منو

پنج شنبه, 13 ارديبهشت 1403 - Thu 05 02 2024

A+ A A-

سرنوشت یا انتخاب من

بسم الله الرحمن الرحیم

آدمی را اگر قرار بود ، عالمی بر او هویدا بود . قشنگ نیست ؟ من که خیلی کیف میکنم وقتی این را میگویم . این قرارکه میگویند چیست ؟ همه از آن حرف میزنند . هیچکس هم آن را پیدا نمیکند . حتی نمیدانند که چرا پیدا نمیکنند و نمی یابند . خیلی جالب است ! در سالهای پیشین عمرم بارها به این جمله اندیشیدم که دنیا خیالی بیش نیست . گاهی اوقات به زبان هم آوردم . اما فی الواقع به عمق آن ، آنطور که دلم میخواست دست پیدا نکردم . بارها به آن رویایم که آن دایره در چرخش تقدیرات زندگی قرار گرفته بودم فکر کردم . هنوزهم فکر میکنم . هنوز هم روزی نیست که به آن فکر نکنم . فکر کردن را تفکر بر آنچه می شنوم را به هیچ قیمتی از دست نمی دهم چطوری ؟ موقع کار ، موقع کار کردن اعضای بدنم کار می کند مغزم هم فرمان دهی اعمال بدنی را به عهده دارد این را توی این بریز آنجا را انجام بده این عضو این کار را بکن آن عضو آن کار را بکن اما اندیشه ام در جای بالاتری فعال است پس می شود، فقط باید خواست همین و بس. پس می شود نگو خیلی مشغله ام زیاد است تو داخل مشغله ها مدام کله ات را تا انتها فرو می کنی بعد هم می گویی ... با تمرین می شود به آن رسید . به این تصویر نگاه کنید

بارها و بارها راجع به آن حرف زدم یک دایره ای است با قسمت بندی های بی شمار و ثابت،دایره ی متحرکی هم ، هم مرکز با آن دایره ی ثابت که در راستای معینی محفظه های نمایان دارد، دایره زیری که ما دور تا دور قسمت بندی کردیم و برای اینکه برای شما راحت باشد درشت گذاشتیم مثلا زندگی ساده روی فرش یا مثلا عروج به سمت عرش ؛ بعد قطاعی از دایره رویی می چرخد این قطاعی که اینجا وجود دارد، و صفحه ی زیری تمام این تقسیم بندی ها را دارد و توی این تقسیم بندی کاملا نوشته شده یعنی آنچه من دیدم مثلا این قطاع ،که عروج به سمت عرش است خیلی ساده از نقطه ی مرکز مرحله به مرحله تغییرات آن انجام می شود تا نهایتا به آن آخرین حد که عروج به سمت عرش است شخص بتواند برسد و همین طور بقیه ی قسمت ها .آدمی در بدو ورود به دنیا در یکی از این قطاع ها قرار می گیرد تصور بکنید این صفحه روی زمین است و شما از آسمان روی زمین پایین می افتید کجا می افتید ؟ درست در نقطه ی مرکز در نقطه ی سیاه رنگ توی آن نقطه ی مرکز می افتید به این تقدیر می گویند یا لااقل من آن را تقدیر تعریف می کنم یعنی اینکه شما در خانواده ای قرار می گیرید که از قبل نمی شناختید و توی آن قرار دارید والسلام، به این تقدیر می گویند چطور که آمدن و رفتن مان جزء تقدیرات حتمی است و شرطی وجود ندارد گفتگو در این زمینه بسیار است بعضی ها می گویند ما قبل از ورود به دنیا خودمان انتخاب کردیم پدر و مادر مان دارای چه ویژگی هایی باشند یا در چه جور خانواده ای فرود بیاییم و در آنجا آغاز به زندگی کنیم نمی دانم اصرار هم نمی کنم که راجع به آن گفتگو کنم چون فعلا همین دنیایی که در آن هستم گفتگو کنم که از توی حصارهای آن بیرون بیایم بعدا به قبل دنیا و بعد دنیا اگر فرصتی بود بپردازیم. اما آنچه که در دنیا هست را بحث می کنیم در نقطه ای از کره خاکی در خانواده ای در یک شرایط خاصی فرود می آییم یکی در آمریکا یکی در آفریقا یکی در گینه یکی در کانادا یکی در ایران یکی در روستا یکی در شهر یکی توی شهرصنعتی خیلی بزرگ و... و ... یکی در یک خانواده ی بسیار فقیر یکی در خانواده ی خیلی متمول و یکی در خانواده ی بی بند و بار یکی درخانواده ی خیلی مذهبی و الی آخر هزاران پارامتر می تواند وجود داشته باشد سال های اولیه هیچ انتخابی نیست شیر خوارگی است بعد 2 سالگی است بعد 3 سالگی است بعد 5 سالگی است توی اینها هیچ انتخابی برای ما وجود ندارد که بخواهیم این قطاع را یا این مراحل را تعویض کنیم اما با بزرگ شدن مان و شاید هم اینکه روی این دایره رویی هستیم بعد وقتی بزرگ تر می شویم تکان می خوریم شیطنت مان گل می کند و می فهمد که می تواند دایره ی دوار را روی دایره ی ثابت حرکت بدهد آخی چه قشنگ است خوشش می آید می تواند این دایره رویی را روی دایره زیری حرکت بدهد شاید شیطنت مان شاید.. نمی دانم هر چی ولی وقتی می بینیم می شود حرکت داد می چرخانیم و توی بخش جدید، زندگی را آغاز می کنیم می تواند زندگی های مختلف را برای خودش بچرخاند.
برای روشن شدن مسأله بگذارید موضوع را با تجربه ای از خودم با شما گفتگو کنم ؛ من توی خانواده ای به دنیا آمدم با رفاه نه خیلی زیاد کاملا در یک حد معین و معمولی ، پدرم مبل ساز بود توی کارخانه ای کار می کرد که مال خودش نبود مادرم خانه دار بود هر دو تای آنها فقط سواد خواندن و نوشتن به اندازه ای که فقط کفایت شان کند داشتند پدربزرگ داشتم مادربزرگ داشتم توی خانه خواهر داشتم برادر داشتم و الی آخر ، بزرگ شدم تقریبا میشد گفت خانواده مذهبی یعنی خانواده صاحب اصولی بود و باید اجرا می کردیم من بزرگ شدم و به دبیرستان رفتم در سوم متوسطه که پایان دوره ی اول بود باید انتخاب رشته می کردیم رشته ی علوم طبیعی ، علوم انسانی یا ادبی و علوم ریاضی در سوم متوسطه در حالی که من در ادبیات سری تو سرها در مدرسه داشتم در ریاضیات هم یک ذوق خیلی بالایی داشتم و فهمی از ریاضی. معاون دبیرستان مان می گفت تو حق نداری به رشته ی ریاضی بروی حیف هستی رشته ی ادبی برو چون آنجا که باشی پیشرفت خیلی بالایی در شعر و شاعری می کنی اگر تو به ریاضیات بروی این ذوق در تو کشته می شود آنجا برو و داستان نویس بشو شاعر بشو و الی آخر، هرکسی هم که از اقوام و آشنایان و دوستان به من می رسید چون فرزند اول خانواده هم بودم خیلی هم برای آنها مهم بود که می خواهم چکار کنم هرکی به طبع ذوقش یک چیزی می گفت یک پیشنهادی می کرد من خودم توی یک روزی که آن معاون مدرسه توی مدرسه نبود روز کاری اش نبود به مدرسه رفتم خیلی کشیک کشیدم رفتم و آمدم تا او نباشد چون اگر او بود اجازه نمی داد آن روز رفتم توی گروه ریاضی ثبت نام کردم علی رغم همه ی توصیه هایی که از اطرفیانم برای رشته ی ادبی داشتم من اولین چرخش دایره ی متحرکم را آغاز کردم دقت می کنید ؟ اولین چرخش را چرخاندم یعنی پایم را روی آن مرکز یا روی آن قسمت بالاتر که بودم غلطاندم و دایره رویی م را چرخاندم رشته ی ریاضی رفتم وقتی دیپلم گرفتم دوستان و آشنایان نازنین ما 3 تا کار برای من با پارتی پیدا کردند اولی استخدام در هوانیروز بود حتی دوره ی ماشین نویسی پر سرعت را رفتم و مدرک گرفتم و کارهایم را انجام دادم دومی آن استخدام در بانک تجارت بود و سومی آن کار کردن توی یک مدرسه ی ابتدایی واقع در میدان غار. الان نمی دانم چی به آن می گویند آن موقع میدان غار می گفتند و واقعا اسم برازنده ای بود چون خانواده های فقیر آن محله خانه های خیلی های شان زیر زمین بود و به اندازه ی یک بچه ی مثلا 8-9 ساله درازای در خانه ی شان بود اگر می خواستی وارد خانه ی شان بشوی نه پنجره ای نه چیزی جدا مثل غار ، سومین کار هم برای من این بود طبق معمول بچه ی اول خانواده گفتگو پیرامون اینکه من باید چکاره بشوم بالا گرفت حرف حرف حرف این گفت او گفت آن فامیل گفت این یکی فامیل گفت این را وسط کشیدند الی آخر اما من باز دایره ام را چرخاندم چرخاندم و معلم قراردادی دردبستان میدان غار توی یک محله فقیر نشین به نام فیروزان شدم قابل تصور است ؟ حالا شما هم که می شنوید می گویید عجب دیوانه است کار تو هوانیروز را رها می کند کار توی بانک را رها می کند دبستان می رود آن هم معلم قراردادی یعنی سال بعد دیگر قراردادی نبود که همان سال دانشگاه قبول شدم و هم مدرسه را اداره کردم و هم کار دانشگاهی ام را که البته آنموقع دانشسرای تربیت معلم بود شروع به کار کردم مسیر زندگی ام را عوض کردم سرنوشتم بار دیگر تغییر کرد . به عقب برگردید شما هم مثل من به عقب برگردید ، برگردید ببینید کجاها شخص شما با انتخاب های جدید تان چطور مسیر سرنوشت قبلی را به مسیر دیگری تبدیل کردید شما کردید نه شخص دیگری جز شما و انتخاب تان هیچ چیز دیگری دخیل نبود ببینید و بپذیرید کسی را مقصر ندانید.
حالا نکته ی جالب اینجاست اما چرا دنیا خیال می پندارم ؟ صفحه زیری نوشته شده از سرنوشت های مختلف بود چون من وقتی فرود آمدم صفحه ی ثابت را از بالای زمین نگاه می کردم بعد صفحه دوار را روی آن گداشتند من روی آن فرود امدم برای همین به وضوح همه چیز را آنموقع مشاهده کردم صفحه زیری لابلای خانه ی ریز آن که الان ما عملا خالی گذاشته ایم پر شده بود از سرنوشت های مختلف همانطوری که ما درعالم خیال برای خودمان به تصویر می کشیم هرچیزی که خیال می کنیم توی آن دایره ی زیری وجود دارد هرچیزی که در حیطه ی خیال بگنجد به طور حتم در زمین در نقطه ای وجود دارد اما نقش بسته و بی جان است و جان ندارد اما آنهایی که آنجا هستند و در حیطه خیال من و شما بوده اند همه آنها وجود دارند اما نقشی بسته شده است ولی بی جان هستند با چرخیدن ما آن موقعی که لی لی می کنیم در این دایره دوار می چرخیم و کیف هم می کنیم که ببینید من عالمی را مسخره دست خودم می کنم هر چیز می گویند نمی کنم کار خودم را می کنم با چرخیدن ما و چرخاندن آن دایره رویی بر روی یک بخش جدید آن بخش را زنده می کنیم در حالی که در بخش قبلی مثلا 3 یا 2 مرحله آن را آمده ایم خوب چه اتفاقی می افتد؟ تا آنجا که ما آمده ایم آن زنده است چون به آن حیات داده بودیم در آن زندگی کرده بودیم، اما از آن به بعد که باید می رفتیم و ما انتخاب کردیم که نرویم جزو بی جان ها قرار می گیرد من انتخاب کردم هوا نیروز نروم بانک هم نروم این تقدیرات چی شد؟به قسمت بی جان رفت از بین نمی رود وجود دارد ولی بی جان شد وقتی من دایره خود را چرخاندم و آمدم در بحث معلم قراردادی یک دبستان در میدان غار، این قسمت که مثلا حالا باید در دومین قسمت این خانه ها باشد خانه اول آن که خانه کودکی و نوجوانی من بوده است و من اینجا نبودم همچنان بی جان است چون حیات نگرفت اما آنجایی که من ورود کردم آنجا زنده شد حیات گرفت چه کسی به آن حیات داد؟ من. پس ما به یک نقطه جدید می آییم آن را حیات می بخشیم و نقش اول تئاتر این قسمت را هم خودمان اجرا می کنیم و آنچه را که قبلا بودیم بقیه ی آن را ساکن می کنیم بیرون می شود و ادامه مرحله جدید را در نقش جدید شروع به بازی کردن می کنیم زیبا نیست؟ به خدا خیلی قشنگ است و خیلی سخت است من هم می دانم ولی کار کنید بعد از اینکه روی آن کار کردید زیبایی های آن را کشف می کنید هیچ کس من و شما را هول نمی دهد مطمئن باشید که از یک جایی ما را هول بدهند و بیندازند در آن یکی خانه،اصلا از این قصه ها نیست چرا؟ چون هر کدام از ما وقتی فرود و هبوط می کنیم به زمین صاحب یک دایره ثابت و یک دایره دوار اختصاصی هستیم روی دایره من هیچ کس جز من نیست روی دایره شما هیچ کس جز شما نیست من نمی توانم شما را هول بدهم دایره اتان را بچرخانید و یک جای دیگه بیافتید شما هم نمی توانید من را هول دهید هر کدام مخصوص خودمان داریم، دیگر نگویید اگه فلانی اینطوری نبود اینطوری نمی شد از بخت خود شکایت نکنید از خیلی چیزها دیگر شکایت نکنید جان دهی هر بخش از این دایره ثابت فقط با ما است پس خود کرده را جای گله نیست من و شما سوار بر یک دایره نیستیم تا بتوانیم مسیر همدیگر را مخدوش کنیم هر کدام سهمیه خودمان را در مقیاسی وسیع برای هر لحظه هر ساعت هر روز هر ماه هر سال در اختیار داریم اراده کننده ی تمام لحظات خودمان هستیم و بس،کسی این حرف را به شما می زند که ساعت ها در خلوت خود بدون اینکه کسی او را ببیند اشک ریخته است برای تمامی لحظاتی که اذیت شده است من تجربه سنگینی را گذرانده ام امروز ساده نگیرید دستتان ،بارها زمین خوردم زخم و زیلی شدم اشک ریختم چون باور نمی کردم که من لایق این همه سختی باشم فکر می کردم دیگران به من اجحاف کرده اند و بعد دیدم خیر اصلا اینطور نیست الان می گویید که پس جامعه و فشارهای جامعه چی؟ آیا تاثیر ندارد؟ چرا دارد اما وقتی که شما آماده پذیرش هول خوردن باشید شما هستید که می پذیرید پایتان را شل کنید وآغاز به شیطنت کنید جامعه شما را هول می دهد صفحه شما شروع می کند به چرخیدن، اصلا در این ماجرا خودتان را گول نزنید حالا الان به شماها می گویم انتخاب کنید که با ما همسفر باشید یا نه؟ چرا می گویم انتخاب کنید؟ الان مدتی است که ار سنگ و لاخی کشاندم و آمده ام که پاهای خودم خیلی زخم است سر زانوهایم نیز زخم است چون می خوردم زمین و بلند می شوم علایقم نسبت به آدم ها وابستگی ام نسبت به آدم های دور و بر خودم، باعث می شود زمین بخورم ولی رها نکنم انتخاب کنید با ما همسفر باشید یا نه،چرا؟ یک چاقویی با یک تیغه نازک و خیلی تیز در دست راهنمای ما است درون آدم ها را شروع به شکافتن کرده است لابه لا باز می کند تشریح کردن را دیدید ؟ آنهایی که دانشگاه رفتند سالن تشریح که دیدند آنهایی هم که ندیدند در فیلم ها دیده اند تشریح می کند تمام لابه لا را باز می کند همه رگه های پنهانی و سیاه را بیرون می کشد و بیرون کشیدنش خیلی دردناک است، اولین باری که به خاطر مهره های کمرم حاضر شدم بدنم را به دست کسی بدهم که مهره هایم و مفاصلم را جا بندازد هیچ وقت باورم نمی شد آنقدر درد داشته باشد اولین بار که انجام دادم گفتم دیگر تا آخر عمرم این کار را نمی کنم اما دردهای بیرونی بزرگ تر از آن بود به اجبار با خواست خودم و پای خودم دوباره و سه باره و ده باره رفتم ...تا دانه دانه این مهره ها را گذاشت سر جایش،امروز می نشینم می خوابم بلند می شوم دیگه اصلا در اینها درد ندارم و این نعمت بزرگی است، کشیدن این چاقو به لابلای وجود آدمی و بیرون آوردن این رگه های سیاه و تاریک دردناک است ولی برای رسیدن به یک سلامت روانی فردی راهی جز این نیست سخت است تلخ است روبرو شدن با آن "من" که آنقدر آن را می پرستیدید و آن را قبول داشتیم من این بودم من چنین کردم این من برای ما قابل پرستش بود و باور داشتیم که دیگران نیز این من را می پرستند و قبول دارند حالا رسیدن به باطل بودن و دشمن بودن او با خود درونی خیلی تلخ است پذیرش آن به مثابه یک تکان هولناک است ولی باید بشود هیچ راهی ندارد هیچ گریزی نیست .خیلی ها هستند که کف پاهایشان قلقلکی هست اگه کف پا یک آدم قلقلکی خارش کند خودش بخاراند بهتر است یا یکی دیگر بخاراند؟یکی دیگر بخاراند سکته می کند چون خیلی قلقلکی است خودش بخاراند کلی آزار می بیند وای به حال اینکه یکی دیگر بخاراند حالا اگه اراده کنید این رویارویی را تحمل کنید بهتر است یا شما را با کله هول بدهند؟ در شرایط بدتری با آن "من" خودت روبرو کنند، انتخاب با شما است خوب حالا می پرسد باید چکار کنم؟ ببینید در کجاها به انتخاب خودت مسیر سرنوشتت را تغییر دادید،حتی انتخاب یک دوست نامناسب هم جز همین دسته است برای خودتان بنویسید تا ننویسید این حقیقت یابی ها ثبت نشود ثمرهم نمی دهد بنویسید، من پیش رفتم و ایستادم من خیلی قبل تر از شماها شروع به نوشتن کردم ولی پیش رفتم و ایستادم تا شما هم به ما بپیوندید پس تلاش کنید دوره بی هدفی و راحتی و ول گشتن تمام شده است،هدفمند شوید .
یک تذکر کوتاه هم داشتم که امروز به آن برخورد کردم.کلیپی بود در فضای مجا زی با عنوان حکایت خر ویرانگر : خری به درختی بسته بود شیطان خر را باز کرد خر وارد زمین همسایه شد و تر و خشک را با هم خورد، زن همسایه وقتی خر را در خال خوردن سبزیجات دید تفنگ را برداشت خر را کشت ،صاحب خر وقتی صحنه را دید عصبانی شد و زن همسایه را کشت .شوهر زن همسایه وقتی با جسد خونین همسرش روبرو شد صاحب خر را کشت .به شیطان گفتند چکار کردی؟ گفت: من فقط خری را رها کردم . در مورد تهیه کننده این کلیپ چی فکر می کنید؟ او چه قصدی داشته است؟ فکر میکنید می خواهد جامعه را اصلاح کند؟ یا اصلا نمی داند خری را که ابلیس رهایش کرد در هر جامعه ای شامل آدم هایی می شود که جملات بی ثمر و قلمبه پخش می کنند بدون اینکه راه کاری برای بهبود جامعه خودشان داشته باشند مراقب باشید که از شما چه مطالبی به بیرون و به دیگران صادر می شود کلامی که حتی انتقادی باشد و به دنبال خودش راهبردی برای اصلاح نداشه باشد همانند آن خری است که ابلیس طناب آن را باز کرد جز تخریب بی ثمر هیچ چیز بر جای نمی گذارد دنیا محل دریافت کلام صوت و عمل من و شما است،چرا؟ چون دنیا زیباترین زیبایی هایش بزرگ ترین ثمراتش را به من و شما هدیه کرده است، از هیچ ذره کوچکی هم فرو گذار نکرده است و منتظر است تا ما به ازای چیزهایی که به ما هدیه کرده است صوت های زیبا و جملات بسیار ارزشمند و اعمال نیکو برای او هدیه کنیم و او دریافت کند من نمی دانم شاید سازنده فضاهای مختلف آن دایره ثابت سرنوشت ها در دنیا، ما باشیم برای نسل های بعد نمی دانم،شاید رویایی بیشتر نباشد اما این رویا ارزش توجه کردن و اصلاح نمودن خودمان را دارد فقط به یاد بیاورید که از بودن های زجر آور آدم ها اصواتشان و کلام های بد و نیش دارشان و عملکردهای سخیف و چندش آورشان چقدر تلخی به کامتان ریخته است؟ پس اختیار کنید شما چنین نباشید.

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید