منو

شنبه, 08 ارديبهشت 1403 - Sat 04 27 2024

A+ A A-

اتفاقات زندگی مثل چک دو امضاءست

بسم الله الرحمن الرحیم

یک متنی را می خواندم خیلی به دلم نشست برای شما هم آوردم، در آن متن اینطور نوشته بود: میدانی که بعضیها چکهایشان دو امضاءست، مثلاً دو شریک در یک مغازه یا در یک تجارتخانه یا حتی همسران باهم حساب مشترک دارند که اگر از آن حساب بخواهند برداشت کنند باید امضای دو طرف پشت چک باشد وگرنه نمیشود، بعضیها چکهایشان دو امضاءست یعنی اگر بجای امضای دوم سرمایه داران کل یک بازار هم بیایند در بانک امضا کنند بانک قبول نمی کند، فقط امضای نفر دوم را طلب می کند، حالا اتفاقات زندگی هر کدام از ما مثل همان چک دو امضاءست، پهنه زندگیمان همان چک دو امضاءست، یک امضاء خواست ماست، می خواهم، می خواهم، می خواهم، من می خواهم اینطور باشد من می خواهم آنطور باشد اما یک امضای دیگرش خواست خداست، تا خدا چیزی را نخواهد هیچ چیزی امکان نخواهد داشت هرچند که همه جمع شوند و بخواهند، یاد بیاورید شما چقدر صلوات فرستادید، چقدر حمد برای حاج آقا خواندید، من نمی دانم که چقدر در 8، 9 سال گذشته برای حاج آقا فقط قربانی گوسفند دادم، اما اگرخدا بخواهد. امام رضا در دو رؤیا به من گفتند کار ایشان با ماست، یعنی تو حرف نزن، من نفهمیدم، اما واقعیت همین است،
« اگر تیغ عالم بجنبد ز جای نَبُرَد رگی تا نخواهد خدای »،
این را به خاطرتان بسپارید که بزرگترین اطمینان و بزرگترین استحکام را به قلبتان می دهد، چه بسیار در زندگی هایمان از آدمهای روبرو تهدید شدیم، می کُشمت، آبرویت را می برم، حالا می بینی چطور تو را بی آبرو می کنم، نفرینهای بسیار سخت کردند، چقدر فریادهای آبروریزی جلوی درِ خانه هایمان و در محلهای کارمان و چقدر غُل و زنجیر طلسم و جادو و وِرد برایمان گرفتند، غافل از آنکه آنچه می گوید و خط و نشان می کشد و ظاهراً من و شما را می ترساند، می لرزاند در حقیقت همان چک دو امضاست که او امضا کرده ولی امضای دوم برای خداست تا امضا نکند هیچ نخواهد شد، حتی اگر امضای دوم یعنی خدا پای این بنشیند، آنچه که فرد مقابل خواسته انجام شود باز هم به سود توست، یعنی به گونه ای انجام خواهد شد که به سود من و شماست، از لحظه ای که این را دیدم در این روزگار پر آشوب،در دلم نور و شیرینی باهم میهمان شد، هم نور تابید هم شیرینی خوشمزه در قلبم میهمان شد، تنها نشسته بود و اندیشه می کردم، وقتی چنین است و زندگی هرکدام ما یک قطعه چک دو امضاءست، حتی وقتی خواسته ای داشتیم و خوب نبود ما پای چک زندگیمان را امضا می کنیم اما خدا امضا دوم را نمیزند پس چرا اینقدر آشفته ایم؟ چرا اینقدر پریشان حال و افسرده حالیم ؟چرا اینهمه در جامعه بشری این احوالات وجود دارد؟ در فیلمهای قدیمی دیدید زندانیها را می خواستند ببرند ماشین نبود یک چارچوب چوبی محکم مثل قفس درست می کردند زندانی را با غل و زنجیر در آن می انداختند و با ارابه می بردند انسانها مثل همان زندانیها در چارچوب خودشان را زندانی کردند تک نفره در سطح شهر حتی میان خانواده هایشان، در خانه اش ، بین زن و بچه اش ، بین خانواده اش هست ولی در همان زندان چوبی خودش را اسیر کرده، عجیب نیست؟ شاید بگویید پایه های اعتقادی این آدمها سست و لرزان ست، من هم قبول دارم ولی چرا؟ چرا سست و لرزان است؟ خیلی وقت است در میان تفکرات درونی و بیرونی آدمها عادات پنهان و آشکارشان، عقاید ظاهری و باطنی شان، خُلق و خوهایشان، خشمها، ترسها، حسدها، چرایی دروغهایشان می چرخم، من می گردم تا ببینم چرا؟ من خیلی از دروغ بدم می آید به کسی هم دروغ نمی گویم اما خیلی دروغ شنیدم، برای همین خیلی فکر کردم چرا دروغ میگویند؟ موارد زیادی در این زمینه پیدا کردم ، امروز می خواهم روی سه تای آنها صحبت کنم، اولین مسئله و نمایان ترین آنها که باعث این احوالات می شود «ترس» بود، ترسها به شدت انسانها را در جمیع حالات و تمامی جهات محدود می کند، من خیلی جوان که بودم می ترسیدم تنهایی سوار آسانسور شوم، گاهی 7 یا 8 طبقه را پای پیاده بالا میرفتم ولی آسانسور سوار نمی شدم، محدود شدم، یک جایی به خودم آمدم و محدودیتم را شکستم عملاً ترسم را شکستم یکبار سوار شدم مثل بید می لرزیدم در آسانسور چقدر هم گریه کردم، اما سوار شدم، یک نفر آمد سوار شود از او خواهش کردم صبر کند او هم با تعجب مرا نگاه کرد، ولی بالا که پیاده شدم دیدم دستهایم راحت شد، طنابهای دورم پاره شد، ترسها محدودیت بوجود می آورند، ما خیلی در مورد ترسها صحبت کردیم، اگر به آنها نپردازید بالاخره در مسیر روبرویتان که می روید یک جایی به یکی از آنها برمی خورید و تا از راه برندارید ادامه مسیر برایتان امکانپذیر نخواهد بود، نکته دوم قابل بحث «عقاید انسانها» بود عقاید فقط در مباحث دینی نیست، ما تا می گوییم عقاید، همه فکر می کنند در مورد خُمس و زکات و خدا را قبول دارید و ندارید است، این یک بخش است، قطعاً وجود دارد اما عقیده در تمامی حیطه های زندگی بشری ریشه دارد، به شدت در تمامی جهات انسانها را کنترل می کند، اجازه بروز واقعیتهایشان را به آنها نمی دهد، چون در آن عقیده محصور هستند، سومین مسئله «افکار» انسانهاست، افکار انسانها طنابهای نامرئی هستند که از فرق سر تانوک انگشتان پا طرف را طناب پیچ کرده است، تمام اعضای بیرونی ،حسیات درونی شان بسته شده و آنها را زندانی کرده، وقتی چشمها را می بندید وانسانها را در قفسهای یکنفره شان که خودشان قفس را ساختند طنابش را خودشان بافتند، با آن طناب خودشان را به این قفسها محکم بستند می بینید، چقدر آزار دهنده ست !!! برای هر کدام مثال می زنم: «ترس»، اکثر آدمها از اینکه دیگران آنها را نپسندند در هراسند، شاید از من خوشش نیاید، شاید نخواهد با من روبرو شود و..... می آیند لباس و ظاهرشان را طوری انتخاب می کنند اصلاً خودشان دوست ندارند اما فکر می کنند در جمعی که وارد می شوند اینطور موردپسند قرار می گیرند و تمام مدتی که در آن جمع هستند بجای لذت بردن از این بودن در جمع یادگرفتن، آموزش دیدن ... فقط مراقب خفتی هستند که به خودشان روا داشتند، تا برای همه به ظاهر محبوب قرار گیرند، زندگی یک کاروان در حرکت است. چه بسیار انسان هایی که عقایدی را انتخاب کردند . یک عینک به چشمشان زده اند که همه ی مسیر را با این عقاید عبور کنند . فقط در چهارچوب همان عقاید بایستند . این ها از گفتگو و برخورداری از تنوع عقاید مردم هیچ لذتی نمی برند . در یک فضای سرد و نمناک بی تغییر می مانند . امروز یک چیزی را از آقای قرائتی نگاه می کردم . ایشان می گفتند درپاکستان در جمع استادان سنی وهابی سخنرانی وبحث قرانی کردم نکته ای که جالب بود وقتی که بلند می شود یکی از آن آقایان اهل تسنن به او می گوید حیف که تو شیعه هستی ، کاش نبودی . ایشان در آن جمع یک استدلال کرد و با آن استدلالش تحسین همه را خرید . گفت :اگر اجازه بدهید در یک دقیقه با سه تا آِیه از قران ثابت می کنم چرا شیعه هستم؟ در حالیکه می توانست چون شیعه است و عرق شیعه بودن را دارد ، غیرت کند و بلند شود و بگوید آهاااااای ، بیا وسط . تا تو را تنبیه کنم ، با سه تا دلیلی که از قرآن برای او آورد همه را به حیرت وادار کرد . ایشان در یک چهارچوب نمی ایستند . درکمال ادب ، در کمال احترام و متانت. عقاید بقیه را گوش می کند . من روی یک فرد خاص تعصب ندارم. مثلا می گوید من عقیده دارم که باید برای اینکه خانه مان خوش روزی باشد دیوارهایش سفید باشد . که چی ؟ و هزاران مورد دیگر . برای خودتان بنویسید . ببینید کدام عقیده تان است که این طور شما را بند و بست می کند . سوم . بسیاری از آدم ها ، آدم های روبه روی خودشان را کسی که هستند نمی بینند . چی می بینند ؟ یک ویترین از افکار خودشان در مورد آن آدم ها . مثلاً ، همکاری دارد . اگر این همکار خنده کند ، خنده اش را دال بر تمسخر می داند . گریه کند ، گریه اش را دال بر اینکه ترحم بقیه را می خواهد جمع کند . اگر چیزی ببخشد می گوید می خواهد خودنمایی کند . اگر از کسی چیزی طلب کند می گوید می بینی چقدر گدا است . اما هیچ وقت خود این همکار را نمی بیند . یک ویترین جلویش است و از آدم های روبه رو افکاری که در مورد آن ها دارد در آن چیده است و به آنها نگاه می کند . خب چه اتفاقی می افتد ؟ اینجور آدم ها هرگز از بودن آدم ها همان طور که هستند بهره ای نمی برند . دائم با یک قیچی تیز کناره های این عکس های داخل ویترینشان را آرایش می کنند می برند . که کاملاً صاف و بدون هیچ روزنه ای برای ورود و خروج باقی بماند. می بینید چه جهنمی می شود لااقل یکی از این دسته افکارتان را انتخاب کنید . بنویسید . هیچ با خودتان فکر کردید ببینید که چقدر ترس هایتان ، عقایدتان و افکارتان شما را در مشت خودش دارد . پس شما کی هستید ؟ شما هویت ندارید ؟ شما آن موجودیتی را دارا هستید که خداوند به شما افتخار کرده است . به ملائکش دستور داده تا سجده کنند . پس در مشت کی اسیر هستی ؟ عقاید ، افکار ، ترس ، حسد ، دروغ ، بخل و خیلی چیزهای دیگر محصول ذهن هستند که شیطان با آنها بازی می کند . در انگشتش می چرخاند . گفتگویم را با یک مطلب به پایان می برم. می گویند یک استادی از شاگردهایش پرسید ، قهوه می خورید ؟ همه گفتند بله . استاد رفت و با تعداد زیادی فنجان در اندازه های مختلف ، ساده ی ساده ، کمی زیبا ، زیباتر ، خیلی مجلل ، سلطنتی ، خیلی گران ، گاهاً لب شکسته و ارزان و ... . پر از قهوه کرد و آورد و روی میز گذاشت. وقتی همه فنجان قهوه شان را انتخاب کردند و برداشتند استاد گفت به فنجان هایتان نگاه کنید . آن چیزی که خواسته ی شما بود ، قهوه بود . اما نگاه کنید ، همه ی شما فنجان های گران تر ، مجلل تر ، را برداشتید . فنجان های ساده روی زمین است . یعنی چه ؟ یعنی حتی به خواسته ی خودتان که قهوه بوده توجه نگذاشتید . انتخاب شما فنجان شد . اکثر ما در زندگی خودمان به محتوایش نگاه نمی کنیم . به ظاهرش نگاه می کنیم و پیش می رویم. آیا این کار درست است ؟ شما چی فکر می کنید ؟ یک مثال هم بزنم . عید نوروز در مملکت ما و در قوم ایرانی خیلی ارج و قرب دارد . خیلی هم ساز و برگ دارد . خیلی هم زیبا است . اما عزای عمومی است . چون وقتی می روند لباس بخرند ، مایحتاج شب عید بخرند ، چه بسیار زن و شوهرهایی که با هم دعوای سنگین می کنند و با اجازه ی شما تا پایان تعطیلات قهر هستند . آیا به نظر شما این ها به عید نگاه کردند ؟ اجازه ندهید افکار ، عقاید ، ترس ، بخل ، حسد و ... طنابشان را بر گردن من و شما بیاندازند مثل افسار و با خودشان بکشند . ان شاالله .
سوال: در رابطه با آن مبحثی که راجع به دو امضاء صحبت کردید سوالم این بود که اگر نعمت یا خیری از جانب پروردگار مقرر شده به دست ما برسد آیا امضا دوم آن خواست ماست؟ و اگر این خواست را ما اصلا متوجه نشویم و دنبالش نرویم آیا این باز به ما می رسد؟
استاد: من امیدوارم که برسد ولی از آنجایی که خداوند در جهان هستی با قانون حرکت می‌کند قاعدتا نباید برسد، یعنی چی؟ خیلی از مواقع هم اینجوری می شود خیلی خواست ها برای ما خیلی خوب است و آماده، دم دست و ما به آن پشت پا می زنیم می گوییم نه نمی خواهم اصلا نمی خواهم، این همان نقطه هست که خداوند امضایش را زده است می گوید بنده امضا کن حالا گاهی اوقات این بنده سرکشی هایش خیلی کم است بنده ی مطیعی است حالا این یک مورد زیر نفوذ شیطان رفته است مه سر بلند کرده است اینجاست که خداوند او را در منگنه می گذارد در فشارهای سخت تا آرام آرام متوجه بشود که چطور به قول خودمان به بخت خودش پشت پا می زند تا بتواند موافقت کند و آن چیزی را که خداوند برایش مقرر کرده از آن بهره ببرد وگرنه من معتقد هستم که خداوند وقتی بنده خودش پشت پا می زند آن نعمت را نگه می دارد تا وقتی کاملا بفهمد.
صحبت از جمع: یک جمله‌ خیلی جالبی یک بزرگواری به من گفت: که وسعت مرزهای زندگی ما کاملا رابطه‌ی مستقیم با دلایل مان دارد این مصداق هایی که شما فرمودید به صورت تیتر وار نوشتم شما فرمودید: ترس عقاید افکار، دیدم که دقیقا این سه تا مصداق‌های دلایل من هستند یعنی مثلا من الان یک جایی در ترس هایم شاید یکی از مهمترین و بزرگترین هایش که همین امروز داشتم به آن فکر می‌کردم ، ترس از فقدان است ترس ازتمام شدن است ترس از نداشتن فرصت دوباره ‌ست و من می‌بینم که چقدر این ترس ها زندگی را محدود می‌کند مثلا من همیشه در یخچالم یک مقدار ته مانده ای از هر غذا یا هر خوراکی که می‌خرم هست که آخر سرهم آن را دور می‌ریزم بعد داشتم به این قضیه نگاه می‌کردم که چرا من این کار را می کنم؟ دیدم حتی به آن فکر نمی کنم ولی به طور ناخودآگاه ترس از تمام شدن، ترس از نبودن حتی باعث اسراف میشود یا مثلا اینجا نوشتم ترس" از بی‌ملاحظه به نظر آمدن" می‌بینم من یکی دو مورد از دوستانم هستند که وقتی تولدشان میشود یکی از عزاهای من است که چه جوری برای اینها کادو بخرم شاید باورتان نشود ممکن است یک هفته وقت من را تلف کند و یک کم هم حالم را خراب کند چون دائم می گویم نکند این را بگیرم خوشش نیاید دوست ندارد حساس است چون آن آدم هم برام مهم است؛ یعنی یک هفته می‌تواند زندگی من و مرزهای آسایش و آرامش زندگی من را کوچک کند به دلیل ترس حالا مثلا عقاید را گفتید خیلی جالب است مثلا اعتقاد به چارچوب‌های خانوادگی مثلا درخانواده‌ی من استفاده از یک سری کلمات خیلی زشت است حالا آیا واقعا باید درهمه‌ی خانواده‌ها اینطوری باشد؟ و چه اتفاقی می‌افتد؟ مثلا وقتی من معاشرت می‌کنم یک جایی می گویم اینها عجب آدمهایی هستند این چه کلمه‌ای بود وسط جمع؟ رابطه من با آن آدمها کوچک می شود یعنی این مرزهای دنیایم هی کوچک تر می شود یا توی افکار مثالش برای خودم خیلی جالب است: صفت‌های قومی. من از همه‌ی اقوام عذرخواهی می‌کنم مثلا اصفهانی‌ها خسیس هستند کی گفته است؟ ممکن است باشد‌ ولی موضوع این است که لزوما اصفهانی ها خسیس هستند؟ من با هر اصفهانی برخورد کنم خسیس است؟ نه لزوما. ولی وقتی من عقیده‌ی کلی ام این است رابطه ام با یک قوم از یک استان به اسم اصفهان محدود می شود. لرها فلان شمالی ها اینجورند... شاید خیلی وقتها بگوییم من اصلا باور ندارم ولی اینجوری نیست من در زندگی شخصی ام می‌بینم خیلی سعی میکنم بگویم نه این حرف است اما عملا مراوده ام را با این آدمها تحت الشعاع قرار میدهد مثلا ما الان شمال یک جایی را داریم این شمالی‌ها فلان هستند باعث شده من با هیچ کدامشان رابطه ی دوستانه ای ندارم سه سال هم هست که آنجا رفت و آمد می کنم ببینید چقدر باز مرزهای دنیایم دارد کوچکتر میشود به دلایلی که حالا این سه تا تازه باید یک قسمتی از آن باشد.

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید