منو

جمعه, 07 ارديبهشت 1403 - Fri 04 26 2024

A+ A A-

چالشی در رابطه ی من وخود

بسم الله الرحمن الرحیم

در هفته ی گذشته یعنی از سه شنبه پیش تا امروز که سه شنبه است من یک روز را بدون اینکه چیزی به بقیه بگویم برای خودم یک تمرین تفریحی قرار دادم . حالا چرا تمرین تفریحی می گویم . برای اینکه اگر تمرین شکل و شمایل یک اجبار را داشته باشد متاسفانه آدم را زود خسته می کند . و وقتی آدم زود خسته می شود اطرافیان فقط برخورد عبوسانه آدم را مشاهده می کنند و خوب نیست . ولی وقتی جنبه تفریح به آن دادی و با لذت شروع کردی خیلی فرق می کند . حالا چطوری ؟ آن روز بخصوص ،از زمانیکه چشمم را از خواب باز کردم اول توجه گذاشتم . اولین توجه این بود که در درون و در بیرون از خودم به چند تا "من" که ابراز وجود می کند بر می خورم . چند تا من است ؟ چه در درونم موقع گفتگوهای درونی و چه در بیرونم موقع گفتگوهای بیرونی .به چندتا من برخورد می کنم ؟ دوم ، توجه کردم که این من های ابراز شده را دسته بندی شان کنم. یعنی اینطوری کلاسه کنم . مرتب کنم. سوم ، آمدم فکر کردم با خودم که منشاء هر دسته من را هم پیدا کنم که این دسته من از کجا بلند می شود . حالا چرا می گویم دسته من ؟ حالا گفتگوهای بعدی ام برای شما مشخص می کند . از صبح که چشمم را از خواب بیدار کردم شروع کردم به این تمرین و با آن تفریح هم کردم . چون خیلی از جاها از خودم خنده ام می گرفت. البته باز این را هم بگویم در عین اینکه یک تمرین بزرگ بود و یک تفریح، اما دردناک بود . آن هم وجود دارد . حالا چرا ؟ چون نگاه کردم و دیدم هر حرکت بدنی را با تکیه بر من شروع می کنم . مثل : من صبحانه می گذارم . من در صبحانه پنیر نمی خورم . من این طوری نشستن را دوست نمی دارم . و هزاران من دیگر این شکلی که به طور مرتب تکرار می شد . با تلفن شروع به حرف زدن کردم . دیدم چقدر در گفتگوهای تلفتی "من" پیدا کردم . من های مختلف . گفتم بروم درون خودم گفتگو کنم . رفتم درون گفتگوهای درونی دیدم من ها جولان بیشتری دارند . چون کسی سر راهشان نیست . این ور آن ور می پرند و جولان می دهند . با سر و صدا تازه ابراز وجود هم می کنند . و جالب بود که آن خود درونی همه ی جریانات را مشاهده می کرد . تمام کارها و توجهاتی را که من می گذاشتم ، همه را توجه می کرد و چقدر جالب تر اینکه علی رغم مشاهده ی دم به دم هیچ اظهارنظری نمی کرد . هیچ قضاوتی نمی کرد . یا در هر حالت دیگری از خودش هیچ چیزی ابراز نمی کرد . اما کاملاً زنده ، استوار و هوشیار فقط مشاهده می کرد . و در میانه ی این معرکه ی عظیم پایش را نمی گذاشت . دیدم شاهد بودن خیلی فوق العاده است . نگاه می کند . می بیند . اما پایش را وسط میدان نمی گذارد . هیچ گفتگویی نمی کرد . من های کوچکی بودند که با هر چیز جزئی سرخورده می شدند . بعد لیز می خوردند ، این من کوچک ها که همه ی ما داریم. فقط بهش حضور نداریم . من های کوچکی بودند ، که با هرچیز جزئی سرخورده می شدند . بعد این من های کوچک سر می خوردند ، می افتادند در آغوش یک من بزرگ به اسم من افسرده . بعد از چندتایی که سر می خوردند بهم پیوست می خوردند آرام آرام احساس می کردم وای . من چقدر امروز افسرده هستم. یک من های دیگری بودند که هر دم خشمگین می شدند . شروع می کردند قل قل کردن . و هر بار با شدت بسیار وقتیکه خشمشان کارساز نمی شد می رفتند و باز سر می خوردند و به من عصبانی و خشمگین بزرگ پیوست می خوردند . و آنجا هنگانه ای می شد . حالا چرا این ها می روند در آن من های بزرگ ؟ من افسرده یا من خشمگین ؟ برای اینکه آنجا باید تغذیه می شدند . خورد و خوراکشان در همان جنگ های اولیه و برخوردهای اولیه از بین رفته . پس باید بروند یک جایی و تغذیه بشوند . که بعد دوباره به میدان برگردند . یک دسته دیگر من هم پیدا کردم به آن ها می گفتند من های دائم نگران . همیشه در استرس . این جا نشستم ساختمان روبه رو ساختمان سازی می کند . با کوچک ترین صدای بلندی که از آنجا در می آمد ، می ترسم . نگران می شوم . نگران چی می شوی ؟ فکر می کنی چه اتفاقی می افتد که تو نگران می شوی ؟ ولی نگران می شوم. این من های دائم نگران و همیشه در استرس مثل بقیه سر می خوردند به آغوش من بزرگ استرس . آنجا پناه می بردند و تغذیه می شدند . اما در کنار این من هایی که گفتم و ده ها من دیگر ، مثل همه ی این هایی که گفتم که وقتی مشاهده شان می کنیم میدانید چه حالی به آدم می دهد ؟ تا وقتی آن درون تو است متوجه نمی شوید ولی وقتی بیرون از خودت مشاهده اش می کنید آدم احساس می کند یک دانه لفاف ، یک لباس ، یک چیزی دورش پیچیده اند پر از سوزن های ته گرد . سوزن ریز ریز که مرتب بهش فرو می رود . خیلی من های دیگر هم بودند . اما یک من های دیگر هم بودند که به آن ها بر خورد کردم . من راضی . من صبور . من تسلیم . من مهربان . من شاد و سرزنده . من عاشق . من زیباپسند . من زیبانگر . من زیبا گفتار ومن های بیشمار دیگری که تعدادشان هم بسیار زیادتر از آن من های دسته ی اول بود . دیدید دسته ی اول را شمردیم .گفتیم من هایی هستند که آدم وقتی آنها را می بیند حس می کند یک لفاف پر از سوزن به دورش پیچیده اند . این ها من های دسته ی اول بودند . اما این من های دیگر ، من های دسته ی دوم بودند . دسته اولی ها زشت و سیاه هستند. دسته ی دومی ها تعدادشان زیاد است . اما متاسفانه آنقدر من های دسته ی اول زشت و سیاه و آزار دهنده هستند مثل بختک می افتند روی من های دسته ی دوم و مانع دیده شدنشان می شوند. مانع از این می شوند که از این من های دسته ی دوم بهره ببریم. تا پایان روز فقط مشاهده کردم . بالاخره به محاسبه و نتیجه گیری نشستم . بالاخره این همه مشاهده یک باری هم باید داشته باشد . این من ها همسفر این سفر دنیایی ما هستند . هم من های دسته ی اول ،که زشت و سیاه و آزار دهنده و تیغ تیغی و سوزن سوزنی ها . من چقدر افسرده هستم . من چقدر نگرانم . من همیشه دلم می لرزد . من همیشه عصبانی هستم . چرا اینقدر زود خشمگین می شوم و ... . هم این من ها و هم این من ها. من شادم . من عاشقم. من همه چیز را دوست می دارم . من چقدر راضی ام . هرچه بهم می دهند راضی ام . تمام این دو دسته من ها همسفران سفر دنیایی ما هستند . پیوند این ها را نمی شود قطع کرد . دنبال کشتن و از بین بردن نباشید . تاوقتیکه این بدن وجود دارد این من ها هم وجود دارند . پس چه کار کنیم ؟ فکر کردم . فکر کردم . فکر کردم . فکر کردم . بالاخره گفتم هر موجودیتی در دنیا برای رشدش نیاز به تغذیه دارد . که بماند و رشد کن . اگر من ، من های دسته ی دوم را می پسندم بهتر است برایشان غذای بیشتر، بهتر و مناسب تری آماده کنم . عوضش از من های دسته ی دوم خوراکشان را کم کنم . تا خوراک من های دسته ی اول در حداقل بیافتد .در کمترین میزان . که بنیه شان ضعیف شود. نتوانند عرض اندام کنند . دیگر عرض اندام های پررنگ نداشته باشند . اول با خودم اندیشیدم . اگر من ها را بیرون می بینم ، پس مشاهده گر کیست ؟ چون می دانم الان اولین سوالی که می پرسید همین است . پس مشاهده گر کیست ؟ به اینکه فکر کردم ، خود درونی که در اینجا سکوت کرده بود و هیچ نمی گفت سری با تانی بلند کرد و به من گفت : منم. منم که مشاهده می کنم. من هستم که برایم فرصت ابراز وجود ایجاد شده است . می خواست قبلاً هم ببیند ولی این من های بیرونی اصلاً به او فرجه ی نگاه کردن و به اصطلاح فرصت ابراز وجود به او نمی دادند . خود درونی، من را برای بهره بردن از من های دسته ی دوم که خوب بودند و دوستشان می داشتم ،هدایت کرد برای اینکه بتوانم از آنها بهره ببرم یعنی همیشه یک من شاد باشم . همیشه یک من تسلیم باشم. یک من راضی باشم . یک من بدون غرغر باشم. یک من پرلبخند باشم . یک من باشم با کلی گفته های قشنگ . پر از مهر . مهری که از قلب بلند شود . خود درونی ام من را هدایت کرد به سوی تعالیم درست دینی . درست می گفت انسان وقتی راضی است و وقتی تسلیم پروردگار است پایش را روی خطوط درست هدایت نمی گذارد . خطا نمی کند . یعنی چی ؟ من راضی ام امروز از صبح پاشدم . آنقدر درد داشتم . آنقدر پاهایم درد می کرد . آنقدر کار داشتم. آنقدر هم کمک نداشتم . ببین چقدر اسف بار می شود . شب هم که جلسه دارم . بعضی اوقات به هر مردنی بود خودم را به مبل می رساندم و می نشستم می گفتم وای!! وای .بعد میگفتم چی شده که می گویی وای!! . بگو خدایا راضی ام به رضای تو . اگر تو من را این مدلی می پسندی و می خواهی ، من هم خودم را همین مدلی می پسندم . هیچ اشکالی هم ندارد . وقتی اینطوری به سمت تعالیم درست دینی می روی از اینجاها سر در می آوری . پا روی خطوط درست هدایت نمی گذاری . وقتی نگذاشتی ترس به تو راهی ندارد . یا می توانستم شروع کنم نعوذبالله کفر گفتن . که این چه وضعی است . من چه کار کرده بودم به درگاه تو . مگر دزدی کردم . مگر هیزی کردم . مگر مال مردم را خوردم . مگر به کسی ظلم کردم که امروز اینقدر به من ظلم می شود . این حرف ها پشتش چی می آورد ؟ ترس . چون وقتی ساکت می شوم می بینم عجب غلطی کردم . جایز بود این حرف ها را به خدا بزنم ؟ آنوقت ترس به جانم می افتد . اما آن کسیکه تعالیم درست دینی را پیشه می کند و پیش می رود ، روی خط هدایت الهی پا نمی گذارد . ترس به او راه ندارد . خشمگین نمی شود . اگر در چیزی شکست خورد ، در پی شکست خشم نمی کند از همه مهمتر افسرده نمی شود . پس گفتم می بایستی نفس را به حیطه معنوی بودن رهنمون شد .
کار قشنگی است .گفتم نفس را میفرستم در حیطه معنوی بودن تا در امان قرار بگیرد . اولش خیلی خوشحال شدم ، خیلی زیاد خوشحال شدم . از نتیجه یک تفریح توام با تمرین ، راضی شدم و به رختخواب رفتم . خیلی سریع هم خوابم برد . در رویا به یک عالمی وارد شدم . در رویایم به من گفتند : عالم آگاهی است . طبقات مختلف هم داشت . من به یک طبقه ای وارد شدم یا واردم کردند که طبقه آدمهای معنوی بود . واقعا نمیدانم چطوری تعریف کنم آنجا چه شکلی داشت ؟ چه وضعی داشت ؟ اما نکته ای که در عالم آدمهای معنوی وجود داشت ، این خیلی جالب بود که آدمهای معنوی
علی رغم اینکه معنوی بودند باز هم در عالم معنوی ، یک چسبندگی به عالم داشتند . یک تکه شان توی آن عالم چسبیده بود و قادر به جداشدن نبودند . من باورم نمیشد با چشمانی گرد و گشاد شده نگاه میکردم ، آخر چرا ؟ اینها که معنوی هستند ! راهنمای رویاهایم گفتند : از خاطر مبر که نفس نقابهای خیلی زیادی دارد که انسان به چهره میزند . یکی از این نقابها معنوی بودن است . چون توهم معنوی بودن خودش یک نوع بودن است . یک دوست نازنینی نشد تلفن کنم ، نشد ببینمش حداقل یکبار نگوید : ریا نباشد در نمازهای شبم شما و خانواده را دعا میکنم . این معنوی بودن و نماز شب خواندنش یک چسب گنده دارد یک جایی او را چسبانده . توهم معنوی بودن خودش یک جور بودن است همانطور که استرس که دارد میگوید : من آدم مضطربی هستم . یک بودن اضطراب دارد . افسرده است یک بودن افسردگی دارد . این هم یک جور بودن است . در حالیکه انسان به این عالم آمده ، خداوند جسم را به او داده هر چیزی در این عالم هست تجربه کند . در سوره کهف خدافرمود همه این چیزهایی که در زمین به شما دادیم زینتش کردیم . نگفت آنها حرام است . گفت : آنها را دادیم که شما استفاده کنید . تجربه کنید . اما زینت هم به آنها دادیم . که چی ؟ که فریبنده باشد تو پایش بایستی . پس انسان به این عالم آمده تا با جسمش همه چیز را تجربه کند . همه ی من ها را تجربه کند ولی بگذرد . حق ایستادن در من ها ندارد . معنوی میخواهد باشد ؟ بشود . نماز شب میخواهد بخواند ؟ بخواند . مستحبی میخواند ؟ بخواند . ذکر میکند ؟ بکند . اما در همین هم نایستد ، عبور کند . به عبارت بهتر از هرنوع بودنی عبور کند ، از هر شدنی هم بگذرد که در نهایت چه اتفاقی بیفتد ؟ رها بشود . بادکنک تا وقتی دُم نخش در دست من و شماست بادکنک نیست . کِی بادکنک است ؟ وقتی که دم از دست من در میرود . ببین چه باشتاب بالا میرود ! رها میشود . انسان بالاترین رسالتش آگاهی بر خویشتن حقیقی است . رها شدن از همه ی نقابهااست . برعکس این معنوی بودن را هم داریم . طرف به هر شکلی است میخواهد ابراز کند من اصلا دین دوست ندارم . من اصلا دیندار نیستم و من اصلا پایبندی ندارم . من اصلا هیچ چیز را قبول ندارم و الی آخر . این هم یک جور بودن است . طرف بخاطر یک دختر مسیحی که عاشقش بود ، گفته بودند اگر مسیحی نشوی به تو دختر نمیدهیم . گفته بود : خب مسیحی میشوم . تعالیم گرفت ، تا بالاخره توی کلیسا اعلام بشود که مسیحی است . چراغها را خاموش کردند ، وقتی چراغها را روشن کردند گفت : الهم صلی علی محمد و آل محمد .این یک جور بودن است . انسان بالاترین رسالتش آگاهی بر خویشتن حقیقی و رها شدن از همه نقابهاست ، حتی نقاب مسلمانی ، نقاب مسیحیت ، نقاب بودایی ، نقاب زرتشتی . باید از همه اینها رها بشود . انسان باید هیچ بشود ، هیچ . مگر آمدی به دنیا چیزی بودی ؟ انسان باید هیچ بشود . انسان اگر فهمید که باید هیچ بشود و هیچ را انتخاب کرد ، بعد از اینکه هیچ بودن را انتخاب کرد یک آزمونهایی هم برایش قرار میدهند که در آگاهی این آزمونها را طی میکند. اما همه این کار را نمیکند . خدا هم که بنده هایش را دوست دارد ، خیلی هم دوست دارد . وقتی بنده نمیتواند درک کند باید به سمت هیچ بودن برود ، او را برای رسیدن به این نقطه ، اینطوری هل میدهد . یعنی گذراندن آزمونهای توام با آگاهی . چون ما دوسری آزمون داریم یک سری آزمون داریم قبل از آگاهی و یک سری آزمون داریم بعد از آگاهی . باید اینها را بگذراند بیاید به اینجا برسد .می گویی من نگذرانده اعلام میکنم و اثبات میکنم هیچ هستم . میگوید : خیلی خوب پس اینها هیچی !حذف شد،. اما اینها را با آگاهی باید انجام بدهی . خداوند بنده اش را خیلی دوست دارد ، برای رساندنش به این نقطه که با آگاهی آزمونهایش را بدهد یک آزمونهای دیگری را مقرر میکند . میدانی این آزمونها برای چیست ؟ برای اینکه بنده را کاملا تخریب کند . حالا دوست عزیز یادت هست گفتی در سوره حشر آیه الهی است که اگر قرآن را بر کوهها نازل میکردم متلاشی میشدند ؟ ما در نهایت باید متلاشی بشویم ، تخریب بشویم . بریزیم پایین از این من بودن خلاص بشویم ، هیچ بشویم و این کار راحتی نیست . اصلا راحت نیست . شاید با خودت فکر کنی که آیا منظور این است که ما از این به بعد کلمه من را از کتاب دایرة المعارف لغات و این حرفهایمان حذف کنیم ؟ که اصلا بچه هایمان دیگر از این به بعد با من آشنا نباشند ؟ یک جور دیگرحرف بزنیم ؟ نه . شما نمیتوانید این کار را بکنید . شما به کلمه من احتیاج دارید . اما با آگاهی موجودیت من را سبک کنید . این منتان خیلی سنگین است . موجودیت من را سبک کنید . من را تبدیل به یک ابزار کار کنید . حالا میگویی چطور میشود همچین کاری کرد ؟ عرض میکنم ان شاالله که به دردتان میخورد . فکر کنید یک دوستی نیاز به یک مقدار پول دارد برای اینکه سختی زندگی دارد و میخواهد مشکلش را حل کند . شما میگویید : من میدهم . درست است چون شما عامل رساندن آن خیر به آن شخص هستید و راه اندازی مسیرش به عهده شما افتاد . با یک جمله ی من میدهم عامل خیر شدید ، مسیر طرف را باز کردید ، راه اندازی کردید و ای آخر ، یادت باشد آن کسی که فهم راه اندازی را به تو داد خدا بود چون میتوانستی این راه اندازی را بکنی ولی بگویی : باشد من میدهم ولی بعد از اینکه کارت تمام شد انقدرهم بگذار رویش این یک شکلات هم رویش که مالم بعدا حلال باشد .این میشود ربا .اما او که تو را دوست میدارد فهمش را بتو داد که این پول میتواند راه اندازی کند ، مشکل این فرد را حل کند و این سرمایه را هم به تو داد . میتوانست ندهد . او که فهم این راه اندازی را داد ، این سرمایه مالی را هم به شما عطا کرد پس دیگری بود تو نبودی . که دائم میگویی من ، من ، من اگر این را فهمیدی هرگز به آن آدم یادآوری نمیکنی بگویی که یادت باشد من دادم کارت را راه انداختم و با یک جملاتی از این دست از ذهن خودت هم عبور نمیکند . چون ما گاها نمیگوییم ، دهانمان را می بندیم اما در ذهنمان میگوییم : خوب شد! پول را به اودادم ببین چه وضعی پیدا کرد ! اگرمن بهش پول نداده بودم به خاک سیاه نشسته بود . به چه سختی و بدبختی بود . بازهم وضعیت خرابه ! چون "من" شما سنگین است . یادمان باشد این من با نام و نام خانوادگیم ، این یک ابزار است . ابزاری در دست آن آگاهی بزرگ همیشه تازه . یادتان هست راجع بهش حرف زدیم ؟
بیایید با خودتان یک قراری بگذارید ، هر کجا من را قوی و پررنگ دیدید . هر کجای شهر بودید ، محل کار ، توی ذهنتان ، بیرون ، هر کجا دیدید این من را خیلی سفت و محکم و وزین بکار میبری ، موبایلتان را بازکنید در صفحه یاداشتهای شخصیتان یاداشتش کنید . اینجا این من خیلی سنگین بود ، آخ آخ آخ چی بود ! چقدر پررنگ بود . کجا بکار بردی ؟ چرا بکار بردی ؟ از آن چه سودی بردی ؟ در تو چه چیزی را ارضا کرد ؟ یاداشتش کن . در مدت خیلی کوتاهی یک گنجینه با ارزش از معرفت و آگاهی در اختیارتان قرار میگیرد . تمرین کنید تا نتیجه را هر جلسه ای که با هم هستیم بررسی کنیم ما الان همه افراد یک خانواده هستیم ما با همراهی شما می‌توانیم زیباترین ساده ترین متن خودشناسی و خداشناسی را با در میان گذاشتن تجربیاتمان تهیه کنیم و بعد در اختیار عموم مردم بگذاریم تا همه با هم بهره ببرند بیایید همراه بشوید از جوانترینتان می گویم تا پیرترینتان هیچ معلوم نیست چقدر ازعمر باقی مانده است پس بیایید همراه بشویم بالاخره تصمیم بگیرید کاری بکنید برای خودتان که شما اگر هیچ شوید این عالم اینطوری باقی نمی ماند. از علامه بزرگوار حسن زاده آملی :
سخن دارم ز استادم نخواهد رفت از یادم
که گفتا حل شود مشکل ولی آهسته آهسته..
تحمل کن که سنگ بی بهایی در دل کوهی
شود لعل بسی قابل ولی آهسته آهسته..
مزن از ناامیدی دم که آن طفل دبستانی
شود دانشور کامل ولی آهسته آهسته..
نبور دانش و تقوی شود گمگشتگانی را
به حق آوردن از باطل ولی آهسته آهسته..
همای عشق ما را بُرده با خود در بر دلبر
ازین منزل بآن منزل ولی آهسته آهسته.. -
چند سال است که با هم هستیم ؟همای عشق چند سال است که دارد برای ما کار میکند ؟ چند سال است در خدمت ماست ؟ ما را با خود برده است در بر دلبر امروز می‌گویم خدا دهنم شیرین می‌شود در دلم انگار یک پروژکتور چند ولت روشن می شود، همای عشق ما را برده با خود در بر دلبر
از این منزل به آن منزل ولی آهسته آهسته،
که باید ناخدا کشتی در امواج دریا را
کشاند جانب ساحل ولی آهسته آهسته
به دامن در ثمین دیدگانم شد
سرشک رحمتش نازل ولی آهسته آهسته،
یه وقتی از سر بدبختی ها گریه می کنیم ولی اگر الان به خاطر شما نبود عید نبود من همینطوری از اشک باران می ریختم میترسم دلهایتان بگیرد قلب هایتان اندوهگین بشود ولی این سرشک رحمت است که میتوانم بفهمم که می توانم خدا داشته باشم که می توانم خدا باشم ذره‌ای،
سحرگاهی دل آگاهی چه می نالید از حسرت،
که آه از عمر بی حاصل ولی آهسته آهسته،
نگذاریم برسیم به آنجا که بنالیم آهسته آهسته از عمری که بی حاصل به پایان بردیم این هم برگ سبزی تقدیم به همه شما عزیزان.
صحبت از جمع : من مدتی است در آیه بیست و یک سوره حشر که می فرماید اگر قرآن را بر کوه نازل می کردیم از هم متلاشی می شد . فکر می کردم و واقعا نا امید شدم و از خداوند خواستم مرا ببخشد چون بعد از این همه سال این اثر را روی کوه داشته چرا روی ما آدم ها نداشته است در صورتی که من از سن پایین یاد گرفتم قرآن را بخوانم و امروز فهمیدم خداوند همه صفات خود را در ما گذاشته است همان طوری که آن کوه و سنگ مبهوت خداوند است حالا در کوه جبر است ولی در انسان اختیاری است و شاید آن خشوع و خوفی که آن کوه دارد خوف به معنای ترس نیست . آن خوفی که دارد دلیلش جبر است ولی در من انسان باید اختیار کنم . بعد یاد حرف شما افتادم که گفتید کن الهی مثل یک ریل است و آن کن الهی بیشتر صفاتی است که در ما هست و ما باید آن را اختیار کنیم و برای خودمان بگیریم شاید علت اینکه تا به حال قرآن آن اثری را که باید رو من انسان داشته باشد بعد از 50 سال خواندن ، آن این بوده که من آن خشیت و آن صفات خداوند را هیچ موقع اختیار نکردم . آن قرآن را همین طور که فرمودید آن قرآن را خواندم ولی هیچ موقع برای یادگرفتن نخواندم . می خواستم شما من را اگر اشتباه می کنم راهنمایی کنید .
استاد : کاملاً درست فرمودید . حالا جالب است در گفتگوی شما یک نکته ای هم برای من باز شد من هم همیشه در قرآن وقتی می خواندم که در سوره حشر که خداوند فرموده اگر قرآن را بر این کوه نازل می کردیم متلاشی می شد ، یک حال عجیبی به من می داد که یک خورده حالم خوب نمی شد . که مگر آیات الهی که این همه آیات رحمت است چطور باید یک کوه با آن عظمت ریز شود ، متلاشی شود . شما که صحبت می کردید برای من انگار این حالت باز شد که در عمل خرد شدن کوه یا متلاشی شدن کوه مفهومش نابودی کوه نیست بلکه مفهومش این است که کوه از آن ماهیت دنیایی خودش که سفت است و غیرقابل نفوذ ، از آن خارج می شود . با چی ؟ با نزول آیات الهی و روزیکه خداوند اراده فرمود که آیات الهی را بر پیغمبرش نازل کرده و امروز ما ادعا داریم که کتاب قرآن لوح محفوظی است در قلب هر یک از ما ، دقیقاً برای همین منظور است . نه اینکه من بعنوان یک انسان آن ماهیت انسانی ام بپاشد و نابود شود . بلکه به این دلیل که آنچه را که بعنوان یک انسان دارم و مانعی خواهد شد برای رسیدن به آن اسماء الهی و یکی شدن با پروردگار آن ها را کم رنگ می کند . بی رنگ می کند . اگر که آیات الهی به قدر کفایت هم به دنبالش باشم و هم روی من آدمیزاد تاثیرش را بگذارد . و اینجا متلاشی شدن یعنی همین . نه به آن معنی که دیگر هیچ چیز نباشد . بلکه به این معنی که آنچه که قد علم کرده و ایستاده پائین بریزد و یک ماهیت جدید ، یک موجودیت نو و جدید و الهی برجای آن آماده شود . حرف شما کاملاً درست است .
صحبت از جمع : چند سال پیش که شما فرمودیدعقل و نفس و خیال و رابطه شان را بنویسید ، من آن زمان کتابی از آقا ملا احمد نراقی که در مورد همین داستان بود را مطالعه کردم ولی شما الان در صحبت‌هایتان فرمودید که هر وقت "من" بود بنویسید بنده الان فکر می کنم اگر یک مقدار که در آن عمیق شوم که کلاً باید ۲۴ ساعت بنویسم شاید خیلی معدود عملی باشد که "من" در آن نباشد یعنی اگر آنهایی که در آن من نیست بنویسم شاید ده روز یک دانه نوشته شود ولی آن چیزی که من داخلش هست آن خیلی پر بار است .چون قبلاً یک مقدار فکر کردم و این چیزی که شما گفتید انگار یک کوهی بود که چند هفته پیش می گفتید هر هفته اگر چیزی می گویم شما بروید تا هفته بعد روی آن کار کنید چون آن من خودم یک کوه است و الان با خودم گفتم خدایا کمک کن ، بعد این شعری که شما خواندید از آقای حسن زاده آملی دلداری بود که هر کسی به آنجا برسد مشکلش آهسته آهسته برایش حل می شود یعنی یک چیزی شما فرمودید که به نظر من خیلی چیز بزرگی بود نزدیک ته خط بود یعنی اگر ما از همین جایی که هستیم یک درصد این من را کنار بگذاریم از زمین تا آسمان فرق کردیم موقعی که شما صحبت می کردید گفتم اصلاً نباید حرف بزنم ،نباید فکر کنم، نباید خیلی جاها بروم ،چون خیلی جاها آدم دلیلی ندارد برود یعنی اگر این من نجنبد اصلا دلیلی ندارد آدم ببیند فقط در این دنیا به اندازه‌ای که روزی و امرار معاش بکند شاید جایز باشد خداوند در سوره کهف می فرمایند هر چه که در زمین است زینت قرار دادیم یاد امیرالمومنین افتادم که در شبانگاه محاسن را گرفته بودند در مسجد کوفه گریه می کردند و می گفتند که ای دنیا من تو را سه طلاقه کردم دست از سر من بردار الان که شما این آیه قرآن را خواندید دیدم که امیرالمومنین همه چیز ها را زینت می دیدند و جمع صحبت هایی که بنده امروز از شما شنیدم و آن آیه که دوستمان فرمودند به نظر می آید که آهسته آهسته مگر اینکه خداوند کمک بکند که اگر یک لحظه بخواهیم به آن عظمت فکر کنیم و به آن راه بلندی که در جلوی ما است فکر کنیم شاید اصلاً ناامید بشویم شاید بگوییم که نمی‌شود و یا اصلاً رهایش کن ولی امیدوارم که به حق آبروی پنج تن خداوند کمک کند اولاً آن عظمتی را که شما الان بیان کردید آن نهایتی که در صحبت شما بود بالاخره برای ما خودش را نشان دهد و بعد خدا کمک بکند که بتوانیم حرکت بکنیم و بنده گمانم این است که اگر یک کسی مثل مادر که دست بچه را میگیرد تاتی تاتی راه رفتن یاد او می دهد در این کار دست ما را اگر نگیرند تاتی تاتی رفتن بعید می دانم یاد بگیریم امیدوارم این چیزی را که شما فرمودید عنایتی بکنند به این جمع هر کسی که تاتی تاتی راه رفتن را می خواهد یاد بگیرد خودشان دستشان را بگیرد و گرنه این راه پرخطر و سختی است یاد آن حدیثی افتادم از امام جعفر صادق علیه السلام که دو نفر رفتند نزدشان به یکی فرمودند تو نماز شب میخوانی گفت آره گفتند نخوان و به آن یکی نمی خواند گفتند بخوان بعد سوال کردند که چرا ؟ گفتند آن نماز شب می‌خواند دچار عجب و غرور شده است باید نخواند آن یکی نمی خواند دچار غرورهم نمی شود به او گفتم که بخواند یعنی نسخه ی هر کسی برای خودش جدا است و ان شاالله خداوند کمک کند و این نفسی را که شما زدید به یک جای خیر و خوشی برای همه ی ما ختم شود من واقعاً به این که کسی این نفس را بزند نیاز دارم این چیزی که شما فرمودید این رویایی که دیدید من فکر می‌کنم یک در باغ سبزی را در این زمینه به من و ۶۰ یا ۷۰ نفر آدم نشان دادید حالا چه کسی این در باغ سبز را ببیند و وارد شود و گلی بچیند دیگر الله اعلم .ولی به نظر من فرصت کوچک و کمی نیست شاید در این زندگی کمتر از این فرصت ها پیدا شود که یک کسی بگوید آهسته آهسته می‌خواهیم آن مسیر را برویم به نظرم اگر الان در باز شود و کسی نرود این فرمایشی که شما فرمودید انجام ندهد چند سال دیگر حسرت می خورد فکر می کنم سوره حشر می خواهد بر ما نازل شود یک جایی دیدم یک بنده خدایی بیماری داشت در یکی از این ملاقات هایی که با حضرت ولیعصر داشتند حضرت دستش را بر کمر آن شخص گذاشت که توموری داشت و آیه ی 21 سوره ی حشر را خواند و آن بنده خدا شفا پیدا کرد حالا این آیه امروز امیدوارم که شفای جان های ما باشد و خدا کمک مان بکند.
استاد: دقیقا شما درست گفتی و خیلی جالب بود که من وقتی که نوشته هایم را تمام کردم میخواستم دفترم را ببندم بعد تذکر دادند که نه هنوز کار دارد برخورد کردم به این شعر از آقای حسن زاده آملی و دیدم چقدر جالب است و چقدر نیاز است برای این گفتار چون انقدر این صحبت امروز سنگین است که آدمها شاید یک جورایی واپس بخورند ولی این اشعار زیبای آقای حسن زاده این نوید را می‌دهد و این امید را برای انسانها به وجود می آورد که خداوند این فرصت آهسته آهسته را می دهد ولی یادمان باشد نه اینکه ما آهسته ی آهسته ی آهسته ی آهسته ترش کنیم نه از این خبرها نیست ولی به طور حتم جواب خواهد داد در پی گفتگویی که شما داشتی برای من باز یادآوری شد شاید 20 سال یا ۲۲ سال پیش یک شب یک رؤیایی داشتم که من بودم و عده ی زیادی. به ما گفتند که بروید و حرکت کنید یک سمت کاملا دره بود و بسیار عمیق ،یک سمت هم کوهی بود بسیار عظیم و دقیقا صاف یعنی جوری نبود که یک ذره شیب داشته باشد شما فکر کنید می توانید از آن بالا بروید همه هم سنگلاخ بعد قشنگترش کجا بود که مسیری که گذاشته بودند که ما برویم اولا خیلی پهن نبود و باریک بود بعد این مسیر خودش پر از سنگلاخ بود اولش پر از سنگلاخ بود بعد از آنکه سنگ های سر تیز تمام می‌شد مسیر مثل منحنی‌ های سینوسی تپه تپه بود امروز می فهمم آنروز آن کسی که به من دستور داد همین راهنمای من در رؤیاها بود که گفت برو یک خرده نگاه کردم گفتم چه جوری بروم؟ آخر نگاه کن پای من که لخت است یعنی کف پایم هیچ چیزی نیست این سنگها تکه پاره اش میکند بعد من چه طوری از روی این همه تپه بپرم از این طرف هم یک لحظه غفلت کنم با سر توی دره میروم از این طرف هم که کوه این شکلی است من چه طوری بروم؟ به من گفت آنچه که تو را می برد اراده ی تو بر رفتن است انتخاب کن برو. می ‌دانید چیزی که من را وادار به حرکت کرد چی بود؟ اینکه یک جایی خوانده بودم که میگفتند من آنجا خوانده بودم حضرت مسیح بعدها دیدم راجع به شمس می گویند به شکلهای مختلف مطرح می‌کنند، بر روی آب راه می رفت بعد آنکه پشت سرش بود گفت چطوری میروی؟ گفت بیا، بیا همین. تا این جمله را من از آن راهنما توی خواب شنیدم آن را به خاطر آوردم گفتم میروم من میروم و می خواهم بروم اولین قدم را که برداشتم کف پایم جر واجر شد اما کوتاه نیامدم قدم دوم سنگلاخ های زیر پایم کمتر کف پایم فرو رفت قدم سوم نگاه می کردم سنگلاخ ها به نظر سنگ بود اما انگار خاک نرم شد و در انتها من از روی اینها می رفتم یعنی با فاصله از سنگلاخ می رفتم رسیدم به تپه ها عین پرنده ها می پریدم، می پریدم روی این گرده از این گرده می پریدم روی آن گرده از آن گرده به آن یکی بعد جالب بود که وقتی برگشتم پشت سرم دیدم که بقیه ای که با من بودند هنوز آنجا هستند به آنها می گفتم بیایید شما بیاید ولی بقیه می ترسیدند حاضر به آمدن نبودند اما من رفتم آن روز انتخاب کردم برای رفتن. دراین سالها هم خیلی سختی کشیدم هر مدل که دلتان بخواهد تجربه کردم خیلی ها هم با من بودید خیلی ها هم دیدید لااقل ظاهری هایش را به چشمتان دیده‌اید اما پا پس نکشیدم اصلا پا پس نکشیدم انتخاب شماست خداوند آزمون ‌هایی را گذاشت تا برسم به آن نقطه‌ای که آگاه بشوم به یک حقیقتی!! من ها را ببینم ماهیت ها شان را ببینم وقتی به این مرز رسیدی تمام نمی شود بعد از آن تازه شروع شد آزمون هایی که در آگاهی شروع به طی کردن کردم و هنوز هم دارم طی می کنم تمام نمیشود تا روزی که چشم هایم را به دنیا ببندم پس بیایید و نترسید نا امید هم نشوید که مال شماست ولی قشنگ است هر چه بیشتر عزمت را جزم می کنی اراده ات را قوی تر می کنی این سرعت حرکت بالاتر می رود پس بیایید نترسید یا علی
صحبت از جمع: من آدمی هستم که اگر چیزی را درک نکنم نمی توانم روی آن کار کنم من اینطور دیدم که اولا تمام کارهای خیری که ما می کنیم ایجاد هدف در طرف مقابل می کند اینها همه از همان من های خوب ما می آید ما متاسفانه همه چیزمان را در وقت اضافه قرار دادیم حتی مذهبمان کار نیکمان دعا کردنمان شما نگاه کنید امامان و پیامبر فقط برای اینکه دائم از آنها بخواهیم طلبکاریم ۲۴ ساعت این را بده خدایا آن را بده یا امام زمان یا علی بن موسی الرضا واسطه قرار بگیر این به دست من برسد این شده مذهب ما و خیلی بد است اصلا اصل گم شده است من نمی دانم اگر خداوند متعال صبوری نداشت وضع ما چه میشد؟ یعنی ما اصلا برای کار خوب وقت نمی گذاریم مگر مجبور باشیم فلانی می گوید فلان جا می خواهم انفاق کنم حالا می گویم صد تومن هم سهم من و این خیلی بد است یعنی فکر نمی کنیم که محتاجی توی دنیا هست اصلا وظیفه داریم این کار را انجام بدهیم ما باید فکر کنیم که این کار را باید انجام بدهیم نه اینکه فلانی انجام بدهد و من بگویم صد تومن مال من، از این وقت اضافی در بیاییم یعنی وقت های پرت مان را برای خدا گذاشتیم برای پیغمبر برای دینمان و حیف است همانطور که استاد فرمودند من ها که از بین ببریم بزرگترین مطلب آن عصبانیت و تغیر و بدبینی و حسادت هستند تا اینها را ول نکنیم مطمئن باشید هیچ جا نمی رسیم .
استاد: ما همیشه دست حاجتمان به سوی آقا موسی بن جعفر (ع) بلند است بخصوص آنهاییکه زندانی نفسشان هستند زندانی من هایشان هستند زندانی اعمال دنیا هستند بسیار به ایشان توسل کنند که ایشان زندان بسیار کشیدند و احوال زندانی را خوب می‌دانند و دست همه را می‌گیرند بیاییم به حرمت آقا موسی بن جعفر (ع) به حق این آقای بزرگوار به حق آقایی که سختی های بسیار همچون پدرانشان و پسرانشان تحمل کردند برای اینکه کلام خدا بر زمین باقی نماند پایمال نشود حرمت نگه داشته بشود و روز به روز بشر در مسیر خوب تر نرم تر و راحت تر با امنیت و آسایش بیشتری را طی بکند بیاییم با همدیگر قول بدهیم؛
اولین قدم: به هیچکس دشنام ندهیم هیچ کس را ناسزا نگوییم به هیچکس فحش ندهیم اولا بدترین آدم را نمی توانی رقم بزنی همه ی انسان ها از خدای خویش روح پذیرفتند و از خالق خویش به ذات همسفرند بیاییم و به خودمان اجازه ندهیم به کسی توهین بکنیم در هر موقعیتی در هر شرایطی حق هر چه هست بگویید ولی در کمال حرمت، امت مسلمان امت شیعه امت مؤمن انسان های مؤمن در دنیا حرمت همه ی مخلوقات خدا را حفظ می‌کنند زن هایی که همسرانشان را بی‌حرمت می کنند مردهایی که زن هایشان را بی حرمت می‌کنند عرش به اعتقاد من ناله می کند بیاییم به حرمت این آقای بزرگوار به حرمت این حجت خدا بر روی زمین متعهد بشویم به هیچکس حرف بد نزنیم به هیچکس ناسزا نگوییم هرکجا حقی را دیدیم حق را بیان کنیم نه یک کلمه بیش نه یک کلمه کم ناسزا هم نمی گوییم ما امت این آقاییم حرمت نگه میداریم، زنی را آنچنان به زندان آقا فرستادند و مؤمن پس گرفتند به دلیل حرمت بالای این آقا.
صحبت از جمع : مطلبی را می خواستم عرض کنم در مورد نعمت و رزق و برکت . یادم هست سال های پیش که در حسینیه بودم یکبار به شما عرض کردم که بدلیل اینکه از سر کار به کلاس می آیم بعضا چرتم می گیرد و شمابه من فرمودید که نگران نباش . آن زمانی که باید بیدار باشی بیدارت می کنند و آن مطلبی که باید بشنوی می شنوی . این مطلب در گوش من همیشه زنگ می زد و به من آرامش می داد تا اینکه رزق و نعمت و برکت را شما مطرح فرمودید . احساس کردم که وجود من در کلاس آنلاین شما یک نعمتی از که خداوند به من ارزانی داشته است . و بعد آن قسمتی که من از کلاس شما هوشیارانه برداشت می کنم رزقی است که خداوند به من داده است به سبب وسیله ای مثل حضرتعالی . و بعد آن چیزی که در زندگی من از این رزق به من داده شده ، ساری و جاری می شود و نمود پیدا می کند در زندگی خانوادگی ام یا کاری ام آن می شود برکتی که در واقع به زندگی من داده شده است . و بعد یک گشایش دیگری برایم ایجاد شد ، دیدم که احساس رهایی برایم ایجاد می شود . خودم را خیلی سخت و سفت نگرفتم که چرا من آن قسمت کلاس خوابم برد . چرا من الان نتوانستم آنجا استفاده کنم . دیدم رها بودم و این رهایی باعث شد که آن قسمتی را که توانستم دریافت داشته باشم حالا به اندازه ی ظزف خودم و وسع خودم ، آن می تواند برای من ساری و جاری باشد .
استاد : همین طور است که شما فرمودید . اینکه می توانید فضایی داشته باشید و ارتباطاتی که بتوانید از این مطالب در کلاس استفاده کنید ، می شود نعمت شما . آن بخشی را که یکهویی به قول خودمان گوش هایمان تیز می شود ، چی شد ؟ چی شد ؟ از کجا بود ؟ آنجا می شود رزق ما . مخصوص ما . و آنچه که بعد از این دانسته ها و فهمیده های شما از شما جاری می شود ، ساری می شود در خانواده و در میان مردم بهره می برید . آدم های دیگر هم از ما بهره می برند . این بخش هم می شود برکت ماجرا . و اینکه شما فرمودید رهایی را من هم با شما موافق هستم . منتها دقت کنید مرز رها شدن و مرز لاقید شدن خیلی به هم نزدیک است. گاهی اوقات ما خودمان را مکلف نمی کنیم که از فضایی که درآن هستیم به طور کامل بهره ببریم . خودمان را ول می کنیم. آن غلط است و آدم لاقید می شود ولی اینکه در حین گفتگو ، گاهی اوقات من ذکر می کنم و در حین ذکر یک لحظاتی انگار دیگر اینجا نیستم . اگر بگویم خواب بودم ، نمی دانم . اگر بگویم بیدار بودم ، نمی دانم . کجا بودم ؟ نمی دانم . ولی وقتیکه برمی گردم به حال اولیه ی خودم می بینم که چقدر متفاوتم از قبل . این فرق می کند چون اختیارش با من نبود. نگفتم حالا ذکر می کنم حالا خوابم هم برد بگذار ببرد . اینجوری نگفتم . به این نکته ها باید کاملاً توجه بدهید .
صحبت از جمع : من راجع به آن مقاله ای که چند هفته پیش فرمودید ، رویاها ، می خواستم صحبت کنم . ما تقریباً می شود گفت خانوادگی یک رویایی داشتیم ولی من خیلی بیشتر رویش مصر بودم . و این رویا برای من خیلی جالب تر و بزرگ تر بود . یک روز مطرحش کردم و رویش اصرار داشتم و به بقیه گفتم که من نمی دانم درست است یا نه ولی با من همراهی کنید برای رسیدن به آن . و واقعاً کمکم کردند ، هر سه عضو دیگر خانواده ، هرکسی به سهم خودش و خودم هم واقعاً به اندازه ی توان خودم . و خیلی برایم جالب بود که الحمدالله دارد محقق می شود . یک شب در خانواده مطرحش کردم و گفتم که ببینید چقدر جالب است وقتیکه یک نفر در یک خانواده یک رویایی دارد و همه همکاری می کنند چقدر اثرش لذتبخش است . تقریباً یک چند هفته گذشت و یکی از دخترها ، این جسارت را به خودش داد که خب من هم این رویا را دارم . من هم گفتم که ما به تو کمک می کنیم ، همراهی ات می کنیم ولی به خدا می سپاریم . اگر قرار است محقق شود خداوند خودش راهش را برایت باز کند . ولی ما کمکت می کنیم . و این تجربه ی خانوادگی جالبی برای ما بود .
استاد : بسیار عالی و بسیار خوشحال کننده . بهترین بهره را شما پیدا کردید و بردید . می دانید بهترین بهره چی است ؟ بهترین بهره این است که آدم هایی که در یک مجموعه ای مثل خانواده زندگی می کنند یا هر مجموعه ی دیگری که قرار دارند یاد بگیرند با هم مشترکاً صحبت کنند . یک گفتگوی مشترک داشته باشند . اگر حتی دلگیری دارند ، اگر حتی ناراحتی دارند با هم در یک محیط در حضور همدیگر گفتگو کنند و در این گفتگوی هماهنگ و در کنار همدیگر به یک نقطه ی مشترکی برسند . آن نقطه ی مشترک همان تحقق رویایشان خواهد بود .

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید