منو

شنبه, 29 ارديبهشت 1403 - Sat 05 18 2024

A+ A A-

دلنوشته شماره هفتاد و ششم

  • نوشته شده توسط مدیر سایت
  • دسته: دلنوشته
  • بازدید: 3892

 بسم الله الرحمن الرحیم

بمن بگو چه شد ؟ چه اتفاقی افتاد؟ مرزی که همه شکوه و قدرت به خواری و ذلت مبدل می شود کجاست؟ آیا در عرض یک روز یا یک ساعت یا یک دقیقه اتفاق می افتد ؟ اگر چنین است پس چرا من بخاطر نمی آورم ؟ چطور نفهمیدم ؟که اگر می فهمیدم جلوی آن را می گرفتم .یادم آمد بارها در آیات قرآن مثل چهار آیه اول سوره شمس خوانده ام ( سوگند به خورشید و روشنایی آن .و به ماه چون از پی آن برآید .وقسم به روز چون آنرا هویدا سازد .وبه شب وقتی که آنرا بپوشد.) به این مساله که خداوند اشاره می فرماید که شب وقتی که روز را می پوشاند و یا بالعکس آن همیشه فکر می کردم که این قسم پروردگار تاکید بر فهمیدن چه مطلبی است چون آمدن نور و پوشاندن تاریکی از جمله مسایلی است که هر کس می تواند به چشم خویش ببیند علیرغم آنکه این پدیده از جمله مسایلی است که هیچ انسانی نمی تواند در آن دخل و تصرفی و یا ابراز قدرتی داشته باشد .پس این تاکیدو قسم به مساله عمیقتری اشاره می نماید و امروز میفهمم که شاید یکی از مواردی که برآن اشاره دارد همین پرسش است کی قدرت و شکوه جایگاه خود را به خواری و

مذلت سپرد؟ وچطور اتفاق افتاد که نفهمیدم؟

آری اینچنین است یکروزی که تو اصلا آن را درک نمی کنی شروع می شود و آرام آرام حرکت می نماید و تو خودت با خوشحالی بسیار بسوی این تعویض پیش می روی و فکر می کنی که گذشت و بزرگی در وجودت متبلور گشته و از این مطلب بسیار هم سرخوش می باشی اما چنین نیست چرا که بزرگی هر آدمی در استقلال وجودیش تبلور خواهد داشت و وقتی استقلال رای و فکر و حرکت خویش را به دیگران سپردی تا باعث رشد آنها و بزرگ شدنشان بشود و این حرکت را تمام و کمال انجام دادی و برای خویشتن سهمیه ای قایل نشدی ،می شود آنچه که بر روشنایی روزاتفاق می افتد .وقتی خودرا وا می نهد و به سیل تاراجگر تاریکی می سپارد و تاریکی هم آرام آرام حتی ذره های کوچک باقیمانده نورش را نیز در تاریکی خود فرو می برد ،برتو هم وارد می شود .سیلی که خودت دعوت نامه اش را نوشتی و فرستادی و با شوق فراوان نیز آن را استقبال کردی و حالا دیگر برایت حتی یک برگ کوچک از سیاهه دفتر استقلال فکری و روحی ات باقی نمانده تا حداقل خودت را با آن بشناسی و شاید هم مدت زمان زیادی را طلب نکند تا فراموش کنی

چه کسی بودی؟ چه می گفتی ؟ و چه می فهمیدی ؟ در خیل فراموش شدگان عمر وارد شده و چشم به دهانها و دستها و پاها بدوزی که چه می کنند و چه میگویند و تورا به کدامین سو می کشند ؟ آیا واقعا قرار بود اینچنین باشد؟ اگر آره که خیلی بی رحمانه ا ست و اگر نه چاره اش چیست ؟ و چه باید کرد؟ که من و تو همچنان در میان آدمهایی که می فهمند قرار داشته باشیم و صاحب عقل و تصمیم باشیم .بمن بگو دوست من ،بمن بگو ،چرا که خیلی زود دیر می شود .

ادامه دارد ......پاسخ را بخوانید

 

 

 

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید