پرسش و پاسخ شماره صد و بیست و چهارم
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: پرسش و پاسخ
- بازدید: 96
بسم الله الرحمن الرحیم
از شما این سؤال را کردم که: تو چه کسی هستی؟
صحبت از جمع: این سؤال دو بخش دارد، قبلاً که به آن فکر می کردم می دیدم که هیچ چیز نیستم ولی الان در طی درس هایی که شما دادید ما بازیگر نقش های زیاد و متفاوت هستیم و کارگردان ما خداوند است؛ کسی که نقش می دهد، منشی صحنه است و عوامل دیگر ما باید بینیم نقش مان چیست، کجا ایستاده ایم! همان را به خوبی انجام بدهیم هر کسی در حیطه وظیفه خودش.
استاد: بسیار عالی، پاسخ درستی است اما کامل نیست ما فراتر از این را می خواهیم ولی من الان از شما می خواهم بپرسم ما چه کسی هستیم؟
ادامه صحبت از جمع: هیچ کس. بنده خدا، وقتی آدم به این فکر می کند می بیند هیچ چیز نیست وقتی هم خودت را هیچ حساب کنی، نه ناراحت می شوی، نه متعلقاتی و نه انتظاراتی است. من در این حد فکر کردم
صحبت از جمع : من یک بنده خد ا هستم که خداوند مرا روی زمین فرستاده و با توجه به رشدی که کردم نقش های مختلف گرفتم مثلاً دختر مادرم هستم یک نقش و یک سری وظایف. مادر چهار بچه هستم با یک سری وظایف، مادر بزرگ نوه هایم هستم، دوست دوست هایم هستم و الی آخر اینها منی هست که من فکر می کنم هستم.
استاد: شما در این همه نقش هایی که دارید، هستید و همه هم همین وضع را دارند در این نقش ها فکر می کنید کدام یک را بهتر از همه ایفا کردید؟
صحبت از جمع: نمی توانم بگویم زیرا که هر کدام از این نقش ها را تا جایی که می توانستم و به آن نقش آگاهی داشتم همیشه سعی می کردم به بهترین شکل انجام دهم. نمی توانم بگویم مادر خوبی هستم یا دختر خوبی.
استاد: در کدام یک از این نقش ها بیشتر آسیب دیدید؟
ادامه صحبت از جمع: در نقش خواهری. فکر می کنم بارهایی روی دوش من گذاشته شد خودم هم در این مورد بی تقصیر نبودم و بعد از آن که خواهر و برادرها بزرگ شدند فکر می کردند که من عالم دهر هستم و می خواهم مداخله کنم و جدل هایی که این طوری برای من ایجاد شد. استاد : این که شما در نقش بحث خواهری آسیب دیدید به این دلیل خیلی خوب است مزایای آن چه بود؟ این که خواهری بودی که بارهای زیادی روی دوش خود گرفتی یا گذاشتند البته شما بار را قبول کردی و اگر قبول نمی کردی هیچ کسی نمی توانست روی دوش شما بگذارد پس یک جایی کار شما ایراد داشته است. حالا این کار را که کردی چه بخشی از آن رضایت بخش بود؟ ادامه صحبت از جمع: به طور کلّی از دیدن آن ها لذّت می برم وقتی می بینم آن ها را دارم برای من لذّت بخش است یا وقتی کوچک ترین احوال پرسی از من می کنند قوت قلبی برای من است.
استاد : آیا به نظر شما این مقدار دریافت یا بهره وری می ارزید به این مقدار تحمل و سختی؟ فکر کنید دوباره به این دنیا بیایید و دوباره همین قصّه می خواهد اتفاق بیفتد آیا باز هم آن را می پذیری؟
ادامه صحبت از جمع: وقتی این سختی و مسئولیّت را پذیرفتم چیزی نبوده که خودم انتخاب کرده باشم گویی کم کم روی گُرده ام گذاشتند.
استاد: حالا اگر آگاه برگردی می پذیری؟
ادامه صحبت از جمع: خیر نمی پذیرم.
استاد: گاهی اوقات ما بسیار غمگین هستیم، گاهی بسیار کلافه هستیم، افسوس می خوریم اما نمی دانیم چرا. نمی دانیم این افسردگی از کجا می آید تلاش من بر این است که شما در این گفتگوها خودتان را بازیابی کنید.
استاد: الان دیگر آگاه شدی! چون آگاه شدی می توانی خیلی آرام آرام، با محبت بارها را زمین بگذاری.
ادامه صحبت از جمع : بله. من مثالی بزنم: پدرم که فوت کردند، من را به عنوان وصی خودشان انتخاب کردند که بعدا من دچار مشکلات زیادی شدم و بعد از ایشان مادرم خواستند مرا وصی کنند، قبول نکردم. مادر گفتند نمی شود که کسی نباشد و من گفتم چرا نمی شود، هیچ کسی را انتخاب نکنید ما پنج نفر هستیم و اگر یک زمانی اتفاقی افتاد هر کسی وظایف خودش را انجام می دهد. چون در آن زمان خیلی صدمه دیدم و من خیلی راحت این بار قبول نکردم.
استاد: آیا از این انتخابت احساس رضایت نمی کنی؟
ادامه صحبت از جمع: بسیار احساس رضایت می کنم در دنیا یک بار که زرنگی کردم همین بود. استاد : الان شما آدم بیست سی سال پیش نیستید. شما آدم جدیدی هستید که تشخیص می دهد تا کجا پیش رود و کجا ایست کند، نه نمی توانم، همه شما انجام دهید، با هم دیگر انجام دهید. این رضایت خاطری که برای شما می آورد زندگی را برای شما سهل تر می کند. من می خواهم در این تو که هستی این نکته های ظریف را پیدا کنید تا گفتگوهای رودرروی این طوری نباشد. مثلاً می گویم تو می دانی فلان چیز را این طور و آن طور کردی؟ می گوید شما از کجا خبر داشتی؟ من انسانم و آدم های روبرو را می بینم و می شناسم. می خواهم با هم حرف بزنیم و با هم دیگر آن را پیدا کنیم. الان این را پیدا کردیم، یک خواهش دیگر از شما دارم. این برای شما سنگین ترین بود اگر برگردی و نگاه کنی می بینی. مثلاً به آرایشگاه رفتی آن جا بدون میل و اراده تو را وادار کرده که فلان رنگ را انتخاب کن، به خودت می گویی این چه کاری بود که کردی، بعد می گویی که دیگر این کار را نکنی تمام شد. یک مدت زیادی هم رنگ را تحمل کردی و در آینه که نگاه می کردی و مدام دچار احساس گناه بودی ولی آن را هم رد می کنی و دیگر قبول نمی کنی. جسارت انسان ها، گستاخی نمی گویم جسارت یعنی این که یک شجاعتی را پیدا می کنند و قد علم می کنند در مقابل چیزهایی که نمی خواهند. می خواهم این بالا رود. صحبت از جمع: من خودم را به دو بخش جسم و روح تقسیم کردم پیش خودم گفتم که من چه کسی هستم؟ از لحاظ ظاهری خانمی هستم که شصت سال دارم دو تا بچه دارم، چهل و دو سال کار کردم و الان به اینجا رسیدم. صبح به مرکزی رفتم که در آن جا سن جسمی را به شما می گویند و اصلاً به سن شناسنامه ای کار ندارد، به من گفتند که هفتاد و پنج سال دارم یعنی در بررسی جسمی که از خودم کردم دیدم که پانزده سال به خودم ظلم کردم در عرض این شصت سال، نه تنها جایزه ندارم بلکه بدهکار جسمم هم هستم. از لحاظ روحی در تمام عمرم سعی کردم کار خوب انجام دهم هر نقشی که داشتم که الان می فهمم که نقش است در قبل تر ها فکر می کردم که هر کاری که به عهده من است باید به نحواحسن انجام دهم؛ کار اجرایی، زندگی، بچه ها، هر چیزی که هست. خدا را شکر کردم که خداوند شما را نصیب ما کرد و خیلی چیزها را یاد گرفتیم که خداوند ما را دیده و ما را در این جمع قرار داده است. با خودم فکر کردم که یک عمر رضایت خدا را کسب کردی و هر کاری را به نحو احسن از لحاظ خودت انجام دادی ولی آیا واقعاً به نحو احسن بود؟ از لحاظ کنترل ذهن، سکوت، میزان توقعاتی که از جامعه و از خودم داشتم. این توقعات از خودم آن قدر زیاد بوده که من را پانزده سال پیر کرده و از جسمم بیشتر کار کشیدم و این کار منطقی و درستی نبوده است. خیلی فکر کردم که من از لحاظ روحی در چه وضعیتی هستم: دیدم از لحاظ روحی هم در اجرای نقش هایم باز هم خیلی به خودم ظلم کردم یعنی شاید به آن رضایت درونی که خودم فکر می کردم. فکر کردم اگر درست عمل کرده باشم خداوند از من راضی است اما به آن رضایت درون نرسیدم. خیلی خودم را به خودم بدهکار احساس کردم چرا که می توانستم خیلی بهتر از این ها باشم. من خودم را با خودم یا بالاتر از خودم می سنجم و احساس کردم که چه قدر از لحاظ ذهنی و روحی اگر به خودم بخواهم نمره بدهم50 از 100 بیشتر نمی دهم به خودم گفتم شاگرد اینجا هستم باید چه کنم؟ به این نتجه رسیدم که خانم همه چیز را رها کن، همه برای خودشان خدا دارند و تو مسبب همه انجام وظایف و ارضای روحی آن ها نیستی. فکر کردم که اگر در محضر خدا باشی و خداوند بپرسد تو شصت سال عمر گرفتی نتیجه و رشد ذهنی تو چه شد؟ باید یک مقدار ذهنم را خلوت کنم و زباله های ذهنی ام را کنار بگذارم.
استاد: تلاش بنده از این گفتگو تنها یک چیز است: که شما را برگردانم به نقاط خال خورده تان. کاری که برای شما می کنم خیلی قبل تر برای خودم شروع کردم؛ در این کار کتک خوردم، پوست انداختم وگرنه نمی توانستم برای شما با اعتماد به نفس کامل گفتگو کنم خودم سختی آن را کشیدم ولی دیدم لازم است از شما شروع کنم. گفتم اگر کسی داوطلب نشود یکی یکی صدا می کنم می گویم صحبت کن. بیخود که دور هم جمع نشدیم گفتم شاید خیلی ها دیگر نیایند. این جا باید جایی باشد که انسان ها پر و بال شان را باز کنند، شپشک های زیر بال هایشان را بریزند اگر نریزند در خانه ها و در جامعه می ریزند. مکان های مذهبی، هیأت ها، حسینیه ها، مساجد، امام زاده ها برای همین است ولی ما اشتباه گرفتیم. پنجاه رکعت نماز می خوانیم و می گوییم چه قدر چسبید، چه چیزی را چسبید؟ مگر نوشابه بود که به تو چسبید. بنابراین تلاشمان را مصممانه آغاز کردم گفتم این کار را می کنم و خداوند توفیقش را می دهد و خوب پیش می رویم.
صحبت از جمع: با خودم گفتم اگر می دانستم که من چه کسی هستم خیلی خوب بود دیگر مشکلی نداشتم زیرا که خدا فرموده اگر خودت را بشناسی من را شناختی. شناخت من خیلی سخت است چون وقتی خودت را می خواهی بشناسی نفس جلویت را می گیرد، جلوی خودخواهی و درکت را. خود من تمرین کردم ببینیم من چه کسی هستم دیدم که من آن هستم که درونم حرف می زند و من گوش نمی دهم و بیرونم یک کار دیگری را انجام می دهد روح من تمیز است، الهی است نافرمانی و عصیان ندارد این نفس من است که عصیان دارد و نمی خواهد به آن من گوش دهد. شما اصرار داشتید که کتاب "عنوان بصری" را بخوانیم و متوجه شدم که از معصوم بالاتر نمی تواند به ما شناخت بدهد. عنوان وقتی پیش آقا امام جعفر(ع) می روند آقا می فرمایند: من آدمی هستم که برای روزم برنامه دارم، برای عبادتم، خوابم، تسبیحم، تو برو علمت را یک جای دیگر بگیر. فهمیدم که آقا خودشان را می شناختند و شاید برای عنوان، یک ساعت صحبت کردند ولی چیزی را گفتند که می توانستند یک عمر استفاده کند. با خودم فکر کردم که تو چقدر برای خودت برنامه داری؟ جالب است دوروز پیش کلیپی می دیدم : آقایی بودند که خیلی روی خودشان کار کرده بودند و از جمعی این سؤال را می پرسیدند: در روز چقدر در آینه، همراه خودت "منِ" خودت را می بینی؟ من یک مادرم با نقش های زیاد، یک همسرم، یک دخترم، یک خواهرم. هر جایی که افراط کردم به خودم آسیب رساندم، یک جاهایی به من بال و پر دادند، بیشتر از خودم کار کشیدم که نیاز منم برطرف بشود و تشخیص ندادم که در این جا کلاه سرت می رود، البته نیاز من هم برطرف نکردی فقط خودت را فرسوده کرده ای. یک جا تفریط کردم وظیفه ام را به درستی انجام ندادم پشیمانی آن را تحمل می کنم و باعث شده دائماً حجاب بیاورم روی این "من". من اصلی و منی که من نیستم.
استاد: باید به آن بپردازی. حالا جالب است در بعضی ها مثل شما و دوستان افراط کردند در این که به دیگران خدمت کنند، بعضی ها برعکس. می گوید انجام نمی دهم که به من عادت نکند انجام نمی دهم برای این که من اگر فرسوده بشوم بچه ام به من احتیاج دارد. دیگر اصلاً درک نمی کند ، که تو یک صفحه شطرنجی. به صفحه شطرنج نگاه کنید می بینید خانه های ریز وجود دارد. همه خانه های ریز را یک جا به کسی نبخش، ولی مفهوم آن این نیست که یک خانه ریز را هم به این جا نبخش، خواهر، برادر، پدر و مادر تو همه حق دارند، همسرت هم حق دارد، بچه ها هم حق دارند، تو کجایی؟ خودت هم حق داری. این شما هستید که می توانید سهمیه ها را به اندازه تقسیم کنید. ما این کار را نمی کنیم یک جایی می ایستیم می گوییم همه کاره همه هستیم، خاک زیر پای همه هستم، جالب تر این جاست که اصلاً خاک زیر پای هیچ کسی هم نیستی، فقط مدعی هستی این دیگر از همه بدتر است. به خودتان برنامه بدهید، به زندگی هایتان و به نقش هایتان. شما در جایگاه یک مادر چه قدر در خانه سهم دارید، دختر شما چقدر سهم دارد؟ پسر و همسرت چقدر سهم دارد ؟ دین ما دین تعادل است اگر ما بلد نیستیم تعادل را پیدا کنیم تقصیر خودمان است.
صحبت از جمع: من به این نتیجه رسیدم که جدا از همه نقش ها، اعمال و ذهنیّت هایی دارم. و در تلاش هستم که با بررسی و واکاوی نقش های خودم، من های خودم را به نور برسانم، من آن کسی هستم که در بازی، خودم را در نقش های بدون قضاوت و اگاهانه نگاه می کنم.
استاد: خیلی خوب یعنی قاضی نقش های خودت شدی. فقط مواظب باش در مقام قاضی افراط نکنی، نه زیادی خودت را ببخشی نه زیادی خودت را تنبیه کنی. این جا اصلاً جایگاه این گفتگو نیست، این جا جایگاه روشنگری است، مسائل تان را روشن کنید تا بتوانید جواب بدهید.
ادامه صحبت از جمع: البته بنده منظورم با قضاوت نبود گفتم من کسی هستم که بدون قضاوت یعنی فقط می بینم، اگاهانه نقش هایم را نگاه می کنم.
استاد: من هم منظورم همین است وقتی قضاوت کنی بد یا خوب است، گرفتار خواهی شد. نگاه کن این جایی که خوب بوده که خوب بوده ،این جایی همه که بده، بد بوده است. فعلاً برای این بد و خوب بودن هایمان توبیخ تعیین نمی کنیم، سعی می کنیم فقط نگاه کنیم.
صحبت از جمع: ابتدا فکر کردم من اصلاً چه کسی هستم! دیدم که من آدمی هستم که در حال جستجو برای حقیقت است. تلاش می کند زندگی بهتری داشته باشد و تمام روز شاید دنبال دو سؤال است که حقیقت چیست، کجاست و زندگی بهتر یعنی چه؟
استاد: خوب است به موقع به فکر افتادی.
صحبت از جمع: چه کسی هستم؟ همه ما دوست داریم آن طور که خوب و شایسته است شناخته بشویم. معرفی آدم ها بخشی از هویت آن هاست، هویت چیزی است که خود انسان از آن آگاه است و در راستای آن تلاش می کند. ابتدا باید ببینم رابطه من با خودم چطور است؟ اگر بخواهم یک آدرس از خودم در جهان هستی به یک غریبه بدهم چطور آدرس می دهم؟ چطور و چگونه خودم را توصیف می کنم که من چه کسی هستم؟ یکی از راه هایی که به ذهنم رسید این است که نفسم را بتوانم کنترل کنم، با چه چیزی ؟ با عبادت و رسیدن به معنویات. در این جاست که شیطان نفس دائم به ما می گوید چه تمایلاتی و دوست داشتنی هایی را داریم که به آن ها وابسته شدیم و نمی توانیم از آن ها جدا بشویم. به جای این که فکر کنیم چه کسی هستیم، دائم وادارمان می کند که چه خواسته هایی داریم. شیطان به حضرت آدم گفت چطور می توانی به خواسته ات برسی که حضرت آدم فریب شیطان را خورد. شفاف و روشن به گفتگو با خود نشستم و دیدم ما گاهی زندگی را باختیم و زندگی را زندگی نکردیم بلکه آن را بازی کردیم، با چه چیزی؟ با نقش هایی که در زندگی برداشتیم، با همه ترس ها، اضطراب ها، غم ها و شادی هایمان. پس من کیستم؟ خودم یا دیگری! یکی عبد حقیقت و الله است و دیگری بنده نفس، یکی سر به راه است و دیگری سدّ راه، یکی زندگی را زندگی می کند و دیگری مُردگی و در نهایت احساس می کنم چیزی که دیگران فکر می کردند، نبودم. خدایا ما را در دانستن این حقیقت که من کیستم، راهنما باش و با نور خودت راهمان را روشن کن.
استاد: فقط به من این را بگویید چگونه می خواهید در این ماجرا حد وسط این دو را پیدا کنی؟ این دو چیست؟ گفتی یکی عبد حقیقتم حق و حقیقت، دیگری اسیر نفس. تو چگونه می خواهی میانه این دو را پیدا کنی؟
صحبت از جمع: میانه این دو بسیار حساس و ظریف است من فکر می کنم که با نگاه کردن به قرآن، شما بارها فرموده اید که هرچه که خداوند فرموده انجام بدهید انجام بده و هر چه فرموده انجام ندهید، انجام نده در این صورت می توانم به آن حقیقتی برسم که درست است.
استاد: عالیه فقط این جا یک چیزی وجود دارد. ما همیشه گفتیم قرآن هر جا گفته باید ها را انجام بده، هرجا گفته نباید ها را انجام نده. آیا شما و بقیه دوستان تمام آن چیزی که قرآن گفته انجام بده و آن چیزی که گفته انجام نده در یک لیست دارید؟ ندارید و چون ندارید هر امری که در زندگی تان اتفاق می افتد براساس خواستتان انتخاب می کنید. انجام بدهم یا خیر، بخورم، نخورم. این از آن نکاتی است که بسیار مخرب است، ما بایستی از بچگی یاد می گرفتیم، حالابه هر دلیل یاد نگرفتیم، یادمان ندادند، گفتند و زیر بار نرفتیم و 1001 دلیل دیگر. ولی امروز دیگر یواش یواش داریم به پایان عمر نزدیک می شویم، امروز دیگر باید پیدا کنیم، چطور؟ گفتیم لیست کنید. بحث این جاست ما هر روز زندگی می کنیم و در هر لحظه ما یک امری در دنیا وجود دارد که آن امر یک نهی دارد، یک تأیید، من باید چیکار کنم؟ من گم شدم، یک عمر که پیدا نکرده بودم، الان چه کنم؟بنده می گویم آن مسائلی که در زندگی ما وجود دارد و به طور مداوم تکرار می شود دسته بندی کنیم، در چیزهایی که می خواهیم بخوریم، در پوشیدنی ها، در ارتباطات و.... . سریعاً خط قرمزها را پیدا کنیم. اول خط قرمزها که از آن حد بیشتر نرویم لااقل لب آن بایستیم. اما اگر خط تأیید دارد آن را یک کمی، کمتر استفاده کردیم دیرتر شد یه ذره یه ذره اشکال ندارد، ولی خط قرمزهایم را رد نکنیم. ما امروز خط قرمزهایمان را رد می کنیم. در معاملاتمان خط قرمز ها را رد می کنیم. اطلاعاتمان کم است، درست و غلط هایمان سلیقه ای است، ما براساس سلیقه زندگی می کنیم. اگر سیانور بگذارند سلیقه ای می خوریم؟ نمی خوریم، چرا نمی خوریم؟ چون می کُشد. اما اگر در یک محفلی مشروب بگذارند، می گویند این درصدش کم است. مست نمی کند، می گوید: حالا بگذار ببینم چطور است یک ذره بخورم، نداریم. انگور می ریزیم در کوزه و می خواهیم سرکه درست کنیم تا40روز در آن باید مهر و موم شوداگر یادت برود و حواست پرت شود و 35 روزه آن را باز کنی، مشروب است همه را بریز آشغال دانی ولی می ریزی؟ می گوید حالا بگذار یک امتحان کنم ببینم واقعاً مزه مشروب می دهد؟ کلّی برای این پول دادم. خط قرمز ندارد، سلیقه ای عمل می کند. برای این که این بلا به سر ما نیاید باید خیلی زود پیدا کنیم که چه باید بکنیم، چه باید نکنیم. در مدرسه سالیان دراز درس دادم به محض این که زنگ می خورد من اینطور اینطور می کردم همکاران لباسم را می کشیدند که بگیر و بنشین. اوایل خجالت می کشیدم، بالاخره یک جایی صدای من درآمد گفتم نمی آئید، نیائید. می گفتند: مگر آموزش و پرورش چقدر به تو پول می دهد که این قدر حرص بچه ها را می زنی؟ گفتم کم است؟ خب نمی مانم می روم جای دیگری که مبلغ بیشتری بگیرم ولی الان این جا هستم هر دقیقه ای که از ساعت کلاس شاگردهای من زده می شود، مبلغی از پولم حرام می شود. من این حلال و حرامی را یاد گرفته بودم. خط قرمز ها را پیدا کنید و روی آن ها استوار بایستید، هیچ راه دیگری نداریم. سلیقه ای عمل کردن هم به درد نمی خورد، یک مقدار سلیقه هایمان را دور بریزیم. چه کسی به ما گفت که شما با سلیقه ات می توانی قانون بنویسی؟
صحبت از جمع : بنده دیدم جز یک سری ویژگی های خودم که آن ها را دارم و به آن ها واقف هستم چیز دیگری جلو نیامد. من مسئولیت پذیر هستم، متعهد هستم و ویژگی هایی که دارم نمی دانم اگر این سوال شما وسعت دارد که در اجتماع، در جامعه، در دید مردم این مدلی هست و ما باید این مدلی نگاه کنیم. اگر می خواهیم خودمان را معرفی کنیم باید در آن الگو باشد.
استاد: شما خودت را چطور می بینی؟
صحبت از جمع: ویژگی های خودم را که خیلی آشکار بود دیدم. ادامه
استاد: در همه امور مسئولیت پذیری؟
صحبت از جمع: بله.
استاد : یعنی ممکن است موردی پیش بیاید و از انجام آن خوشت نیاید ولی مسئولیت آن را قبول کنی؟
ادامه صحبت از جمع: مجبور هستم. اگر هم خوشم نیاید حالا یا واگذار می کنم به کسی که بتواند آن را انجام دهد یا این که در حالت اجبار آن را انجام می دهم.
استاد: بسیار عالی. دانه دانه ویژگی ها یعنی چه؟ ما می گوئیم تو چه کسی هستی؟ فلانی مسئولیّت پذیر است. بعد در حیطه زندگی اش نگاه می کند، آیا این جا هست؟ این جا هست؟ این جا هست؟ این جا نبوده، چرا نبودی؟ باید آن را پیدا کنی و اصلاح کنی وگرنه فلانی مسئولیت پذیر نیست. در علم هندسه یک قانونی داریم به اسم قانون خلف، قضایای هندسی را می توانی اثبات کنی. یک نفر می آید و یک دانه خلاف تو را می گیرد می گوید این درست نیست. اگر یک دانه این طوری بیاورد تمام اثبات تو را پائین می ریزد. حالا بگذارید یک مثال جالب بگویم؛ می گفتم مهریه می کنید بفهمید دارید چه کار می کنید. مهریه ای بکنید که آقای داماد اگر همان موقع آن را داری قبول کن اگر نداری قبول نکن. اگر دامادی این مهریه را قبول کرد درحالی که ندارد، طبق قانون هر قراردادی یک بندش مخدوش باشد باطل است؛ حالا ببینید چقدر از این عقدها باطل است.
صحبت از جمع: این طور که شما می فرمائید یعنی این که ما باید کامل کامل باشیم. مگر قرار است که ما این طوری باشیم؟ این طور که می شویم معصوم.
استاد: مگر ما نیامدیم این جا برای این که کامل شویم؟
صحبت از جمع: درست است، پس آن جایی که می گویند انسان جایزالخطا است چه؟ ادامه
استاد: انسان جایزالخطا نیست هرکسی گفته کلاه سر ما گذاشته است، ممکن الخطا است.
صحبت از جمع: کسی که معصوم است حتی ممکن الخطا هم نیست . بعد شما می گویید صددرصد، اگر ما یک بار من مریض شدم و مسئولیتّی را که باید بردارم به خاطر حال جسمانی نمی توانم بردارم، آن وقت آن جا آن خلاء ایجاد می شود.
استاد: اشکال ندارد، شما بیمار هستید.
ادامه صحبت از جمع: اگر من مثلاً 90 درصد مواقع مسئولیّت پذیر بودم وحالا در آن 10 درصدی که حالا برحسب اتفاق یا برحسب یک سری چیزهای خاص اتفاق افتاده و من نبودم، در نتیجه من مسئولیت پذیر نیستم درحالی که من هستم. هم خودم مدعی هستم و هم اطرافیان می توانند تائید کنند.
استاد : نه، اصلاً منظور این نیست. ما وقتی می آییم و مسئولیت پذیری شما را بررسی می کنیم و دانه دانه پیش می رویم. یک جایی می بینیم ای وای، این خالی است، نبوده، خب چرا نبودی؟ دنبال دلیل می گردی..
ادامه صحبت از جمع: منظور شما این است که از عمد نبودم؟
استاد: خیر، اگر دلیل منطقی و به جا است هیچ اشکالی ندارد. خانم باردار می شود و زایمان می کند. خانم 9 ماه تا یکسال می تواند برود و استراحت کند، یعنی چه؟ یعنی محل کار نباشد، آیا می توانیم بگوئیم او مسئولیت پذیر نیست؟ چرا هست، از یک نقطه کاملاً قانونی و به حق دارد استفاده می کند. این را دقت کنید مسئولیت پذیر بودن یا نبودن یک فرد بررسی می شود در بررسی اگر دلیل منطقی و درستی وجود نداشته باشد، تخطّی کرده است، خب چه کسی می فهمد؟
صحبت از جمع: خودمان متوجه می شویم. ادامه
استاد: وقتی خودت فهمیدی هم قاضی هستی، هم دادستانی، هم وکیل مدافع، آن را حل کن. هیچ کسی نمی آید برای تو کاری کند، تو خودت باید آن را حل کنی. ولی رها نکن، به عنوان یک پرونده مختومه و نیمه تمام آن زیر نگذار.
ادامه صحبت از جمع: مثلاً منعطف بودن؛ فلان جا با انتخاب خودم نمی خواهم منعطف باشم. می خواهم سر آن چیزی که می خواهم بایستم، نمی خواهم انعطاف داشته باشم، این آن وقت خلاء ایجاد می کند؟
استاد: هیچ اشکالی ندارد . ولی مدعی نباش که من آدم بسیار منعطفی هستم.
ادامه صحبت از جمع: دوباره انتخاب خودم است. در نهایت می توانم بگویم که من در90 درصد مواقع منعطف هستم ولی نمی توانم بگویم100 درصد.
استاد: تمام شد. شما می توانی همین را بگویی، من90 درصد،80 درصد منعطف هستم و در بعضی جاها هم انتخاب می کنم که منعطف نباشم، هیچ اشکالی ندارد.
ادامه صحبت از جمع: آن وقت آن صحبتی که شما می فرمائید ما آمده ایم این جا که همه ویژگی ها را به طور تمام و کمال داشته باشیم، چه می شود؟
استاد: خب شما نمی خواهی داشته باشی.
صحبت از جمع: با وجدان خودم دچار چالش می شوم.
استاد: زوری که نیست، نخواستی باشد . من می گویم می خواهیم که باشد، من اراده کرده ام که باشد. شما می گویی نه من در توانم نیست،50 ،50 کافی است، خب باشد، کسی زور نگفته است. ما به کسی برچسب نمی زنیم. ما می گوئیم بهترین حالت ممکنه چه چیزی است؟ می گوییم آن بالا همه چیز این رنگی می باشد. یکی می تواند خودش را می رساند، یکی نمی تواند، یکی در این طبقه می ایستد، یکی در فلان طبقه می ایستد، یکی می گوید اصلاً قید رنگ را زدم و می خواهم بروم در سیاهی، خب برو، مانعی نیست. ما این گفتگو را آغاز کردیم برای آن که آدم ها جایشان را پیدا کنند، بیخودی ادعا نکنند. طرف می گوید من آدم عاطفی هستم، خوب است ولی من آن قدر رفتار غیرعاطفی از او می بینم. تو نمی توانی مدعی باشی که عاطفی هستی تازه به خاطر عاطفی بودنت احقاق حق هم می کنی، طلب هم می کنی. خب نیستی، الان چه می خواهی؟ نمی شود . خیلی سخت است.
استاد: یکی از دوستان گفتند خیلی سخت است، باور کن هنوز رنگ و روی او جا نیامده است. برگردی و نگاهش کنی سفید سفید است. چون حس کرد که چقدر فاجعه بزرگ است. عیبی ندارد، این حس، خیلی حس خوبی است.
صحبت از جمع: وقتی شروع کردم به فکر کردن، برای من یک مواجهه ای پیش آمد با آن خود درونم که خیلی خیلی قشنگ بود، من نبودم، او بود. برای من شبیه دریا بود، آن عظمتی که داشت، آن شوقی که داشت تا ظاهر شود. و احساس کردم من آن را محبوس کردم و نمی گذارم او زندگی کند. او خیلی دوست داشت به جای من زندگی کند ولی متأسفانه من داشتم به جای او زندگی می کردم. یعنی اگر بخواهم بگویم شبیه یک دریایی بود که من در سطح آن هستم، نور خورشید به آن اثر می کند، اگر یک قایق موتوری رد شود اثر می کند و یک جاهایی انتخاب می کند که یک رفتارهایی را داشته باشد. یعنی تا حالا این طوری پیش رفته است از یک جاهایی انتخاب کرده که یک رفتارهایی را داشته باشد. یک سری از آن ها غلط بوده، یک سری در اثر بازتاب او بهتر بوده است. ولی راجع به خودم چیزی قابل عرض نداشتم فقط آن فرصت برای من به وجود آمد که ببینم آن چقدر قشنگ است و از او دعوت کردم که یک وقت هایی بیا و به من بگو که چه کار کنم، شاید نتواند کامل ظاهر شود ولی، چند جا از او سؤال کردم، اگر تو این جا بودی چه کار می کردی؟ مثلاً یک جواب هایی دارد که با عملکرد من خیلی متفاوت بود ولی سرشار از آرامش بود، یک آرامشی که هیچ چیزی در دنیا نمی توانست آن را به هم بزند. بزرگ ترین اتفاق مثل یک سنگ بزرگ که در دریا بیاندازند، اثرش این قدر بود، روی دریا تأثیری نداشت شاید یک ذره آب می آمد بالا و می رفت پائین ولی دریا در آرامش مطلق بود.
استاد: .همه هدف همین است. اگر آدم ها در جایی که باید باشند، باشند. هیچ چیزی آن ها را به هم نمی ریزد یعنی به هم ریختن آن ها در حد همان یک تکه سنگی است که در آب می اندازند سطح آب را یک ذره دایره ای می کند و بعد دوباره به حالت اولش بر می گردد. خیلی خوب است، ان شاءالله که خدا توفیق بده تا بهتر از این باشی.
صحبت از جمع: الان که داشتم به حرف های دوستمان گوش می کردم که به آرامش رسیده بود، من دقیقاً نقطه مخالف دوستمان بودم. چون همیشه خودم را در این سال ها در مظان اتهام قرار می دهم و می گویم که اگر به من می گفتند: تو که هستی؟ می گفتم بنده خدا هستم، پس تو چطور بنده خدایی هستی که هنوز نمی دانی با بنده خدای دیگری چطور رفتار بکنی؟ این مرا منقلب می کرد. در ادامه این موضوع وقتی که به حرف دوست دیگرمان گوش کردم آیات قرآن به ذهنم آمد که خداوند در قرآن مراتب قرار داده از کارهای راحت مثل حج، نماز، روزه یک جایی هم می گوید جواب بدی را به نیکی بدهید، آیه صریح داریم. این آن مراتب است که من یک جایی انتخابم نیست که این کار را انجام بدهم و آن باعث می شود که من منقلب بشوم دوست دارم انجام بدهم ولی چون نمی توانم هنوز به آن نقطه نرسیدم منقلب می شوم و خیلی زیاد اذیت می شوم.
استاد: در نتیجه دیگر ادعای آن را هم نمی کنید. هر چیزی اندازه خودش را دارد مگر می شود نمره ۱۶ بگیرید بعد عشق و کیف نمره۲۰ را بکنید؟ نمی شود خواه ناخواه به اندازه ای که ما عمل می کنیم و می فهمیم در دنیا از آن آرامش و امنیّت بهره می بریم،. دوستمان خیلی قشنگ گفتند که تازه فهمیدم یکی دیگر آن زیر آب است، آن من هستم یا به عبارت بهتر آن است که من باید باشم این که رو هست کمی این طرف و آن طرف دارد می چرخد، خیلی مهم است.
صحبت از جمع: فکر کردم که من بنده ای هستم که یک رسالتی را در این دنیا باید انجام بدهم و مطمئن هستم که این رسالتی که هر انسانی باید انجام بدهد خداوند اَبزار و نشانه هایش را برای آن فرد قرار می دهد چه بسا شما بارها گفتید به لحظاتتان شاهد باشید و حضور داشته باشید این خیلی می تواند کمک کند ما بتوانیم آن نشانه ها و اَبزار را ببینیم و بتوانیم آن رسالتی که هر روز باید انجام بدهیم را به عهده بگیریم، یکی از دعاهایی که صبح از خواب بیدار می شوم این است که خداوندا به من آن توانایی را که لازم هست بده که بتوانم آن کار خیری را که امروز رسالتش به گردنم هست انجام بدهم، فکر می کنم خداوند خیلی کمک حالم هست، بعضی وقت ها یک حس عشق وافر و خوشحالی زیادی بی دلیل در وجودم احساس می کنم.
استاد: از این حس ها در درون همه ما وجود دارد و می توانیم پخش کنیم و می توانیم به دیگران ببخشیم. همه ما فکر می کنیم اگر من این کار را برای دوستم انجام دادم و نداند بی ارزش است، باید یک وقتی انجام بدهم که او بداند و این بدترین حالت ممکن است، اکثر آدم ها این کار را می کنند. یک چیز جالبی که امروز اتفاق افتاده بود یکی از دوستانی که حضور ندارد برای من نوشت که من نمی توانم بیایم من خیلی سال است که تلاش کردم به او بفهمانم خودنمایی کار بدی است پیش دیگران خوب جلوه دادن آن هم به ناحق کار بدی است. سؤال دیشب من این ضربه مهلک را زد که به خودش بیاید و اقرار کند بسیاری از اشتباهات من در زندگی، بسیاری از مسائلی که تحمل کردم امروز می بینم فقط برای این است که می خواستم دیده بشوم، دیده شدن خیلی خوب است، بد نیست ولی به چه قیمتی بد است؟ اگر دیده شدن ما به قیمت این باشد که یک چیزی که در درون ما وجود ندارد به غلط به دیگران غالب بکنیم این بد است، هم حس بدی به خودمان می دهد و هم در اطرافیانمان به مرور آن حس بد را بوجود می آورد، خیلی بد است و من متأسفم که بگویم در این ماجراها از این گونه احساسات بسیار برخوردارم و با آن روبرو هستم و در این ماجرا ها آزار دیدم.
صحبت از جمع: یاد دوستی افتادم بعضی وقت ها با ایشان که صحبت می کردم زمانی که خیلی عصبانی بودم می گفتند زندگی در جریان است زندگی متوقف نمی شود که شما حالتان خوب شود بروید انتقام بگیرید. بگذر، رد شو، عبور کن، بعضی وقت ها به خودم می گفتم چقدر خوب خوش به حالشان که این طور فکر می کنند این قدر وسیع هستند، به مسائل گیر نمی کنند.
صحبت از جمع: من نیازها را احساس می کنم وقتی می خواهد به نقطه تعادل برسد منیّت ها را مدیریت می کند، قضاوت ها را هم همین طور انگار همه آن ها در یک خط عمل می کنند اگر به درستی عمل بشود. صحبت های همه دوستان را همیشه ارج می نهم و لذّت می برم. این سهیم شدن و به اشتراک گذاشتن مطالب کمک حال خود من است شاید من چون معلم هستم وقتی که مثال می زنم احساس می کنم مخاطبم بهتر می فهمد، کاربردش را می بیند، شما وقتی می گویید به آرامش می رسم در سایه چه چیزی به آرامش رسیدید؟ یک مثال بزنید، الان خشمگین شدم چطور خشمگین شدید؟ بگویید، یک وقتی هست مسئله شخصی هست نمی توانیم بگوییم طبیعی است، من می خواهم مسئله ای را که دارم به اشتراک بگذارم، یک روز ساعت 10 شب آمدم خانه، نماز مغرب و عشاء را نتوانستم اول وقت بخوانم. همسرم گفتند بیا اول یک چای بخور بعد برو نماز بخوان، گفتم اول باید بروم نماز بخوانم. با دوستان گروهمان که سهیم شدم مرا راهنمایی کردند که چه اشکالی داشت خدا که از حق خودش گفته می گذرد اما این حق الناس بود اول می نشستی ۵ دقیقه پیش همسرت چای می خوردید بعد نماز را می خواندی. یک موقع هست با نیازها به تعادل می رسید، خیلی مشخص است، خط قرمز است، ولی این قسمت بکن نکن اش معلوم نیست و برای من سخت بود، که من باید کدام انتخاب را داشته باشم؟ آن نیاز من چگونه نقطه تعادل خودش را در این مسئله پیدا می کند؟ ذهنیت من تدین و شیعه گری است این برای من خیلی پررنگ است و از آن طرف می گویم اگر بروم چای را با همسرم بخورم یک کاری است که به نقطه خوبی نرسیده می خواهم شما مرا راهنمایی کنید کجا مشکل دارد من کجا اشتباه فکر می کنم؟ نقطه تعادلم را درست پیدا نکردم اگر درست پیدا نکردم نقطه تعادل کجاست که من پیدا نکردم؟
استاد: دوست عزیز به یک نکته دقت بفرمایید، ما امر نماز را داریم که تازه ساعت مقرر آن هم مقدار زیادی گذشته، یکی هم کلام همسر و توجه همسر را داریم، خوب می گوییم چکار کنیم؟ نفس می گوید حالا هنوز مانده تا وقت نماز تمام بشود هیچ اشکالی ندارد، خداوند مهربانی به همسر را واجب کرده شما را در این نقطه راحت گول می زند اما شما حواستان جمع است می گویید همسر عزیزم دست شما درد نکند، سر همسرم را هم می بوسم دستش را می بوسم که به من توجه کرد و برای من چای آورد، خانم لطف کن نگه دار من نمازم را بخوانم بیایم این گونه بهتر به من می چسبد پیش شما بنشینم چای بخورم، ببینید کدام قشنگ تر است هم محبّت همسرتان را بی قدر نکردید پاسخ او را دادید، توجه را رساندید و هم امری را که به آن می گویید نماز و واجب می دانستید به موقع بخوانید حالا هم کمی دیر شده انجام دادید، به نمازتان نگفتید بایست همسرم به من محبّت کرد باید به او احترام بگذارم، به همسرتان هم نگفتید تو هم بایست حرف نزن من اول نماز دارم نه، از او تشکر کردید رفتید نمازتان را خواندید به همین سادگی، دنیا اصلاً جای سختی نیست، جای بدی نیست. احکام دین ما احکام بسیار ساده ای است به شرط این که بتوانیم در زندگی مان ساده نگر باشیم. ما ساده نگر نیستیم برای همین هم گرفتار می شویم.
صحبت از جمع: از شما خواهش می کنیم یک چیز هم شما به ما یاد بدهید.
استاد : من یاد نمی دهم، من یک جور بودن را تعریف می کنم. همان طور که دوست عزیزمان گفتند من هم مثل ایشان در مدت زمان زیادی است که در چالش بسیار بزرگی به سر می برم و آن چالش این است چرا من؟! چرا همه چیز من؟! چرا همه کار من؟! چرا؟! شاید اگر من هم بروم و جسمم را مورد آزمایش قرار بدهم به من نگویند 75 سال به من قطعاً می گویند 90 سال چون جسم من فرسوده تر از این گفتگو هاست، خب چرا؟ باید بروم دنبال خودم، من با بقیه کاری ندارم، با همه آن هایی که به نوعی به من فشار وارد کردند کاری ندارم، بر می گردم روی خودم. در این یک هفته اخیر یک کشف خیلی عجیب کردم از سویی قشنگ بود و از سویی یک مقداری ناراحتم کرد. همیشه از زمانی که خودم را شناختم محبتّم نسبت به دیگران جاری بوده است از وقتی که خیلی کوچک بودم حتی مدرسه هم نمی رفتم. یک خانم پیری در همسایگی داشتیم صدایش می کردیم عمه پیری، در یک اتاق کوچک اجاره ای زندگی می کرد. وقتی در حیاط دور باغچه ها بازی می کردم همیشه یک چشمم در اتاق او را می دید. عمه وقتی از اتاق بیرون می آمد و می دیدم آستین هایش بالاست می فهمیدم که می خواهد دستشویی برود و بعد هم وضو رفتن به دستشویی باید آفتابه را از توالت در می آوردیم سر شیر حوض از آب پر می کردیم و در توالت قرار می دادیم تا طرف برود توالت، همان کاری که من و بقیه افراد برای خودمان می کردیم. من بدون این که او متوجه بشود این کار را برای او انجام می دادم. هیچ وقت هم به او نمی گفتم که کار من است، او می رفت آفتابه را بردارد می دید پُر است، همیشه هم یک خنده ای می کرد و می گفت آخیش. تا یک دفعه یکی از خانم های همسایه، زن جوانی هم بود، خیلی هم حسود بود، خیلی جاها هم بُخل داشت یکبار پس گردن مرا گرفت و گفت چرا این کار می کنی؟ گفتم خُب پیر گناه دارد! گفت تو این کار را می کنی که همه فکر کنند تو خیلی خوب و مهربانی، من تا آن موقع به این مسئله فکر نکرده بودم تازه بعد از آن به فکرم افتاد راستی راستی مردم اگر بدانند فکر می کنند من خیلی مهربان هستم، چه دختر خوبی هستم. یعنی مهربانی برای من از همان موقع تا الان این شکلی بود، بعد فکر کردم چرا و چگونه ممکن این همه سال طول بکشد؟ دیدم مهربانی شیر آب است، جلوی شیر آب بایستید و آن را باز کنید این آبی که از شیر آب بیرون می آید نه این طرفی می رود و نه آن طرفی و نه به جای دیگر می رود، فقط یک جا می رود. آن جایی که تو آن را باز کردی، نه؟! چه موقع بسته می شود؟ وقتی که تو شیر را ببندی. محبّت برای من مثل شیر آب است. بقیه می خواهند باور کنند خُب بکنند و از آن سود ببرند، باور نمی کنند الهی سرتان سلامت باشد گردن خودتان. من به هیچ کسی در این عالم محبّت نکردم که در اِزای آن چیزی بگیرم. هر کسی فکر کرده این طور است بیاید ادعا کند جوابش را می دهم. من در زندگیم با محبّت معامله نکردم. یک چیز جالب تر بگویم، خیلی از شما نسبت به من محبّت دارید دستتان درد نکند برای من سوغاتی می آورید، هیچ کسی باو نمی کند اگر بگویم آن را در کمد بگذارم چه خوردنی، چه پوشیدنی، یکماه نگذشته یادم می رود چه کسی برایم آورده، گاهی اوقات یک هفته نگذشته یادم می رود چه کسی آورده، چرا یادم می رود؟ آیا خیلی بی مِهر هستم؟ نه من با مِهرم ولی نمی خواهم به ذهنم نگه دارم مثلاً خانم فلانی رفته سفر و آمده این را برای من آورده پس حواسم باشد دفعه بعد بزرگتر را برای او ببرم، به هیچ کسی هدیه نمی دهم برای این که عوض آن را در آورده باشم، فقط هدیه می دهم برای این که آن لحظه از قلبم گذشته است دلم می خواهد به خانم یا آقای فلانی این هدیه را بدهم. هر جا دوست دارم محبّت می کنم که معمولاً محبت من به دوست داشتن من کار ندارد چون خیلی ها را دوست ندارم. به جرأت می گویم خیلی ها را الان تو زندگیم دوست ندارم ولی محبّتم، انرژی وجودیم را از او قطع نمی کنم. خدای من عشق است، خدای من محبّت است. اگر آمدی و گفتی من بنده خدا هستم باید یک چیز تو به این خدا بخورد. بچّه به دنیا می آید یکی می گوید شکل پدرش هست، یکی دیگر می گوید شکل مامانش و.... یک بچه است تو ادعا می کنی بنده خدایی، بنده خدا چه چیز تو به خدا می خورد آن را رو کن. نیازهایتان را پیدا کنید، نیازتان را متعادل کنید، نَکُشید، نیاز کُشتَنی نیست همچون نفس است. نیاز مثل ابلیس است، مثل مَلِک است هیچ کدام از این ها مُردنی نیست تا وقتی که تو این لباس تن را تحویل بدهی بروی آن وقت بعدش چه می شود من نمی دانم چون من هنوز تحویل ندادم که بروم که بدانم بعد از مُردنم چه می شود. نیاز کُشتنی نیست، نیاز به محبّت داری، نیاز به دیده شدن داری هیچ اشکال ندارد صراحتاً بگو من دوست دارم شما من را ببینید، من هم کنارتان هستم ولی ادعا نکن، خرابکاری نکن. شما دوست داری همسرت تو را ببیند، خیلی نیاز به جا و قشنگی است ولی به خودش اِبراز کن، بگو من به عنوان همسر تو نیازم است که تو مرا ببینی، زیباییم، قد و قواره ام، پخت و پزم، سلیقه ام، خانمیم، هر چه که هستم. می گوید قبول نمی کند، اشکالی ندارد چون جواب خدا را باید پس بدهد تو نیازت را به او گفتی دیگر، موظف است نیاز تو را برآورده کند؛ ولی نیازت چقدر است؟ تا کجا پیش می روی؟ این خط وسط را پیدا کنید و براساس آن خط وسط حرکت کنید در غیر این صورت شدنی نیست. هر روز از خودتان بپرسید تو چه کسی هستی؟ خیلی ساده به شما بگویم آش خاله تان است بخورید پایتان نوشتند، نخورید هم پایتان نوشتند و تا روزی که از دنیا بخواهید لباس بکنید و بروید باید بفهمید چه کسی هستید. وقتی شما را در قبر می گذارند اگر بخواهی ادعا کنی من امّت رسول خدا و حجّت های خدا روی زمین بودم باید زبان داشته باشی حرف بزنی نه این که اعمالمان جلو بیاید و هول کنیم همه چیز یادمان برود. باز هم می گویم نیازهایتان را نکُشید، تو زیاد شکلات دوست داری بخور یک جایی می رسی می بینی چربی خونت بالا رفته دیگه مجبوری نخوری ولی اگر امروز اراده کنی به جای 4 تا شکلات 2 تا بخوری تو بَرَنده ای. خوردن، آشامیدن، خوابیدن، تفریح کردن، فیلم دیدن، فضای مجازی رفتن. ببینید شما را از کجا تا کجا آوردم! شما را از آن جا آوردم که انقدر تو این مغزت تلنبار کردی در حال انفجار است خالی کنید، این ها اگر تنظیم نشود امکان پذیر نیست.