منو

یکشنبه, 09 ارديبهشت 1403 - Sun 04 28 2024

A+ A A-

دوست من الان کجایی ؟

بسم الله الرحمن الرحیم

به سِیر و سفر زندگی ام نگاه می کنم ؛ من بیشتر از آن که مردم را بِکاوم خودم را می کاوم چون اگر خودم را پیدا کنم ،همه شما را پیدا کردم . یعنی در کلّ عالم هر چه آدم وجود دارد توانستم پیدایشان کنم . بر خلاف عده ای از آدم ها که آدم های دیگر را می کاوند تا شاید یک چیزی پیدا کنند ولی چه راه غلط و عبثی را می روند چون بدردشان نمی خورد . به سِیر و سفر زندگی ام نگاه می کنم ، می دانی دوست من ! سفر یک مرتبه اتفاق می افتد ولی نگاه در آن ، سِیر نمودن در تمامی لحظاتش می تواند هزاران بار اتفاق بیفتد و هر کدامشان در جایگاه خودشان سفر جدیدی و دریافتهای جدیدتری باشد . خوب دقت کنید این یک الگوی کار است برای از این به بعد شما . بارها و بارها به عقب برگشتم ، آن قدر عقب رفتم تا به درون رَحِم مادر راه یافتم . و صد البته این با یک مرتبه سفر اتفاق نمی افتد ، با یک مرتبه تلاش اتفاق نمی افتد بلکه بارها و بارها اراده کردم ، حرکتم را آغاز کردم ، بعد از هر برگشت متوجه شدم ای داد بیداد ، باز هم یک ماجرایی بود و من ندیدم مثل این که بسته ای را جا گذاشته باشم . دیدید سفر می روید عینکتان را جا می گذارید ، شارژر موبایلتان را جا می گذارید ، یک چیزی را ندیدم و برگشتم . می دانید ما اصولاً هرماجرایی که گذشته است را پس از اتمام دوره اش بسته بندی می کنیم . وقتی بسته بندی می کنیم می گذاریم توی قفسه بندی خاطراتمان . ما قدیم عکس می گرفتیم و توی آلبوممان می گذاشتیم . الان بچه ها عکس می گیرند و در گالری موبایل نگه می دارند . یک اتفاقاتی وقتی تمام می شود بسته بندی اش می کنیم و می گذاریم در قفسه بندی خاطرات . اما گاهی اوقات این ما هستیم که برمی گردیم ، مثل چه موقع ؟ یک وقت آلبوممان را باز می کنیم . مثل چه موقع ؟ شما جوان ها موبایلتان را باز می کنید و توی گالری اش می روید ، قسمت فیلم هایش ، دوباره برمی گردید توی همان ماجرا و تماشایش می کنید . این اتفاق چطوری می افتد ؟ ما می رویم ، می بینیم آن ها را از توی قفسه شان خارج می کنیم و دوباره بازبینی می کنیم ، با این بازبینی دوباره به آن ها جان می دهیم ، چه خوب ، چه بد فرقی نمی کند . بعد اگر دلخوشی باشد ذوق می کنیم ولی زمان ذوق کردنمان زیاد نیست ، زود دلمان را می زند و بلند می شویم و می رویم . اما اگر ناخوشی باشد اوقاتمان تلخ می شود و این تلخی را تا مدتی برای خودمان دائم مزه مزه اش می کنیم . بعد از سفر حج تمتع ، چون خیلی سفر سنگینی بود ، سختی های بسیاری هم داشت بعد از این که برگشتم افسوس زیادی می خوردم . افسوس می خوردم به دلیل این که می دانستم یقیناً همه چیز را ندیدم ؛ آن جاهایی که کلافه بودم ، عصبانی بودم ، اوقاتم تلخ بود ، آنجاهایی که فکر می کردم باید تنها می شدم و حالا تنها نیستم در نتیجه نمی توانم بهره ببرم . همان زمان اگر که این قدر تلخ نبودم همه را هم می دیدم ولی تلخ بودم ، ندیدم و خودم این را می دانستم که ندیدم برای همین خیلی افسوس می خوردم چون دیگر این فرصت به این سادگی بدستم نمی آمد ، که نیامده است بعد از آن دیگر حج تمتعی نبود . آن قدر در خلوتم افسوس خوردم تا یک روزی خدایی که در قلب من است به من هدایت کرد و گفت : چه شده ! از همین جا ، بدون این که این جسم پُر از بیماری و سختی و سنگین را با خودت حمل کنی ، برو ، راه باز است ، برو ، برو ببین . دفعات اول خیلی سخت بود ، از میانه راه برگشت می خوردم برمی گشتم ولی به مرور موفق شدم و محصول بسیار زیبایی داشت . نقطه هایی را کشف کردم که در سفر واقعی ام موفق به دیدنش نشده بودم ، خیلی برایم جالب بود . تا امروز من از این قِسم مراقبه ها زیاد داشتم اما همیشه ، همه این ها به خوبی سفر حج و کشفیات آن که نمی شود . این مراقبه ها بسیار هم در لحظه های زندگی وشرایط حالم ، روابطم با دیگران بسیار تأثیر گذار بوده است . اما یک اتفاق بد هم در این رفت و برگشت ها می افتد ؛ در بسیاری از مسائل این رفت و برگشت ها نتوانست سنگینی بار آن مسئله را از دوشم بردارد ؛ گفتم همیشه حج تمتع که نیست گاهی اوقات به یک چیزهایی برگشت می کنی که خیلی سخت است ، خیلی تلخ است ، خیلی زشت است ، تو آن را دوست نداری . می روی و می آیی که شاید یک چیز تازه ای کشف کنی ولی نمی شود . سنگینی بار این مسئله را تو نمی توانی از دوشت برداری و با تو همسفر است . نتوانستم بردارم ، چون راه دیگری هم نداشتم، یا بهتر بگویم اصلاً بلد نبودم چکار کنم، بالاجبار این بسته را می گذاشتم روی گُرده ام با خودم می آوردم ولی چطور؟ جمع و جور و بسته بندی نشده بود، ریخته واریخته بود، می آوردم سنگینی اش بیشتر می شد، همسفرم می شد، و با جان کندن و سختیِ بسیار بعد از اینکه زمان طولانی این را با خودم می کشیدم و یک زمان بسیار پُرباری را که می توانست برای من خیلی پر بارتر باشد از دست می دادم، خوب توجه کنید این اتفاقِ زندگی شماست، من شما هستم و شما من، ما همه مان یک جوریم، این چیزی که من می گویم در زندگی همه تان جریان دارد ولی شما به آن اِشراف ندارید، برای همین سردرگُم می مانید، بیائَیم یکبار دَرَش را برداریم خوب تماشایش کنیم، بعد از آن که سختی می کشیدم، بدلیل سختی کشیدن دیگر اطرافم را نمی دیدم، زمانی را که می توانست برایم چیزهای جدیدتری را به بار بیاورد از دست می دادم، بالاخره یک جایی میان راه، خسته می شدم، در یک نقطه می گفتم ولش کن، پرتش می کردم و می انداختم ، بعد هم به مسیرم ادامه می دادم، من شهامت پرت کردن را دارم، خیلی ها این را هم ندارند، آن بدبختی اش بیشتر است، می انداختم ادامه می دادم به مسیرم، اما هیچوقت خودم را در آینه نگاه نکردم که ببینم رنگ و نقش این سالها و این همسفری تلخ روی چهره ام ماند و چون روی این چهره ماند خواه ناخواه در مسیر جدید همسفرهایی را برای من طلب می کند و جذب من می کند که از همین چهره ست، از همان قِسمِ قبلی ست، این را نفهمیدم هیچکس هم نبود به من بگوید، من هم نفهمیدم، و باز قصه جدید دیگری برای من آغاز می شد، یک دردسر، یک کلنجار، یک سختی، یک بدبختی، بعد می گفتم خدایا آخر من چه گناهی کردم که دائم باید یک همچین چیزهای گَندی سر راه من سبز شود؟ و خدا مرا نگاه می کرد و می خندید، لبخند می زد، گفت بیا، بیا، بیا درست می شود، ولی هرچه بیشتر پیش رفتم، آموختم که باید مستقیم تر نگاه کنم، شفاف تر نگاه کنم و هرچه مستقیم نگاه کردم نه به این سو و آن سو، و هرچه سعی کردم شفاف تر ببینم، سبکتر حرکت کردم، همیشه به بالای سرم نگاه می کردم، چرا به بالای سرم نگاه می کردم؟ چون من اصولاً اعتقادم این بود که دنیا از دامنه یک کوه شروع می شود، دره ای که در دامنه یک کوه است و یک سفر افقی و بعد از آن باید عمودی باشد، یالِ کوهی را باید بگیرید و بالا بروید، یال این کوه را که می گرفتم و بالا می رفتم،


نمودار


ما اینجا (دامنه دنیا )هستیم، در سنگُلاخها می پریم، بالا می رویم پائین می آئیم، سر و صدا می کنیم، شلوغ می کنیم، ولی اگر عاقل باشیم، یک ذره سر بالائی را بالا می رویم چون بهتر می بینیم هوس می کنیم بالاتر را هم ببینیم، اگر درست برویم باز می رویم بالاتر، باز بالاتر، می رویم میرویم و می رویم در بالای این سربالایی یک قله ای ست که خیلی هم کوچک است در ریاضیات به آن می گویند نقطه عطف، این نقطه عطف نقطه ایست که اگر منحنی شما بیاید بالا وقتی رسید به نقطه عطف اگر معادلاتمان را درست عمل کرده باشیم از اینجا به بعد می رود بالا، اگر درست حرکت کرده باشید به آن نقطه که برسید نقطه اش خیلی کوچک است، فی الفور باید بالا بروید، اما اگر در دنیا هوشیار نباشید، از این منحنی که آمدید بالا ، بعد از آن این منحنی نقطه چین است، اگر خیلی عمرتان طولانی باشد از این منحنی ها زیاد سر راهتان است، دائم می آئید پائین دوباره می روید بالا، دوباره می آئید پائین دوباره می روید بالا . من آمدم، آمدم، قصه پشت قصه، همه اینها را طی کردم و یکی از کارهایی که جدیداً یاد گرفتم این است که همه را بسته بندی می کردم، این قصه تمام شد بسته بندی می کردم، در بین راه می گذاشتم یک گوشه ای، دیگر قفسه ام را گذاشته بودم آن پائین در دره، قفسه بندی با خودم نیاورده بودم، همانطور که من میرسیدم قصه ام تمام می شد این را بسته بندی می کردم می گذاشتم زیر تخته سنگ، به تصور اینکه این آخرین مرحله رهائی ست وقتی این کار را می کنم یعنی رها شدم، آزاد شدم و به زودی در آن نقطه عطف قرار می گیرم، آماده صعودی بزرگ، عظیم و غیرقابل نزول خواهم شد چون از آن عطف وقتی منحنی می رود بالا برگشت ندارد، من خیلی سال پیش اینها را در دانشگاه خواندم ولی هنوز یادم است، چون از ریاضی دانشگاهی این بخش را در زندگیم آوردم . من هم می خواستم برسم به آن نقطه که آن صعود را آغاز کنم که نزول ناپذیر است برگشت به پائین ندارد. افتان و خیزان ، با درد و بی درد ، با خاطر نگران ، با خاطر آسوده مسیر را پیمودم ، نقطه به نقطه بسته های خاطراتم را ، همه را لای این سنگها جاسازی کردم ، رفتم و تصور کردم تمام شد ، سربالایی هرچی بالا میروی تیزتر میشود شیب بیشتر میشود ، هرچی سربالایی تیزتر شد من سبک تر شدم ، دیگه نفس نفس نمیزدم ، یک جایی رسید که یک مکثی کردم و از این صعود موفقیت آمیز خودم احساس شعف کردم کف کوبیدم ، شادی کنان حرکتم را تند کردم چون دیگه آخرین مرحله ست ، میرسم تمام میشود . چشم انداز پیش روی من صعود نهایی بود ، همون نقطه عطف هر زندگی ، اون به نمایش درآمده بود . نقطه عطف زندگی آدمها نقطه ایست که هیچ چیزی جز ماهیت اصلی وجود تو را در آن جا نمیدهد ، هرچی اضافه همراهت باشد تو را از یک طرفی پایین می اندازد ، فقط ماهیت تو را میخواهد ، اون چیزی که با تو دمیدند و با خودت آوردی ، غیر از آن اضافه داشته باشی می افتی پایین خیلی ساده ، پس میخوری سر میخوری، بعد میفهمی که نشد . دقیقا نمیدانم که تو این ایام گذشته ، روزها و ماههای گذشته چه روزی چه ساعتی ، به ناگاه خودم را در آن نقطه ی طلایی پیدا کردم ، واقعا مسیر انتهایی را نمیدانم چه طوری طی کردم ، به حقیقت نمیدانم چه طوری طی کردم . با نگاهی که از قبل به این نقطه داشتم ، خودم را آماده کردم تا وقتی پایم را به اون نقطه می گذارم بدون اتلاف وقت حرکتم را به سوی بالا آغاز کنم. واقعا می توانید این را حس کنید ؟ با شعف خودم را بردم به آن نقطه ، که رسیدم ،توقف هم نکنم ،آنجا کاری ندارم ، سفر بعدی آغاز میشود. اما به ناگاه زنجیرهای کوچک و نازکی را به پاهای خودم بسته دیدم پاهایم را هی تکان دادم اما دیدم نه نمی توانم پاهایم را آزاد کنم ، برای رفتن پا لازم است ، ولی پای توی بند نمیتواند برود . به دنبال زنجیرهای پایم آواهایی را شنیدم که من را به خودم آورد به دنبال صداها گشتم ، ناله های ضعیف که نشان از محبوس بودن را با خودش داشت شنیدم ، به پشت سرم ، مسیر ی که آمده بودم نگاه کردم ، کم مانده بود از وحشت قالب تهی کنم، همه بسته هایی که آنها را در یک گوشه ای بایگانی کردم و زیر تخته سنگها گذاشتم ، و خودم را از بند آنها رها دیده بودم به صدا در آمده بودند ، قدری همان نقطه نشستم ، از سویی آرزوی صعود از نقطه عطف داشتم در حالیکه دیگر این آرزو را برای خودم پنهان و تاریک می دیدم ، انقدر تاریک ، مثل هاله ی شب که بر اندام روز کشیده می شود و از نور روز دیگر خبری نیست ، صدای آه و افسوسم همه جا را پر کرده بود از سوی دیگر حتی در نقطه ی عطف با همه ی کوچکی و ناپایداریش نمیتوانستم بایستم ، نمیتوانستم آنجا باقی بمونم اصلا نمیخواستم نیمه ی دیگر این یال صعود را در جهت نزولی طی کنم (همان خط نقطه چین)، خدایا پس چکار کنم؟ خدایا پس چکار کنم؟ کجای حرکت من اشکال داشت؟ من که بخشیدم ، من که رها کردم ، من که ولش کردم ، من که دیگر نگاهش نکردم ، پس چی شد ؟ کجای کار من اشکال داشت؟ حالا باید چکار کنم؟ الان باید چکار کنم؟ زمان با سرعت عجیبی میگذشت ، اشکهایم با سرعت گونه هایم راگرفته بود و به پایین می آمد ، دست نیاز به سوی خدا بلند کردم التماس کردم ، ندبه و زاری کردم ،حاصل روزها و ماهها و سالها تلاشم را بر باد فنا میدیدم ، پاهایم را تکان دادم اما بازهم آزاد نشد سرم را روی زانوهایم گذاشتم با خودم اندیشیدم به هرچی که در زندگیم خوب نبوده ، علی الخصوص انتخاب روابطی که صحت و سلامت با خودش نداشته ، علی رغم ترک آنها ، هنوز بر من سنگینی میکند ، من روابط ناجور با کسی نداشتم ولی برای خیلی ها کوتاه آمدم ، دروغ گفتند فهمیدم ولی بهشان نگفتم دروغ نگویید. غیبت کردند فهمیدم ولی بهشان نگفتم غیبت نکنید ،گفتم شاید دلگیر بشوند. تهمت زدند و شنیدم و فقط نگاه کردم ، جلویش نایستادم و بگویم تو حق نداری تهمت بزنی. این هست روابط غلطم ، روابطم که براساس صحت و سلامت نبوده ولی امروز علی رغم اینکه آنها رو ترک کرده بودم بر من سنگینی میکند. در حال بارش اشک دستی را روی شانه هایم حس کردم ، دستی گرم و پر از مهر ، صدایی سرشار از امنیت که من را صدا زد و فرمود؛ مگر تو ، در دنیا تنهایی؟ شما هم میشنوید؟ صدایتان دارد صدایتان میکند میشنوید؟ مگر تو ، در دنیا تنهایی؟ مگر تو حامی و یاوری نداری؟ یا مگه یاورت تو را تنها گذاشته که اینطوری ناله میکنی ضجه می زنی؟ برخیز ، برخیز تا با هم مسیر آمده را برگردیم. صدایی تو حنجره ام نبود که بپرسد چرا؟ اما قلبم پرسید و پاسخ شنید ، برگردید همه ی بسته بندی ها را باهم باز کنید رها کنید ، قلبم گفت من اونها رو رها کردم ولی باز به قلبم ندا آمد ، رها نمودن با بسته بندی کردن و از جلوی چشمان دور کردن بسیار فاصله دارد می فهمید؟
خیلی فاصله دارد . گفت بیا تا کمکت کنم . با قامتی خمیده و رویی خجل برخاستم و حرکتم را آغاز نمودم . از نقطه عطف به سمت پایین سرازیر شدیم . به هر بسته ای که رسیدیم ندای آسمانیم گفت : باز کن . گفتم آخر من بستمش . گفت : باز کن . نگاه کن . ببین آیا در زندگیت دیگر جایی دارد ؟ در زندگی تو جایی در اختیارش هست ؟ گفتم : نه . من وقت رفتن وداع کرده بودم . ایشان گفت : ولی رها نکردی ایشان گفت : تو وداع کردی ولی رها نکردی .پنهانش کردی و از خویش نپرسیدی چرا ؟ چرا پنهانش میکنم ؟ تا میزان ضرر و زیانت را در این ماجرا درک کنی . خیلی سخت بود . یکبار دیگر همه چیز نو شد و داغها تازه شد ، زخمها سرباز کرد ، عفونتها بیرون زد . خیلی سخت بود . زمان زیادی به این همراهی و رها سازی گذشت . من را به نقطه ای که به ظاهر نقطه صفر است رساندند اما در این مرحله تازه فهمیدم که همراهی آدمی با پیر دانایش ، با انسان کاملی که هدایت و سرپرستی همه آدمیان را با همسفریشان بر عهده دارد ، آدمی را به نقطه پرواز میرساند . امروز میلاد منجی عالم بشریت است حجت خدا برروی زمین ، انسان کامل . امروز برای من آغاز یک زندگی نوین است واین را شما نمیدانید یعنی چه ؟ تا برسید به مرحله تجربه کردن آن . آغاز یک زندگی نوین است . چطوری ؟ میروم تا بفهمم و بعد از فهمیدن زندگی کنم . نمیروم که زندگی کنم تا شاید یک وقتی بفهمم . واما امروز ، روز بزرگیست . بسیار شفاف و بسیار پرنوراست . همه چیز در آن به نمایش است . امروز این نمایشخانه هیچ نقطه ی بسته و پرده ای ندارد . فکر کنید همه جا شیشه است و همه چیز قابل دیدن است . ویترینی زنده و پرتحرک ، خوب بنگرید خوب . از گذشته و حال همه چیز در حال نمایش است . مال همه شما ، کسی به مال بغل دستیش کاری نداشته باشد . مال خودش را نگاه کند ، فقط خودش . هر آنچه که بر آن چشم بستید تا نبینید . فکر کردی با ندیدن چیزی ازآن هم حدف میشود . اما اینطور نبود یا اصلا درک دیدنش را نداشتید . همه چیز به راحتی و دردسترش شما قابل دیدن است . به برکت وجود مولایمان ، امروز شاید بهترین روز همه ی عمرتان باشد . امروز باور کنید حرف من را که آنهایی که باور نکنند بازنده اند . امروز بهترین روز همه عمرتان هست . دو دقیقه سکوت کنید به چیزهایی که تا الان گفتم گوش کنید . میخواهم شما را حرکتی از جا بدهم . شاید آن اتفاقی که باید ، بیافتد . گفتم به برکت وجود مولایمان امروز شاید بهترین روز همه عمرتان باشد . اگر جز راست از من نشنیدید حرفم را باور کنید . همه شما که کنار هم نشستید دستان هم را بگیرید . ببینید چه لذتبخش است ! میدانید خیلی وقت است دستان هم را نگرفتید ؟ یکی یکی آنهایی را که با خودتان حمل کردید ، زیر بارَش کمرتان را تا کردید نگاه کنید . همه آن چیزهایی که تا قبل از این با شما بوده و زیر بار خاطرات و آثار آن هنوز هم کمرتان خم است . هنوز هم میگویی ای وای ، ای وای . نگاهش کنید . جستجو کنید . این بار سنگینی که زیر بغل شماست در کجای زندگیتان موثر است که تو مجبوری حتما حملش کنی ؟ چشمان شما امروز روشن تر از همه عمرتان می بیند . فرصت را از دست ندهید . کارهای بیهوده را زمین بگذارید . امروز با قلبتان حامی و پشتیبان همه عمرتان را حس کنید و این فقط با سبکی و وسعت قلب امکانپذیر است . همه ما میدانیم مادر و پدر بزرگوار آقای ما چه کسانی بودند ؟ ما میدانیم از چه سلاله پاکی بودند . خیلی از توصیه هایشان را هم شنیدیم ولی چون خود شان را حس نکردیم هیچ چیز نفهمیدیم . در آستانه روزهایی هستیم که دیگرنمیتوانیم شناخت را از لابلای کتاب و تاریخ به تنهایی بدست بیاوریم بلکه میبایست کتاب حقیقت وجود را بگشاییم و با قلب بخوانیم . چشم چندان بکار نمی آید و این اتفاق فقط در سایه بزرگ هستی امکانپذیر است . فرصت را ازدست ندهید . دستان را به هم دهیم . برخیزیم و با هم فرازهایی از دعای عهد را بخوانیم و دستانمان را در دست مولایمان بنهیم .

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید