جلسه دوازدهم سلسله جلسات معرفت
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: سلسله جلسات معرفت
- بازدید: 2541
بسم الله الرحمن الرحيم
جلسه معرفت اين سه شنبه را آغاز مي كنيم در حاليكه دست توسل به دامن پاك و مطهر خانم حضرت زهرا زديم باشد كه ايشان راهنماي ما در اين راه تاريك ، پر فراز و نشيب ،پر از سختي و پر از درندگاني كه هر دم از هر سو به ما حمله مي كنند باشند.
در جلسه پيش در مورد آن گوهري كه به لفظ "من" ازش گفتگو مي كرديم به اين جا رسيديم كه اين گوهر موجودي است غير از بدن در هيچ كجاي بدن جايي ندارد كه مخصوص به اون باشه، در كتب علمي فلاسفه و حكما در زبان فلسفه و حكمت به نام نفس يا نفس ناطقه رايجه، ماهم به پيروي اونها همين نام را بكار مي بريم .
در فارسي به كلمه نفس، روان هم مي گويند، جان هم مي گويند، فوري جدل نكن با من، كه نفس را تو يك چيز ديگر مي گفتي، صبر كن صبر كن تعريف مي كنم، حرف مي زنم ،فوري در ذهنت غلغله و حكايتي بر پا نكن فقط گوش كن، در فارسي نفس را روان هم مي گويند جان هم مي گويند با اين تفاوت كه روان را براي نفس انساني بكار مي برندجان را به نفوس حيواني هم اطلاق مي كنند، مثلا هيچ وقت نمي گويند روان گاو يا روان گوسفند، اگر هم جايي بكار برده بشه بصورت مجاز بكار برده ميشه، درست مثل اينكه لفظ خوردن را براي خوردني ها وآشاميدني ها هر دو بكار ميبرم ولي در واقع خوردن را براي خوردني ها بايد بگوئيم، نان خوردم اما آب را نبايد بگوئيم آب خوردم، آب آشاميدم آب نوشيدم، اما خوب بكار مي بريم، نمونه بكار بردن لفظ روان بجاي جان براي حيوان در كلام سعدي شيرين سخن ،سعدي ميگه :
شنيدم گوسفندي رابزرگي رهانيد از دهان و چنگ گرگي
شبانگه كارد بر حلقش بماليد روان گوسفند از وي بناليد
كه از چنگال گرگم در ربودي وليكن عاقبت گرگم تو بودي
منتها اين جا اين رواني را كه بكار مي بَرَد اون بخش آگاهي است نه به مفهوم جان، پس تا اينجا دانستيم كه ما گوهري به نام نفس داريم و كالبدي به نام بدن و در عين اينكه نفس و بدن داريم هر كدام از ما يك شخصيم يك هويتيم هيچ كس نميگه كه من دو كس هستم ، جميع آثار وجودي را به خود نسبت مي دهيم ميگوئيم من انديشه كردم، من خوردم، من ديدم و الي آخر خلاصه آنچه كه از نفس و بدن صادر ميشود همه را به يك شخص نسبت مي دهيم و از اون شخص تعبير به من مي كنيم نه اينكه بعضي از آثار وجودي را به نفس و برخي را به بدن نسبت دهيم حتي آنچه را كه ما در خواب مي بينيم به همين شخص به همين هويت اسناد مي دهيم كه در بيداري هم اعمال را بهش نسبت مي دهيم ، مثلا مي گوئيم در خواب چي ديدم ،چي كشيديم ،همان طور كه در بيداري مي رويم جايي كاري انجام ميدهيم و برمي گرديم مي گوئيم آخ آخ نمي دوني چه قدر سختي كشيدم و چه ها ديدم همين طور مثلا شخصي كه صد ساله شده مي گه من اون موقع كه ده ساله بودم از فلان استاد اين چنين شنيدم و امروزه به سِرش پي بردم ، با اينكه نود سال فاصله است بين ده سالگي او و صد سالگي امروزش وكالبد جسمي چندين بار تغيير شكل داده چيز هاي مختلف به خودش ديده و هيچ كدوم از دوره ها بر كالبدش يكسان نبوده با اين همه حقيقت شخصيت و هويتش باقي است در طول اين صد سال برحسب احوالاتش نام هاي مختلف گرفته يك زماني بهش گفتند ني ني شيرخواره بوده گفتند ني ني، يه خرده بزرگتر شده ، شده كودك ،يك خرده بزرگتر شده، شده جوان، جوان، ميان سال، كهنسال وقتي موهاش سياه و سفيد شده بهش گفتند دو مويه ، اما در تما م اين احوالات همون يك ذاته و حقيقت اونه، هيچ چيزي تغيير نكرده همه ،اون را از اون زماني كه ني ني بود تا اين زماني كه پير صد ساله است يك شخص مي شناسند ،الغرض انسان صاحب نفس و بدن يك شخصه ،همه افعال صادره از اونم به يك هويت منسوبه، حتي در كتابها آمده كه جان مرغ است و تن قفس يا لانه او يا با وجود اينكه نفس با بدن نسبت ناخدا به كشتي است يا نفس ملك است و بدن مملكت او اما يكبار ديگر تكرار مي كنم كه انسان با اينكه نفس و كالبد دارد جميع آثار وجوديش چه اونهايي كه مستقيما از نفسش است مثل انديشه كردن و چه اونهايي كه به دخالت بدنش است مثل راه رفتن همه به يك شخصيت و هويت نسبت داده مي شود، ميگه من چنين كردم من چنان كردم پس مي گوئيم كه انسان موجود ممتدي است كه از مرحله اعلي تا به پائين ترين مراتبش همه يك شخصيته هيچ گسيختگي در ميان اعضا و جوارح او نيست حتي يك رگه مويي او از كلش جدا نيست خب حالا توجه كنيد اگر تكه سنگ خارا را امروز وزن كنيم وزني دارد ،روز ديگري ،هفته ديگري، سال ديگري او را وزن كنيم باز هم همان است اگر هم تغييري باشد خيلي جزيي است مگر اينكه حادثه اي براي اون واقع بشه خرد بشود،حالا در نظر بگيريد انساني را وزن كرديد اين انسان با اين وزن معلوم مي تونه مقدار معيني راه بره، ميتونه بار معيني را حمل كنه يا مي تونه اگر شاخه درختي را مي خواهد بشكند يك حد معيني رامي تونه بشكنه، از يك جويي بخواد بپره پرش معيني مي تونه داشته باشه ، چون توانايي انسانها بر حسب كالبدشان معينه و بر حسب كالبدشون تغيير ميكنه، اما همين انسان با همين مشخصات را اگر خشمي فرا بگيرد يا هيجاني به اون عارض بشه يا شور و عشقي بهش غالب بشه مي بينيم كه خيلي بيشتر از اين مي دود ،خيلي بيشتر از اين مي پره، خيلي بيش از اين حرف ها حمل مي كنه و مي دودحتي شاخه كه چه عرض كنم درختي را به تنهايي از جاش ميكنه ،گاهي ديديم كه با چه چالاكي و چابكي و سبكي به كار مشغول ميشيم ،برعكس گاهي با چه كاهلي سستي و سختي همون كار را انجام مي دهيم كالبد همونه ديروز سبك بودم امروز حال ندارم سنگينم جسم همون وزن را دارد و همون اندازه راپس اين سبكي سنگيني از كجاست ؟اين مشكل همتونه ، الان گوشها خوب تيزه، چون همه مي گردند ببينند كه چطوري ميشه سبك بود، چطوري ميشه از سنگيني فرار كرد ،اين سبك سنگيني از كجاست ،چطوري به آدم دست مي دهد ،اگر بگوئيم از نفس ناطقه است، آيا نفس ناطقه موجودي جز بدنه و با بدنه ؟چون گفتيم نفس ناطقه جز بدنه ولي با بدن همراه است نفس و بدن يك هويت و شخصيتند پس اين سبكي و سنگيني چيه ؟ بدن در دو حال سبكي و سنگيني يكسانه چه وقتي ما سبكيم چه وقتي سنگينيم خودمون را وزن كنيم يك اندازه ايم پس اين سبكي و سنگيني از كجا مياد؟بدن را مرتبه نازله نفس ميدانيم چون همه آثار وجودي كه در بدن مي بينيم از نفس به اون ميرسه چنانكه مي بينيم وقتي يك آدمي مرده رو زمين افتاده ديگه نمي تونيم بگيم بدن اون، چرا ديگه اين بدن در تصرف او نيست توي داستان يك نويسنده عرب هست مي گويند عربي شترش مرد ،در بيابان افتاد زمين به ناگاه دور شتر ميگرده ميگه آخه سرت سلامت تو كه سالمي ،دست و پات سلامت تو كه سالمي ،پس چرا بر نمي خيزي اما ديگه اون شتر شتر نيست چون تا قبل از اون آثار وجودي نفس بود كه در بدن دخل و تصرف مي كرد به همين دليل مي گويند بدن مرتبه نازله نفسه، خب حالا بدن مرده طراوت و تازگي تعادل و تناسب همه چيزش را از دست داده خب پس اون سبكي و سنگيني، فرمان گرفتن و پريدن و همه احوالاتي كه بر بدن و كارهاي گوناگونش از كارخونه هاي مختلفش مثل مغز، مثل قلب ،مثل دستگاه جذب و دفع و قبض و بسط از كجاست؟ بايد از نفس باشه نمي تونه نباشه كه در ظاهر و باطن بدن تجلي پيدا ميكنه و هركدومشان مطابق مكاني كه تجلي پيدا مي كنند ،قلب ضربان تپش و نامهاي ديگر پيدا ميكنند، شعر مولانا قشنگ بود حيفم اومد شما ندانيد مولا نا تو دفتراول مثنويش اين طور ميگه:
گرچه آهن سرخ شد او سرخ نيست پرتو عاريت آتش زنيست
(آهن سرخ شده اما يك آتش زنه بود گرفتند زيرش كه اين طوري سرخ شد تو چطوري فكر ميكني سرخيت از خودته ؟ تو چطوري فكر ميكني امروز يه چيزي شدي از خودته، شعر نمي گويم ها ،قصه نمي گويم ها، همش اينطوري اين طوري تق تق تق به اون صفحه وجودتونه).
گرچه آهن سرخ شد او سرخ نيست پرتو عاريت آتش زنيست
گر شود پر نور روزن يا سرا تو مدان روشن ،مگر خورشيد را
ور در و ديوار گويد روشنم پرتو غيري ندارم اين منم
پس بگويد آفتاب اي نارشيد چونكه من غارب شوم ،آيد پديد
(وقتي من مغروب كنم باز هم نور اين سراي تو هست)
سبزه ها گويند ما سبز از خوديم شاد و خندانيم و بس زيبا خَديم
فصل تابستان بگويدكي اُمَم خويش را بينيد چون من بگذرم
(امروز سر حالي، امروز گردن مي كشي، ميگي من هستم"حالا ببين چي كار ميكنم ،صبر كن صبر كن مي بيني")
تن همي نازد به خوبي و جمال روح پنهان كرده فرّ و پرّ و بال
گويدش كي مَزبَله تو كيستي يك دو روز از پرتو من زيستي
غنج و نازت مي نگنجد در جهان باش تا كه من شوم از تو جهان
(قشنگترين، زيباترين، قدرتمندترين، سخنورترين، عاقلترين، فهميده ترين، روح از تو پر بكشه آنچه كه از تو باقي ميماند جز يك موجود گنديده متعفن مگر چيزي خواهد بود؟)
غنج و نازت مي نگنجد در جهان باش تا كه من شوم از تو جهان
(يعني، بِجَهَم، بپرم)
گرم دارانت تورا گوري كنند كَش كَشانت در تك گور افكنند
تا كه چون در گور يارانت كنند طعمه موران ومارانت كنند
امروز اين را كه مي نوشتم يك لحظه كوتاه صحنه اي كه اگر از دنيا برم چي ميشه را ديدم ، اولش قشنگ بود چون همه مي گويند آخ اون گريه ميكنه اين افسوس ميكنه اون ميگه اي واي چرا رفت ،دنبال جنازه ات راه مي افتند عجب ابهتي ،چه قدر آدم دنبالشه، ديگه كسي نيم بينه اينهمه آدم تورا مي بره بذاره توي گور هيچ كدوم با تو توي گوي نمي خوابند دنبال چي مي گردي؟ اين همه آدم دنبال تو مي آيند با عجله ميبرند تو را توي گور مي خوابانند تو را تحويل مورها و مارها مي دهند، هيچ كدوم با تو نمي آيند باز هم ميگي من ،باز هم ميگي من، من ميگم اين جوري؟؟؟
تا كه چون در گور يارانت كنند طعمه موران ومارانت كنند
پرتو روح است نطق و چشم و گوش پرتو آتش بود در آب جوش
اين سينا ميگه من در تعجبم كه مردم از جذب شدن خرده آهن به آهنربا تعجب مي كنند، اما از جذب و تصرف و تسخير بدنشان توسط روح يا نفس بي خبرند، اين نفس با كدوم آهنربا اين همه پوست و گوشت را دور خودش نگه مي داره؟ با چه قدرتي اين روزهايي كه الان داريم توش ميگذرانيم به عنوان ايام فاطميه در طول سال فقط يك بار مياد و ميره به اطرافتان نگاه كنيد به همه اون چيزهايي كه در اطراف شما در حال رشد و نموند در حال دلربايي و عشوه گري هستند ،توجه كنيد آيا تلاش كرديد كه دفتر وجوديشون را باز كنيد، ورق بزنيد ببينيد چي توشه؟آيا بهره اي برديد؟ فهميدي كه درميان اين همه موجودات صاحب قوا، استعداد، هوش و بينش انسان را كه با اونها مي سنجيم مي بينيم كه انسان از همه موجودات زيركتره؟ تفاوت بين آدم و ديگر موجودات در هوش و بينششونه؟يكي از دانشمندان پيشين ميگفت اگر در نوع انسان اون جوهر يا اون گوهر وجوديش نبود، كه از جنس جواهر محسوس خارجي بود، در اون صورت انسان فضيلتي بر ساير موجودات نداشت،چه بسا كه در كمال به اصطلاح معدني و نباتي و حيواني ما خيلي جاها از موجودات ديگه كم هم داريم، القصه اين همه صورت و اشكال گوناگون درپيكر اين و اون از كاني ها از رستنيها از حيوانات از انسان همه را كه نگاه ميكنيم مي بينيم كه از نقص به كمالند ،از نداري به دارايي اند ،اما چطوري به چه دستي از ناحيه چه كسي از قوه به فعل درآمدند؟هويت شخصيت هر فرد انساني است كه هر عضو پيكرش مزاجي خاص داره باز مجموع اونها مزاج خاص خودش ،بذاريد مثال بزنم اين يكدونه دست من را نگاه كنيد، از اينجا تا اينجا اگر اين را بگذارند زير يك ميكروسكوپ ،يك پرتو نگار، تك تك اينها جداست و هركدومشون يك سيستم و يك ويژگي براي خودش ،اين بندهاي انگشتان را ببينيد اينها تا مي شوند اين هم تا مي شود اما اگر اين نوك انگشت را بخواهم بياورم اينجا ديگه نمي ياد، ببينيد انگشتها جمع ميشه مچ هم قدري تا مي شود اما مثل هم عمل نميكنند، اينها هر كدوم اصطلاحا هر كدومشون مزاج خاصي دارند و كل دست يك مزاج خاص، هركدوم يك صورت خاصي دارند در كل اندام ، و كلشون يك صورت خاص ديگه هر كدوم فعل خاصي دارند و كلشون يك فعل خاص ديگه ،هر كدوم يك هدف خاص دارند كلشون يك هدف خاص ديگه ،هر كدوم هم غذاي خاصي دارند هر كدوم يك غذاي خاصي دارند مثلا غذايي كه براي ناخنه براي مژه چشم نيست براي مردمك چشم نيست هر كدوم خاصند به همه اندامهاتون ريز ريز نگاه كنيد تو را خدا يكيتون كه مي تونيد يك فيلم براي من بياوريد يك فيلمي كه ريز ريز اندام بدن بشري را نشان بدهد و بلد باشيد توضيح بدهيد دوستاني كه در اين علم تبحر دارند بيايد جلو دقيق ريز بيايند همه را توضيح بدهند، اين بنده حقير خدا مي بينه درك ميكنه اما توضيحات علمي نداره، چي كار كنم، چي كار كنم مي بينه درك ميكنه اما توضيح علمي نداره واژه هاي علمي بلد نيستم، اين هم بد شانسي شماست كه روزيتون به دست يك آدم عامي بدون علم ودانش افتاده همت كنيد همت كنيد وگرنه مجبوريد با من بسازيد يا اينكه نه يك راه ديگر هم داره همتون چشم من بشيد بيائيد ازدريچه چشم نگاه كنيد اگر مي تونيد بسم ا.. يك جفت چشم حقير در اختيار شما، القصه اين كارها را كي ميكنه؟ حالا همه هم ياد گرفتند مي گويند خب معلومه نفس ميكنه، ما كه الان نفس را شناختيم اين همه تدبير و تصرف و نمي دونم نقشه كشي و همه اينها خب از نفسه ديگه ما ياد گرفتيم، حالا به من بگوئبد اين نقشه كش كجاست ؟در كجا قرار داره؟ وقتي بدن نطفه بود در كجاي نطفه قرار داشت؟ نفس با بدنه ديگه با هم اند خب وقتي بدن نطفه بود اين نفس كجا بود ؟كه اون را به اين صورت درآورد؟ اگر بيرون از اون بود چطور دست تصرف تو نطفه داشت؟
تعدادي از دانشمندان پيشين قائل به قواي مصوره اند مي خواهيم يك خرده هم كلمه هاي قلمبه بگوئيم كه فكر كنند حالا ما چيزي بلديم اين دانشمندان معتقد بودند كه در انسان قواي بسياري در كارند كه مطابق كارشون براي هركدومشون يك نامي گذاشتند مثلا يكي از اون قوا، قواي غاذيه است كه در ماده غذا تصرف مي كنه به هر عضوي فراخور حالش غذا ميده، قوه ديگه را گفتند ناميه اين قوه هر عضوي را مطابق شكل و صورتش مناسب و موزون در مياره، رشد ميده و با تعادل و تناسب يك اقطار ثلاثه درست ميكنه كه بدن در تعادل قرار مي گيره، غاذيه خدمتكار ناميه است، قوه ديگه اي داريم به نام قوه جاذبه غذا را جذب ميكنه به خودش ميكشه تا هاضمه در اون غذا تصرف كنه، قوه ديگه هاضمه، هاضمه طعام را مي گدازه، از هم مي پزه ،داغون ميكنه و اون را آماده مي كنه تا غاذيه در اون تصرف كنه، قوه ديگه ماسكه، قوه ماسكه طعام را نگه مي داره، تا هاضمه اون را هضم كنه و آماده كنه و قوه دافعه كثيفي ها را دفع ميكند ،خرابي ها را دفع ميكند، كثيف را از لطيف جدا ميكند، قوه ديگه مولده است كه از ماده غذا بركتي بگيره تا از اون بركت شخص ديگري به وجود بياد، موجود ديگري به وجود بياد، غاذيه و ناميه هر دوتاشون خدمتكار مولده هستند، به اون خدمت مي كنند، چه كساني هشت سال پيش يا نه سال پيش با من بودند؟اونهايي كه هشت نه سال پيش با من بودند مشابه اين را قبلا گفتم بايد به خاطر بياورند.
خب فعلا همين قدر بسه كلمه هاي قلمبه سلمبه بسه شما باور كرديدكه من بلدم نه ! خب بسه ،اما بايد اين را بدانيم كه هر كدوم از اين قوا بسيطند و از اين قوا جز يك عمل صادر نميشه ،هر كدوم فقط عمل خودشون ازشون صادر ميشه همان طور كه از حواس ظاهر هم چنينه يعني چي مثلا از چشم فقط ديدن برميآيد از گوش فقط شنيدن ،گوش نمي تونه ببينه كه،چشم هم نمي تونه بشنوه، از هركدوم فقط يك كار برميايد، يكي از قواي هم رديف غاذيه و ناميه قوه مصوره است ،اين قوه صورتگري ميكند و همه قوا خدمه قوه مصوره هستند، كه چي ؟نا تمام باشه واسه بعد، قوه مصوره هم مثل قواي ديگه بسيط است از يك قوه بسيط هم يك كار بيشتر بر نمي آيد حالا اين را بگوئيد خوب دقت كرديد چي گفتم قوه مصوره صورتگري ميكنه نقش ميده همه قواي ديگه هم در خدمت اين قوه مصوره هستند ،گفتيم كه هر كدوم از اين قوا بسيطند ،يك كار هم بيشتر ازشو ن برنمي آيد ،حالا به من بگوئيد اين يك دونه قوه بسيط چطور اين همه خطوط، صور زيبا ،اشكال گوناگون را به طرزي خاص مي سازه ؟غاذيه گفتيم در مورد غذا بود ،ناميه گفتيم اون شكلي دافعه گفتيم فقط دفع ميكنه، لطيف را از كثيف جدا ميكنه، مصوره گفتيم شكل مي دهد، اين همه شكل زيباچطوري ميسازه؟ اگه اين قوه يك قوه مستقله كه نداريم يا فرعي است از فروع نفس ،شاني از شئونات نفس ،مستقل بودن قوه مصور ممكن نيست چون انسان يك شخصيت است و يك هويت همه افعال و آثار وجودي از همين يك شخصيت است ، پس يك قوه ديگري مستقل تصور نمي شود ،خب مي گوئيم كه اندام انسان مثل يك درخت بر عكس است ،درخت ريشه اش تو زمينه، انسان ريشه اش از بالاشه ريشه ما ميدانيد كه اينجاست (اشاره به سر)، ريشه درخت تو زمينه، انسان يك درخت واژگونه ،سرش ريشه اش است، تنه اش تنه درخته ،اطراف اون شاخه هاش هستند، حالا بعضي ها بزرگ بعضي ها كوچيك ، عين اين بدن نفس ناطقه هم همين جور درخت داره، معلومه ديگه مگه ما نيستيم اين شد ريشه ،اين شد تنه ،اينها شد شاخ و برگها مگه نه ،نفس ناطقه هم يك همچين درختي داره ، برخي از اين شاخه هاي درخت نفس ناطقه پراكنده اند در همه وجود مثل حس لامسه، همه جاي بدن هست ولي برخي هاشون پراكنده نيستند اختصاص به يك اندام خاص دارند مثل بينايي، مثل چشايي، فقط با زبون ميتوني بچشي با دستت هم مي توني بچشي؟با پات هم مي توني بچشي؟ پس مصوره مثل قواي ديگه از شئونات نفسه، خب حالا قوه مصوره كه اين درخت واژگونه را تصويرگري ميكنه يك قوه است يا چند تا ؟بسيطه يا مركبه ؟ اگر بسيطه از يك قوه بسيط يك كار بيشتر بر نمي آيد در حاليكه اندامهاي بشر از رگهاي مويي گرفته تا استخوانهاي ران بسيار زياده ،آيا بگوئيم براي هركدام از اين عضوهاي كوچولو كوچولو يك قوه مصوره جداگانه است ؟نمي دانم در حاليكه هر عضوي هر چه قدر هم كوچيكه باز از قسمتهاي ديگه ساخته شده ، اين طوري مسئله زياد شد، نه؟ بايد بهش فكر بكنيد، اين قوه مصوره كه صورتگري ميكند براي هر يك ذره يك دونه است ،يا در كل اندام يك دانه است ؟ بهش فكر كنيد ،اين همه تدبير، تصوير، نقشه كشي و هزاران كارهاي شگفت انگيز چگونه است؟ بهش فكر بكنيد براي هفته بعد تا هفته بعد بريم قواي ديگر را بشناسيم و روي قوه مصوره باز هم صحبت كنيم .
خواب كه نرفتيد هيچ چي، هر چي هم خواب داشتيد پريد، نه؟ خيلي سخت شده؟ از اين سخت تر هم ميشه واقعا مشكله؟ما مي خواهيم شما را هدايت كنيم به اين سمت كه صبح تا غروب كه مي گي من ببين اين من ريشه اش تو كجاست و اصلا تو اجازه داشتي بگي من ،بازي با كلمات نمي كنيم ها ،مگه تو بدن شما قوا را مثال نزدم يكي غذا درست كرد، يكي هضمش كرد، يكي حذبش كرد، يكي دفعش كرد، يكي قوه توليد بود، توليد مثل بود،قوه مولده كدوم قوه است كه اين صورت را مي سازد؟ من بهش گفتم قوه مصوره شما هر اسمي دلتان مي خواهد بذاريد روش ،مي خواهيم اين را بگوئيم اين قوه مخصوص چشم يكيه؟ مخصوص بيني يكيه ؟مخصوص دست يكيه؟ مخصوص رگهاي مويي يكيه؟رگهاي درشت يكيه ؟ يا نه يك قوه است همه اين كارها را با هم مي كند؟ كدوم يكيش؟ بايد پي ببريد به اين ديگه ؟ كدوم يكيش؟ شامل كدوم يكيش ميشه؟به اميد اون روزي كه ببينيم كه اين قوه مصوره كه اين همه نقش عجب داره تو دنيا چه جوريه از كجاست؟ و با ما چي كار مي كنه؟ ما باهاش چي كار ميكنيم نكنه اين قوه مصوره بغل من يكي ديگه هم مي تونه درست كنه؟ مي تونه؟ يا نمي تونه قوه مصوره شماها چي ؟ مي تونه يا نمي تونه ؟ خب بايد به اين ها فكر كرد ديگه بايد به اينها فكر كرد جواب پيدا كرد چون مي خواهيم برويم خودمان را بشناسيم بهش فكر كنيد.
سوال يك :در مورد روان صحبت كرديد و جان ،آدمهايي هستند كه توي فيلم ها ديديم يا توي داستانها خونديم يا ديديم اطراف خودمان روانهايشان استثناست و در حالت نرمال نيست مثلا مي گويند چند شخصيتي است يك لحظه يك بچه ميشه يك لحظه بزرگ ميشه
جواب يك : صبر كنيد ما بحثمان در مورد نرمال هاست اجازه بدهيد به اونجا كه رسيديم كه روان را در خودمان هم درست تشخيص داديم اون موقع بحث آن را مي كنيم اونها اصلا يك مقوله جداست
سوال دو: من نفهميدم قوه مصوره يعني چي ، يعني چي مويرگ ما اين قوه را دارد؟
جواب دو : يعني نقاش، خب براي اينكه شكل دارد.
سوال دو :خب همان خلقت اوليه اش است ؟
جواب : خلقت اوليه اش چي بوده،تصوير گر مي خواهد يا نه؟همه قوا يك تصوير گر مي خواهد و هر كدوم اين ها بخشهاي بسياري دارنديك دندان يك دندان كوچولو كه در دهانتان است نگاه بكنيد ببينيد چند تا بخش داره اين يه تصوير گر مي خواهد ديگه تصوير گر اين دندونه يكيه ،تصويرگر اين چشم يكي ديگه است يا همه اين ها يكي است بهش فكر كنيد.
سوال سه: يادم است حدود دو سال پيش يك بحثي داشتيم در كلاس راجع به من و خواسته بوديد بيشتر راجع به من فكر كنيم كه من مطلبي در اين زمينه پيدا كردم و نوشتم دادم به شما حالا اگر اجازه دهيد من اون را بخونم:
جواب سه : بخونيد
سوال سه : اين روايت به تكرار از معصومين رسيد من عرف نفسه فقد عرفه ربه هر كسي خودش را بشناسد خدايش را شناخته اشت پس خود ائمه راه را نشان دادن دكه از طريق خودشناسي مي توان به خداشناسي مطمئني رسيد توحيد نبوت معاد و امامت را مي توان از راه خود شناسي يافت و ان شا... درست هم يافت هنگاميكه انسان مي خواهد خودش را بشناسد ممكن است در ابتدا تصور كند تن او همان من اوست اما بعد متوجه مي شود كه گاهي ميتواند خودش شد اما بدون تن، مثل وقتي كه خواب مي بيند موقعي كه انسان خواب مي بيند تنش در رختخواب است اما باز هم مي گويد خودم خواب ديدم، يعني بدون تن باز هم من خودش را حس مي كند خودش را بدون تن حس ميكند، پس من هر انسان تن او نيست ، شخصي كه خواب مي بيند كه از يك دره پرت مي شود تنش كه در رختخواب است پس چه كسي از دره پرت مي شود ،خودش بدون تنش ،پس گوشت و پوست و استخوان او در رختخواب بود اما من آن شخص همان بود كه از دره پرت شد ،اين مطلب بايد تاكيد شود چون در عين آسان بودن جالب هم هست، بايد متوجه بود كه خود انسان غير از تن انسان است ، يعني انسان بدون تنش هم باز هم خودش است ،خواب نمونه خوبي است ممكن است كسي در اصفهان باشد اما خواب ببيند كه در تهران است، بدنش در اصفهان اما خودش در تهران است ،در بعضي مواقع انسان خواب مي بيند و بعد در بيداري همان خواب را مشاهده مي كند ، روياي صادقه، اين شخص قبلا در خواب بدون تش اين منظره را ديده بود نتيجه اينكه انسان بدون تنش هم هست وحتي آزادتر حقيقت انسان همان من انسان است و بدن براي انسان حكم ابزار را دارد كسي كه خواب ميوه خوردن را ميبيند بدان معني است كه دست و دهان دارد كه به وسيله آنها ميوه ميخورد يا هنگامي كه كسي با چشمش چيزي را در خواب مشاهده ميكند و بعد از مدتها در بيداري با چشم سرش همان را مي بيند در واقع نشان دهنده آنست كه اين بدن براي انسان ابزار است و حقيقت او همان من است. وقتي كه انسان مي گويد خودم اين خود همان خود واقعي است ،دست و پا جزو خود واقعي انسان محسوب نمي شود، همه ادراكات مخصوص من يا نفس انسان است مثلا كسي كه در كلاس درس نشسته به رويا فرو مي رود و در رويا همه خاطرات گذشته را مي بيند هر چند چشم و گوش خود را به كلاس آورده اما معلم را نمي بيند و صدايش را نمي شنود، پس گوشش ظاهرا مي شنيد و چشمش ظاهرا مي ديد اما چون من او در كلاس حاضر نبود در واقع نه شنيد و نه ديد ،پس من بوسيله گوش مي شنود و بوسيله چشم مي بيند اما اگر خود من در صحنه نباشد و در عالم رويا فرو رود ديگر نه گوش مي شنود ونه چشم مي بيند هر چند هر دوي آنها سالم باشند و كار طبيعي خودشان را انجام دهند ،به عبارت ديگر همه ادراكات مخصوص من و نفس انسان است . در حقيقت اين من انسان است كه مي بيند و مي شنود كسي كه تن خود را من خود بداند مثل آن كسي است كه سايه مرغ را به جاي مرغ شكار مي كند و سودي هم نمي برد. همه بينايي از من انسان است نه از تن او و درست به همين دليل است كه در هنگام خواب كه چشمان انسان بسته است باز هم چيزهايي را مي بيند كه حتي در بيداري هم نديده است . نفس است كه مي بيند ولي با چشم و نفس است كه مي گويد ولي با زبان. من انسان به تن او ربطي ندارد من انسان فقط من انسان است و ربطي به مرد يا زن بودن كوتاه يا بلند بودن هم ندارد، زن داراي تني زنانه است و مي گويد من، مرد داراي تني مردانه است و باز هم مي گويد من پس نفس زن و مرد همان من آنهاست. اگر كل بدن انسان فرسوده شود تن فرسوده شده است اما من هنوز در صحنه است هر انساني در خواب خودش است در بيداري هم خودش است كسي نمي تواند از خودش فراركند در خواب مي توان از تن فرار كرد اما از خود نمي توان. چشم مي تواند از تن انسان جدا شود اما بينايي انسان از او جدا نمي شود اين بدان معني است كه چشم ابزار است و جزئي از بدن مي باشد اما بينايي از من انسان است ، پس بينايي از انسان جدا نيست انسان بينايي دارد اما عين بينايي هم نيست ،مثل لامپ و نور ،نور لامپ عين لامپ نيست اما جدا از لامپ هم نيست رابطه دنيا و خدا مثل رابطه بينايي و من است دنيا خدا نيست اما جدا از خدا هم نيست اين مطلب مهمي است كه انسان بايد بداند، فقط هست،كسي كه مي خواهد بداند خدا چگونه است خودش را بنگرد هر كس خودش را شناخت خدايش راشناخته و انسان فقط هست، خدا با رحمت خودش به ما توفيق دهد كه براي شناختن او آنگونه كه خودش مي پسند نوري از فيض عظمايش به قلب ما بيفتد ان شا ..
جواب: ديديد چي خواندند به قول خودشان دو سال پيش مطلب را آوردند ، يعني همه اين ها را ما از خيلي سال قبل چون ايشان در حال حاضر چون ساناز خانم نيست قديمي ترين عضو اين گروه است يعني از ايشا ن قديمي تر نداريم در جمعمان قبل آشنايي با ما كه اينها را نداشتيد همه اين ها محصول اين سالها كلاس است پس همتون داريد فقط اين طور اين طوري مي زنيم كه صداش دربياد از يك گوشه اي نشان داده بشود ان شا .... همه شما را به خداي بزرگ مي سپارم.