منو

چهارشنبه, 19 ارديبهشت 1403 - Wed 05 08 2024

A+ A A-

زندگی در زندگی

بسم الله الرحمن الرحیم

هفته ی گذشته یکی از دوستانمان یک کلیپی از سخنرانی یک استادی در باب عالم های قبل از دنیای زمین ، به عبارتی قبل از عالم ناسوت در فضای عطر سیب گذاشته است . برای من هم به طور جداگانه فرستادند . دستشان هم درد نکند . خیلی هم خوب بود . مورد علاقه ی خیلی از دوستانمان هم واقع شد . به طوریکه به دنبال این استاد و سخنرانی های دیگرش می گشتند . که این دوستمان کمک کرد و آن بحث های بعدی را هم در آن فضا گذاشت . این اشتیاق و این تقاضاها من را به فضای سال گذشته برد . سال گذشته که باز یک دوست دیگری از میان شما برنامه ی زندگی پس از زندگی را که مشاهدات افرادی که مرگ را تجربه کرده بودند در اختیار عموم می گذاشت . آن موقع هم ما استقبال زیادی از این جریان داشتیم . هر دو مورد هم برای من جذاب بود و هنوز هم جذاب هست . که آدم ها بخواهند بدانند قبل از به دنیا آمدن کجا بودند . چه چیزی بودند . چه کار می کردند . این سفرشان را چطور آغاز کردند تا به اینجا که امروز عالم زمین یا عالم ناسوت است رسیدند . یا کنجکاوی ها و علاقه مندی ها همیشه قابل تقدیر است . من این را هرجا می بینم قدردانی می کنم . یا آدم ها بخواهند بدانند مرگ چی است ؟در موقع مرگ چه اتفاقاتی می افتد ؟ انسان چه کیفیتی را تجربه می کند ؟ برای او چه چیزهایی پیش می آید ؟ چه مراحلی را طی می کند و دچار چه مسائلی می شود ؟ این جستجو هم قابل تقدیر و ارزشمند است . یعنی آدم های در پی دانستن مجهولات زندگی قبل از زندگی و در پی آگاه شدن از زندگی پس از زندگی هستند . خیلی هم مشتاق هستند و با جدیت هم دنبال هر دو نوع زندگی می چرخند و جستجو می کنند . ولی من در عجب هستم ، از چی در عجبم ؟ از این در عجبم که کسی به دنبال زندگی در زندگی نیست . زندگی قبل از زندگی ، یعنی قبل از این دنیا چی بودیم ، چه کاره بودیم ، چه قدی بودیم ، صاحب چی بودیم ، چطوری شدیم ، آمدیم ، خوب بودیم ، بد بودیم . و زندگی بعد از این زندگی . این وسط که اصل زندگی است هیچ کسی دنبال زندگی در این زندگی نیست . اصلاً ما دنبال این نمی گردیم .

آنچه که قبلاً گذراندیم امروز دیگر قابل تغییر نیست . دنیای قبل از زمین و قبلی ها و قبلی ها و قبلی هایش بنده چی بودم و چی کار کردم و خوب بودم و بد بودم ، امروز دیگر قابل تغییر نیست . آنچه هم که بعد از مرگ برای ما اتفاق می افتد امروز قابل پیش بینی نیست . و برای هیچ کدام از دو مرحله زندگی قبل از زندگی و زندگی پس از زندگی ، برای هیچ کدامشان سندهای کاملاً محکم هم نداریم . مثلاً کبودرآهنگی از آن عرفای خیلی خیلی خاص است . ایشان می گوید ما قبل از اینکه به زمین وارد شویم 36 هزار عالم را طی کرده ایم . من باور می کنم . ولی نمی توانم سند دهم . برای همین سندهای کاملاً محکم نداریم . البته خاطرنشان کنم ، من که اینجا نشسته ام شخصاً هر دو مرحله را ، زندگی قبل از زندگی و زندگی پس از زندگی ، هردو را قبول دارم . و در هر دو مشاهده داشته ام . خیلی سال پیش وارد این مقوله شده بودم که ما می توانیم برویم و به زندگی های قبلی مان نگاه کنیم . یکبار در خانه ی فرهنگیان بودم ، پای جانماز نشسته بودم و کاملاً عمیق . من نشستم ، رفتم ، رفتم ، رفتم تا به شکم مادر . در شکم مادر نطفگی خودم را هم دیدم . مثل یک دانه نخود اینطوری پریدم بیرون . بیرون پریدم ولی دیگر اختیار دست من نبود . وقتی بیرون پریدم یک چیز دیگر شدم . رفتم ، رفتم ، رفتم یک جایی مثل تیرهای چوبی بود . قدیم این تیرهای سیمانی برق نبود . همه ی آنها تیر چوبی بود . مثل مثلاً تیرهای چوبی بود یا نمی دانم یک چیز مشابه این که بالایش یک چیزهای حباب دار بود که روشن بود . حالا آن چراغ حباب ها با برق بود ، نفت بود ، من نمی دانم . رفتم جلو و دیدم جمعیت کثیری آنجا جمع شدند و یک چیزی مثل منبر از چوب درست کردند . بعد یک فردی آن بالا نشسته و دارد حرف می زند . بقیه هم دارند گوش می کنند . بعد آرام آرام رفتم جلو و دیدم چه جالب ، هیچ کسی من را نمی بیند . بگذار ببینم اینجا چه خبر است . رفتم جلو . رفتم جلو و رسیدم به آن منبر . از پای منبر کشیدم که بالا بروم دیدم آن کسی که آن بالا نشسته است مثل ترکمن ها ، چه می دانم ، شاید ترکمن های خیلی قدیم که پاهایشان را پاپیچ می بستند ، مردهایشان ، آنجوری . پاهایش آن شکلی بود . رفتم بالا . رفتم بالا . آرام آرام آرام ، تا جلوی آن فرد قرار گرفتم . بعد یواش چشمم را بلند کردم که نگاهش کنم . وقتی چشمم افتاد در چشمش دیدم ای وای این صورت من است . آنقدر حول کردم که از آن بالا به پائین افتادم . وقتی برگشتم به جای خودم آن شب تا صبح نخوابیدم از بس که تپش قلبم بالا بود و دیگر از این کارها نکردم . می خواهم این را به شما بگویم که این ها وجود دارد . و اگر کسی هم بخواهد می تواند حتی برود و این ها را ببیند . یا بعد از زندگی . چون من یکبار مرگ را کامل تجربه کردم . دوباره برگشتم . در یک جراحی . بعد از آن هم یک دو سه باری بردنم و خیلی جاها چرخیدم و برگشتم . پس وجود دارد . پس قبول دارم . اصلاً نفی نمی کنم . اصلاً جستجو کردن را بد نمی دانم . این ها را می گویم فقط برای اینکه بدانید حرف من این نیست که نروید . نکنید . بد است . زشت است . اصلاً این صحبت ها نیست . می خواهم بگویم هم وجود دارد. هم خودم تجربه کردم . و هم اینکه کسی بتواند و قدرتش را داشته باشد و تحملش را داشته باشد به او نه نمی گویم . برو . برو و تماشا کن . سال های گذشته در این باب خیلی گفتگو داشتم ولی بعد از آن دیگر نگفتم . خیلی تلاش کردم که بگویم اما آنچه که امروز به آن نگاه می کنم در این زندگی ناسوتی ، به آن می گویم زندگی در زندگی . به آن اینطور لقب دادم . می خواهم ببینم اینجا چه می گذرد . آیا به گذارنش ، چگونه گذراندن زندگی در زندگی اصلاً آگاهی داریم یا نه ؟ ما اکثراً آگاهی نداریم . اگر هم داریم خیلی جزئی است . چون برای عدم آگاهی ما نسبت به زندگی های قبل از این زندگی یا زندگی های پس از این زندگی هیچ توبیخی برای ما وجود ندارد. کسی ما را توبیخ نمی کند . اما در آنچه که امروز در این زندگی می گذرانیم لحظه به لحظه مورد سوال واقع می شویم. این لحظه می توانستی اینطوری بهره ببری . چرا تف کردی ؟ چرا خراب کردی ؟ اینجا خوب بهره بردی . آفرین . تشویق . این جریان بسیار سخت و حتی هولناک است که باید به آن خیلی هوشیارانه نگاه کنیم. من در همه ی سال های گذشته عمرم از طفولیتم ، یعنی از زمانی که توانستم وقایع و آدم ها را درک کنم تا امروز همیشه علی رغم توانایی ام در برخورد با آدم ها ، خیلی باگذشت و نرم بودم. درحالیکه می توانستم خیلی مهاجم باشم . خیلی تند ، خیلی قاطع و کوبنده . ولی انتخابم نبود . خیلی باگذشت و نرمخو بودم . اگر کسی خطایی می کرد یا توهینی می کرد ، من معمولاً تا 3 بار به او وقت می دادم . که برگردد و دیگر هم تکرار نکند . خیلی هم اهمیت نمی دادم که حالا که برگشته است از من عذرخواهی می کند یا از من عذرخواهی نمی کند . به این ها اهمیت نمی دادم . مهم برای من این بود که برگردد . و اگر اصلاح می شد حتماً از او گذر می کردم . به همین دلیل هم همیشه مورد سوال و جواب خانواده ام بودم . چون به من ایراد می گرفتند که این چگونه رفتاری است . تو باید اینجوری ، اینجوری می گفتی . تو باید اینجا اینجوری جواب می دادی . من نکردم. اما یک مدتی است که با این نگاه رفتارهای دیگران را نگاه نمی کنم . توجه خاص گذاشتم روی رفتار آدم ها . و خیلی خیلی متاسفم. می دانید چرا؟ بعضی از آدمها با افتخار فراوان اعلام می کنند من آدم رکی هستم رو راست حرفم را می زنم اما و اما و اما ... اکثرا معنی رک بودن را نمی دانند روراستی را اصلا نمی شناسند، رو راستی حس بسیار لطیف و زیبایی ست حتی رک بودن خصیصه جالبی ست یعنی چه؟ آدم رک کسی ست که هر آنچه را که می بیند بدون ذره ای کم کردن یا اضافه کردن همانطور بیان کند،‌ رک، نه یک ذره کمش می کند نه یک ذره زیادش می کند اما مردم چکار می کنند؟ آنها که می گویند ما رک هستیم، مردم هرچه که در فهمشان می گنجد از ماجرا بدون لحظه ای تفکر به اینکه درست است یا غلط همانطور بیان می کنند، و چون صرفا فهم خودشان از ماجراست حس های درونی مثل حسد، خشم، بدبینی، شک و و و چاشنی این فهم آنها می شود، بعد در تریبون صدای بلندشان به سمت مردم به عنوان رک گویی پرتاب می شود خیلی جالب است معتقدند حرکت آنها ناشی از روراستی ست و چون رک هستند نمی توانند کاری بکنند همیشه رک بودند بنابراین نمی توانند عوضش بکنند، من با اجازه شما عرض می کنم عزیز دل شما که اینطور هستید به شما می گویم شما آدم رکی نیستید شما آدم زمختی هستید، حتما می پرسید زمختی یعنی چه؟ شما پارچه را خوب می شناسید پارچه ها از نخهای مختلف بافته می شود یک نخی پارچه حریر و ململ درست می کند یک نخی پارچه پشمی و زخیم درست می کند یک نخی گونی خاک و ذغال بوجود می آورد،‌ من و شما در هنگام گفتگو باید حواس بدهیم کلام ما کدام حالت از این پارچه ها را به طرف مقابلمان پرتاب می کند زمخت بودن در کلام خیلی بد است، فکر نکنید شما رک گو هستید شما توجه کنید که شما زمختید نه رک گو زمخت بودن در کلام خیلی بد است خداوند عالم ما را به نیکو سخن گفتن توصیه کرده،‌ حتی در موقع سختی هم حق نداریم بار سختی مان را در قالب کلام به روی دیگران بپاشیم بسیار از انسانها درشت گویی با نیش کلام و سخن گفتن ایجاد تحکم در کلام و استفاده از نقاط ضعف طرف مقابل در کلام را زرنگی می دانند نکته سنجی می دانند این کاملا خطاست اگر شما جایی کلام برحقی دارید بدون اینکه خطای گذشته، نقطه ضعف جسمی، زندگی اخلاقی یا هر چه از طرف بلدید به زبان بیاورید اثبات کنید که درست می گویید، تنها کسانی اینطور رفتار می کنند که می دانند کلامشان بر حق نیست و باید به گونه ای کلام ناحقشان را بپوشانند تا بقیه نفهمند، نرم گویی، زیبا گویی، استفاده از مثالهای زیبا و شیوا برای ارائه کلام نشانه یک شخصیت محکم و قوی و دانا و همه چیز فهم است، نسل حاضر ما پسر و دختر دارند اینها به زودی به مرحله ورود به جامعه کاری انتخاب جفت ورود به یک خانواده دیگر و با یک فرهنگ دیگر می شوند آیا بهتر نیست که ما بچه هایمان را برای آدم بودن درست بودن سلیم بودن مهربان بودن و خوش قول بودن و بودن های بسیار دیگری تربیت کنیم؟ تا اینکه به آنها یاد بدهیم چگونه همیشه سوار دیگران باشند و آنها را استثمار کنند تا نشان بدهند خیلی دانا و کاردان هستند خانم اگر دختر شما جوری تربیت شد که سوار شوهرش بود یا پسر شما جوری تربیت شد که سوار دختر مردم بود بدانید اگر جفت مقابل آدم مطابق یک چهارپا محسوب شود شما فقط یک چهارپا سوارید شما صاحب یک خانواده خوب نیستید، بچه هایتان را درست تربیت کنید یاد بدهید چطور باید باشند و اگر بخواهید درست تربیت بشوند تربیت را عینی در خانه های شما در روابط پدر مادرهایشان باید مشاهده کنند، در روابط پدر مادرهایشان با پدربزرگها و مادربزرگها باید مشاهده کنند، در غیر اینصورت به درد نمی خورند، آدمی که چهارپا سوار است قدر و قیمت ندارد، به درد نمی خورد، زندگی در زندگی یعنی این، عالم ناسوت یا دنیای زمین یک بستری ست برای زندگی آن هم از نوع صحیح و در شان آدمی، انواع و اقسام موجودات در طبیعت این زمین در خدمت آدم هستند بخشی از این خدمات را ما کشف کردیم،‌ مرغ و خروس،‌گوسفندان و گاوها یک جور گیاهان و درختان میوه یک جور ما خیلی از این خدمات طبیعت را کشف کردیم انبوهی از این خدمات طبیعت که برای ما انجام می دهند را حتی نمی دانیم ولی این طبیعت کاری ندارد که ما می فهمیم یا نمی فهمیم آنها وظایفشان را به نحو احسن انجام میدهند، ‌مثلا مارمولکها، مارمولکها زبانشان را می آورند بیرون حشرات را می خورند، همان پشه های عزیزی که اگر به شما بزنند تا صبح خودتان را می خارانید جایش می سوزند الکل می زنید،‌ این مارمولکها زبان را می آورند بیرون حشرات به آنها می چسبد آنها را می خورند، ‌همان مارمولک اگر در فضای خانه شما باشد با لنگه کفش و جارو دنبالش می کنید تا بکشیدش، ولی او خدمتگذار من و شماست،‌ و بدون ذره ای منت یا انتظار اینکه قدری از او قدرشناسی بکنیم که ما را ایمن می کند ولی ما اگر او را گیر بیاوریم حتما می کشیم حق هم داریم چون نباید داخل خانه ما بیاید و ما حق نداریم بیرون خانه آنها را بکشیم، من همیشه خدمت شما عرض کردم اگر میخواهید خودتان را بشناسید به طبیعت بروید و خاموش بنگرید در جنگل رفتن و مثل بقیه حیوانات سر صدا کردن که شغال و گرگ و پرنده را بکشید بیرون این را نمی گویم در طبیعت در خاموشی قرار بگیرید روابط در طبیعت به ما نشان می دهد که چقدر به دور از طبیعت سالم و تمیز خدایی هستید درختان بزرگ در بدنه شان قارچ رشد می کند در کمال تواضع قارچ را در بدنه خودشان تحمل می کنند پرتش نمی کنند شاید بگویید این روند قراردادی خداست و بدون زحمت و عارضه ای انجام می شود کاملا اشتباه است شما یک زگیل روی پوستتان می آید .برای چه آنقدر به دنبال دکترهای مختلف می روید . آن هم برای زگیلی کوچک که با شما هیچ کاری هم ندارد . شما آنقدر هزینه میکنید و به دنبال دکتر های مختلف می روید تا زگیل کوچک را بردارید . اما درخت با آن تنومندی قارچ را از روی خودش پرت نمیکند . منظور من این است که بنگرید طبیعت بی صدا چه می کند ، من و شما بیاموزیم و انجام دهیم .
آنچه که من متوجه شدم این است که خداوند در زندگی زمین ما را محاسبه می کند . زیرا عوالم قبل را هرچه که بود حساب کرده است و فاکتور آن را بسته است و دیگر کاری با ما ندارد ، بعد از آن ما را به زمین فرستاده است . به عوالم بعد از زمین هنوز ورود نکرده ایم پس عالم زمین می ماند فقط و عالم زمین صاحب طبقات است . در همین عالم ناسوت طبقه بندی های خاص وجود دارد که در زمین من و شما بایستی تک به تک این طبقات را طی بکنیم و بالا برویم. این عیان و انجام شدنی است و آنقدر مجهولات و عجایب در آن وجود دارد که شاید ما تا آخر عمرمان فرصت کسب نکنیم تا بتوانیم همه ی آنها را طی بکنیم . شاید بپرسید یعنی چه ؟
امروزی با عزیزی صحبت می کردم که جفت او چند سالی است که در شرایط بدی قرار گرفته است . او گریه می کرد و از عدل خدا شکایت می کرد به او گفتم لحظه ای با خود بیاندیش اگر خداوند جای تو را با جای جفتت عوض می کرد چه می شد ؟ آیا می توانستی تحمل کنی ؟ گریه ی او شدید تر شد . گفت نه . بلافاصله گفت : من چه کردم که اینگونه گرفتار هستم ؟
همه از من همین سوال را می پرسند : من چه کردم که اینگونه گرفتار هستم ؟ به او پاسخ دادم : نمی دانم و هیچ گاه هم نمیخواهم بدانم اما تمام اعمال خودت را زیر ذره بین بگذار هرکس اعمال خودش را تا به امروز زیر ذره بین بگذارد و ببیند چه کار نکرده است . هر چه را که خداوند گفت انجام نده ، تو انجام دادی و هرچه را دستور داد انجام بده ، تو انجام ندادی درست است ؟ هق هق گریه اش بیشتر شد به او گفتم : پس خداوند عادل است . رسیدن این رو راستی با خودتان یک مرحله از طبقات زمین است ، رو راست شو با خودت . درست مانند این مانند که از یک طبقه ی زیرزمین به طبقه ای دیگر برویم . یک جایی اگر در مقابل تو آدم زشت و پلیدی است تو از بنیاد کار خطایی کردی که فهمید می تواند پلیدی اش را روی تو بریزد . برو استغفار کن . ماه محرم امسال به من آموخت که هنگامی که می گویید آقام غریب است خیلی از شب ها دلم میخواست بلند بشوم و بایستم و میان این جمع فریاد بزنم و گریه کنم و بگویم : من برای غریبی و تنهایی آقا اشک نمیریزم ، من به غریبی خودم در این دنیا می گریم . می دانید چرا ؟ زیرا با صدای بلند می گویم ، انسان ها مرا می بینند اما ارده کردند که مرا نشنوند . غریب تر از این کسی را سراغ دارید ؟ همه ی هم و غم خود را بگذارد که چیزی را بگوید بقیه بشنوند و از آن سود ببرند . بقیه بنشینند تو را بنگرند و عامدا گوش هایشان را ببندند که نخواهند بشنوند و متوجه بشوند . میپرسند که چه کنم اما گوش نمیکنند و به آنچه که به آنها میگویم عمل نمیکنند . زبان آنها قصه ای را بیان میکند قلب شان قصه ای دیگر . سخن می گویند اما در عمل شان هیچ نشانه ای از سخن شان دیده نمیشود . گاهی چنان خودم را غریب میبینم که حد و اندازه ندارد . سپس برمیگردم و میگویم خودت را پشت و رو کن آیا تو این چنین هستی ؟ اگر تو این چنین هستی پس آدم های رو به رو چه کنند با تو ؟ بسیار سخت است . آیا بهتر نیست که به خودمان بیاییم .
چگونه ؟ نترسیم که چه خواهد شد . هرچه خواهد شد . اگر من این حرف را بزنم شخص مقابل من ممکن است ناراحت شود . مهم نیست ناراحت شود اما بداند من چه فکر میکنم . این بهتر است . نترسید که چه خواهد شد ، نترسید که چه خواهند گفت ، چه می شود . اگر چنان شد من چه کنم . بهتر نیست که در آغوش خداوند خودمان را رها کنیم و دیگر نترسیم تا در آغوش خداوند بیاموزیم . چگونه زندیگی در زندگی داشته باشیم . دنیا زندگی است . یک رودخانه درحال جریان است ، یا تو در رودخانه شنا میکنی و بهره میبری یا در خشکی میمانی و از شدت تشنه گی میمیری این است .
در آغوش خداوند بیاموزیم چگونه زندگی در زندگی داشته باشیم و آخرین کلام من از سهراب سپهری است :
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند چای مادر، که مرا گرم نمود
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
این سکوت کجا است می دانید ؟ سهراب سپهری بسیار قشنگ می گوید . سهراب سپهری راجع به زندگی قبل از این زندگی و زندگی بعد از این زندگی می گوید .
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
فقط تو می آیی ، فقط تو میروی من دلم میخواهد ، قدر این خاطره را دریابیم
صحبت از جمع : من از شما عذر می خواهم اگر عامدانه گوش هایم را بستم . برای من خیلی سنگین بود . من حلالیت می طلبم از جانب خودم . من را حلال کنید . صحبت شما که شروع شد من آن را سه بخش کردم برای خودم پازل چیدم . زندگی قبل از این زندگی، گذشته من است دنیا آمدن من تا الان گذشته من است و من الان در این سن هر چه که گذشته گذشته است . اگر بخواهم در آن غرق شوم مثل خشکی است که در آن ماندم و نمی گذارد که بروم و در آب شنا کنم پس باید یک جایی بنشینم و پرونده اش را ببندم . خداوند وقتی من به این دنیا می آمدم پرونده من را بست دیگر کاری ندارد اگر عذابی بوده اگر عقابی بوده اگر توبیخی بوده اگر پاداشی بوده همان موقع انجام شده. من با خودم این تصمیم را گرفتم که یک دفعه گذشته ام را کنار بگذارم فکر کنم عقاب دارد عقابش را تحمل کنم پاداش دارد به خودم پاداش دهم . بهشت و جهنم گذشته ام را بگذرانم . الان زندگی کنم چون نمی دانم یک ساعت دیگر هستم یا نیستم . با این درسی که شما امروز دادید زندگی کنم تا حداقل بتوانم آینده ای که نمی دانم چند ساعت دیگر است را به دست آورم . من الان خیلی افسوس گذشته را بخورم دیگر فایده ای ندارد کاری نمی توانم بکنم ولی حالم را دارم از دست می دهم .
ادامه صحبت استاد : در همه این سال ها خیلی از گوش ها درهایش به روی من بسته بوده ،آفرین شما خیلی خوب حرف های مرا به زندگی فردی خودت آوردی گفتی زندگی قبل از این زندگی را از آن روزی که فلانی متولد شدی در این تاریخ تا به امروز که در این سن هستی همه چیز آن را می دانی . حالا ما زندگی قبل از این زندگی را هیچ چیزش را یادمان نمی آید ولی می دانم اگر خداوند آنها را از یادم برده خوب است من هم این ها را صفر کنم و از یادم ببرم کنتورش را بگردانم و صفر کنم نیست دیگر هیچ چیز نیست و الان زندگی کنم . الان زندگی کنم که فردا هم بتوانم زندگی کنم . اگر ماندم یک ماه دیگر هم بتوانم زندگی کنم و اگر ماندم چندین سال بعد هم بتوانم زندگی کنم .

صحبت از جمع : شما یک جمله ای فرمودید ، اینکه نترسید که چه خواهد شد . من فکر می کنم این خیلی نیاز به توضیح دارد . چون هرکسی در هر مرحله ای ترس برایش یک مفهوم خاصی دارد .
استاد : همین طور است . دوست من ترس آدم ها با هم متفاوت است . یکی می ترسد که مبادا از کار اخراجش کنند . یکی می ترسد که مبادا شب که خوابیده است سیل بیاید . خیلی جاها را سیل آمده و شورانده و کنده و برده است . یکی می ترسد که از خیابان رد شود مبادا ماشینی با سرعت بیاید و به او بزند . یکی می ترسد مبادا خدایی نکرده بچه اش به راه خلاف رود و عاقبت به خیری اش از بین برود . بعضی ها می ترسند که مبادا ما الان کارخانه ی دستمال کاغذی یا مواد بهداشتی تعطیل شود و ما لنگ بمانیم . هرکسی کام ترسیدنش یک شکلی است . آدم ها در هر جایگاهی که حس ترس می کنند ، حس نگرانی می کنند ، اگر به خدا پناه ببرند ترس از بین می رود . دیگر لازم نیست تو بترسی . اگر سیل بیاید خانه و زن و بچه ام را می برد . وقتی به خدا پناه بردی و به او سپردی دیگر ترسی نیست . من بارها تجربه کرده ام . بچه های من زمانیکه این کلبه ی روستایی را ما گرفتیم ، خیلی خواسته اند بروند و بیایند . خیلی از مواقع خودم هم همراهشان بوده ام . خیلی از مواقع هم من نبودم و وقتی فهمیدم که این ها به اصطلاح رفته اند یک چیزی یک دفعه به دلم می افتد . بالاخره جاده است . به خصوص وقتی شب می روند . بلافاصله به خدا می سپارم . صدقه می گذارم . برای آنها صلوات می فرستم . برای آنها 14 مرتبه فَاللَّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ می خوانم . بعد میگویم خدایا بچه های من بنده های تو هستند . آنها را به خودت می سپارم . از خودت سالم می خواهم . بعد چون بچه هایم را تقدیم خدا می کنم دیگر خیالم راحت است . سرم را زمین می گذارم و می خوابم . پس بنابراین وقتی می گوئیم نترسید ، ترسیدن ها برای آدم ها ، بچه دارد از پله می رود بالا یک سوسک می بیند و می ترسد . اگر یاد بگیرد که به خدا پناه ببرد ، سوسک همان گوشه می ماند . باور نمی کنید ؟ دیگر تکان نمی خورد .
ادامه صحبت : بعد در جاهایی که آدم مجبور است انتخاب کند ، که اصلاً سرجایش بایستد یا مثلاً برود فلان راه یا آن یکی راه . هرکدام از این ها یک سری ترس هایی دارد . بعد آدم اصلاً بعضی وقت ها قفل می کند .
استاد : نه قفل نکن . همان جایی که ایستاده ای یک چند دقیقه ای به خودت فرجه بده . بگو خدایا نمی دانم . اولاً که باید همیشه بینش شما و فهم شما از ماجراها را ارائه کنید . چون برای چی به ما عقل داده است . برای اینکه عقل را به کار بیاندازیم و بگوئیم ما از این عقل چقدر می توانیم بهره ببریم . خدایا این عقلی که تو داده بودی به من می گوید این راه را بروم این می شود ، این راه را بروم این می شود . و من الان در انتخاب اینکه کدامش را بروم مانده ام که چه کار کنم . ممکن است من را راهنمایی کنی . تا تو نگویی حرکت نمی کنم . تو را حرکت می دهد بدون اینکه خودت متوجه شوی . ببین کدام طرفی تو را می برد . من این حرف هایی را که می زنم تمامش را تجربه کرده ام . من اصلاً چیزی را که تجربه نکنم به کسی توصیه نمی کنم . بنابراین این را که دارم به شما می گویم تجربه کرده ام . شما امتحان کنید . کاری ندارد. در یک چیز کوچکی که خیلی صدمه نخورید . امتحان کنید و ببینید چه اتفاقی می افتد . و حتماً ترس شما را می گیرد . یک اطمینانی به قلب شما می دهد که انگار تا ته ماجرا را داری می بینی . وقتی انسانی به این نقطه ی اعتقادی خوب و زیبا برسد ، یک جایی که بایستد به او می گوید خیلی خب . حالا خودت نگاه کن . تو تا اینجای ماجرا را دیده بودی . از این راه . از این هم تا اینجا را دیده بودی . حالا برو و تا انتهایش را ببین . ببین در انتها کدامش را دوست می داری . همان را برو . باز هم شما را مختار می کند . اگر باز بگویی من نمی توانم انتخاب کنم می گوید خب . قلبت را یک فضای روشن گرمی می دهد که خودبه خود مثلاً این را انتخاب می کنی . یا خود به خود این را انتخاب می کنی . راه می آید .
صحبت از جمع : تعریف قرآن از آدم مومن این است که نه می ترسد و نه غمگین است .
غم مال بودن در گذشته است . یعنی یک اتفاقاتی در گذشته افتاده است که ما وقتی به آنها فکر می کنیم غمگین می شویم . افسردگی یعنی ماندن در گذشته . ترس مال آینده است . اتفاقی را که نیامده است و ما آن را ترسیم می کنیم به آن شکلی که برای ما خطر ایجاد می کند . این باعث می شود که شادی از زندگی ما بیرون رود . شاد بودن یعنی در لحظه زندگی کردن . ذهن ما دنبال این می گردد که یا ما را در آینده بیاندازد یا در گذشته که ما اقدام نکنیم . بنشینیم و غصه بخوریم . یا بگوئیم قربانی هستیم و کاری نمی توانیم بکنیم . یک پارادکس و تضاد است .با اینکه ما دنبال اختیار می گردیم و با جبر و اختیار درگیر هستیم ، خودمان می رویم در موضعی که اختیارمان را کم کنیم برای اینکه بگوئیم این بدی ها برای تقدیر ما است و آنچه که اتفاق افتاده و خوب است برای تلاش ما است . مثلاً دیگر از واقعه ی کربلا سخت تر نیست که ، در آنجا هم نه غمگین بودند و نه محزون بودند و نه ترس داشتند . برای اینکه آدم یک متری داشته باشد که بفهمد از خط ایمان خارج شده است و از خط توکل خارج شده است ، مترش این است که غمگین است و ترس دارد . من امروز با یک پدر و بچه ای که از آب می ترسند کلاس داشتم . برده بودمشان در استخر که من به آنها شنا یاد بدهم . بعد پدر از بچگی از آب ترس دارد و این را به بچه اش هم انتقال داده است . بچه هم دیده که پدر می ترسد او هم از آب می ترسد . به آن آقا گفتم ما در زندگی تفکیک قائل نمی شویم . بین کارهایی که به ما مربوط است و کارهایی که به ما مربوط نیست . آمدن در این دنیا و رفتن از این دنیا به اختیار ما نیست . مثل روزی . روزی هم در اختیار ما نیست . مرگ و زندگی و حیات هم در دست ما نیست . ولی آن اقدامی که شما می توانید در این مسیر آب کنید ، دستت را کجا بگذاری و پایت را کجا بگذاری در اختیار شما است . شما به این فکر نمی کنی و به این فکر می کنی که من از این سمت استخر می روم آن سمت استخر نکند بمیرم . درصورتیکه تصمیم گیرنده ی این مرگ دست کس دیگری است . به صراحت هم در قرآن بیان کرده است که مرگ و زندگی دست من است . روزی هم دست من است . یک بزرگی به من می گفت که اگر این دو مورد را انسان باور کند دیگر غصه نمی خورد . اگر غصه می خورد و فکر می کند پولش کم و زیاد می شود حالا یک کاری کند ، خودم را می گویم ، یک روزی می آید در زندگی اش و از زندگی یکی دیگر بیرون می رود . در صورتیکه اصلاً در اختیار ما نیست . فقط اقدام در لحظه در اختیار ما است . مکانیزم ما این است که به این موضوع فکر نکنیم و به این فکر کنیم که حالا اگر این کار را کنیم پولدار می شویم یا نه . یا فقیر می شویم و یا زنده می مانیم یا می میریم .
استاد : دقیقاً همین طور است . درست گفتید . اینکه ما به اصطلاح وارد آب می شویم ، در هر لحظه اراده اش با ما است . اما اینکه تا آن ته برویم زنده می مانیم یا نه . اگر قرار باشد بمیریم حتماً می میریم . اصلاً هیچ کسی نمی تواند جلویش را بگیرد . اگر قرار باشد زنده باشیم حتماً می مانیم . من گفته ام ، سه سالم بوده و در حوض افتادم . یک حوض خیلی عمیق که مثلاً اگر پدر من می رفت و در آن حوض می ایستاد آب تا کمرش بود . اینقدر آن حوض عمیق بود . من دنبال یک توپ افتادم داخلش . وقتی من را از آب بیرون کشیدند ، مامانم که جیغ زد ، همسایه ای داشتیم خیلی قد بلند او آمد و در آب پرید و من را کشید از ته حوض و بیرون آورد . می گفتند وقتی تو را بالا آورد کبود بودی . کبود ، کبود . بعد من را روی دوشش انداخت و دور تا دور حیاط دوید چندین دور تا وقتی که به اصطلاح آب ها بیرون زد و من زنده ماندم . من همه ی سال های عمرم گفتم که خدایا من چرا دوست ندارم در آب بروم. چرا دوست ندارم استخر بروم . دریا را دوست دارم ولی چرا دوست ندارم در آن بروم . رفتم ولی عملاً دوست ندارم بروم. یکبار دیدم که آن زیر دارم دست و پا می زنم . و این برای من ماند . اما الان دیگر نمی ترسم. چون دیدم ترسم از کجا است . و دیدم آن ترسی که در آنجا داشتم من را به مرگ نبرد . چون خدا گفته بود باید بمانی . پس هروقت لازم باشد که بمیرم حتی اگر نترسم هم می میرم . بترسم هم می میرم . خب بهتر که نترسم دیگر . یک چیز کاملاً عقلانی .

نوشتن دیدگاه





تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید