب می کنم آن جاهایی که باید واقعاً احتیاط کنم و دل گُندگی را کنار بگذارم و محتاط باشم .
استاد: عالی

نوشتن دیدگاه