منو

شنبه, 08 ارديبهشت 1403 - Sat 04 27 2024

A+ A A-

معنا و مفهوم واقعی شهامت

بسم الله الرحمن الرحیم

با کلمه شهامت همه آشناییم درموقعیت های مختلف در محاورات روزمره تان از این کلمه بهره بردید در جایی برای اینکه رگ غیرت طرف را بجنبانید گفتید که اگر شهامتش را داری اینکار را بکن، در جایی برای تعریف و تمجید کسی از این کلمه استفاده کردیدمثلاْ می گویید با چه شهامتی فلان کار را انجام داده و الی آخر . خلاصه کلمه شهامت آشنا و پر کاربردی است، پس خوب است با مفهوم واقعی کلمه هم آشنا بشوید، ذهن معمولا با چیزهای آشنا، دانسته هایی که از گذشته داشتیم و با خودمان آوردیم پر می شود شما بگویید ذهن غیر از این چیز دیگری هم دارد ذهن وقتی پر است ریاست میکند، عنان نفس را در نتیجه اراده انسان را در مشتش می گیرد و حرکت می دهد ذهن مثل قفس طلایی ست که هم خیلی زیباست و هم اینکه همه می کوشند این قفس زیبا را تزئینش کنند، وقتی ذهن زیبا شد دیگر از لابلای قفس نمیتوانید بیرون بیاورید پس کم کم با این ذهن یا قفس خو می گیرید و به آن عادت می کنید، ذهن اگر در آن قفس زیبا باقی بماند و جایش زیبا و پر باشد دیگر نمی تواند بیرون بیاید پس کم کم نفس با آن خو میگیرد، بعد چی می شود کم کم فراموش می کنیم بیرون قفس هم جایی هست، همه اش فکر می کنیم همان افکار همان ذهن و افکار ماست و خارج از آن شکلی وجود ندارد بعد یادتان می رود که امکان پرواز هم وجود دارد بر خلاف فضای کوچک نفس و ذهن، بیرون آن یک وسعت پهناور وجود دارد و انتظار تو را می کشد.
آدمی به دنیا پا گذارد تا به سوی ستارگان این پهنه ی گسترده ی وسیع پرواز کند سفری طولانی در پیش رو دارد ،این ذهن است که هم با او مأنوس و آشنا هستیم هم برای ما پنهان است و خودش را در سایه نگه می دارد خودش را نشان نمیدهد، چون اگر خودش را نشان بدهد ما به فریبهایش و به گول زدنهایش پی می بریم پس راه حل چیست؟ چکار کنیم؟
می بایستی دانسته هایی که از گذشته در ذهن مدفون کردیم و نگه داشتیم آنها را دور بیاندازیم، می توانید از ذهنتان خارج کنید وقتی بچه بودید چه و چه بر شما گذشته؟ یک بیماری داشتم دختر جوانی بود شاید بتوانم بگویم ۲۰ سال پیش، دکترها می گفتند ام اس دارد اما زیر دست من که می خوابید من از او ام اس دریافت نمیکردم، چند جلسه که آمد و رفت یک جلسه من بودم و او کسی همراهش نبود، حین کار یک لحظه مثل اینکه از خودم خارج شدم و رفتم یک جای دیگر، دیدم یک خانه ای بزرگ مثل باغ است و دختر بچه کوچکی در تختخوابش خوابیده یک جوانی از ته باغ دولا دولا به سمت ساختمان می آید و بعد این جوان رفت تا رسید به این دختر بچه و او را آزار و ایضا داد و به عبارت بهتر تجاوز کرد و تهدید کرد اگر حرف بزنی پدر و مادرت را هم می کشم، سالیان دراز گذشت ۲۶ سالش شده بود هنوز به هیچکس نگفته بود ولی از همان موقع آرام آرام سستی در پاها و در دستهایش بوجود آمد وقتی به او گفتم چه صحنه ای را دیدم غوغا کرد نمی دانم چقدر گریه کرد من فقط نگاهش کردم اجازه دادم محصول سالیان دراز عمرش که در ذهنش قایم کرده بود و هر شب با آن کلنجار می رفت بیرون بریزد و آنقدر این دختر زیبا بود و چه خواستگارهایی داشت، همه را رد می کرد، به دلیل اینکه در ذهنیتش یک صحنه وحشتناک از یک مرد داشت و هرچه مهربانی ها را نشانش می دادیم چیزی نمی گفت ولی نمی پذیرفت‌، آن روز گریه زیادی کرد و بدون خداحافظی رفت، نمی دانم چقدر گذشت تا دوباره آمد، اما اینبار که آمد گفت حالا بقیه اش را می خواهم بدانم، ما باهم طی کردیم دانه دانه وقایعی را که طی سالها در ذهنش انباشته کرده بود و با آن زندگی کرده بود از تو کله اش بیرون کشیدم خوب شد دیگر از ام اس خبری نبود .ذهن این کار را می کند می بایستی دانسته هایی از گذشته که در ذهن مدفون است بیرون ریخته بشود از علایق حتی علاقه مندی ها، ما خیلی مواقع عاشق کسی هستیم و این عشق سرانجامی ندارد باید برود، اگر این عشق لطافت و امنیت با خودش همراه ندارد باید برود، وابستگی ها، نفرت ها، دشمنی ها، گفتگوهای بد و خوب به همه ی اینها توجه کنید تمام اینها باید برود باید دانه دانه از ذهنت بیرون بیاید. من هر وقت که احساس کنم توی خانه مان اشرار جمع شده اند چون آدمهای مختلفی بخصوص سالیان قبل می آمدند می رفتند گاها همراه اینها موجودات شرور از طبقه ی جنیان و غیره می آمدند و وقتی فضای خانه را سنگین احساس می کردم اسفند آتش می کردم بعد در کمال ادب و تربیت به خصوص گوشه های خانه می چرخاندم می گفتم من شما را شناختم لطفا بروید اینجا جای شما نیست توی ذهن تان این کار را بکنید اسفند دود کنید با ادب به او بگویید دیگر شناختمت دیگر نمی توانی اینجا بمانی من مهمان نمی خواهم برو خوب دقت کنید خوب و بدش را هر چه که هست همه با هم باید کشف بشوند حذف بشوند کار ذهن این است که مانع بشود اجازه ی این کار را به شما ندهد حالا اینجاست که کلام من تازه آغاز شد اینجاست که باید کلمه ی شهامت را که خیلی هم کاربرد دارد به میدان بیاوریم مفهوم واقعی اش را که همانا دور انداختن مطالب آشنا دانسته هایی از گذشته های دور و نزدیک است همه را بیرون بکشیم بیرون بریزیم کشتن شیر جنگل، پاسخ دادن به یک آدم اوباش و کلنجار رفتن جنگیدن با دشمن در مرزها همه ی اینها لقب شهامت را دارند اما معنا و مفهوم واقعی شهامت بیرون کشیدن از ذهن و تخلیه نمودن همه چیز آن در کمال آگاهی است حالا اگر موجود با شهامتی هستی راست می گویی این گوی و این میدان بپر وسط ببینم چکار می کنی. پس شهامت توانایی رو به رو شدن با ناشناخته ها و شناخته های ذهن است که به شدت ترس و ناامنی بوجود می آورد که باید با آن رو به رو شد و باید با آن پنجه در پنجه افکند یادمان باشد ذهن محیطی کادر شده و بسته است غیر از چیزهایی که به ثباتش کمک می کند اجازه ی ورود به هیچ چیز دیگر نمی دهد از گستره ی بدون مرز بدون کادر معینش خیلی وحشت دارد چون می داند این گستره ی وسیع این محیط کادر شده ی امن را برای او درهم خواهد شکست به همین دلیل هم هر طور که شده می خواهد آنچه را که از گذشته جمع کردی با خودت آوردی حفظ کند اجازه خروج ندهد .حالا طبل می زنیم دام دام دام همه ی با شهامت ها پا به میدان بگذراند ببینیم چکاره اند؟ فکر نکنید ساده ست.
زندگی ذره ی کاهی ست که کوهش کردیم
زندگی نام نکویی ست که خارش کردیم
زندگی نیست به جز نم نم باران بهار
زندگی نیست به جز دیدن یار
زندگی نیست به جز عشق به جز حرف محبت به کسی
ور نه هر خار و خسی زندگی کرده بسی
زندگی تجربه ی تلخ، فراوان دارد
دو سه تا کوچه و پس کوچه و اندازه ی یک عمر بیابان دارد
ما چه کردیم در این فرصت کم
این که اینجا نشسته با شما حرف می زند از دور دستی بر آتش ندارد که فقط بگوید به به چه گرم است کوچه پس کوچه های عمر را دیدم بیابانش هم دیدم خار و خسش هم دیدم اما همه ی اینها می ارزد به دیدن یک لحظه ی خود زندگی.
سوال: در مورد کشف که فرمودید که کشف یکباره اتفاق می افتد یک مواقعی هم مثل این است که انگار شما وارد یک غاری می شوید که یک چراغ قوه دارید مثلا مثل غار علیصدر است هر طرف نور می اندازید یک شکلی است کشف می کنیم ولی معلوم نیست انتهایش چی هست یعنی اشراف به همه ی حوزه هایش ندارد
استاد: این کشف ماده است درحوزه های معنوی وقتی شما کشف می کنید آن حوزه ی معنوی یکپارچه ست یادت می آید آنوقتها تو حسینیه گاهی اوقات می گفتم بین من و شما پُر است چرا نگاهش نمی کنید این پُر بودن همیشه وجود دارد این آن چیزی هست که تو باید به آن برسی وقتی به آن رسیدی آنوقت درکش می کنی چون درکش می کنی هیچوقت جدایی از بقیه را به ذهنت راه نمی دهی و چون این جدا بودن را به ذهنت راه نمی دهی از یکپارچگی خارج نمی شوی.
ادامه ی سوال: چیزی که من تجربه کردم درشناخت درون مثلا نگاه می کنم فکر می کنم تجربه می کنم ولی نتوانستم به یک اشراف کامل از درون خودم برسم یعنی آدم درکی از ذهن دارد قلب را درکی دارد از نفس هم همینطور به نظرم آمد کشف مثل یک غاری است که ما یک چیزهایی را داریم و چراغ قوه می اندازیم آیا این با چیزی که شما گفتید فرق دارد؟
استاد: یادت هست که در مورد نقش های آدمها صحبت کردم خیلی قبل تر رویایی داشتم گفتم که روی سن دنیا که می روی سن تئاتر انسانها دارای نقش های متفاوت بودند و اجتناب ناپذیر است شما یک روزی پسر یک خانواده بودی بعدا برادر یک خانم شدی بعدا همسر یک خانم دیگر شدی وارد یک خانواده دیگر شدی یعنی در هر کدام از این مقام ها شما یک لباس جدید گرفتی یک نقش جدید داشتی نقشهایت را یکی یکی معین کن . بعد به خودت در هرکدام از این نقشها ولباس این نقشها نگاه کن . مثلا در نقش یک دوست ، در نقش برادرزن ، در نقش یک خریدار در مغازه . نقشهای کوچک ، بزرگ ، طولانی و کوتاه مدت . یکی از راههای شناخت آدم از خودش این است که دانه دانه این نقشها را که آشکار هستند را بیاوری و تماشایشان کنی . ببینی شما در هرکدام از اینها چه کارمیکنی ؟ چه موجودیتی داری ؟ بعد آرام آرام که پیش میروی می بینی بسیاری از نقشها لباسش مشترک است . آمده نگاه کرده دیده یونیفرم مثلا محل کارش کت و شلوار و یک پیراهن است اما وقتی پیش برادر زنش میرود پیش خودش میگوید : احترامش واجب است . یونیفرم محل کارش را نمی پوشد اما پیش او هم میرود یک لباس پاره پوره ، بدریخت ، چرک و کثیف نمی پوشد . پیش او هم همان لباس را می پوشد . یک فرم دیگرش را می پوشد . یک تیشرت شیک و یک شلوار شیک می پوشد . چرا ؟ یک هسته درونی یکسان در مقابل تمام این برخوردها در شما وجود دارد که بعد از همه بازنگریها تو او را کشفش میکنی . میبینی اِ! این همه جا ثابت است . شما در مقابل مادرت یک جور رفتار میکنی . در مقابل مادر زنت یک جور رفتار میکنی . در مقابل مادر بزرگهای هر دو طرف یک جوری رفتار میکنی . یک منشی داری . وقتی اینها را خوب ، جدا از هم نه کمپلت محک میزنی و به آن نگاه میکنی ، بازبه همین کشف میرسی بعد آرام آرام می بینی که از دویست سیصد تا نقش تبدیل میشود به بیست تا نقش . چون در دسته بندیها جمع کردی شد یک دانه . بعد تازه شروع میکنی به بررسی کردن آن بیست تا . در این بیست تا که در مقامهای مختلف است . ببین تو در اداره یک چیزی هستی در خانواده یک چیز دیگر در محله با همسایگان یک چیز دیگر . اما باز همه این بیست تا نقش جدید را که بدست آوردی می آیی با همدیگر بررسی میکنی باز نگاه میکنی می بینی یک هسته مشترک وجود دارد . در 5 تای آن یکی در 4 تای آن یکی..... یکهو 20 تا تبدیل میشود به 8 تا دانه . بعد تبدیل میشود به 5 تا دانه و در انتها میشود یک دانه . با آن یک دانه تو به رشد معنوی رسیدی ، تمام شد . رشدت را پیدا کردی ، یعنی آن نقطه نهایی را توانستی کشفش کنی و آن نقطه نهایی اصلا چیزی نیست که فکر کنی مثل این لیوان میشود دید .
ادامه صحبت از جمع : خیلی دوست دارم که دسته بندی کنم و عملکرد هر کدام را از منشائش پیدا کنم . مثلا این از نفس ناشی شده این از قلب ناشی میشود .
استاد :این اتفاق می افتد چون اگر تو نتوانی در نگاه کردنهایت عیب و حسن را با هم پیدا کنی جواب نمیگیری . من خیلی سال است که این کار را میکنم . تو هم اگر میخواهی به این نقطه برسی باید سالها زحمت بکشی و تمام اینها را بنویسی چون قطعا یادت میرود . وقتی خودت را بررسی میکنی ودر قالبهای مختلف . دانه دانه عیب و حسن این قالبها را بنویسی . بعد دست نوشته هایت تو را هدایت میکند که عیوب در کدام نقشها یکسان است ؟ حسنها در کدام نقشها یکسان است ؟ اصلا خود این قصه با تو حرف میزند و هدایتت میکند که بتوانی در این دسته بندی( قرارش بدهی ) . چون شما ها کامپیوترخواندید و متاسفانه همه تان یا صفر هستید یا یک هستید . اشکالی هم ندارد ما با صفر و یک ها هم کار داریم . قرار نیست که ما فقط با کسانی باشیم که بین این صفر و یک را یک طیف (میدانند ). خیلی ها هم هستند میگویند : کدام طیف ؟ من میگویم : اینقدر این طیف بین صفرو یک عظیم است که باور نکردنی است . خب ؟ برای اینها هم باید چیزهایی داشته باشیم . برای آنهایی هم که فقط یا صفر هستند یا یک هستند باید یک چیزهایی داشته باشیم . این شیوه ای است که خودم روی خودم امتحان کردم .
ادامه صحبت : با توجه به کارم که مهندسی است ، برای من اینطور است که بیشتر دنبال یک جور دسته بندی و طبقه بندی هستم و یک راهنمایی میخواستم از شما بگیرم . دوستمان گفتند : نکته اول ورود به رشد، نیت است . نقطه دوم برای من اینطوری هست که شما می آیید برای کنترل هر وسیله ای یک اِلمان برای چک کردن دارید . من برای خودم حالم را نگاه میکنم . به خودم میگویم : الان حالت چه جوری است ؟ دوتا کلمه دارم این دو کلمه خیلی برایم راهگشاست ، حال و حس . از اینها برای خودم یک تعریفی کردم . مثلا : الان حالم چه جوری است ؟ حالم خوب است یا بد است یا معمولی است ؟ خب الان چه حسی دارم ؟ مثلا : الان ناراحت هستم یا خوشحالم . احساس امنیت میکنم یا نگران هستم . بعد نگاه میکنم این حس ناراحتی از کجا دارد می آید ؟ بعد در دسته بندی ذهن خودم این حسها حالم را میسازد . اگر حس خوب و خوشحالی داشته باشم حالم خوب است . همینجوری میروم عقب . میگویم : الان مثلا احساس نارا حتی میکنم . بعد نگاه میکنم که این حس از کجا آمد ؟ چه اتفاقی افتاد که این حس آمد ؟
استاد : کاملا درست است . یعنی ببین این یک جاده دوطرفه است گاهی اوقات شما برای اثبات یک مطلبی از جزء شروع میکنی بعد جزء ها را می آوری دانه دانه کنار هم و پشت هم میگذاری و در نهایت به کل میرسی . گاهی اوقات بر عکس از کل شروع میکنی . این یک روش است . تو از کل شروع میکنی . میگویی : حال من چطور است ؟ بعد که به خودت جواب میدهی میگویی : خب ! اگر این حال را داری چرا ؟ میگویی : آخه حس میکنم اینجوری . میگویی : چرا ؟ این حس از کجا می آید ؟ این باز همان است . ببین دنده عقب رفتن است به قول خودمان .میروی میروی میروی آن نقطه را پیدا میکنی . به مرور زمان آن نقطه را که پیدا میکنی ، یک دفعه هم اتفاق نمی افتد . بعد از کشفیات بسیار بسیار بسیار متوجه میشوی آن نقطه اولیه درونی یکسان است هیچ تغییری ندارد . آن چیزی که می آید و آن نقطه یکسان و ثابت و همیشگی را در بیرون تبدیل میکند به آن پارا مترهایی است که سرراه تو است و چون تو این حرکت را کردی این پارامترها را شناختی دفعه بعد حواست را جمع میکنی و حذفشان میکنی .
ادامه صحبت : همان چیزی که ما میگوییم کلام ، خیلی جاها می بینم که ناراحت هستم بعد می بینم در ناخودآگاه یک چیزی به خودم گفتم . مثلا : این میخواهد به تو توهین کند . بعد یک جایی فکر میکردم که کاش میشد ما که این مکانیسم را شناختیم خودمان میتوانستیم حال خودمان را خوب کنیم .
استاد : میتوانی حال خودت را خوب کنی . باید بروی تو و عواملی که این وضع را بوجود آورده ، آنها را پاک کنی . تا آنها را پاک نکنی نمیتوانی حال خودت را خوب کنی . آدم خودش را که نمیخواهد گول بزند ! اگر بخواهی حالت را خوب کنی این روندی که اینجوری گرفتی داری میروی رو به درون ، توی روند چون الان دیگر چراغ دستت هست تمام پارامترها را دانه دانه می بینی . بعد میرسی می بینی سرچشمه زلال است اصلا اتفاقی برایش نیفتاده . وقتی سرچشمه زلال است چرا آنجا از آن خبرهاست ؟ دانه دانه کاوش میکنی بعد میفهمی که اگر یک جا یک فکر اینطوری کنی حالت خراب میشود . دفعه بعد پرهیز میکنی . اگر با کسی روبرو بشود بلند حرف بزند حالش خراب میشود ، دفعه بعدپرهیز میکند . اگر به فلان مطلب فکر بکند که در کودکی اتفاق افتاده حالش را خراب میکند . بعد با خودش میگوید : آخه این را میخواهی چه کار بکنی ؟ چیزی که بوده وتمام هم شده پس بیندازش دور ، بیندازش توی این چاه . آن موقع می بینی اینها دانه دانه معنی پیدا میکنند . رنگ و نور پیدا میکنند و تو در نور شناساییشان میکنی . حذف میشوند . راحت میشوی . من میدانم که حتما نتیجه خوبی دارد .

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید