پرسش و پاسخ شماره شصت و هشتم
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: پرسش و پاسخ
- بازدید: 267
بسم الله الرحمن الرحیم
صحبت از جمع: هفته پیش صحبت از این بود که وقتی یک چیزی را نمیدانیم بگوییم نمیدانیم و صحبت از این بود که با قوت و آرامش با افراد برخورد کنیم . من سعی کردم که این کارها را با افرادی که خیلی به من نزدیک هستند انجام بدهم . با خودم تعهد کردم این کارها را انجام بدهم و در دومورد هم موفق شدم . گفتید که ترستان را کنار بگذارید ، قدرتمند باشید . خیلی از مسائل را با افراد در میان بگذارید من خیلی از مسائل را بیان میکردم و حرفم هم درست بود منتها با همان حالت بد میگفتم و با آرامش و خوبی نمیگفتم . شاهد بودن را دارم دوباره تمرین میکنم . بحثم این است که درسهایی که شما سابق دادید معنیش این نیست که آنها را رها کنیم و برسیم به درسهای جدید تر قبلی ها را هم در وجودمان تکرار کنیم که همه در وجودمان باشند ومن هر جلسه دوخط حرفهای شما را در دفترم مینویسم و در ذهنم تکرار میکنم که حواسم باشد از این هفته تا هفته دیگر این 4 نکته را دائما انجام بدهم و به این نتیجه رسیدم که علاوه بر هر جلسه ، مطالب هفته قبل راباز دوباره مرور کنم که یادم نرود .
استاد : نکته خیلی جالبی که من از دوستمان گرفتم این بود ، عین این میماند که ما میگوییم دروغ نگوییم این هفته تا آن هفته دروغ نمیگوییم . هفته بعد گفتگویمان در این مورد است که حسد نکنیم . پس همه زوم میکنیم روی حسد نکردن پس دروغ را میتوانیم بگوییم و اشکال ندارد . هفته بعدی زوم میکنیم روی اینکه ربا نخوریم . ربا نمیگیریم ربا نمیخوریم اما دروغ را میگوییم و حسد هم میکنیم . قرص هفتگی که نمیتوانیم بدهیم . همه نکته هایی که میگوییم لایه لایه بسترهای وجودی ماست . که اگر این لایه پهن شد و تصویب شد بعد لایه بعدی را روی آن میگذاریم . مفهومش این نیست که آن لایه قبلی باید کاملا از بین برود . اگر نباشد دیگر طوری نیست . شما چه کار میکنید به آن توجه دارید ؟ بحث آونگ بحث کوچکی نبود . من به شما گفتم و رفتم . برای خودم دفترش بسته نشد . بعضی جاها چنان با شتاب میروم آن نوک که میرسم میگویم : ای دل غافل بدبخت شدم . شده با سر بخورم زمین می آیم پایین اینجا میخورم زمین . مشکل هم پیدا میکنم ، جسمم و روحم مشکل پیدا میکند . نوع روابطم با آدمها مشکل پیدا میکند اما مهم نیست . بهتر از این است این شتابی که رفته بالا پایین بیاید و دوباره به سر دیگر آونگ برود . خیلی بد است.
صحبت از جمع : پیرو بحث شاهد که جلسه قبل داشتیم ، من پیش خودم یک تعهدی برداشتم در ارتباط با اینکه من خودم را نبینم و در مورد دوفردی که برایم خیلی مهم بودند من شاهد باشم. چون من بقول جوانها در خانه یک آزادی عمل خیلی ویژه دارم . و مشکلی را در مدرسه هم با یکی از معاونینم دارم . آمدم جای خودم را با ایشان عوض کردم . یعنی من خودم را جای ایشان گذاشتم و خودم را دیدم .رفتارم را نگاه کردم . میبینید که آدم گاهی خودش را خیلی محق میداند ؟ خیلی خودش را عالم میداند در عین اینکه اصلا فکر نمیکند و این رفتار را عامدانه انجام نمیدهد . گاهی بخاطر زن بودن در خانه یا مسئولیت داشتن در خانه . نوع کلامی که در خانه داشتم . مثلا : در این هفته 10 کیلو گردو گرفته بودم و فکر میکردم این کار شکستن گردوها وپخش کردن و گذاشتنشان در یخچال و جدا کردن آنها را انجام میدهم ، یک کار خیلی فوق العاده ای دارم انجام میدهم . چقدر دارم در خانه لطف میکنم و به تبع آن منت هم میگذارم که ببین علاوه بر همه آن کارها این کار راهم دارم من انجام میدهم . بعد به خودم نگاه کردم دیدم نوع بکار بردن چشمهایم به قول معروف چشم نازک کردن ، نگاههایی که زیر چشم میکنیم . درحالیکه اگر کسی به من اینطور نگاه کند خیلی به من برمیخورد . وقتی که آمدم شاهد طرف مقابل شدم دیدم نه، فکر میکنی خیلی آدم خوبی هستی . فکر میکنی خیلی محق هستی و خیلی زحمت میکشی . او هم دارد تو را تحمل میکند ، چه در مدرسه و چه در خانه . واقعا تجربه خیلی قشنگی بود و دائم به خودم گفتم : این شاهد باید تکرار بشود . تو باید خودت را بگذاری جای طرف مقابل و خودت را ببینی .
استاد : خیلی عالی بود . در همه روابطتان اگر این کار را برای خودتان تکرار کنید متوجه میشوید که کجا ایستادید . کجا قرار گرفتید . آنوقت است که فاجعه شروع میشود . فاجعه ای که به سرتان میریزد . می بینید که واویلا سالیان سال حرفهایی را زدید و کارهایی را کردید که در هیچکدامش محق نبودید . یا اینکه خیلی از جاها می بینید که کارهای شایسته و ارزنده انجام دادید که فقط بخاطر بکار بردن دوسه جمله ای که من میدانم ولی چاره ای ندارم ، مجبورهستم انجام بدهم همه را پایمال کردید . در حالیکه شما تمام خدماتتان بسیار ارزنده بوده . ولی این ارزندگی آن قدرتی است که داشتید و قادر بودید . ولی آن آرامشی که زیربنا و بستر این قدرت باید میشد که بتواند این قدرت روی آن نشو و نما بکند ولی پایکوبی نکند وجود نداشت . نتیجتا این قدرت و اینهمه خدمات ارزنده تبدیل به چماق بر سر دیگران شد . خیلی خیلی حرکت جالب و پسندیده ای بوده . ادامه اش بدهید و به نظر من هر کدام از این نگاههای مجدد نشستن برجای فرد مقابل و نظاره کردن خودتان ، اینها را یادداشت کنید و پرونده خودشناسیتان را میتوانید مرور کنید و خودتان را بشناسیدوچقدر زیباست وقتی خودتان را میشناسید . علی رغم اینکه یک بزرگواری چندین سال پیش به من گفت : من اولین باری که با خودم روبرو شدم غش کردم . گفتم : چرا ؟ گفت : از خودم ترسیدم از بس هولناک بودم . بالعکس آن هم امکان پذیر است وقتی با خودت روبرو میشوی می بینی چقدر بدبخت هستی . چقدر زار و عاجز هستی بعد دور از جان شما من به خودم میگویم : مرده شورت را ببرند . تو فکر میکنی به درد مردم میخوری ؟ تو به درد خودت هم نخوردی . ببین چه تحفه ای هستی ! چون من با این نگاه بلند شدم از جایم . یعنی یک جایی رفتم تا نقطه ای که اراده کردم خدایا بمیرم . زندگی پسند من نیست . تو مگر خدای من نیستی ؟ مگر قادر نیستی ؟ تا آنجا رفتم و رفته بودم که انتخاب کنم هیچ چیز نخورم . ولی بعدا دیدم : اه ! چه موجود مزخرفی ! فکر میکرده کلی هم خدمت کرده . خیلی کار جالبی است و بسیار هم پسندیده است . امیدوارم که دوستان از شما یاد بگیرند و هر کدام لااقل یکی دو مورد امتحان کنند ..
صحبت از دوستان : در رابطه با مطلب قبل میشود اینجوری به آن نگاه کرد که چیزی در من باعث میشود که طرف مقابل با من آن برخورد را بکند چون آدم ها آیینه ی خود ما هستند وتصویری که ما ناخواسته می خواهیم را به ما برمی گردانند
استاد: دقیقا همین جور است همین گفتگویی بود که دوستمان فرمودند ، می دانید ما وقتی که یک چیزی را در فرد مقابل یکدفعه مشاهده می کنیم یک جورایی برای خودمان است عملا ما خودمان را در طرف مقابل مان مشاهده می کنیم اینقدر ظریف است که اصلا باور نمی کنیم چون آدم اصلا نمیتواند باور کند ولی واقعا وجود دارد ، بله من همیشه با روبرویی ام یکی هستم شما با روبرویی ات یکی هستی نیمی از خودت را آنجا می بینی پس مواظب باش داری چه چیزی میبینی ؟
صحبت از دوستان : می خواستم از تجربه ی شخصی خودم بگویم ؛ هفته ی گذشته در مورد جریان پرونده هایی که دوستمان گفتند ، گفتم که من یک جایی دیدم از بین بیست تا پرونده وقتی دوتا سه تای آن را بررسی کردم که خیلی پرونده های سنگینی بود دیدم که وقتی این سنگین هایش قابل حل هست پس کوچکتر های آن را حتی بررسی هم نکردم پشت سر گذاشتم این را می خواهم توی این تجربه بیاورم ؛ برای من یک جایی اینجوری بود که مثلا سه چهار پنج مورد ، موردهایی که خیلی بزرگ بودند آدم هایی که با آنها خیلی مسأله داشتم را نگاه کردم ؛ در مورد اینکه آدم ها آن کارشان اشتباه بوده بحثی نیست ولی موضوع این است که تو این وسط چه کاره هستی ؟ در مورد شخص توست داستان در مورد آنها نیست و بعد وقتی دیدم که در همه ی آن موارد برای من یک سهم خیلی بزرگ است شاید قبلا یک فروتنی میکردم که من هم بی تقصیر نیستم ولی واقعا در حد یک جمله بود اما حقیقتا وقتی دیدم حالا برای من اینطوری شده است که وقتی برای من یک مسأله ای پیش می آید ممکن است که چند ثانیه یک چندتا بد و بیراه به طرف بگویم یا یک گله ای بکنم یک شکایتی بکنم ولی واقعا چند ثانیه است بلافاصله اولین سؤالی که برای من مطرح میشود این است که چی شد ؟ من چکار کردم که کار به اینجا کشید ؟ مشکل من چی بود ؟ و حتی تو همین حوزه اگر لازم باشد یکی از کارهایی که می کنم اینکه از آدم ها فیدبک میگیرم مثلا یک جایی میروم میگویم فلانی من داشتم با ایکس صحبت میکردم حس تو چی بود ؟ حتی جهت به اونمیدم که آیا من با فلانی تند صحبت میکردم ؟ میگویم تو چه حسی داشتی ؟ ببینم او چه می گوید؟ این فیدبک گرفتن از آدم های مختلف به آدم کمک می کند چون یک واقعیتی است ما قادر نیستیم خیلی چیزها را درمورد خود ببینیم این یک بعد قضیه است یک بعد دیگر قضیه هم این است که ما داستان ها و قضاوت هایی در مورد خودمان داریم که این عدم دیدن ما برای خودمان را قدرت می بخشد مثلا اینکه من فکر میکنم آدم آرامی هستم ولی سؤال اساسی این است که آیا بقیه هم با این چیزی که در مورد خودم فکر می کنم موافق هستند ؟ ما یک تصویر آرمانی از خودمان داریم من فکر می کنم آدم مؤدبی هستم باید نظر بقیه را هم پرسید آن تصویر آرمانی که عموما فکر میکنم آدم مؤدب و آرامی هستم باعث میشود که من قدرت دیدن اینکه مثلا من در گفتگو با فلانی داد زدم را نداشته باشم فکر می کنم نه من خیلی آرام به او گفتم در واقع به عبارتی یک جوری خود سانسوری اتفاق می افتد یعنی یک جایی کاملا این قدرت از ما سلب می شود بنابراین تو تجربه ی شخصی خیلی نتیجه از آن دیدم در هر ماجرایی هر دو سو در آن دست دارند یعنی الان من دارم با یک نفر صحبت می کنم حتی اگر با دست به سینه او بزنم و آن طرف تلو تلو بخورد و به عقب برود شاید ظاهرقضیه این باشد که فلانی خیلی کار غلطی کرد ولی قطعا آن آدم هم توی آن دست داشته است اما سؤال اساسی این است آیا برای کشف و پیدا کردن سهم آدم مقابل مان به ما مدال می دهند؟ یا اینکه من بفهمم سهم آن آدم مقابل در این اتفاق چی بوده چیزی را عوض می کند؟ یعنی یک جایی دیدم هیچ چیزی تغییر نمی کند اما در فهمیدن اینکه سهم من از این ماجرا چی بوده کلی برکات است چون به چیزی می پردازم که در حیطه ی قدرت و اختیار من است ؛ فرض کنید یک آدمی در خیابان به من فحش داده است من نمی توانم کاری کنم که آن آدم دیگه هیچوقت فحش ندهد اصلا قدرتش را ندارم نه قدرت سیاسی و اجتماعی و حکومتی اش را دارم نه قدرت انسانی اش را دارم ولی می توانم یک کاری کنم که دیگر در معرض فحش آن آدم قرار نگیرم به عبارتی نیت من از کل گفتگو یک جمله است و آن هم اینکه من به شخصه این روزها دارم به آن چیزی می پردازم که در حیطه ی من هست و باید به آن بپردازم و دست برداشتم از پرداختن به چیزی که به من ربطی ندارد.
استاد: واین کاری هست که متأسفانه برعکس آن را همیشه انجام می دهیم ما دائم می پردازیم که سهم دیگران چقدر است ؟ هیچوقت نمی پردازیم که سهم ما چقدر است؟ این ماجراهایی که در اطراف ما اتفاق می افتد سهم ما چقدر است ؟ تو بحث سمنو پزان ؛ امسال خیلی سمنو پزان فوق العاده ای داشتیم همه هم بی برو برگرد نصیب بردند منتهی هرکی اندازه ی سهم خودش هرکی کاسه ی بینش و وجودی اش را هرچقدر وسیع کرده بود همانقدر بهره برد ؛ بعد من به آخر آن نگاه میکردم که گله مند شدم حتی هفته ی پیش هم گفتم ،اگر یک دوستانی می آیند و من توی فشار می مانم که تو پخش سمنو گرفتار میشوم و اذیت میشوم همه اش تقصیر شما نیست تقصیر من است من چرا آیینه ام شفاف نیست ؟ روی آیینه ام چرا شفاف نوشته نشده به هر نفر فقط یک ظرف داده میشود اصلا پرسش نداریم همه که گرفتند آخر سر نگاه می کنیم چندتا دیگر مانده است ؟ می شماریم اگر آن تعداد که باقی مانده است باز به بقیه یکی بدهیم می رسد میدهیم یعنی باید قانونش را از قبل تهیه میکردم من سهمم را برداشتم گفتم اگر سال دیگر عمرم باقی بود اگر سمنو پختیم توفیق داشتیم یا حضرت زهرا سعی می کنم این یکی هم بردارم که تکدر خاطر برای شما نیاورد حالا شما هم همینطور تو ماجراهای اطراف تان فکر نکنید که فقط دیگران است یک نگاه بکنید ببینید سهم تان چقدر است ؟ کجاست ؟ من دو تا سه شنبه است با کلی دارو می توانم بیایم اینجا حرف بزنم ، سه شنبه ی پیش که بالا رفتم به من گفتند تو که پایین صدایت خوب بود ؟ حالا چرا اینجوری شد؟ گفتم آن پایین بود بالا نبود ، من دو تا سه شنبه را میتوانم آف کنم و بروم اصلا خارج از تهران بروم به خودم نگاه کردم ؛ چقدر مریض هستی ؟ چقدر آن را راست می گویی ؟ چقدرِ آن را بهانه می آوری ؟ و هزارتا چقدر و چقدر دیگر، شما هم همان کار را میکنید ، دوست مان زنگ میزند یا پیام میدهد که من هنوز خیلی مریض هستم من نمی توانم بیایم تمام ولی من هیچ چیزی نمی گویم تو خودت هم به خودت هیچ چیزی نمی گویی ؟ خودت که شرایط خودت را با خودت میدانی ؟ باز به خانه اول برگشتیم ؛ روراستی ، روراستی کلام خوبی است.
صحبت از دوستان : من دوتا صحبت کوتاه دارم یکی اینکه هفته پیش تو همین کلاس مطلبی که شما فرمودید نکته ای را که به ذهنم رسید یادداشت کردم و این بود که چرا من از دست آدمها ناراحت میشوم ؟ و وقتی هم که بعدا به آن فکر می کنم چرا آزرده میشوم ؟ نوشتم یک فردی حقی را می خواهد که حق اوست و می خواهد بگیرد که اینکه حق اوست باید بگیرد من نباید ناراحت بشوم توی آن بخش ناراحت نمیشوم بعد آن فرد برای گرفتن حق خودش کارهای خارج از شأن میکند رفتارهای زشت می کند آن را هم که به پای من نمی نویسند به پای خودش می نویسند من چرا ناراحت می شوم؟ و بعدا فکر می کنم وای او چکاری کرد ؟ به من چه ربطی دارد که بخواهد یک مدت طولانی من را به خودش مشغول کند ، از هفته ی پیش هر وقت که آن آدم یادم می آید می گویم خدا به او کمک کند و اصلا دیگر از دست او ناراحت نمی شوم و این خیلی جالب بود که باید با همه ی آدم ها تکلیفم را روشن کنم نه فقط با این فرد . و یکی اینکه دوسه روزه می نشینم چند دقیقه فکر می کنم خودم را رها می کنم ، شما می فرمودید که مراقبه که می کنید ذهن تان را مثل اتوبان بگذارید برود و بیاید من همیشه می گفتم چرا ؟ چرا نباید خالی باشد ؟ چرا فکرها باید بیایند و بروند ؟ من که همیشه اینجا نشسته ام .
استاد : چرا مثل پلیس بزرگراه جلوی آن نایستم یک تابلو بگیرم همه را نگه دارم ؟
ادامه ی صحبت از دوستان : ولی این دو سه روزه فکر کردم اگر جلوی این ذهن و افکار را بگیرم باعث میشود که تا شب مشغول آنها باشم و دیدم که ذهن را نمی توانم خالی کنم ولی میتوانم محل عبور به افکارم بدهم یعنی تا شب من چقدر بیهوده فکر می کنم ؟ در صورتی که می توانم آن را خالی کنم اگر می آید می توانم بگویم بیا برو نوبت بعدی شاید بعد از مدت دیگر برای من فکر هم نیاید
استاد : خیلی عالی
صحبت از دوستان :من صحبتم راجع به حرف های دوستمان است که دیگران وقتی کاری می کنند که حتی بد است من مسئول آن نیستم ، با یک دوستی صحبت میکردم می گفت وقتی که من شاهد اتفاق افتادن یک رفتار بد از سمت او هستم اگر همین رفتار را یک جای دیگری انجام بدهد ممکن است عوارض خیلی بدی داشته باشد من همیشه تا قبل از این سؤال به این فکر میکردم که خودش می داند ولی یک جایی واقعا احساس کردم ما در تعامل هستیم همانطور که من ترجیح میدهم وقتی کلاس می آیم کسی که برای من مهم است استاد است قبل از اینکه استاد به من تذکر بدهد شاید دوستی که کنار من نشسته است تذکر بدهد من کمتر احساس کنم آبرویم رفت تا اینکه استاد بخواهند به من تذکر بدهند ، بعضی وقت ها تو روابط ما هم یک چنین شکلی جریان دارد من نمی خواهم این سر طیف بایستم که هر کسی مسؤول رفتار خودش است نه می خواهم آن سر طیف بروم که نه من مسؤول همه ی جهان هستم
استاد : یک نقطه ای اینجا هست آن نقطه را تو این ماجرا ندیدی می دانی آن نقطه کجاست ؟ آن نقطه اینجاست ؛ من شاهد یک نوع حرکت ایراد دار غلط از فلانی شدم هیچ چیزی نمی گویم ولی دائم با خودم کلنجار می روم که چرا باید این کار را بکند ؟ معنی ندارد مگر تربیت نشده است ؟ ... این یک شکلی از قضیه است ؛ مردود. یک شکل دیگر آن این است او بد است به من هم مربوط نیست به آن هم دیگر فکر نمی کنم من آزادم این هم مردود است هردوتا مردود است . پس چه چیزی درست است ؟ من احساس کردم که این رفتار فلانی ایراد دارد ، خیلی دوستانه خیلی محترمانه و با محبت در کمال صفا برای او می گویم من اینطوری فکر میکنم تو نگاه کن ببین به درد تو میخورد؟ و بعد دیگر خارج میشوم . نه آن هستم نه این هستم من آدم مسئولیت پذیری در جامعه هستم که رفتارها و اعمال و برخوردهای مردم برای من مهم است اگر امروز بتوانم جلوی آن را بگیرم که جای دیگر تکرار نشود وظیفه ام را انجام دادم اما نه گفتم و او نپذیرفت شاید برخورد تند هم کرد و جای دیگر هم این کار را کرد من دیگر خارج میشوم دیگر به آن فکر نمیکنم ای کاش نگفته بودم چه کار بدی کردم به او گفتم دیگر از این غلط ها نمی کنم به من چه ربطی دارد به جهنم ... نه از این صحبت ها نداریم این قدرت با آرامش است قدرتم را به کار گرفتم در کمال آرامش تذکرم را دادم و از حیطه خارج شدم چون بیش از این وظیفه ی من نبود این آن نقطه ریز است که بالاخره آن درست است یا این درست ؟ هیچکدام درست نیست این نقطه ی وسط است که درست است
صحبت از دوستان : من این هفته میخواستم خودم را تنبیه کنم و اصلا حرف نزنم چون آنچه که باید می بودم نبودم و یک سری تصاویری از آدم های روبه رویم میدیدم که واقعا خوشم نمی آمد ولی وقتی که اینجا می آیم احساس می کنم انقدر این فضا تمیز و خوب هست هم از سمت شما هم از سمت دوستان که من این جرأت را پیدا می کنم بیایم بگویم من این هفته هفته ی خوبی نداشتم برعکس هفته های قبل که به به عشق الهی و به به چقدرخوب بود چقدر قشنگ بود به به چه فضایی دارد ایجاد میشود این هفته یک بخشی از وجودم را دیدم که احساس کردم که چقدر در وجود من موقع مسائل و مشکلات دارد غوغا میکند و من هیچوقت به این وضوح آن را ندیده بودم مثلا وقتی میرفتم سر آونگ میدیم که این هم اینجا کنار من ایستاده من اصلا توجهی به آن نداشتم میخواستم از شما سؤال کنم به هر حال ما با یک چیزهایی از قبل آمدیم یک سری اگاهی هایی داریم یک سری پالایش ها دارد اتفاق می افتد از آنطرف هم یک چیزهای نه چندان خوشایند هم دارد همچنان با ما تو مسیر می آید اینها را چکار باید بکنیم که بتوانیم یک مقدار زودتر از شر آن خلاص بشویم؟
استاد : این قصه ای نیست که تو بخواهی عمدا به آن سرعت ببخشی اصلا امکان ندارد یک سری چیزها با همه ما آمده بوده اما این یک سری چیزها در مسیر یواش یواش پرده هایش بلند شده، وقتی پرده هایش برداشته می شود عیان می شود، یعنی تمام شد، از اینجا به بعد شما هستید که می توانید بگذارید زمین بگوئید من از این به بعد نمی خواهم تو را، یا نه کماکان بگذارید در جیبتان و بگویید برای خودم است ولی قایمش می کنم کسی نبیند، آن تقصیر خودت است، پس همانطور که تا امروز عیان شده، آشکار شده و شما چون شناختید گول خودِ درونی که برای شما ناپسند است را نمیخورید چون شناختید، به همین شکل به مرور آن تکه های بعدی هم عیان می شود شما می خواهید شناختن اینها را سرعت ببخشید، سرعت بخشی در این جریانات پناه بردن به طبیعت است، شما فقط در طبیعت است که می توانید آنچه را که ناهنجار است آنچه را که ناشایست است و دوست نمی دارید پس بدهید و هر چه پس می دهید و شناخته شده ها می روند بیرون چون جا وسیع می شود آنهایی که آن زیر است می آید بیرون، روزانه برای خودتان خلوتی در طبیعت قرار دهید، ما وسط یک شهر پر از دود زندگی می کنیم اما این طبیعت حتمآً نباید جنگل خارج از شهر باشد این طبیعت یک گلدان زیبا کوچک نه خیلی گران، ساعتی را با این گلدان خلوت کنید به خاکش، به برگش به ساقه اش، به هر آنچه که هست به بودنش نگاه کنید آرام آرام بودنتان را با بودن گلدان تقسیم کنید، خوبست پژمرده شود، می گویند کسانیکه دستگاه مودم در منزل دارند کاکتوس بخرند و اطراف دستگاه شان بگذارند، می دانید چقدر کاکتوس خراب کرده ام؟ این علم و آگاهی و دانش برای چه خوبست؟ برای اینکه مرا نجات بدهد، من اشرف مخلوقاتم خداوند مرا آفریده تا به این آفرینشش افتخار کند، من از بین بروم خوبست؟ خیر، در کنارش برای من طبیعت هم آفریده تا بهره ببرم، خداوند چقدر توجه می دهد به رویش گیاهان؟ بیخود که نیست مگر ما کور هستیم؟ زیست شناسی آنقدر بلدیم، آنقدر کشاورزی خوانیدم، بچه های کوچک هم بلد هستند گیاه بکارند، این توجهی که قرآن به طبیعت می دهد به دلیل اینست که می خواهد ما با طبیعت یکی شویم، کمترین و ساده ترین آن داشتن یک گلدان در منزل است، بالاتر می شود پارکهای اطراف، شمشادهای کنار خیابان و اگر امکانش را دارید از شهر خارج شوید ولی به طبیعت پناه ببرید تا اینهایی را که کشف کردید، کجا این زباله ها را می خواهید بیاندازید؟ این چیزهایی که از خودمان بیرون می آوریم و بدمان می آید کجا بریزم؟ سطل زباله شهرداری؟ در زباله ها بعد خدا می داند کجا مدفون کنند و دوباره بیاید بیرون نه نمی شود، طبیعت و هستی خیلی سخاوتمند است زمین خیلی سخاوتمند است، هرآنچه که من و شما به او بدهیم از ما می گیرد و پس نمی دهد ولی به شرط آنکه بدهید نه اینکه بدهید بعد از یک ساعت پس بگیرید.
ادامه صحبت از جمع: این صحبت شما که می فرمائید فهمیدنش برابر است با اینکه الان دست خودتان است، بعضی وقتها شناخت شما از آن موضوع باعث می شود آن موضوع نشر و نمای بیشتر داشته باشد بجای اینکه رها شود و خودش را نشان می دهد.
استاد: طبیعی ست ولی شما شناختید شما می توانید در کمال قدرت و طمئنینه و آرامش بگوئید که میدانم ولی نمیخواهم.
ادامه صحبت از جمع: بعضی وقتها این کمال قدرت را در خودم حس نمی کنم.
استاد: برای اینکه هنوز نفستان آنرا می خواهد چون طلبش می کند اینطور گرفتار می شوید، یکبار، دوبار، ده بار بیست بار، صد بار، صد و یکمین بار دیگر نیست می شود، در بعضی ها هم بار پنجم یا ششم نیست می شود، ببینید چقدر سماجت دارید همین ست که نگه می دارد.
صحبت از جمع: در مورد گفتگوی دوستمان یکی از مهمترین دلایل اینست که عموماً بعنوان انسان آسانترین و راحتترین راه را انتخاب می کنیم و آن هم اینست که بگوئیم من جلوه قدرت را در خودم نمی بینم چون با گفتن چنین جمله ای به این کوتاهی لازم نیست کاری انجام دهیم. اگر قرار است کسی برایش یک کاری بکند یک شرایطی ست که باید کاری بکند یا آدمهای روبرویمان کاری انجام دهند من که قدرتی در خودم نمی بینم که بتوانم در جایگاه قدرت و آرامش کاری انجام دهم، یک جایی حس است والا واقعیت امر اینست که اگر با خودمان صادق باشیم در لحظه تمام و کمالیم ما بعنوان انسان فارغ از اعمالمان در لحظه خارج از بُعد زمان و مکان تمام و کمالیم، یعنی هرآنچه که باید باشد هست، چیزی برای کسب کردن وجود ندارد، ما هستیم، نکته ای که هست اینست که وقتی حضور پیدا می کنیم که هستیم آنوقت برایمان دردسر دارد چون مسئولیت همه امور با خودمان است، اگر وضعیت زندگیمان خوب نیست مسئولیتش با ماست اگر ادمها با ما خوب رفتار نمیکنند مسئولیتش با ماست، از ماست که بر ماست، خیلی راحت با گفتن اینکه قدرت را در خودم نمی بینم شانه خالی می کنیم، ظاهر قضیه اینست که در سختی هستیم ولی واقعیت اینست که یک قیام کردن است، قبلاً در مورد غر زدن حرف می زدیم که فرآیند غیرمسئولانه است، ما فقط غر می زنیم برای اینکه هیچ کاری نکنیم، مثلاً می گوییم باز هم جورابهایش را روی مبل انداخت با گفتن این جمله لازم نیست کاری انجام بدهیم برای کسی که همیشه جورابهایش را روی مبل می انداخته، ولی به محض اینکه غر زدن را رها می کنیم و مسئولانه قیام می کنیم مسئولیت حس کردن به معنی اینست که من مسئولانه قیام می کنم برای یک کاری با اینکه من مسئول کار زشت یک نفرم از هم متمایزند، یک جایی یک نفر در جمع به من توهین کرد، آن چیزی که مرا ناراحت می کند آن معنایی ست که تولید شده و حس می کنم تحقیر شدم و مورد ظلم واقع شدم، ولی وقتی از اینها رها می شویم اتفاقاً از پی آن اقدام می آید به محض اینکه افکارتان آزاد می شود می گویید چکار می توانم بابتش انجام دهم ممکن است در همان جمع رفتاری بروز دهید که الهام بخش همه باشد نه فقط آن فرد، یک نگاه محبت آمیز کنید، ولی چیزی که اجازه نمی دهد این اقدام را انجام دهیم اینست که بجای اینکه به اصل آن چیزی بپردازیم که مربوط به ماست به چیزی می پردازیم که به ما ربطی ندارد، اینکه فلانی چقدر آدم بیشعوری ست، چرا مرا کوچک کرد؟
استاد: از این چراهای بسیار که هیچوقت هم به نتیجه نمی رسد. بالای کوه چیزی بیشتر از پایین کوه وجود ندارد در حقیقت ما با خودمان جابجا می شویم، مشکل است، فهمش سخت است، به عبارتی ما درون خودمان جابجا می شویم آن سر دنیا آن سر حیات به یک اندازه شگفتی وجود دارد نه بیشتر به آن فکر کنید.
صحبت از جمع: در کلام شما این حقیقت هست که ما محکومیم که خودمان را همواره با خودمان داشته باشیم اگر با خود اصلی مان مواجه شویم و نگاهش کنیم و بتوانیم ببینیم با چه کسی همراه وهمنشینیم قطعاً همنشینی انتخاب می کنیم که خوشایند است دوستداشتنی ست و دوستش داریم پس قطعاً از غیر می پرهیزیم و به خودمان می پردازیم تا این همنشین همیشگی و اجتناب ناپذیر را به گونه ای بسازد که کمتر آزارش بدهد کمتر رنج ببرد و بیشتر مُکَیَف شود .
استاد: ما گفتیم بالای کوه چیزی بیشتر یا کمتر از پائین کوه نیست معنی اش چیست؟شما اگر فکر کنید پائین کوه هستید بروید بالای کوه یک چیز دیگر می شوید هیچ اتفاقی نمی افتد، وقتی برگردید نه چیزی به شما اضافه می شود نه کم، ما گفتیم در حقیقت ما با خودمان جابجا می شویم، چطور شد من پائین کوه هر تحفه گرانبهاییم بالای کوه همان تحفه ام، چرا؟به آن فکر کنید چون در حقیقت من با خودم جابجا شدم اگر فکر می کنید جابجایی امکان جدیدی بوجود می آورد خواب و خیال است هر چه هست در خودم است
صحبت از جمع: در این فاصله پایین و بالا رفتن باید تغییری اتفاق بیفتد اگر اتفاق نیفتد این مجموعه مثبتها و منفی ها بوده پس باید یک تغییری در این فاصله رفت و برگشت صورت بگیرد تا من آن کسی که پایین بودم می روم بالا نباشم.
استاد: تغییر کجا انجام می شود؟
ادامه صحبت از جمع: در درون، در ذهنیت در ماهیت افکار و عملکرد ما، پائین و بالای کوه هم می تواند فراز و نشیب های زندگی ما باشد، در طول عمرمان، ممکن است من صدها بار بروم بالای کوه و تغییر نکنم ولی یک فرد با یکبار رفتن و برگشتن تغییرات لازم را با شناختی که پیدا می کند برایش رخ بدهد.
صحبت از جمع: برداشتم از جمله شما اینست که منتظر هستیم در زندگی یک عبوری از یک مشکلی از یک مشقتی که دامنگیرمان است داشته باشیم بعد بگویم که وقتی از این فراز عبور کردم اینکار را می کنم، آدمهایی که زیاد منتظرند که اگر من برسم به آن نقطه خوب می شوم سخاوتمند می شوم، کمک می کنم، مهربان می شوم، نماز می خوانم درصورتیکه جایگاه افراد نمی تواند خود فرد را تغییر بدهد هر آنچه که هستی از این زندگی باید عبور کنید یک تایمی بین کوه هستید یک تایمی در قله.
صحبت از جمع: من همیشه به همه می گویم که وقتی کربلا می روم آنقدر همه چیز خوب و زندگی بر وفق مراد است، فکر می کردم که برویم نجف زندگی و نمی دانم چرا حتی وقتی که از آنجا برمی گردم یکماهی در آن حال و هوا هستم دقیقاً حکایت همان تفریح بالای کوه و پایین کوه است مکان مکان است و خیلی جالب است بچه ها هفته پیش به من می گفتند که اگر تو آنجا هم بروی زندگی کنی وقتی درگیر معیشت و خانه داری و ... باشی الآن می روی هتل و زیارت و ... خُب معلوم است که همه چیز خوب است ولی وقتی همین زندگی را آنجا داری تازه به قول معروف آنجا یک کشور غریب هم هست شاید سخت تر هم بشود. من یک ذره تکان خوردم دیدم که پس یک چیزی هست که کربلا هستم همه چیز اُکی است ولی می آیم اینجا همه چیز یک دفعه به هم می ریزد هیچی سر جای خودش نیست وقت کم می آوری همیشه هم غُر داری آنجا بهشت برین است یک چیزی که در خود من است که شما می گویید درون خودت باید جابجا شوی این جابجایی است که من نمی گیرم باید چکار کنم؟ الآن فهمیدم که کجا باید جابجا شوم.
استاد: خدا را شکر که بالاخره یک کسی فهمید که جابجایی یعنی چه و کجاست.
صحبت از جمع: من فکر میکنم که مصداق این جمله است که هر جا رویم آسمان همین رنگ است یعنی ما فکر کنیم با همین وجود و با همین اعمال با همین توکلی که داریم مثلاً برویم آنطرف دنیا آرامش می گیریم و بهترین زندگی را خواهیم داشت، نخواهد بود پس آن که باید عوض بشود خود ما هستیم نه مکان ما.
صحبت از جمع: این صحبت شما من را به این فکر برد که نمی دانم درست است یا نه ؟ اینکه بالای کوه یا پایین کوه برای من نمادی از آدمهای متفاوت هستند مثلاً فرقی نمی کند آن آدمی که کنار تو هست آدمی است که تو را دارد ناراحت می کند و رفتارهای بدی دارد یا آدمی است که نه اتفاقاً خیلی هم باب میل تو هست تو هم پیش این و هم پیش آن یک رفتار را داری تو همان هستی داری خودت را در شکلهای مختلف می بینی یعنی انگار گول این ارتفاع وقتی که آن جا می ایستم فکر میکنم من یک شکل دیگر هستم حالا آن ارتفاع از نظر من رفتار آن آدم محسوب می شود ولی وقتی که پایین هستی و همه چیز طبق میل من هست فکر می کنی که نه من الآن یک آدم دیگر هستم.
استاد: شما به یک نکته ای که من گفتم توجه نکردی به یک نقطه خیلی خیلی ظریف من شما را می کشم به چالش که نقطه ها را ببینید تا حالا که خیلی حرف زدیم! الآن شما را وادار می کنم اینطوری نقطه ای سرنیزه می خوری بیرون می آوری. من در گفتارم کجا گفتم که شما پایین کوه باشی یا بالای کوه باشی روابط شما با آدمهای دیگر چگونه است؟ من فقط دنیایی که هیچکس در آن نیست یا کوهی که هیچکس نیست یک کوه است Xپایین کوه ایستاده و عصبانی از چه عصبانی هستی آخر کسی نیست که تو را آزار بدهد ولی کفری هستی می خواهد از آنچه او را کفری می کند یک جایی برود یک جایی پناه ببرد دامنه را می کشد می رود بالای کوه ، X بالای کوه با پایین کوه فرقی با هم نمی کند چون پایین کوه یک چیزی داشت که آن را جدا نکرد با همان یک چیز تویش رفت بالا با همان هسته وجودی خودش رفت بالا حالا بالای کوه باشد نه چیزی کمتر می شود نه چیزی بیشتر تو با حقیقت وجودی خودت جابجا می شوی این را فراموش نکن اصلاً من اینجا رابطه ها را حرف نمی زنم امروزاین کلام من کلامی نیست که ارتباط شما با دیگران باشد این فقط برای شخص شما است شما تنها !شما تنها ! اگر همسرم اینجوری بود آنجوری بود ربطی ندارد خُب آسیه زن فرعون بود اگر فرعون شوهرش نبود آسیه چه می شد؟ آسیه می شد و شد دقت کردید این را می خواهم بگویم.
صحبت از جمع: من می خواهم کمی علمی صحبت کنم ما در علم ترمودینامیک دو بحث داریم یک بحث کار کردن داریم یک بحث انرژی داریم هر دو هم واحدهایشان یکی است و هر دو ژول هستند ولی وقتی می خواهی از یک نقطه به یک نقطه دیگر بروی کار از نقطه یک به نقطه دو مقدارهایش فرق می کند بخاطر اینکه این کار به نوع مسیری بستگی دارد که ما انتخاب می کنیم مثلاً ممکنه من از یک مسیری به بالای کوه برسم که شما آن مسیر را انتخاب نکنید بعد خیلی جالب است که این مقدار کاری که محاسبه می شود خیلی با هم فرق می کند با اینکه نقطه مبدأ و مقصد یکسان است ولی نوع مسیری که من آدم انتخاب می کنم با آن مسیری که استاد من انتخاب می کند چون متفاوت است اگر انرژی من اصلاً منفی می شود وقتی آن بالا می روم و در واقع اصلاً نتوانستم انرژی مثبتی کسب کنم اما یک پارامتری هم آنجا داریم که به آن دلتایی می گویند و تغییرات انرژی است این تغییرات انرژی به نوع مسیر بستگی ندارد یعنی اگر شما از نقطه پایین کوه به بالا کوه برسید هر مسیری را که انتخاب کنی یا هر فرمولی در مکانیک استفاده کنی باز هم جوابش همان است یعنی من اینطوری برداشت می کنم که اگر من می خواهم از نقطه یک به نقطه دو برسم پایین کوه به بالای کوه اگر مثل آن تغییر انرژی فکر بکنم نوع مسیر اصلاً برای من مهم نیست نوع آدمهایی که در مسیرمن از پایین کوه به بالای کوه مهم نیست که چه اتفاقاتی می افتد من مسیرم را طوری انتخاب می کنم که آن بالایی گفته پس می روم در آن مسیر قدم برمی دارم بالای کوه هم که برسم قطعاً مسیر مهم نبوده چون به چیز دیگری وابسته بودم و آنجا آن انرژی را گرفتم اما اگر کار به آن نگاه کنم نه نوع مسیر نوع آدمهایی که در این مسیر جلوی من دارند سبز می شوند نوع اتفاقاتی که دارد می افتد همه آنها می تواند در کاهش انرژی من و کار من مؤثر باشد و وقتی بالای کوه برسم نه تنها آن آدم نباشم شاید آدم منفی تری هم باشم.
استاد: بگذار کلام شما را خلاصه کنم در یک جمله کار و واحد کار که بسته به مسیر هست و چگونگی و ابزار و این قصه ها واحد بیرونی شما است آن واحد بیرونی که محاسبه می شود آنچه که درون شما است و شما را در پایین و در بالا یکسان نگه می دارد آن انرژی درونی شما است.
صحبت از جمع: من فکر می کنم که رابطه بعد مکان و زمان که مادی است اگر ما بعد مکان و زمان را بتوانیم حل کنیم دیگر فرقی نمی کند که من کجا باشم چه باشم فکر خودم را می کنم حالا فکر می کنم که مکان و زمان بی تأثیر است یعنی اگر بعد مکان وزمان را برداریم روح آزاد بشود برای او مهم نیست که بالای کوه است یا پایین کوه ولی یک چیزهایی هم هست که مثلاً می گویند یک زمانهایی خیلی خاص است یا مکانهایی خیلی خاص است حالا شما بفرمایید که آن چه رابطه ای دارد.
استاد: زمان و مکان باز خارج از ما است ما اصلاً با خارج مان کاری نداریم هیچ صحبتی نداریم واحدهای خارجی بیرون ما است این گیاه اینجا باشد آن گیاه آنجا باشد سنگلاخ باشد آسفالته باشد با ماشین برویم با الاغ برویم تا بالا نمی دانم اسب سوار باشیم پای پیاده باشیم اینها تمام واحد بیرونی است ما تماماً زوم هستیم توی داخل، داخل شما چیست؟ یک نگاهی به داخل تان بکنید من می خواهم شما را ببرم داخل شما در داخل چه هستید؟ قلبی، کلیه ای، کبدی، معده ای، روده ای، دست هستید، پا هستید، چشم هستید، گوش هستید غیر از این است؟!
ادامه صحبت از جمع: تعلق بین روح با بعد مکان و زمان ؟
استاد: نه من اینها را هم نمی خواهم اینها همه از بیرون تأثیر می گیرند هوا تاریک بشود چشم نمی بیند یک پنبه بگذار در گوش، گوش نمی شنود پای تو زمین بخورد دیگر راه نمی روی این باز از بیرون است.
ادامه صحبت از جمع: اگر این رابطه را بتوانیم قطع کنیم فقط درون باشد؟
استاد: ما اصلاً نمی خواهیم چیزی را قطع کنیم ما کی هستیم که زمان و مکان را قطع کنیم ما اصلاً قدرت چنین کاری را نداریم.
ادامه صحبت از جمع: تأثیرش را قطع کنیم روی وجودی خودمان؟
استاد: نمی توانیم چیزی که هست را چطوری می خواهی قطع کنی قابل قطع کردن نیست اگر برق شما را بگیرد و یکی چوب بردارد و یک چوب بزند برق از شما قطع می شود این آن هم نیست که بشود قطعش کرد..
صحبت از جمع: یعنی برسیم به آن بحث توحید یعنی کسی که نهایتاً همه را به یک آرامش می رساند یعنی یادمان باشد که شما بارها وبارها خواستید به ما بفهمانید که هیچ فاصله ای بین هیچکدام از ذرات این عالم وجود ندارد و آن یکپارچگی و انسجام و آن وحدتی که باید در حقیقت به آن برسیم آن است که آدم را به رستگاری می رساند و آدم را به آرامش می رساند بالای کوه و پایین کوه هیچ فرقی ندارد وقتی که شما به توحید در حقیقت باور داشته باشید نگاهت به دنیا یا به خودت به همه چیز یک پارچه باشد.
استاد: خوب است این هم کلام قشنگی است اما من به شما گفتم که بالای کوه چیزی بیشتر یا کمتر از پایین کوه نیست دیدیم که نیست بعد گفتم در حقیقت ما با خودمان جابجا می شویم اما این را نتوانستید هضم کنید ما با خودمان جابجا می شویم یعنی چه؟ بعد گفتم که ما درون خودمان جابجا می شویم این را هم نجویدید بابا بجویدش دیگر لقمه است گذاشتم دهانتان یک دانه دندان بزنید روی آن ببینید چه مزه ای دارد ما درون خودمان جابجا می شویم یعنی چه؟ یعنی همان اتفاقی که برای دوستمان می افتد در طول یک هفته دانه دانه مرتب دارد با خودش روبرو می شود دوست من کجا رفتی؟ رفتی کوه؟ رفتی دشت؟ رفتی دریا؟ رفتی غار؟ رفتی معبد؟ رفتی کلیسا؟ رفتی مسجد؟ تو کجا رفتی؟ تو هیچ جا نرفتی تو همین جایی که بودی بودی! پس چه اتفاقی برای تو افتاد؟ پس یک اتفاقی برای تو افتاد نه؟ تو در کجا این جابجایی برایت پیش آمد؟ فقط درون خودت آن سر دنیا آن سر حیاط کوچک نقلی قدیمی مامان بزرگ آن سر حیاط کاه گلی با طویله گاو و گوسفندها همه شان به یک اندازه شگفتی دارد چرا؟ چون مرکز شگفتی در تو است تو اصلاً مرکز شگفتی هستی تو بزرگ شگفتی هستی من می خواهم یک کاری کنم من که هستم که می خواهم یک کاری بکنم ولی باید بشود دیگر بگذارید بگویم من، اما نه من آن من بزرگی که می خواهد شما را بزرگ کند من نیستم من خودم هنوز یک ذره هستم شاید یک ذره از شما بیشتر داشته باشم و اگر نه خودم من هم یک ذره هستم. وقتی در خودت جابجا می شوی ملق می زنی داد و بیداد می کنی اَه مزخرف فلانی این تو بودی مرتب هم به خودت می بالیدی فکر می کردی خیلی تحفه ای این دریای شگفتی است چون بیرون تو پرنده بال می زند شگفتی است ولی تو می دانی چه نیروی مکانیکی زیر این بالها است ساخته شده درست است که دست خالق ساخته شده است ولی بیرون تو است داخل تو که نیست مهم این است که تو در توی خودت ببینی اَه چه بالی ! این نیرو از کجا آمده است تمام تلاش بر این است توی این عصر و درست توی این برهه از زمان شما درونتان جابجا می شوید چه خوش جابجایی گریه ها دارد زاری ها دارد توی سر زدن ها دارد و چقدر شگفت انگیز است و اگر این اتفاق برای شما بیفتد در خودتان بیفتد شما کل هستی را شناختید کل هستی در شما است. آن سر دنیا و آن سر حیاط به یک اندازه شگفتی دارد تو بکوب برو آن سر دنیا برای دیدن فلان خانم مقدس این طرف کره زمین برو آن طرف کره زمین یکی است اصلاً آن خانم مقدس درون تو است تو کجا می روی؟ از اینجا بکوب برو کربلا که حالت خوب باشد آنجا که می روی حالت خوب است چون آنجا فارغ از خودت هستی لازم نیست بکوبی و بروی همین جا باش. حالا یک اعتراف کوچولو پیش شما بکنم همه می گویند آدم که حج می رود و روزی که می خواهد برگردد انگار همه عالم توی سرش خراب می شود وقتی برمی گردد تا آخر عمرش به یاد خانه خدا می افتد آتش می گیرد به خدا من هیچکدام اینها را تجربه نکردم آخر رفتم آنجا من خیلی هم راه نرفتم شکر الهی کمرم اجازه نمی داد مثل همه بدوم و طواف کنم هی بچرخم هی بچرخم می نشستم یک گوشه روبروی خانه خدا ولی آنقدر نشستم که خانه خدا را خوردم خانه خدا رفت در قلبم حالا اینجا باشم خانه خدا را دارم آنجا هم بروم خانه خدا را دارم حالا پس چرا تلاش می کنم که بروم؟ خُب خوشم می آید می روم می گردم مگر بد است چون هنوز یاد نگرفتم خانه خدا را از این تو بگذارم بیرون بتوانم دورش بگردم هنوز به اینجا نرسیدم چون نرسیدم گرفتارم. دنیا را از زوایه دیگری نگاه کنید زیبا ئیهایش کثیر است جمیع است عظیم است قدرتمند است آرام است همه چیز در بهترین حالت است و من و شما در آن بهترین آفریده شدیم که شدیم احسن الخالقین بعضی هایمان به دنیا که می آییم شکلمان شکل میمون است کجای آن احسن الخالقین است کجایش زیباست بعضی ها دو تا کله دارند بعضی ها یک دانه چشم دارند کجایش زیباست هولناک است اما ما احسن الخالقین هستیم.