منو

پنج شنبه, 13 ارديبهشت 1403 - Thu 05 02 2024

A+ A A-

قصه های باید ها ونباید ها و... را باز کنیم

بسم الله الرحمن الرحیم

زمان کوتاهی است که وارد سیزدهمین روز از ماه مبارک رمضان شده ایم . این مطلب در روز سیزدهم ماه رمضان نوشته شده است . در این روزها بسیار اندیشه کرده ام که بر من چه گذشته است و من چگونه زندگی کرده ام . چراکه اگر در دنیا این چگونگی را نیابم ممکن است در حال و در روزهای آینده هم همین گونه رفتار کنم . در اولین قدم فکر کردم که بهتر است به بایدها و نبایدها نگاه کنم . مطمئن هستم که حتماً حکایتی بایدها و نبایدها را همراهی می کند. چون وقتی باید و نباید آمد ، می دانید همین امروز و از صبح تا حالا ما چقدر باید و نباید به دیگران گفتیم . باید اینطوری . نباید اینجوری می شد . وقتی باید و نباید آمد یعنی صدای پای چوبین عقل که تق و تق صدا می کند به گوش می رسد . عقل هیچ چیزی را بدون بررسی ماجرایش قبول نمی کند. می شنود ، می بیند و استدلال منطقی می کند و برای آن یک مقاله می نویسد . در حالیکه در قرآن در سفر معراج پیامبر می خوانیم که پیامبر سفری را به اذن خدا آغاز کرد و مراحلی را گذراند که هیچ عقلی به تنهایی نمی تواند پاسخگوی آن همه دیدنی ها باشد . درحالیکه پیامبر خدا دید و با جان و دل پذیرفت . چرا ؟ چون قلب با دیده ی دیگری می بیند . پس می پذیرد . بدون چون و چرای ماجرایی که بر آن رفته باشد . زمان نمی طلبد تا در سایه ی ماجراها آن را بررسی کند . و حکم باید یا نباید بدهد . بلکه می بیند ، می شنود ، می فهمد و در همان لحظه می گوید آری یا خیر . با این نتیجه گیری فهمیدم که باید کتاب قصه های بایدها و نبایدها را باز نموده و بخوانم . سیزده روز طول کشید تا در جدال بین عقل و قلبم به این نقطه رسیدم که به عقلم بگویم باور دارم که تو بسیار تلاش نموده ای من را در خط درست و تعادل در زندگی ام نگاه داری اما باید قبول کنی که همه را در لفافه ی قصه هایش برایم ترسیم نمودی و من را وادار به قبولشان کردی . اما فکر می کنم که امروز دیگر وقتش رسیده است که کتاب قصه هایت را باز کنم و بخوانم . این بار از قلبم درخواست کنم که برهرکدام بدون طرح قصه ای دیگر آری یا خیر بگوید . چراکه خدایم مرا در کتابش با این کلام که پیامبر آنچه را که در معراج دید با قلبش باور کرد هدایت می فرمایند . اگر به حقیقتی که در سفر معراج ، پیامبر خدا دست یافته بود خواهان دستیابی هستید ، سفر با قلب است . صدالبته قلبی که تطهیر یافته است . کدام زمان بهتر از ماه ضیافت الهی که در آن همه چیز پر نور ، شفاف و قابل رویت است . قلب ها در این ایام در این رود پر از نور خودشان را جلا می دهند . وقت خوبی است. شروع کردم . هر بایدی یک نبایدی همراهش بود . به طور دائم با هم در حال مشاجره بودند . چقدر هم گسترده بودند . در حیطه ی اخلاقی ، اجتماعی ، مالی ، دینی ، دنیایی ، در همه جا وجود داشتند . طیفی در کودکی بود. بخشی در نوجوانی و بالاخره جوانی شکل گرفته بودند و صاحب قصه بودند . کمی فراتر رفتم ، جالب بود . دوست دارم ها . دوست ندارم ها . این را دوست دارم آن را دوست ندارم . قصه هایشان را تعریف می کردند . خوشم می آیدها و خوشم نمی آیدها . قصه های پر ادایی داشتند. کمی فراتر رفتم و در حیطه ای وارد شدم که همان دم با استدلال و منطق بروز می کرد . یعنی چه ؟ می گفت : این برایم خوب است و این برایم خوب نیست . در خوردن ، آشامیدن ، استفاده از پوشش لباسی ، حتی استفاده از نوعی داروی ساده که هیچ پزشکی منع نکرده است هم برچسب برای من بد است رویش چسبیده شده است و دیده می شود. قدری جلوتر برخوردم به سفرها . در چه زمانی ، به کجا ، با چه کسانی ، با چه وسیله ای ، با چه امکاناتی ، می توانم ، نمی توانم . بدنبال هر کدام قصه ای طویل و منطقی برای هر کدامشان بود . در انتخاب رشته ی تحصیلی ، انتخاب دانشگاه ، انتخاب کار برای آینده ، انتخاب همسر و ..... . وای خدای من . یکباره حس کردم در دشتی وسیع و پر از ازدحام در حال چرخشی عجیب هستم . چراکه هر قصه ای می خواست من را به خودش جلب کند تا فقط آن را بشنوم . راستش را بخواهید قصه ها هم دیگر از بودنشان در آن ازدحام خسته شده بودند . بدنبال یک راه فرار می گشتند . بالاخره اینقدر من را چرخاندند که در لحظه ای حس کردم زیر این همه قصه در حال مدفون شدن هستم . اگر دیر بجنبم دیگر نخواهم بود . فریادی کشیدم و خود را بالا کشیدم . از میان آن همه شلوغی و سر و صدای وحشتناک خارج شدم . پس از چند لحظه نگاه به آن صحنه ای که عجیب ترین صحنه ی نمایشی بود که یک آدم می تواند انتخاب کند و در آن بماند ، از آنجا دور شدم . از همان لحظه در اندیشه ای سخت فرو رفتم که آیا من چنین بودم و هستم ؟ یا دیگران هم چنین هستند . بالاجبار به دشت پر هیاهوی قصه های جنون آمیز برگشتم . این بار داخل نشدم فقط به صورت پروازی از روی آن ها عبور می کردم . چون نمی خواستم دشت قصه های شخصی آدم های آشنا را ببینم . می دانید که می توان دید؟ ولی من اهل آن نیستم که نگاه کنم . برایم گناهی فراهم کند. پس از بالا فقط به ماجراها و حیطه ها پرداختم . و چقدر عجیب که به جرات می توانم بگویم نودو نه و نه دهم و نه دهم و نه دهم درصداین دشت ها پر از قصه های رنگارنگ بود . بسیار اندک بود دشت هایی که خالی از این قصه ها باشند یا دشتهایی که قصه هاشون خیلی کم باشد برگشتم و از آن روز می اندیشم واقعا روزی که از رحم مادر خارج شدیم قصه ای با خودمان آوردیم حتی یک دونه قصه ؟ خیر! چرا که به رحمت الهی آنچه را هم که از قبل بودیم هم دیگر خبری نداشتیم وقتی در دنیا آمدیم پس این همه ماجرا چطور آمد ؟باز به خودم برگشتم چاره ای ندارم چون کاویدن دیگران کار ناشایستی است و از کلام پروردگار گناه حساب می شود شروع به کاویدن خود کردم من وقتی که خیلی بچه بودم مادر من یک وقتهایی کله پاچه می گرفت آن موقع ها هم از خیابانها نمی گرفتند خودش پاک می کرد با زحمت بسیار و خیلی تمیز می پخت من در بچگی کله پاچه دوست نداشتم این اعتراف الان است قبلا این اعتراف را نکرده بودم من در بچگی کله پاچه دوست نداشتم . و در خانوده ی ما این دو کلمه دوست ندارم از آن کلمات منفور بود شناخته شده نبود خیلی زشت تلقی می شد می گفتند که برای نعمات خداوند جمله ی دوست ندارم اگر بکار ببری خیلی زشت است پس این را هم که نمی توانستم بگویم در عالم کودکی خود یک قصه ای را برای خودم شروع کردم گفتم من نمی دانم چرا کله پاچه را دوست می دارم ولی وقتی می خورم بلافاصله حالم به هم می خورد گفتم شاید این ترفندی باشد بتوانم از کله پاچه فرار کنم غافل از اینکه مامان حتما یک راه حل برای آن دارد. آن هم یک لیوان چای نبات بود قبل غذا حاضر می کرد می گذاشت کنار ظرف غذا من هم نبات را دوست داشتم چون اصلاً شیرینی ها را دوست دارم شاید هم مادرم فهمیده بود من نمی دانم که من شیرینی ها را دوست دارم که این طوری در کتاب قصه ی من را ببندد به هر حال چای نبات می داد بالاخره کنار آمدم یک دوست ندارم را به واسطه ی دوست دارم تحمل کردم سالهای زیادی این طوری گذشت شما باور می کنید سالهای زیادی من کله پاچه خوردم حتی بعدها که دوست می داشتم نه اینکه دیگر دوست نداشته باشم طبیعت من عوض شد من کله پاچه را دوست داشتم اما همیشه یک چایی نبات غلیظ هم پشت آن می گذاشتم و می خوردم که مبادا حالم به هم بخورد از این قصه ها همه ی شماها دارید.
القصه: بی توجه به اینکه این فقط یک قصه است تا دو وسه سال پیش که وارد دنیای بدون قند و شکر شدم اعتیاد به قندو شکر باید ترک می شد و ترک شد. کله پاچه هم خوردم حال من به هم نخورد. قصه هم تمام شد.این خیلی کوچک بود ولی واقعاً تعدد این قصه ها خفقان می آورد.از حرکت به سوی تجربه های نو و بدست آوردن و بهترین ها جلوگیری می کند روزهای عجیبی را می گذرانیم چون آدم همیشه به دنبال یک کنج نیمه تاریک می گردد تا درآن پنهان شود به دیگران نظاره کند اما در روزهای مملو از نور ماه رمضان فرصت عجیبی ایجاد شده من که هرچه می گردم نقطه ی نیمه تاریک پیدا نمی کنم بروم داخل آن قایم شوم بالعکس همه ی زوایای روحی و جسمی و عملکردهایم در این سالها رادر نهایت روشنایی دارم می بینم چیزی برای پوشاندن بخشی که پسند من نیست وجود ندارد فهمیدم دیگر راهی نیست جز دیدن و فهمیدن و پاک سازی کردن چقدر خوب بود که قبلاً به آنها پرداخته بودم من از خیلی قبل شروع کرده بودم تا امروز در این دنیای غرق نور بخش های حقیقتی را بتوانم رویت کنم و افسوس کمتری داشته باشم این دریافت باز به گونه ی دیگری جمله ی همیشگی من که "خیلی زود دیر می شود" را برای من عیان کرد.چرخیدم در تفکرات آدم ها قیدو بندهایی که به واسطه ی قصه هایشان برای خودشان ایجاد کردند چقدر صحنه های جالبی بود. در جمع ما جوان زیاد است اکثراً از من شنیدند یک برگه ی سفید بگذارید در یک ستون ایده آل های خودتان را در یک جفت مناسب بنویسید هر وقت موردی را به شما معرفی کردند خصوصیات شخص مورد نظر را هم بنویسید بعد مقایسه کنید چند درصد از ایده آل های شما را همپوشانی کرده اگر بالای 70 درصد بود و آن 30 درصد تضاد در زمینه های اعتقادی و اصولی و اصلی ماجرا نبود حتماً مورد مناسبی برای شما است. هنوز هم این کلام خودم را قبول دارم اما امروز یک توصیه ی دیگری می خواهم به شما بکنم به پارامترهای ایده آلی خود یک نظر تازه بیندازید ببیند آیا براساس پردازش یک قصه ایده آل های خود را انتخاب نکرده اید. حتی در انتخاب همسر به ایده آل های خود یک نگاه جدید بکنید هم جوان ها هم پدر مادرها شما داماد و عروس می خواهید برای خودت یک عروس وداماد ترسیم کردی آیا ترسیم این عروس و داماد در درون تو براساس قصه های تو نیست ببیند چه کار می کنید فاجعه درست می کنید یا شما دختر و پسرها ایده آل های خود را که انتخاب کردید براساس قصه های قدیمی خود انتخاب نکرده اید خلاصه اگر دیدید که براساس یک قصه نیست بعد از عقل خود، این کیس خود را از قلب خود عبور دهید .قلب قصه پذیر نیست اگر مقبول افتاد قلب گفت مقبول است خوب است اگر باز نگری نیاز داشتی و گفت خوب نیست حتماً بایستی دوباره برگردی به آن و نگاه کنی، ولی اگر گفت خوب است بسم الله، خوش آمدید، پدرها، مادرها نگاه کنید به شرایطی که برای داماد یا عروس ایده آل تنظیم کردید، آیا هر بندی فقط با عقل و یک قصه همراهش است؟ یا نه این بندی را که انتخاب کردید از عقل گذشته به امضای قلبتان هم رسیده اینها را نگاه کنید وظیفه من امشب گفتن است تولد امام حسن (ع) است، خیلی ها می خواهند زوج انتخاب کنند، من وظیفه ام گفتن است بیش از این به گردن من واجب گذاشته نشده، کلام خودم را پشتیبانی می کنم با کلام آقا امام جعفر صادق (ع)، یک گفتگو هست بین هشام بن حکم شاگرد امام با عمربن عبید که مخالف امام بود، کلاس درس تشکیل می داد که اثبات کند امامت و ولایت درست نیست، هشام در کمال تیزهوشی در کلاسش وارد شد، گفت من سؤال دارم، گفت چشم دارید شما؟ گفت مگر نمی بینید، گفت من سؤال می کنم شما جواب بدهید، گفت بله، گفت با چشمتان چکار می کنید، گفت رنگها و اندازه ها را می بینم، این را می بینم و آن را می بینم، گوش دارید؟ بله، زبان دارید؟ بله، این حواس را برایش شمرد، بعد گفت اینها هرچه که به تو جواب بدهند صد در صد است؟ گفت نه، گفت پس با چه چیزی محک می زنی؟ گفت با قلب، قلب امام حواس ماست، گفت خدایی که برای یک بنده، برای حواس پجگانه اش امام گذاشته می تواند برای این عالم امام تعیین نکند؟ این هم بحث امامت و ولایت امشب ما، و آنهایی که در دلشان کمی شک نسبت به امام زمانشان باز شده، چون باز شده دیدم، شکاف ریز باز شده، جلوی شکافتان را زودتر ببندید، من به این قصه نگاه می کنم و کلام امروزم را با کلام امام (ع) و شاگردش هُشام علیه الرحمه پشتیبانی می کنم و می گویم که خداوند عقل را به من و شما عطا فرموده، هر آنچه را که با عقل بررسی می کنید، اگر مُهر تأیید قلب روی آن نخورد از درجه اعتبار ساقط است، برای من شروع نکنید که این حرف چیست می زنید؟ این دلیل دیگری دارد، این استدلال دیگری دارد، بله من هم میدانم، ولی کوتاه بیایید، بجای اینکه مقابله کنید به آن فکر کنید، عقل شما را تا مرزی همراهی می کند، از آن مرز بالاتر اگر مُهر تأیید قلبتان روی ماجراهایتان نخورد، حتماً شکست خواهد بود، امروز شروع کنید، هنوز نیمی از ماه نور و سفره پر از رحمت و برکات الهی باقی مانده یک فرصت خوبیست، ایندفعه تا گفتید باید، بایستید، ببینید این بایدی که دارید بکار می برید به طرف مقابلتان یا حتی به خودتان، چه قصه ای پشتش گذاشتید؟ چه چیزی برایش مقاله کردید؟ به همه بایدها و نبایدها، دوست دارم ها و دوست ندارم ها، می توانم و نمی توانم ها، و و و ....، به همه آنها دوباره نگاه کنید، به قصه بوجود آمدنشان و محکم کردن پای خودشان را نگاه کنید، از قلبتان فتوای درستی یا نادرستی اینها را درخواست کنید، باز هم می گویم، "خیلی زود دیر می شود" امروز در نوریم، غرق نوریم، من به این سن و سال که رسیدم ماه رمضانی مثل امسال ندیدم،می گویی: وای چقدر سخت است، من می گویم :سختی هایش قشنگ است،می گویی: وای چقدر آرام است می گویم: آرامشش قشنگ است،می گویی: عجب چیزهایی می فهمم می گویم: اینها قشنگ است،می گویی: تازه فهمیدم که نفهمیده بودم قبلاً اصلاً نفهم بودم می گویم :این هم قشنگ است، امروز در نوریم اگر هاله های تاریک و کِدِر داشته باشیم در نور می توانیم روشنی به آن ببخشیم وگرنه بلایی که بر سر یک گربه و یک کلاف کاموا می آید، به سر ما هم می آید و در کلاف سر در گُم قصه های متعدد زندگیمان سر در گُم می شویم، هیچوقت به پاسخهای یک کلمه ای بدون توضیحات اضافه دست پیدا نمی کنیم و در دنباله اش از درک حقیت هم جدا می مانیم، می پرسد:آب می خورید؟ می گوید آب؟ فکر کنم نه، می خورید؟ بله، نمی خورید؟ نه، قصه ندارد ، بستنی می خوری؟ آخر می دانید بستنی من دوست دارم ولی هر گرم بستنی اینقدر چاق می کند، قصه نگویید، می خورید؟ بگویید بله، نمی خورید؟ بگویید نخیر، خانم دوست دارید سفر بروید؟بله، دوست نمی دارید؟ بگویید نه، آقا این را می خواهیم بخریم، می توانید بخرید، بگوئید باشه دیگر قصه نگوئید، میدانید چقدر از عمرتان پای قصه گفتن تا امروز هدر رفته، ناموفقید قصه هایتان را کم کنید،خوشحال نیستید قصه هایتان را کم کنید، در آرامش نیستید قصه هایتان را کم کنید، مریضید قصه هایتان را کم کنید، درد دارید قصه هایتان را کم کنید، رزق ندارید قصه هایتان را کم کنید، هرچه دارید می کشید از قصه هایتان است، اولاد بد دارید قصه هایتان را کم کنید، اول قصه های شما بد است که اولادتان بد است، از پدر مادرتان ناراضی هستید شما را درک نمی کنند؟ قصه هایتان را درست کنید، شمائید که اشکال دارید که آنها را هم نمی فهمید، شما را به خدا این روزها را ازدست ندهید، وظیفه من رساندن بود آن هم به این دلیل که شما را دوست دارم، روزها پر از عشق است، ببخشید ، تمام کنید، به حق آقا امام حسن (ع) تمام کنید، وگرنه همه تان تمام می شوید.

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید