منو

جمعه, 02 آذر 1403 - Fri 11 22 2024

A+ A A-

سوال جواب چالشی در تماشاخانه دنیا بخش سوم

  • نوشته شده توسط مدیر سایت
  • دسته: پرسش و پاسخ
  • بازدید: 562

بسم الله الرحمن الرحیم

استاد :اولین سوال امروزرا مطرح می کنیم در طوفانهای زندگی چه می آموزیم ؟ خیلی جالب است ما الان در یک طوفان اساسی هستیم .
جواب: این طور که در این مقاله آمده شما فرمودید در طوفانهای زندگی هیچ وقت نباید از کسی توقعی داشته باشید مگر خودمان . بعد گفتید که آن فرد هر چه قدر می خواهد صمیمی باشد و هر چه قدر نزدیک باشد و حتی قدرتمند باشد تنها کسی که در زندگی از او می توان توقع داشت تنها آن فرد خودمان هستیم زیرا هر قدرتی بالاخره زوال پیدا می کند و بالاخره زوزی آن قدرت از بین می رود پس بهتر است در طوفانهای زندگی به کسی توکل کنیم و حساب باز کنیم که هیچ وقت از بین نرود و آن کس جز خداوند نمی توتند باشد .
استاد : می خواهم به گفتگوی دوستمان گفتگوی دیگری را اضافه کنم . دوستمان گفتند از هیچ کس جز خودمان نباید توقع داشته باشیم . کاملا به جا است و باید در کل زندگی سرلوحه وجود کنیم . دوم آنکه بگوییم حتی نباید روی افراد خیلی نزدیکمان هم خیلی حساب کنیم و خیلی باورشان کنیم یکی از دلایل گفتگوی من این است که صمیمیت ها و آشنایی ها هم عامل شناخت نیستند حتی آنهایی را هم خیلی خوب می شناسیم وقتی در یک کوران حوادث قرار می گیرند یک بازخوردهایی دارند که غیر قابل باور است . این صمیمیت و آشنایی آن آدم با ما ایرادی ندارد و پابرجاست ولی یادمان باشد که این تنها یک رابطه است فقط یک رابطه و این رابطه را حفظش کنیم و با این دیدگاه که من جز خودم روی کسی حساب باز نمی کنم . اگر که در راستای طوفان زندگی دوستی یا خواهری یا برادری یا پدرو مادری یا فرزندی یا هر کسی با هر درجه نسبتی به یاری من شتافت خوب است و استفاده می کنم ولی منتظر نمی نشینم . من نکته دیگری می گویم که آیا باور این حقیقت کدام حقیقت ؟ این حقیقت که در طوفانهای زندگی جز خودمان روی هیچ کس حسابی باز نکنیم . وقتی می گویم خودمان یعنی خودم خودم . هیچ ربطی ندارد عروسم دامادم دخترم پسرم و الی آخر آیا باور این حقیقت به نظر شما یک شکست است ؟ یعنی یک شکست برای ما به وجود می آورد و آیا شما به عنوان یک شکست به آن نگاه می کنید ؟
جواب:به نظر من شکست نیست چون ما قدرتمندتر می شویم اگر به این باور برسیم که اینها مظهر قدرت نیستند مظهر قدرت می تواند یک نفر باشد فقط خالق است و اگر ما در این طوفان ها به این مظاهری که برای خودمان ساختیم تکیه نکنیم متوجه می شویم شکست خورده نیستیم و برنده هستیم
استاد: به طور حتم همین طور است ولی یک چاشنی بغل دستش است آن چاشنی موجود این است رسیدن به این نقطه ؛ ما الان حرف می زنیم ولی آنهایی که به این نقطه رسیدند خیلی خوب می توانند قضاوت کنند این اول آگاهی است اولین قدم آگاهی است اما دردناک است فقط دردناک است تلخ نیست اگر شما به عنوان شکست به آن نگاه کنید به شما تلخ می شود خیلی هم تلخ می شود اما اگر به صورت یک آگاهی جدید به آن نگاه کنید آن وقت دردناک است یک روزهایی آمده که برای من خیلی سخت بوده همه چیز برای من خیلی مشکل بود به خاطر مشکلات جسمی خودم و آن روزها وقتی می دیدم هیچ کس نیست که بتواند به داد من برسد خیلی برای من تلخ بود پس یک عمری من چه کار کردم؟این همه روی آدم های اطراف خود حساب باز کردم حالا کجا هستند پس چرا نیستند ؟خیلی تلخ بود اما وقتی آرام آرام جلو آمدم دیدم این اشکال از آنها نیست اشکال از من است که زیادی باور کردم و زیادی حساب باز کردم اشکال من بود خوب حالا که اشکال من بود برطرف می کنم سخت بود ولی برطرفش کردم اما جالب یک جایی بود یک جایی رسید که انتظار داشتم که مثلاً امروز که من مشکل کاری دارم یک شرایط ویژه دارم بچه ها اینجا باشند لااقل یک نفر آنها باشد به من کمک کند اما خیلی زود به خودم آمدم گفتم که مگر تو نگفتی جز خودت روی کسی حساب باز نکن اولاد شما حتماً کار دارد حتماً زندگی دارد اصلاً امروز می خواهد استراحت کند امروز حالش را ندارد و هزار و یک دلیل. آن موقع تلخی اش شکست تلخی کجا بود؟ فکر بکنم بچه های من هستند و دوست ندارند یا نمی خواهند به داد من برسند این تلخ بود ولی اینجا رسیدم که آنها کار دارند زندگی دارند مشکلات خودشان را دارند این تلخی ریخت اما دردناک بود کجاش؟ وقتی روی پاهای خودم راه می رفتم کار می کردم بهای این آگاهی که آن تلخی را از وجود من برداشت بهای این آگاهی تحمل دردهای جسمی بود که همراه این آگاهی برای من آمد دردناک است برای هر چیزی باید یک بهایی داد بهای آن را باید بدهی اگر به مرز آگاهی پا گذاشتی و آن را یک شکست ندانستی تلخ نیستی اما دردناک است خوب نمی توانم راه بروم واقعاً نمی شد یک روزهایی کسی در خانه نبود و من تشنه می ماندم نمی توانستم خودم را به یخچال برسانم آب بخورم سخت است درد دارد ولی عالی بود چون این آگاهی بهای آن درد بود.
صحبت از جمع : یک تجربه همین دو سه روز پیش داشتم من در ماشین بودم کنار یکی از دوستانم داشتیم حرکت می کردیم رفته بودیم قنادی خرید کنیم یکی از این شیرینی ها را داد دست من و شروع کردم به خوردن یک شیرینی خوشمزه ،ناگهان میان دو تا روایت قرار گرفتم از اتفاقی که افتاده در ذهن من: یک شیرینی خوشمزه که یک لذت خیلی فوق العاده ای داشت در عین حال با یک عالمه خامه روی دستم مواجه بودم که دستم نوچ شده بود در حال رانندگی با یک دست هستم یعنی برای لحظاتی یک ذره اعصابم خرد شد که چرا مثلاً این طوری شد، من به این فکر می کردم که اگر مثلاً فردا یک نفر از من بپرسد که دیشب که شیرینی خوردی چه طور بود من چه پاسخی خواهم داد ؟حق انتخاب داشتم می توانستم بگویم جایت خالی عجب شیرینی بود اصلاً خیلی وقت بود شیرینی نخورده بودم خیلی چسبید اگر من این موضوع را روایت می کردم عین حقیقت بود هم ممکن بود جواب بدهم ای بابا آمدیم یک نان خامه ای بخوریم خامه ی آن زد بیرون همه ی زندگی ما را به گند کشید اعصاب من داغون شد و این هم عین حقیقت بود یعنی نه این دروغ بود نه آن دروغ بود نه این اغراق بود نه آن اغراق بود هر جفت عین واقعیتی بود که اتفاق افتاده و دیدم ما چقدر مختارهستیم در انتخاب روایت چیزی چه برای خودمان چه برای دیگران اتفاق افتاده کدام را انتخاب کنیم و پیامدهایش را متحمل شویم این به ذهنم آمد در پاسخ شما آن قسمتی که فرمودید بچه ها من را دوست نداشتند کمک نیامدند؟ می خواهم توجه کنیم به اینکه این کاملاً یک انتخاب است این حقیقت مطلق نیست بله بخشی از حقیقت است مثلاً من امروز زنگ زدم که بچه ی من بیاید کمک نیامده بخشی از حقیقت این است ولی بخشی از حقیقت این است اگرچه او نیامد خودم بلند شدم فلان کار را انجام دادم دیدم خودم هم توانستم از پس آن بر بیایم این هم بخشی از حقیقت است ولی ما همواره قسمت منفی قضیه را به عنوان کل حقیقت انتخاب می کنیم و این شاید بنیان حال بد ما در همین روزها است.
استاد: تمام زندگی پر از همین لحظه های به این سادگی است وبه همین کوچکی بعد وقتی جمع می شود مجموعه عظیم از بدبختی یا یک مجموعه ی عظیم از لذت ها یک امر طبیعی است معمولاً هر خانه ای که بچه ها با پدر و مادر بزرگ بزرگ شدند این را می دانند می فهمند چون پدربزرگ مادر بزرگ دائم فرمان می دهند بابا جان پدر جان دختر جان می روی آنجا این را هم بیاور می شود من پایم درد می کند یا من این مشکل را دارم یا این کار را برای من بکن ، یعنی یک مجموعه ی دستوری همیشه برای نوه ها هست یک واقعیت است اما انتخاب من از به یاد آوردن پدربزرگ و مادربزرگ یک مجموعه از حرکات خنده دار آنها حتی ضرب المثل های آنها گاهاً ضرب المثل هایی می زدند بی ادبانه .از آن دوتا مجموعه ای که هر دوتای آن هم درست است یک مجموعه از آنها دارند یک مجموعه هم از اینها دارند ولی تا آخر عمرم فقط مجموعه بد را انتخاب کنم پدرم در آمد بیچاره شدم داشتم مشق می نوشتم من را از سر مشق بلند کردند نه لزومی ندارد این آگاهی است من الان پا گذاشتم مرز آگاهی و این آگاهی یک شکست بد یک تلخی سنگین از زندگی من را برداشت اما این را هم دارد بالاخره آن هم بوده اشکال هم ندارد از وجودم حذفش می کنم حذف کردن آن هم ساده نیست ولی بالاخره حذف می شود این هم هست .
یک چیز دیگر در این تماشاخانه ی دنیا که برای شما آن روز به ارمغان آورده بودم به آن برخوردم مظاهر قدرت بالاخره یک روزی با قدرت خداحافظی می کنند پسر های من کوچولو بودند ما رفتیم شمال پدرم اینها را برد لب آب دریا طوفانی بود گفت می خواهید بروید در آب بغلشان کرد آنها را برد داخل آب تا پاهای آنها در آب باشد این مظهر قدرت بود برای دوتا نوه هایش اما یک روزی همین سه چهار سال گذشته او را بردیم لب آب همین نوه ها گفتند بابا بزرگ ببریم شما را لب آب و این اجتناب ناپذیر است یادمان باشد برای همه ی ما اتفاق می افتد نه در اوج قدرت به انچه که هستیم بنازیم و نه در اوج نشستگی از آنچه که هستیم افسوس بخوریم و دائم به گذشته رجوع کنیم گذشته هیچی نیست گدشته یک تصویر مات و رفتنی است تمام این هم بود
یک درس مهم از این تماشاخانه ای که مرورش می کردم بگویم :به یک نکته ی خیلی جالب برخوردم . این روزها ، اوج قدرت است ، برای اکثر مردم . برای خیلی ها . در کل دنیا . اوج ثروت است . بهترین چیزی که من می توانستم از بقالی محله مان بخرم وقتی خیلی کوچک بودم ، یک ریال می دادم و دو تا آدامس بادکنکی و چقدر با آن کیف می کردم . الان بچه ها بسته بسته پفک ، چیپس ، کرانچی ، نمی دانم از این جور چیزها دارند . ما نداشتیم . امروز قدرت ، ثروت ، دوست داشتن ، دوست داشته شدن ، رفاه ، همه ی این ها به وفور زیاد است . همه ی این ها موجود است. اما خیلی افسوس ، فقط تو هستی بدون این ها . یک کرونا می گیری ، می اندازند تو را در یک اتاق ، تختخواب می دهند . یک ماسک اکسیژن می دهند و می آیند با هزارتا از این چیزها که بسته است و چشمشان را هم نمی توانی ببینی ، می آیند و دوتا آمپولت می زنند و می روند . خیلی محبت کنند و دوتا جمله هم با تو حرف بزنند . پولت به چه دردت می خورد ؟ هیچی . رفاه داخل خانه ات چی ؟ شش تا خانه داری چی ؟ هیچی . اجاره نشین هم هستی باز فرقی نمی کند. فقط تو هستی بدون همه ی این ها . توجه کردی ؟ و چقدر جالب است مردن هایمان . بازهم فقط تو هستی و سنگ لحد ، گور خالی . دوتا ، سه تا ، چهارتا را می فرستند بهشت زهرا تا تو را این طوری فرقونی پرتت کنند آن جا ، سنگ لحد را بگذارند و فوری فرار که مبادا گرفتار شوند . نه ؟ خب برای چی اینقدر می دوید و جوش می زنید ؟ کم غر بزنید . باور کنید که بدردتان نمی خورد . هیچ کجا را هم نمی گیرید. مثل یک مجسمه غر توام با ارتعاشات داغ و بد مارمولکی در جامعه می چرخید . و اولین کسی را که داغون می کنید خودتان هستید . برای چی می کنید ؟ نکنید . ؟ الان خیلی از آنها که در این بیمارستان ها خوابیده اند در این اتاق های قرنطینه ، حاضر هستند که هرچیزی که دارند بدهند ولی یک نفس راحت ، همین هوای آلوده تهران را بکشند . همین هوای آلوده که پر از سم است . از همین آبی که در لوله های شهری ما در جریان است و همه ی ما هم می دانیم که چقدر آلوده است و چقدر افتضاح است ، یک لیوان آب بخورند . اما سرفه نکنند . با خودتان این کار را نکنید . غلط است . به نظر شما این درس من بدبینی می آورد ؟ کسی شد که برایش بدبینی آورده باشد ؟ من می گویم بدبینی نیست . اما لازم است که در این دوره و زمانه روی هیچ کسی حساب نکنید . جز خودمان و خدایی که بالای سرمان است . توجه کنید . من تمام این سال های گذشته ای که پشت سر گذاشتم هر وقت روی کاناپه خوابم می برد ، بچه ها بودند ، پدرشان بود و همیشه می دیدند که خوابم برده ، یک چیزی رویم می کشیدند . این چند روز پیش خوابم برد ، هیچ کسی نبود که چیزی رویم بکشد . بیدار که شدم گفتم وای . بعد گفتم وای و زهرمار. روی خودت حساب کن . وقتی می خواهی دراز بکشی رویت یک چیزی بکش . وای یعنی چه ؟ اشتباه تو بوده و نه کسی دیگر . از کی می خواهی دلگیر شوی ؟ خودم را تنبیه کردم ، می خواستم خودم را یک قهوه مهمان کنم ، نکردم . گفتم کار بدی کردی پس به تو قهوه نمی دهم.
به سنگ قبرتان فکر کردید؟ سنگ قبرها را نوشتید ؟ سنگ قبر پیشین و سنگ قبر بعد از این ؟ که بعد از این را باید بعداً بنویسید . می دانید توبه کردن ما یک جورایی به این سنگ قبرهایمان وصل است ؟ توبه یعنی چی ؟ شما توبه را چی معنی می کنید ؟ ما ترک کردن یک عمل اشتباه را می گوئیم توبه . توبه مراحل مختلف دارد . مهم تر از همه و اولین قدمش این است که بفهمی کارت غلط است . صرف چون غلط است می خواهی ترکش کنی . ما کار غلط را ترک می کنیم به دلیل اینکه وجهه مان خراب شده . بدلیل اینکه نکند جهنم برویم. بدلیل اینکه نکند کارمان را از دست بدهیم . این ها به درد نمی خورد . توبه برای کاراشتباه چون خود کار اشتباه است دیگر نمی خواهم بکنم . چون غلط است . چیز غلط نابود است. من نمی خواهم غلط را داشته باشم . این اولین قدم است. دومین قدم ، برگشت نکنم. بخصوص در مسائل اخلاقی ، طریقتی ، ما اشتباه را می کنیم و بعد می گوئیم وای چه کار کردم . برگردم . تاکی ؟ خیلی فرصت برگشت نداریم . اگر قبلاً هم داشتیم حالا دیگر نداریم . همه ی آن چیزهایی که با کار خطا به دست آوردیم. همه را می دهیم و می رود . چون بد است . از خطا ، خطا برآید . ربا می دادم ، پول می گرفتم . پول هایم افزون می شد . امروز فهمیدم و می گویم که دیگر ربا نمی دهم . به هیچ کسی پول ربایی نمی دهم و سود ربایی هم نمی گیرم . تمام شد ؟ نه . تمام سودهایی که از آن پول ربا بدست آمده باید تسویه شود . شما بازهم به توبه فکر کنید . چون توبه خیلی مراحل دارد . چون فقط مال نیست . آنقدر باید در چیزیکه اشتباه کردی خودت را محرومیت بدهی تا از پوست و گوشتت هم تاوانش را داده باشی .
حالا به نظر شما می شود یک نقشی را شروع کرد و بعد نصفه و نیمه آن را ول کرد ؟ کسی می تواند جواب من را بدهد ؟
جواب: اگر ما نقش را درست به اتمام نرسانیم مثل اینکه آن امتحان و آن واحد دانشگاهی را درست پاس نکرده ایم و مجبور هستیم که دوباره تکرار کنیم تا بتوانیم در واقع دوباره آن نقش را به نحو احسن تمام کنیم .
استاد : قطعاً همین طور است . اگر نقشی را ما آغاز کردیم و به اتمام نرساندیم به طور حتم یک پرونده بسته نشده است . و تمامی پرونده های بسته نشده یک روزی باید یک جایی دوباره باز شوند و دوباره شروع کنند . من اکثراً می گویم ، به بچه ها می گویم ازدواج می کنید حواستان را جمع کنید که جفت را درست انتخاب کنید . اما انتخاب کردین پایش بایستید . قدیم کی این همه بحث طلاق بود ؟ الان ازاین ور عاشق هستند و از آن ور فارغ . روزی که نشستی بغل دست این آقا یا بغل دست این خانم و از تو پرسید و آخر سر هم گفتی بله ، چی را گفتی بله ؟ اصلاً می دانی که چی را گفتی بله ؟ تو گفتی بله یعنی اینکه من انتخاب کردم از این به بعد نقش همسری این آقا یا این خانم را داشته باشم . و هر نقشی مسئولیت های خودش را دارد . تو مگر می توانی وسط کار بگذاری و در بروی ؟ اگر بگذاری و در بروی . می برند یک جای دیگر و یکی بدتر از آن را به تو می دهند . دوباره آن را بگذار و در رو . بعد از مدتی یکی بدترش را می دهند . حالا بعد از مردنت چه اتفاقی می افتد ؟ آن را من نمی دانم و اصلاً هم نمی خواهم که بدانم . وقتی آن ور را نگاه می کنی ، یک پهنه ی آنقدر وسیع است که اصلاً من هیچ وقت عمرم قد نمی دهد که آن را بخواهم ببینم . همین جا را دارم می بینم . اگر شما به عنوان مادر ، انتخاب کردی اولاد داشته باشی باردار بشوی ، شما مادر شدی نمیتوانی خارج از نقش مادری عمل کنی . باید نقش مادریت را به پایان برسانی پس مراقب نقشهایی که انتخاب میکنید باشید .
چند پند از مقاله تماشاخانه دنیا :
پند اول : خودتان را دوست داشته باشید . اگر کسی به شما گفت تو را خیلی دوستت دارم قبل از اینکه حرفش را تمام و کمال باورکنی ، به خودش نگاه کن .اگر طرف خودش را دوست دارد ، به خودش اهمیت میدهد ، قطعا وقتی میگوید تو را دوست دارم راست میگوید . اما کسی که خودش را دوست ندارد ، نمیتواند دیگران را دوست داشته باشد . پس یقینا دروغ میگوید و چاپلوسی میکند . خیلی نکته مهمی است چون از این نوع گفتگو دور و برمان زیاد داریم .
پند دوم : کسی که خودش را قابل ارزش نمیداند ، باور نمیکند دیگران برای او ارزش قائل هستند . برای همین هم همیشه محروم و سَرخورده است . همیشه خودش را عقب سر بقیه می بیند . چون خودش را قابل ارزش نمیداند . ما قرار بوده خلیفه خدا روی زمین باشیم ، چه آبروریزیی کردیم . پس برای خودتان ارزش قائل بشوید ، به خورا کتان ، به پوشاکتان ، به استراحتتان ، به چشمتان که چه چیزهایی را تماشا میکند ، بگوشتان که چه چیزهایی را میشنود ، به زبانتان که چه چیزهایی را میگوید . اگر شما قابل ارزش هستی هر حرفی را به زبانت نیاور .
پند سوم : کسی که خودش را زیادی را بزرگ و قدرتمند می بیند ، از آن ور خط هم داریم . دیگر زیادی خودش را تحویل میگیرد . این هر چه بیشتر دست و پا میزند کمتر میان مردم دیده میشود . طرف کادو خریده آورده برای عروسی ، پاتختی یا تولد هرچی ، خیلی هم برایش مهم است که کادوی این خیلی گنده جلوه کنند و خیلی از او تشکر کنند . همه بفهمند و جالب که اصلا یادشان میرود همچین کادویی هم آن زیر بود و این دق میکند . پس کسی که خودش را زیادی بزرگ و قدرتمند ببیند میان مردم هر چه بیشتر دست و پا بزند کمتر موفق میشود .
پند چهارم : فریادهای بلند ، آنهایی که بلند داد میزنید ، خشمهای آتشین ، کلمات تند و توهین آمیز ، هیچکدام اینها نشانه قدرتمندی نیست و وقتی فریاد میزنی شما یک آدم قدرتمند نیستی. بلکه آن کسی که توهین میکند و خشمگین فریاد میزند بسیار موجود زبون ، ضعیف ، بیچاره و درمانده ای است که این همه درماندگی را پشت فریادهای بلندش قایم میکند مردم نبینند . این کار را نکنید ، گول آدمهایی که روبرویتان داد میزنند هم نخورید ، گنده نیستند خیلی ریز هستند ، آنها را درشت نبینید . آنهایی که لایه های باارزشی برای ارائه کردن به مردم ندارند دادمیزنند ، توهین میکنند .
و آخرین پند از این گفتگوی تماشاخانه دنیا تا اینجا ، آیا آدمی با تمامی نقشهای ایفا کرده دنیا را ترک میکند ؟ نظر شما چیست و چه فکر میکنید ؟
اگر نقشها را درست ایفا بکنیم تمامی نقشها اینطور هستند . ابتدای بچگی و کودکی و نوجوانی و جوانی اینجا یک پهنه بزرگی از نقشهای مختلف چیده شده .دختر بچه ها را نگاه کنید ، یک جا ناز میکنند ، یک جا عشوه می آیند . یک جا بیخودی بغض میکنند ، گریه میکنند . یک جایی پاهایشان را در هم فرو میکنند یک قیافه هایی از خودشان در می آورند ، اما هر چه اینها می آید جلو ، می آید جلو اگر همه اینها سر جای خودش انجام شده باشد . بچه باید این کارها را انجام بدهد ، ولی قرار نیست همه جا این کارها را بکند . بین عزیزانش و خانواده اش اشکال ندارد تا یاد بگیردکه اینها موقتی است و رد میشود . و این من و شما هستیم که اجازه میدهیم این را بفهمد یا نه . با خندیدنها و تشویقهای بیجایمان ، خوش آمدنها و بد آمدنها ، تشویق و تنبیه بیخودیمان ، اجازه بروز بدهید بروز کند ولی آرام آرام وقتی دید که خیلی این بروز کردن دلچسب نیست در این نقش را میبندد . بعد یک دفعه نگاه میکنید می بینید همان بچه با همان اداها الان یک دختر بیست ساله است و چقدر وزین است . چقدر زیبا و متین رفتار میکند . تمام آن نقشها به این شکل آمد ، آمد ، آمد از این مجرا یک نقش زیبا خارج شد . تمام نقشهایی که ما در دنیا ایفا میکنیم در نهایت می آید و منتهی میشود به چه چیزی ؟ حالا اگر گفتید به چی ؟
جواب: به نظر من وقتی همه این نقشها را انجام میدهیم و بالا می آییم ، آخرین نقشمان در واقع آدم بودن یا بنده بودن برای خداست .
استاد :بله بهترین پزشکان ، بهترین مهندسین ، بالاترین محققین ، بهترین پدران ، بهترین مادران ووو بعد از ایفای همه این نقشها یک نقطه انتهایی دارند . آن نقطه انتهایی این است که هر کدام اینها را تجربه و ایفا کردند تا به اینجا برسند . بنده ی خدا باشند ، باید انسان به این نقطه برسد و از دنیا بیرون برود . دیگر دنیا را میخواهد چه کار ؟ آمده بود یاد بگیرد بنده باشد . خب بنده شد دیگر برای چه اینجا بماند . شد بنده ی خدا . دیگر حیطه دنیا مال او نیست . ترکش میکند میرود به سرزمین خودش .
سوال: دراین مقاله اشاره شد به اینکه ما هرکدام یک نقش ویژه ای هم داریم ، چیزی شبیه به رسالت . ما هر کدام در جایگاههای پدر، فرزند و مادر هستیم . این را چطور میتوانیم تشخیص بدهیم ؟
استاد : بطور حتم انسانها هر کدام دارای یک نقش خاص و ویژه هستند . چطور که بعضیها مثلا مادر یا پدراست . برای بچه های خودش یک پدر است و یک پدر خوب است . اما این پدر بودنش مختص به بچه های خودش نمیشود . شاید بهترین مثال این باشد ، به خانم خضرت زهرا میگویند : مادرپدرش . خانم حضرت زهرا 18 سالشان بود تازه از دنیا رفتند . پدر 63 سالش بود از دنیا رفت . ببینید خیلی مسئله است ولی یک نقش خیلی بزرگ داشتند ، مادر پدرشان بودند . ما در آن نقشهایی که داریم آرام آرام پیش میرویم می بینیم که انگار که دامنه نقشمان وسیع تر میشود . پدر بچه هایمان هستیم ولی یک حسی از درون اگر درست حرکت کنیم ما را میبرد به آن سو که احساس پدری می کنیم و پدر می شویم نه خودخواهانه نه اینکه بخواهم اینجور کنم، این خواستنی این طور نیست ولی می برد ما را به آن سو که پدر باشیم برای همه بچه ها،اگر در خیابان رد می شویم دیدیم بچه ای زمین خورد نه فقط به خاطر اینکه نشان دهیم آدم مهربانی هستیم، بدون اینکه بفهمیم کسی هست یا نیست، همراه دارد یا نه، بی اختیار دستش را می گیریم و بلند می کنیم، بلند کردن قسمت مهربانانه کار است، اما پدر، تازه می نشاند روی پاهایش، زانوهایش را ناز می کند، لباسش را می تکاند، بخش بلند کردن از زمین را همه انجام می دهند، اما این بخش را کمتر آدمها توجه می کنند اینطور شما به مرور متوجه خواهید شد که یک چیزی با شما همراه است و از شما دیگر جدا نمی شود و می روید به همان سمت و سو، باز همان نقشتان می برد شما را به سوی بنده شدن، چون فقط بنده های خدا هستند که خالصانه حرکت می کنند.

نوشتن دیدگاه