منو

شنبه, 08 ارديبهشت 1403 - Sat 04 27 2024

A+ A A-

نبرد تن به تن برای زنده ماندن

بسم الله الرحمن الرحیم

روزهای عجیبی پشت سر هم از راه میرسد، طوفان های خودش را برپا کرده سپس عبور می نماید همیشه در مواجه با بحران ها قدری به عقب برمیگردم تا ببینم مشابه آن را در گذشته های دورتر ، دور خیلی دور نزد گذشتگان خویش می یابم ؟ تا از نگاه به عکس العمل گذشتگانم من هم قدری پیش روی خود را روشن تر ببینم ؛ اتفاقی که افتاده ببینم در قبلی ها هم یک چنین اتفاقی افتاده است ؟ آنها چکار کردند ؟ چطور مواجه شدند ؟ و بهینه تر با این همه طوفان رو به رو شوم همیشه اینطور بودم اما این روزها را چندان مشابه آن نیافتم پس به خویش برگشتم عمیق تر از قبل به امروزم و همه ی دیروزهایی که از زمان های دور به یاد دارم نگریستم ، نگریستم نگریستم همه ی آنچه که آمده بود نه بهتر بگویم آنچه که بر سرم آوار شده بود و من از زیر آوارش دست و پا زدم و بیرون آمدم همه و همه را به خوبی دیدم ، به نکته ی خیلی جالبی رسیدم یک نکته ی مشترک بین همه ی وقایع به چشم میخورد و آن" نبرد تن به تن برای زنده ماندن "بود کمی صبر کنید عرض خواهم کرد در برگشت به عقب تا زمان نطفگی در درون رحم مادر رفتم اولین نبرد برای زنده ماندن در آنجا اغاز شد چرا ؟ پدر و مادرم ابتدای زندگی شان صاحب بچه ای شدند که به گفته ی پزشکان به دلیل کوچک بودن مادر، مغزش رشد کامل نکرده بود و فلج کامل بود اما بسیار زیبا بود مادربزرگم عاشق این بچه بود و اعتقاد داشت اگر بچه ی دیگری بیاید دیگر به او رسیدگی نمیشود با باردارشدن مادرم که در سر بارداری اش من بودم ، مادربزرگ چند گرمی ماده ی سمی که به او گفته بودند این مقدار سبب سقط جنین خواهد شد به مادرم خوراند از همین جا اولین نبرد مرگ و زندگی من آغاز شد ، خیلی در شکم مادر کوچک بودم اما می جنگیدم با سمی که وارد بدن مادرم شده بود من می جنگیدم و با همه ی وجود این جنگ را مشاهده کردم ،خیلی جالب بود اولین نبرد مرگ و زندگی من آغاز شد در لحظاتی بسیار کوتاه این نبرد تن به تن را مشاهده نمودم صد البته مادر حالش به هم خورد او را دکتر بردند پزشک معالج که مادرم را دیده بود و متوجه جریان شده بود چون مادربزرگم توضیح داده بود بچه ی معلولی دارد و اگر این بچه بیاید این بچه ی معلول را کسی رسیدگی نمی کند ، دکتر بدون اینکه بداند مادربزرگ چی به خورد مادرم داده است متوجه شد چون از او خواست لااقل چیزی بدهد که بچه سقط بشود و تحت عنوان دارو ویتامین های بسیار قوی و مؤثر به مادرم داد با آمدن ویتامین ها جنگ به نفع من مغلوبه شد به اصطلاح شما جوانها آنجا بشکن میزدم عوالم خوبی بود من پیروز این جنگ به بیرون آمده بودم ؛ بعد از اینکه پا به عرصه ی دنیا گذاردم یکی یکی این جنگ ها آمدند هر بار در بروز هر کدام از این نبردها قد علم کردم جنگیدم سیر زیبایی بود خیلی اتفاقات جالب در کودکی محض و جنگ هایی که من نمی دانستم به آن جنگ میگویند ولی در کودکی به اذن الهی و آنچه در کودکی به من تعلیم فرموده بود من نبردهای بی شماری را طی کردم ،مثلا یک روز دور باغچه های لاله عباسی و میمون می دویدم و ترانه ای کودکانه میخواندم عزیز جون، پیرزن صاحب خانه از پنجره سرش را بیرون کرد و من را صدا کرد می گفت بَبَم یعنی بچه ام ، نخوان خسته شدم پیر بود مامانم از پنجره صدایش را شنید به من اشاره کرد که ساکت باش من یک چند دقیقه ای ایستادم مغموم و شکست خورده آن وسط ماندم اما بلند شدم نبردم شروع شد ؛ بلند شدم شروع کردم هم دویدم هم ترانه خواندم فقط دمپایی هایم را درآوردم که صدای پایم توی حیاط نپیچد ترانه را در دلم خواندم با فریادی که گوش فلک را کر کند اما فقط خودم شنیدم . ماجراها بسیار است بعضی ها را نبرد کردم پیروز ظاهری شدم بعضی ها را نبرد کردم به ظاهر شکست خوردم ولی امروز میفهمم که حتی شکست ها هم نوعی پیروزی بود . اول دبستان مدرسه رفتم هفته ی اول معلم همه ی الفبا را درس داد بعد دستور داد الفبا را بزرگ روی کاغذ بکشید بعد با مداد رنگی رنگش کنید بعد ببُرید داخل یک پوشه ی مقوایی بچسبانید و مدرسه بیاورید به پدرم گفتم اینها را میخواهم او هم خرید آورد به او گفتم معلم گفته است اینها را درست کن بابا بیا کمک کن هرچی گفتم من برات میکشم رنگ هم میکنم بابا من چیدن و چسب زدنش را با قیچی بلد نیستم شما کمکم کن بچین و با هم چسب میزنیم پدرم فقط گفت باید یاد بگیری کارهایت را خودت انجام بدهی این جوابش بود ، نشد که نشد فردا وقتی که کلاس رفتیم تعداد زیادی از بچه ها مثل من نتوانسته بودند بیاورند به نظر من معلم به طرز احمقانه ای خوش باوری می کرد و میگفت ؛ ببینید اینها انجام دادند ، همان موقع خودش هم می دانست اینها خودشان انجام ندادند پدرها یا مادرها انجام دادند اما به ما میگفت ببینید اینها انجام دادند تا در نبردش با کودکان 7 ساله ای چون ما پیروز بشود . زنگ آخر رسید به گروهی که نیاورده بودیم گفتند تو کلاس بمانید قرار شد که ما تو کلاس حبس بشویم بله گفتند ما تو کلاس حبس می شویم آن مدرسه وسط های خیابان گرگان است هنوز هم هست زیر ساختمان یک زیر زمینی داشت که پنجره ی خیلی تاریکی داشت و توی آن تاریک بو.د قصه ها از آن زیر زمین میگفتند که چه چیزهایی در می آید و چه چیزهایی می شود به ما گفتند شما حق ندارید به خانه بروید باید اینجا بمانید من یکباره خودم را در میان غوغایی از جیغ ها و گریه های بچه ها محاصره دیدم ابتدا من هم با بقیه ی بچه ها هم سرایی کردم اما بعد از چند دقیقه حس جنگجویی درونم سر بلند کرد ساکت شدم روی نیمکت نشستم با گریه نکردن و جیغ نکشیدن و آرام بودن نبردم را با معلم آغاز کردم بدون اینکه اصلا حدس بزنم آنها اصلا نمی توانند این کار را بکنند اجازه ی این کار را ندارند بچه بودم نمی فهمیدم ، سلاح خونسردی ظاهری ام خیلی کارساز شد معلم پیش آمد و گفت نمی ترسی شب اینجا بمانی ؟ نبرد دوم جنگ دو م ، فقط نگاهش کردم همین و بس این سلاح دوم نبردم بود تو این سیر به عقب که برگشتم از آن نبردی که آن موقع انجام داده بودم کیف کردم . بالاخره ناظم مدرسه آمد و میانجی شد ما را رها کردند هرچه بزرگتر می شدم نبردها سنگین تر و سخت میشد ولی همیشه در عرصه ی این میدان ها خودم را آماده ی نبرد دیدم دوران دبیرستان دوران جنگ با معلمین آن هم با معلمینی که خیال فرار از کار را داشتند هم کلاسی های الکی خوش ، شاید یک روزی یکی یکی همه ی اینها را بنویسم نحوه ی رویارویی خودم را با این مسائل شرح بدهم چون بسیار دیدم بسیار دیدم بسیار دیدم ، درون خانواده بیماران بدحال رو به مرگ از نزدیک مشاهده کردم نه یک دانه نه دو تا ،خیلی ...، جایگاه خودم را هر بار در این عرصه بررسی کردم شاید هم آنچه که امروز دارم نتیجه ی همین بررسی هاست . القصه امروز هنوز میدان نبرد وجود دارد با یک تفاوت عمده اگر میدان های نبرد آنموقع الان اتفاق می افتاد 20 روز ، 40 روز ، 2 ماه ، 6 ماه و بعد میدان بعدی ایجاد می شد و نبرد بعدی آغاز می شد امروز میدان ها هرکدام در زمان کوتاهی عیان میشوند چون زمان کوتاه است می بایستی جنگی کوتاه و مؤثر داشته باشی ، میدان ها نزدیک به هم و در فواصل خیلی کم ایجاد می شود و نبردهای کوتاه که خیلی زود زمان آن میگذرد می بایستی جنگی کوتاه و مؤثر داشته باشی چون سریع این میدان محو می شود میدان دیگری نمایان می شود البته اگر میدان قبلی را طی نکرده باشی سربلند بیرون نیامده باشی در میدان بعدی مثل بازی های کامپیوتری اگر این مرحله را باخته باشی جان کمتری برای نبرد داری اگر نتوانی برای خودت جان تهیه کنی خیلی زود بازنده ی بازی می شوی. من در نگاه کردن به ماجراهای طی یک روز گاهی احساس می کنم نفس هایم به شماره افتاده است همانند دونده ای که بسیار سریع دویده است چرا ؟ چون ماجراها پشت سر هم می آیند من نمی خواهم با رو به رو نشدن جان از دست بدهم تا خیلی زود معدوم این میدان ها بشوم اگر امروز افسردگی ها، بیماری هایی چون ام اس ،سرطان ها، پوکی استخوان ها ،دیسک ها، آرتروزها ،پا دردها و ... بسیار رو به رو رشد است علی رغم آنکه دانش پزشکی به سرعت پیش می رود ناشی از ندیدن و یا چشم بستن بر این عرصه های نبرد است . جان کلامم اینجاست ناشی از چشم بستن یا ندیدن بر این عرصه های نبرد است . آدمی فکر می کند اگر وانمود کند که ندیده است به او زیانی نخواهد رسید اما اینطور نیست چون اینها صورت حساب هایی است که باید در دنیا پرداخت بشود اگر نشود حذف نمی شود بلکه به صورت باری سنگین همراه جنازه ی آدمی در سرازیری قبرش همسفر می شود آنوقت عالم قبر خدا می داند چگونه خواهد بود . موقع پا گذاشتن به عالم جدید اینها توشه های دانسته ای است که همراه دارد و با آن توشه های دانسته و آگاه به آنها چه خواهد کرد نمی دانم ؟ یعنی ترجیح می دهم که ندانم چون الان وقت دانستن آنها نیست ویژگی این روزها و ماه ها و شاید سال های پیش رو همین سرعت بالای عبور ماجرا هاست که فرصتی برای نشستن و چایی خوش طعم و گرمی را با پاهای دراز کرده نوشیدن نمی دهد اصلا تایم استراحتی وجود ندارد . می گویم ؛ بیایید بفهمیم چه خبر است ؟ حسن آن چیست ؟ میگویم آنوقت اگر بفهمیم چه خبر است دیگر با این ضیق زمان وقتی را برای گلایه ها ، آه و ناله ها و این شکایت ها نمی گذاریم که این آه و ناله ها و شکایت ها سوخت کامل و هدر رفتن فرصت های نیکوست . پس پیش به سوی میدان های نبرد پیش رو . زره نپوش !!میدانی زره نپوش یعنی چه ؟ اگر چنین کند من چنان خواهم کرد اگر ببرد بدزدد او را دستگیر خواهم کرد ، از این اندیشه ها و تدبیرها دیدید ؟ اینها همه زره هایی است که از قبل می آییم به تن می کنیم و دست و پایمان را می گیرد . فرصت نیست در هر لحظه ،در همان ماجرا سیر کن حرکت کن عمل کن لحظه ی بعد لحظه ی دیگری خواهد بود .

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید