جلسه یازدهم سلسله جلسات معرفت
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: سلسله جلسات معرفت
- بازدید: 2643
بسم الله الرحمن الرحيم
با نام و ياد دوست كه هر چه هست از اوست ،هر وقت به كلمه دوست فكر مي كنم به حقيقت مي بينم كه اطلاق كلمه دوست بر خداوند زيبا ترين حالت است، با نام و ياد دوست كه هر چه هست از اوست .
درجلسه پيش گفتيم خدمت دوستان كه اون گوهري كه هر كس از خودش خبر مي دهد و به كلمه من ،اَنَا، I زبونهاي ديگه را بلد نيستم، ازش ياد مي كنيم غير از بدنه، يادتونه؟ گفتيم دَسته، بعد دست را قطع كرديم ديديم كه باز هم من سر جاشه، گفتيم پاست قطع كرديم ديديم سر جاشه، يك كليه را درآورديم باز هم ميگه من پس سر جاشه، گفتيم قلب و سر، خوب اگه يكيش نباشه مي ميره طرف، شايد اينها ست، اما بعد آمديم گفتيم حالا فرض كنيم كه نيست، شروع كرديم جلوتر رفتيم ديديم كه وقتي كه فكر مي كنيم وقتي به چيزي انديشه مي كنيم قلب، سر و همه اعضا كنار مي ره و هنوز من هست .باز گفتيم كه اين اعضا رهزن فكرند نمي گذارند كه ما خيلي خوب به اين واقعيت پي ببريم، كه متاسفانه تو خيلي از ماها خيلي هم صدق مي كند، چرا، مياد تمركز كنه دستش درد ميكنه همه توجهش ميره به درد دستش، مياد تمركز كنه قفسه سينه اش درد مي كنه همه حواسش ميره اونجا ،مياد متمركز بشينه پاش خواب ميره تمام توجهش ميره اونجا. گفتيم اين اعضا رهزن فكرند نمي گذارند حركت كنه ،امروز يك دليل ديگر هم مي خواهيم بگوئيم نه از خودمان يك دليل تجربي از ابتكارات فيلسوف بزرگ شيخ الرئيس ابو علي سينا كه همتون خوب مي شناسيد افتخار ما ايراني هاست ،ميگن اين استدالالات تو فلسفه دكارت فرانسوي هم هست باز اومدن گفتن كه واليو و فورلاني هر دو تاشون معتقدند كه دكارت هم اين دلايل تجربي را كه بكار برده و استدلال كرده برگرفته از سخنان ابو علي سيناست، پس باز برمي گرديم به اينكه ابو علي سينا ارائه كرده، اين دليل تجربي در كتاب اشارات و تنبيهات است كه معمولا به اشارات معروفه اين كتاب و كتاب شفا ،ابن سينا ميگه كه بيائيد تصور كنيد اندام ما كل بدن همه چي در نهايت تندرستي است ،هيچ نقصي ،هيچ سختي و هيچ كمبودي در اندام شما وجود ندارد چشمها بسته، انگشتها از هم باز حتي به هم نيفتادند، دست ها و پا ها از هم باز حتي به هم تكيه نده ،تو هوايي كه گرمي اون هوا به اندازه گرماي بدنتونه، تو فضايي آرام و خاموش بدون هيچ سر و صداي بيروني، نه بر چيزي ايستاده باشي نه به چيزي وابسته، در همين ابعاد هيكل به يكباره آفريده شدي، در اون حال به تنها چيزي كه آگاهي به بودِ خودته ،از همه چيز ناآگاهي، ماهيت دست ها ،ماهيت پاها، عملكرد قلب،عملكرد ريه و كليه ،گرماي كم ،گرماي زياد، سر و صداهاي بيروني ووو .يكباره آفريده شدي نسبت به همه اونها ناآگاهي تنها چيزي كه به اون آگاهي به اين بود است، خب مي گوئيم چون تندرستي به هيچ دردي به واسطه هيج دردي از اعضات آگاه نمي شوي دليل نداره از اعضات آگاه شي،چون خردمندي و در صحت عقلي هستي چون گفتيم همه چيز كامله، به ذات خويشتنت آگاهي .چشمات بسته است به بدنت نگاه نمي كني بهش توجه نداري كه آيا اين بدن تو است يا چيز ديگري و با تو چه نسبتي داره، دستها و پاها و انگشتهاي دست و پا از هم جدا هستند، به هيچ جايي برخورد نمي كنند ،توجهتان به هيچ عضوي نيست، هواي اطرافتان با دماي بدنتان يكسان است،پس سرما وگرما مفهومي پيدا نمي كنه، فضا آرامه، بدون هيچ سر و صداي بيروني كه تا توجه شما را به اون سرو صدا جلب كنه ،به چيزي وابسته نيستي تا به اونا نديشه كني ،روي چيزي نيستي در حالت معلقي، كه به چيزي تكيه كرده باشي، ايستاده باشي كه متوجه اون چيز بشي ،خلاصه چون به يكباره آفريده شدي هيچ حالت توجهي به اعضا و اندامات نداري در حالي كه اگر تدريجي آفريده شده بودي متوجه بزرگ شدنشون مي شدي، رشد شون مي شدي، شايد باز توجه شما را جلب مي كرد، اما يكباره آفريده شدي ديگه نمي توني بگي بدنم، ديگه نمي توني بگي مغزم ،قلبم ،خونم چون به هيچ كدوم واقف نيستي، به هيچ چي آگاهي نداري اما در عين بي آگاهي به خويشتنت آگاهي ، به اين بود آگاهي، پس اون گوهري كه به من يا زبانهاي مشابه فارسي كه ما مي گوئيم "من" ، بِهِش اشاره مي كنيم ،اون گوهر، موجودي است غير از اين بدن ،چون بدن را از حيطه آگاهي خارج كرديم اما هنوز" من" ، اين اصل مهمي است .
خب پس اون گوهر غير از بدنه حالا مي خواهيم بدانيم وابستگي ميان اون گوهر و اين تن چطوري است ،امروز همش مي خواهيم سوال كنيم، مقايسه ميكنيم آيا تن در بودِ خودش ،در پيوند اندامهاش با هم ديگه به اين گوهر پايدار است ،استوار است ؟يا در بود ،به اين گوهر وابسته نيست ؟اين دستها ، اين پاها، اين بدن، در بودن اين گوهر كه غير از بدنه به هم پيوسته است يا پيوستگيي ندارد؟ آيا اين گوهر كه جز تنه، در تن يا روي تن نباشه ،اگه باشه كه خب روشه ديگه، كه بايد بپرسيم كجاشه، حالا اگر روي تن نباشه، توي تن نباشه، كجاست ؟كجاست ؟تن اون را چطور داراست ؟و او را چطور بكار ميكشد؟ عجب اين كلمه من بلايي است ، هيچ وقت اين جوري بهش فكر كرده بوديد؟ آيا اين گوهر با تن نسبتش مثل آهنرباست با خرده آهن ،كهربا با دانه هاي كاه كه جذب ميكنه و كششي دارد به سمت خودش مي كشد؟ آيا اين گوهر با تن چنين كششي دارد؟ چنين جذبي دارد؟ آيا تن و اين گوهر هر دو به هم نياز دارند؟ يكسان نياز دارند؟ يا يكي به ديگري فقط نياز دارد؟ اگه يكي ،كدوم يكي؟ آيا نياز اين دو نسبت به هم متفاوته، شكلش فرق ميكنه؟ يعني يكي براي بودنش و ديگري در كارهاش به اون نياز داره؟ اون گوهر تو برخي از كارهاش مثل خوردن و بوئيدن و شنيدن و امثالهم نياز به تن داره؟ در انديشه كردن،دانايي به خود، دانش پژوهي و مثل اينها از تن بي نيازه؟ همه اينها را بايد جواب بدهيد ها، بايد بهش فكر كنيد ها، اگه بهش جواب ندهيد نمي توانيم پيش بريم ها ،آيا در آغاز دانش پژوهي اين گوهر وجود، به تن نياز داره و در آخر كار بهش احتياج نداره؟ ميشه فكر كرد كه همواره تن در بودِ خودش پيوستگي اندامها به يكديگر به اين گوهر نياز دارد كه اگر اين گوهر نباشه از هم گسسته ميشه؟ اين جوره؟ برزوي طبيب تو كتاب كليله و دمنه صفحه 69 باب برزوي طبيب مي گه:" كه بُنيَت آدمي چون آوندي ضعيف است ،پر اخلاط فاسد از چهار نوع متضاد و زندگاني آن را به منزلت عِمادي، چنان كه بت زرين كه به يك ميخ تركيب پذيرفته باشد و اعضايش به هم پيوسته كه هر گاه ميخ بيرون كشيده شود در حال از هم باز آيد". برزوي طبيب همين را مي خواهد بگويد، بنيت آدمي چون آوندي ضعيف است ،وجود جسمي آدم ضعيفه ،چهار نوع خلط فاسد متضاد هم كه درآن است اما زندگاني يعني همان گوهري كه بهش مي گوئيم من ،در اين وجود مثل اون ستون وسطي است ،كه اگر اين كشيده بشه همه از هم ديگه پاشيده ميشه، برزوي طبيب ميگه ،من نمي دونم ،ولي اون گوهر در بود و پايداري خودش به كالبدش بي نيازه ؟يا در آغاز ،گوهر وجود به كالبدش نياز داشت و در انتها خير ؟ در پيدايشش ،اين گوهرِ من را مي گويم ها، در پيدايشش به كالبد نيازمند باشه، در زيست هميشگيش نه ؟چي فكر مي كنيد؟ مي گفتند كه اين كولر ها وقتي مي خواهيم روشن كنيم اون استارت اوليه خيلي برق مي كِشه، گفتيم بعدش؟ گفتند نه بعدش كه را ه بيافتد خوب ميشه ،گفتيم يعني برق به اندازه كمتري مصرف مي كنه، گفتند آره ،حالا شما چي فكر مي كنيد ، اين گوهر من براي اون حركت اوليه به بدن احتياج داره يا بعدا هم لازمش داره؟ آيا در آغاز ،تن براش مثل لونه اي است و گوهر وجود در اون مثل تخمي يا جوجه اي كه بايد تو اين لونه رشد كنه ،بزرگ بشه ،پر و بال در بياره، وقتي پر و بال درآورد از لونه رو برگردونه؟ اين من نسبتش با اين تن اين جوريه؟ مثل بچه اي كه تو گهواره مي گذارند وقتي بزرگ شد از گهواره چشم بپوشه، ديگه حاضر نيست تو گهواره بخوابه؟ ملا هادي سبزه واري دانشمند بزرگ مي گه كه :
طفلي است جان و مهد تن او را قرارگاه چون گشت راه رو فكند مهد يك طرف
در تنگناي بيضه بود جوجه از قصور پر زد سوي قصور چو شد طائر شرف
شما چي مي گوئيد ؟يا مثل تخم اردكه ،كه مي گذارند زير بال مرغ خانگي، وقتي مياد بيرون از زير بال مياد پر و بال در مياره تازه مي فهمه كه خاكي نيست ، اين آبي است ،از مادر خاكي رو بر مي گرداند، مي پره تو آب اين جوريه ؟ سوال بعدي اگه تن لانه و خانه و ابزار اين گوهر نبوده آيا اين گوهر پيش از تن بوده ؟ يا با تن به وجود آمده ؟ اگه پيش از تن بوده، كجا بوده ؟ اگر پيش از تن بوده با اين تن چه آشنايي داشته ؟چرا اين گوهره با اين تن آمده ؟ با اين چه وابستگيي داشته ؟چه آشنايي داشته، كه با اين آمده ؟اگر نه، قبل از تن نبوده و با تن پديد آمده كه شگفتي است ،كه در آغاز از گوهر، تن پديد بياد، كم كم به جايي برسد كه اين گوهر جز تن بشه، خارج از تن بشه و گوهر ديگري پديد بياد، مثل برگ توت برگ ،توت مياد كرم ابريشم پرورش ميده، از اون مي خوره و در انتها اطلس به وجود مياد، ابريشم، حالا اگر تن لانه اين گوهر باشه اين لانه به اين زيبايي و آراستگي را خودش واسه خودش ساخته يا ديگري براش ساخته؟ اگه خودش ساخته اين تن ،كه عجب استاد توانايي است، صورتگري بس شگفت، چرا كه هيچ لانه و خانه اي به اين شگفتي نه كسي ديده، نه كسي شنيده، سعدي مي گويد :
دهد نطفه را صورتي چون پري كه كرده است بر آب صورتگري
اگر لانه را خودش نساخته براي خودش ، ديگري براي اون ساخته، خب ا ون ديگري كيه؟ آيا مادره؟ مادر كه از درون شكمش بي خبره، نمي دونه اون تو چه خبره ، علي رغم همه پيشرفتهاي پزشكي كه امروزه هست هنوز نمي تونند جلوي به وجودآمدن بعضي از پديده هاي عقب ماندگي هاي جسمي و مغزي را بگيرند، باز هم بچه ها دنيا مي آيند، اگه مادر دستي داشت ،خب خودش تو شكمش عوض مي كرد، اونجوري مي كرد كه دلش مي خواست. آيا همين طور كه تن بزرگ ميشه ،گوهر من هم بزرگ ميشه؟ همه ما يك روز اين قدري بوديم، الان ببين چه قدري هستيم، اين قدري كه ما بزرگ شديم گوهر هاي منِ مان هم بزرگ شده ؟ اگه رشد مي كنه رشد كردن من چه جوريه ؟تن ما مي خورد ،مي آشامد، درازا و پهناو عمق داره، سنگينيِ وزن داره، حالا اين من ِما طول و عرض و ارتفاع داره ؟ اگه داره چه اندازه است ؟طول و عرض و ارتفاعش را بگوئيد ديگه، خب اگر نداره، كه نداره، نمي تونيم پيدا كنيم مي گوئيم نداره، خب اگه نداره مگه ميشه تو جهان هستي چيزي رنگ هستي گرفته باشه طول و عرض و پهنا نداشته باشه؟ نگاه بكنيد از فردا كه از در خانه مي آئيد بيرون ، همه چيز را در اطرافتان نگاه كنيد هر چي كه وجود داره طول داره، عرض داره ،ارتفاع داره ، زمين با همه بزرگيش ،ذرات با همه ريزيش . اين بنده حقير يك عمري 27 سال به شاگردهام سر كلاس گفتم كه نقطه اثر نوك تيز مداد بر روي كاغذ است و چه قدر خنده دار گفتم نه طول داره ،نه عرض داره، نه ارتفاع ، بالا خره يك چيزي داره ديگه ،اثر نوك تيز بر روي كاغذ .خب اگه حالا آمديم براي اين گوهرِ من طول و عرض و ارتفاع و وزن هم قائل شديم حالا به من بگوئيد با چه ترازويي ميشه اون را وزنش كرد ؟ بالاخره خودمون را كه با يك ترازويي وزن مي كنيم اين من را با چي ميشه وزنش كرد ؟ با چي ميشه اندازه اش گرفت ؟تازه اگر اين گوهر بزرگ ميشه، رشد ميكنه خوراكش چيه ؟ اون چيزي كه مايه رشد بدنه، مايه رشد اين من هم هست ؟يا براي اين من يك مايه ديگري هست؟اگه هست او چيه؟ حوصله تان سر رفت ؟ راه درازه از اين حوصله سر رفتن ها زياده، فقط اونهايي دوام مي آورندكه حوصله دارند اونهايي كه حوصله ندارند يواشكي از اون بغل پله ها مي روند بالا.
اين آب و نان كه مي خوريم بدنمان پرورش پيدا مي كنه، بزرگ هم ميشيم آيا به فرمان تنه؟ يا به دستور اون گوهر منه؟ با دستور كدوم يكيشون باعث رشد ميشه ؟ هيكل ما بزرگ ميشه ؟ اگر خود اين گوهر را پرورش و باليدني است، چه كسي اين گوهر من را مي پروراند؟ از نداري به دارايي مي رساند؟حالا چگونگي اين تن را با چگونگي اين گوهر بسنجيم ،اگر يكي اندوهگين بشه اون يكيش پژمرده ميشه ؟ يا ويژگي هاي هر كدوم مخصوص خودشونه؟ هيچ وقت به اين كلمه دو حرفي" من" اينهمه پرسش ديده بوديد؟ حالا برويد پرسشها را پيدا كنيد، خب گوهر كه جز تنه، بعد ازآن كه وابستگيش با تن بريده شد، ميانشون جدايي افتاد، تن را مي بينيم كه لاشه گنديده اي مي شود ، همه تار و پود اندامهاش هم از هم گسسته ميشه، تار و مار ميشه، اون گوهر هم تباه ميشه ؟نابود ميشه ؟وقتي كه جسد تبديل شده به لاشه پاره پاره اي ،اون گوهر هم نابود ميشه؟ يا تن كه مثل لانه بود وقتي ويران شد اون گوهر كه مثل پرنده اي بود از اون رهايي پيدا ميكنه و زنده جاويد ميشه ؟چي فكر مي كنيد؟ زنده جاويد ميشه. تن كه خونه بود پائين ريخت ؛ خداوند خونه ازش كوچ كرد و پايداره، زندگاني ديگري داره ،به اين نتيجه رسيديم ديگه ،مگه نگفتيم اين را ؟، گفتيم اين يكي لاشه شد ريخت، گوهر من مثل پرنده ازش كوچ كرد اومد و زنده است ،خب زندگي ديگري دارد؟ اگر زندگي ديگري دارد خونه و لانه ديگري هم دارد؟آيا خونه و لانه جديد از جنس لانه قبلي است ؟اين پوست و گوشتها ،باز هم اين شكلي است؟ يا اينكه چون بينش و دانش در اين گوهر قوت گرفت براي خودش لانه ديگري مي سازد كه ديگه اين لانه ويران نشه ،پائين نريزه ،لونه قبليش تن ما بود، وقتي متلاشي شد ،اومد بيرون دانش هم آموخته اين دفعه لونه ديگري مي خواد بسازه كه ويرون نشه ، يا نه بعد از اينكه لانه اولش ريخت پائين ، ديگه به هيچ لانه اي نياز ندارد ؟ يا ميشه گفت كه در عالم هستي ،هستي هايي هستند ،كه هيچ گونه دگرگوني در آنها راه ندارد و اين گوهر كه ما بهش مي گوئيم " من" از اون نوع است .در عالم هستي هستي هايي هستند كه هيچ گونه دگرگوني درآنها را نداره و اين گوهر كه ما بهش مي گوئيم "من "از اين نوع است اين جوره ؟همه را بايد جواب بدهيد، تا جواب ندهيد مطالب بعدي پِر،برويد بهش فكر كنيد. ميشه گفت كه دگرگوني در اين من راه داره اما از اون دسته هستي هايي ست كه تباهي در ذاتش راه نداره؟ كدوم يكيش بهتره اين پرسشها ؟ اين كه بگوئيم اصلا از اون دسته هستي هاست كه دگرگوني در اون راه نداره؟ يا اينكه بگوئيم نه دگرگوني در آن راه دارد ،تباهي تو ذاتش وجود ندارد ،كدوم يكي ؟خب حالا انجامش چي ميشه ؟كارش به كجا ميرسه ؟به كجاها مي كِشه ؟ امروز از صبح تا حالا چند دفعه گفتي " من" چند دفعه ؟ از فردا ديگه با احتياط بگو چون هر دفعه كه مي گويي من بايد جواب يكي از اين پرسش ها را هم بدهي مي توني بدي ؟خب حالا بگوئيد از اين خونه ساختن و لونه ساختن چي مي خواهد ؟از اين خونه به اون خونه رفتن چي مي خواهد؟ فكر نكنيد كه خيلي سخته تازه اين ها يك دسته پرسشه كه براي ورزش فكري تهيه كردم كه يك خُرده ورزش فكري كنيد ،يك خُرده بشورونمتون از امروز ديگه يك خُرده ورزش فكري كنيد، براي پيدا كردن گفتارهاي درست از ميان اين همه پرسشي كه كرديم ،بايد كاوش كرد ،بايد جستجو كرد، چراغ دانش فرا رو داشت و حركت كرد ،صبرو كوشش را هم فراموش نفرمائيد علي الخصوص صبر .
فيلسوف عرب ابو يوسف يعقوب ابن اسحاق كِندي گفته :دانش پژوه (من نمي گويم هم اون داره مي گه ) به شش چيز نياز داره تا دانا بشه ، اگه يكيش كم باشه اين هم ناقصه، نمي شه اون شش تا چيز : هوش سرشار(الحمد لله همتون داريد )، دوستي پيوسته به دانش، بردباري نيكو، دلي تهي از آرزوهايي كه رهزن باشد( آدم را از جاده بيرون ببرند، شش تا چيز دارم مي گويم برويد ببينيد داريد شش تا را ، همه گيوه ها تون را درآورديد گرفتيد دستتان ، پشت در طريقت وايستاديد، با سر مي خواهيد برويد توش ببينيد اين شش تا تون حاضره؟)، گشاينده دريافت دهنده ،(ايشون مي گه كه گشايش دهنده دريافت دهنده، كه مفهومش استاده )،روزگاري دراز .
بينيد شش تاش را مي تونيد حاضر كنيد.
پايان بخش سخن امروزم را اشعاري از نامدار اسلامي سنائي قزنوي قرار دادم :
هر خَسي از رنگ گفتاري بدين ره كي رسد درد بايد مرد سوز و مرد بايد گام زن
سالها بايد كه تا يك سنگ اصلي ز آفتاب لعل گردد در بَدَخشان يا عقيق اندر يَمَن
ماهها بايد كه تا يك پنبه دانه ز آب و خاك شاهدي را حُلّه گردد يا شهيدي را كَفَن
روز ها بايد كه تا يك مشت پشم از پشت ميش زاهدي را خرقه گردد يا حِماري را رَسَن
عمرها بايد كه تا يك كودكي از روي طبع عالمي گردد نكو يا شاعري شيرين سخن
قرنها بايد كه تا از پشت آدم نطفه اي بوالوفاي كُرد گردد يا اُويس اندر قرن
به اين پرسشها فكر كنيد خوب فكر كنيد، واژه من را صبح تا غروب زياد بكار مي بريد، بدون انديشيدن به من؛ همه در گوشه و كنار دنيا هركدام براي خودشان راهي را باز كردند و مدعي هستند كه اين "من " اونها را راهنماست و اونها هم راهنماي بسياري ،مراقب راهنماهاي دروغين باشيد ، بسياري از راهنماها ،همين من ها ي دروغينند ، مراقب من هاي دروغين باشيد، بحث امروزمان همين جا به پايان رسيد، براي شادي امام عصر و براي شادي اسوه صبر تقوا و بزرگي خانم حضرت زينب اجماعا صلوات .