جلسه هفدهم سلسله جلسات معرفت
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: سلسله جلسات معرفت
- بازدید: 2942
بسم الله الرحمن الرحيم
سخن امروزم را با اشعاري از شيخ فريدالدين عطار نيشابوري آغاز ميکنم ، اشعار را براي قشنگي به کار نمي برم اشعار را با منظور مي خوانم، خيلي از حرفهام رو با شعر ميگم دوست مي دارم شما هم عادت کنيد ،گوشتان گوش شعر شنو باشه تا عادت کنيد به لطائف و نغز شنيدن چون لازمش داريم.
شبی ميکرد درويشي نگاهي بدين درياي پر دُر الهي
کواکب ديد چون شمع شب افروز که شب از روي ايشان بود چون روز
تو گويي جملگي استاده اندي نظر بر خاکيان بگشاده اندي
شب که ميشه برويد زير آسمون نگاه کنيد ،هر وقت توفيق داريد نماز زيرآسمون بخونيد، حيف که امروزه همه ما آپارتمان نشينيم ولي هر وقت فرجه داريد نماز زير آسمون بخونيد،
که هان اي عاقلان بيدار باشيد در اين درگه چو ما هشيار باشيد
ستاره ها هميشه روشند هميشه سر جاشونند بيائم از شون ياد بگيريم
تو خوش خسبي و ما اندر ره او همي جوئيم خاک درگه او
رخ درويش مسکين زان نظاره زچشم دُر فشان شد پر ستاره
که يا رب بام زندانت چنين است که گويي خود نگارستان چين است
مگه نمي گيم دنيا زندان انسانه زندانه روحه
ندانم بام ايوانت چه سان است که زندان بام تو چون گلستان است
من اين ها را مي خونم لذت مي برم وحظ ميکنم ،اميدوارم براي شما هم خسته کننده نباشد و حظ بيريد.
امروز مي خواهيم يک مروري بکنيم برآنچه که از اول کلاس معرفت تا به امروز گفته ايم تا ببينيد واقعا چيز مشکلي نگفتم ،اما قبول دارم کلام سختي را انتخاب کردم، ولي تاکي ميخواهيد راحت بنشينيد و من راحت بگويم و شما راحت بشنويد و بعد به همان راحتي رهايش کنيد، يک خرده هم بايد سخت بشنويد و متفکر بشويد که چه شد وچي شد؟ کجاي کار عيب داشت؟
بر مي گردم به مطالب گذشته ،با اصلهايي که گذرانديم ان شاا... با بينش بيشتري به اونها نگاه کنيد و بعد از اين با بينش بيشتري حرکت بفرمائيد.
اصل اول: گفتيم هر چه هست وجود است.
چه قدر راجع به اين وجود من حرف زدم،هرچه هست وجود است.ميگه اين هم هست؟ مي گم هست ،اين هم هست ؟مي گم هست ،اون درخته چي ؟ميگم هست ،هر چه هست وجوداست.
اصل دوم:هرچه پديد آمده از وجود پديد آمده.
از هيچي غير وجود چيزي پديد نيامده. مي گه "من خانمم، خانم ها مقدمترند، آقايون عقب تر"، کي گفت؟ من و شماي آقا همه ما از وجوديم، وجودي که من از اون پديد آمدم و وجودي که اون آقا ازش پديد آمده دو تا وجوده که يکيش بالاتر باشه يکي پائين تر؟نه يه دونه است.
اصل سوم :در ما نيروي است که درمي يابد و تشخيص ميدهد ، من فکر ميکنم ،من حس ميکنم تو امروز غمگيني چرا؟يک چيزي در ما هست که همه چيز را از هم تشخيص ميده.
اصل چهارم : سراي هستي داراي حقيقتي و واقعيتي است ،يا بهتر بگيم عين واقعيته ،من هميشه مثال ميزنم ميگم حقيقت و واقعيت بايد يکي باشه، اما خيلي وقتها نيست حقيقت چيز ديگري است و واقعيت حاضر چيزي ديگر ،اما سراي هستي عين واقعيته و عين حقيقته، حقيقت و واقعيت هر چيزي هستيه، از اين ورِ خط ميري يک چيز ميشه از اون ورِ خط هم که ميري باز به همون ميرسي.
اصل پنجم:واسطه اي ميان وجود و عدم نيست.
اصل هفت :هستي ها با هم پيوستگي دارند و بدون پيوستگي نيستند، اگر من هستم و تو هستي و اگر طبق اصل هستها پيوسته ايم پس چرا جدائيم؟ چرا جدائيم؟ چي شده جدائيم؟ ما اصلا جدا نيستيم، که کي ما را از هم جدا کرد؟
اصل هشت:آنچه که اتفاقي نيست هدفي دارد، رفتار او بيهوده نيست. در دنيا اتفاق معني نداره هر چيزي که واقع ميشه بر يک نظم و آئيني واقع شده. ميگه تصادف شد مُرد، بله بايد اين اتفاق مي افتاد اون داراي نظمي است و اونچه که اتفاقي نيست هدفي دارد و رفتار او بيهوده نيست.
اصل نهم : هر چيزي که در جهان هستي به کمال نرسيده در حرکته، ما مي خواهيم که ديپلم بگيريم، بازار داغ بچه ها، تا برسه به سطح ديپلم مي خونه ميخونه مي خونه دائم در حرکته، دائم در مطالعه است، مدرکش را گرفت ميگه آخي مي شينه، هر چيزي که در جهان هستي به کمال نرسيده در حرکته.
اصل ده: بنابراين موجودي که کمال مطلقه حرکت براي اون متصورنيست، چون ما حرکت را مبنا گذاشتيم براي اينکه ناقصي به سوي کمال ميره و فقط حرکت اين جوري امکان پذيره ، وقتي يک چيز کامله به کدوم سو حرکت کنه؟ حرکتي نخواهد داشت و هر آنچه که از حرکت به کمال ميرسه آئيني داره ،نظمي داره، برنامه ريزي داره.
در حرکت به سوي کمال اين مطلب مهمه که اون چيزي که به سوي کمال حرکت ميکنه احتياج به کمال را حس ميکنه ، احتياج داره که به سوي کمال حرکت ميکنه، احتياج حرف اول را ميزنه، حرکت حرف دوم.
احتياج اصله، حرکت فرع ،پس انسان اگر احتياج به رسيدن به درجات متعالي را در خودش احساس نکنه به طور قطع حرکت هم نمي کنه و اين نکته خيلي مهميه ،اين همون اصلي است که وقتي مي گوئي:" هرچي مي گم از جاش تکون نمي خوره"، چون اين احتياج را احساس نمي کنه چون احساس نيمکنه حرکت نمي کنه.
اصل سيزدهم:ميرسيم به اون غايت و کمالي که هر متحرکي به سوي اون در حرکنته، پس بايد اون غايت و کمال برتر باشه، بالاتر از متحرک باشه، پس موجودات داراي درجات و مراتب متفاوتي هستند به ترتيب درجه بندي شدند اين به سوي بالاتر از خودش او به سوي بالاتر از خودش و بالاتر.
اصل چهاردهم :حالا اگر در اين مسير که موجودي غايت موجودي ديگر است تا به اون برسه، سپس از اون عبور کنه به غايت و کمال بعدي برسه، مي رسيم به يک سلسله موجودات که بايد منتهي به موجودي بشوند . اين مي ره حرکت ميکنه به اين مي رسه شد اين، وقتي شد اين ،حرکت ميکنه به اون ميرسه و و و بالاخره به کجا مي رسه؟ بايد در نهايت به موجودي برسه که همه موجوداتِ قبل از اون محتاج او باشند و اون موجودي که همه موجوداتِ قبل از اون محتاجشند براش هيچ حرکتي ديگه تصور نيمشه .که اون موجود چي ميشه ؟ اون موجودي که ديگه براش حرکتي متصور نيستيم کيه؟کيه؟الّا خدا.
اصل پانزدهم :علم وجود است ،همه چيز است، هموني که براش حرکتي تصور نيست ،هموني که همه موجوداتِ قبل از خودش بهش محتاجند تا بهش برسند.
اصل شانزدهم:هر موجودي در حد خودش کامله، کامل و غير کامل بودن از چي به وجود مي آيد؟ از قياس کردن وگرنه يادتونه گفتيم باد و بارونه اول بهار يک عده را به گل ميشونه و گريه زاري ،که شر بر ما نازل شد يک عده اي را به فيض مي رسونه که خدايا شکر بارانت سرازير شد.حالا بارون به نظر شما در نفس خودش چيز بديه؟ يا در نفس خودش موجودييتش کامل نيست؟ هست، وقتي مقايسه شرايط ميشه اون موقع است هيچ چيز در حد خودش و در عالمش شر و بد نيست .قياس و نسبت با اين واونه که شر را به ما نشون ميده، پس هيچ موجودي در حد خودش نه ناقصه نه شر، پس ياد بگيريم براي ديگرون قضاوت نكنيم،" اين اصلا موجود شريه و ...."اين در نفس خودش و شرايط خودش ناقص و شر به حساب نمي آيد.
نطفه انسان مربيش، معاشرينش ،اجتماعش ،اجتماع اطرافش از جمله موادي هستند كه شقي بودن و سعيد بودن را براي انسان تعيين مي كنند، پس شما كه مي خواهيد بچه دار شويد حواستان را جمع كنيد.
خب حالا حركت را معني مي كنيم ،اين همه گفتيم حركت ،مي گوئيم حركت عبارت است از خروج شي از قوه بودن در امري و به فعل رسيدن به صورت تدريجي. يعني چي، باز هم ميريم سراغ تخم نارنج، تخم نارنج بالقوه درخته و در كاشته شدن و عمل آمدن به تدريج به فعل، واقعا درخت مي شه.
اصل بيست : براي هر متحركي كه به سوي كمالي ميره يك خروج دهنده نياز است، يك حركت دهنده يك پرتاب كننده كه اون را از نقص بيرون بياره به كمال برسونه.ما با حركت، در حركت، خلاصه در جهان حركتيم پس چرا نشستيم؟ ما در حركتيم، ما اصلا در جهان حركتيم، ولي اكثر مواقع ساكنيم نشستيم يعني به سوي كمالي حركت نمي كنيم.
بعد از اون ديديم ما يك لفظي داريم دائما بكار ميبريم، به اسم "من" ،همش مي گيم "من" ، و اثبات كرديم به نقل از ابوعلي سينا گفتيم فرض کنيد فردي دراز بكشه هيچ كدوم از عضوهاش را بهش اشرافي نداشته باشه هيچ گونه گذشته اي نداشته باشه ولي در همون آن ميگه من .
گفتيم يک موجودي است ،موجوديتِ من غير از اين بدن ،چون فرد اشراف به بدنش که نداشت باز هم گفت من.
سوال:اين صحبت ابو علي سينا که بعد از آن به منِ روحاني که روح است رسيد در آن فرض که فرد نمي شنيد و خوابيده بود چيزي نداشت ،تنفس را داشت؟
جواب:بله ، تنفس در وجود توست، بحث ابن سينا اين بوده که از جهان خارج چيزي را دريافت نکند و هيچ شناسايي ندارد عمل تنفس با جسم شماست.
ادامه سوال: چطور ديدن و شنيدن و لمس و ... از من قطع مي شود ،من به منِ روحانيم پي ميبرم، اما تنفسي که جسماني است از من جدا نمي شود .در وجود داشتن "من " شکي نيست، اما بحث من اينجاست که پايه مطلب اينجا به نظر من مي لنگد، اگر نمي تواند تنفس قطع شود باز من را به جسميت خودمان استدلال کرديم اما اگر مي شود قطع شود که تجربه نکردم.
جواب: نمي لنگد چطور گفتيم مغز آلتي است ،ابزاري است ،اجازه بدهيد اين را يک جلسه کامل بحث کنيم حتي مي توانيم يکي را بخوابانيم تجربه کنيم.اين گونه نيست بحث روي اعضاي حسي بود بعد مي گويم.
پاسخ از جمع:به نظرم منظور اين بوده که ما مسائل روحي را بتوانيم کنترل کنيم ،يعني نه آنچه در جسم است و تنها منظورکنترل احساس روحي بوده.
جواب :بله بحث بحث ديگري است مي خواستم توضيح ديگري بدهم که متوقف شديم بعدا عملا نشان مي دهيم.
پاسخ از جمع:الان هم يک روشي هست ،روش بايو فيدبک که تمام جسم ، قلب مي زند تنفس هم هست اما به يک دستگاهي آدم را وصل مي کنند که با بدشدن فکر فرد اون دستگاه بوغ ميزنه، شايد بايد افکارمان را کنترل کنيم ، روحمان را کنترل کنيم.
جواب:بله بعدا در يک جلسه به اين مسئله خواهيم پرداخت ،حال به ادامه کار مي پردازم.
گفتيم که يک موجودي هست غير از بدن، غير از اون چيزي که شماها حسش مي کنيد ،اماچيزي که مهمه اين که وقتي اين موجود را مي شناسيم مي بينيم اين موجود و بدن در راستاي همند، از هم جدا نيستند، به عبارت بهتر انسان از مرتبه نفسش ،بالاترين مرتبه نفسش تا پائين ترين مرتبه که مرحله بدنشه يک موجود ممتده ،از بالا تا پائين، از پائين تا بالا يک موجو د ممتده و يک شخصيته نه دو شخصيت ،يعني اون چيزي را شما بهش ميگوئيد" من"، حالا فکر ميکنيد يک پوسته اي خارجي است که روي شما کشيدند، علي الظاهر يک پوسنته خارجيه و اين هم جسم شما، اما در عمل نمي تونيم بگيم که اين يک چيزه و اين يک چيز ديگر، اين دو تا با هم يک چيز هستند.
همه آثار مهم و مشخصي که از بدن صادر ميشه همه ازاشراف و افاضات نفسه، اگه اين نفس نباشه اين آثار مهم از بدن انسان صادر نميشه.گوهري که به لفظ من بهش اشاره کرديم تو کتب حکما به لفظ هاي مختلف شناخته شده نفس،نفس ناطقه،روح ،عقل ،قوه عاقله،قوه مميزه ،روان ،جان،دل،جام جهان نما،جام جهان بين،َورقا،طوطي همه اين اسمها را برشون حکماي بزرگ بکاربردند ولي بيشتر روي پنج اسم اول تاکيد ميشه.
اصل بيست و هفتم:بدن مرتبه نازل نفسه ،نازل يعني پائين. يک نکته مهم ،کالبد بدني ما در اصل بدن نفسه، خب اگه اين بدن من بدن نفسه نفس کجاشه؟نفس بر اين کالبد تصرف داره به اون تعلق داره آثار وجودي نفس دراين کالبد بدن پياده ميشه.
اصل بيست و نهم :در ميان انواع موجودات که صاحب قوا، استعداد، هوش و بينش هستند، انسان از همه آنها با هوشترو زيرکتره، پس جوهر انسان از جنس جواهر همه موجودات ديگه برتر و شريفتره.
اصل سي و يکم:نفس ناطقه مثل درختي است که جميع قواي اون شاخه هاي اين درختند.
اصل سي و دوم : قوه مصوره به تنهايي صورتگر نطفه نيست گفته بوديم قوه اي که نطفه را صورتگري ميکنه بهش ميگيم قوه مصوره اما قوه مصوره به تنهايي صورتگر نطفه نيست.
اصل سي و سوم:طلب مجهول مطلق محاله به عبارت بهتر انسان هميشه به دنبال چيزي ميره که از اون بويي برده باشه يک چيزي فهميده باشه، يک چيزي حس کرده باشه، پس انسان هر چه کمال پيدا ميکنه به اصلي نزديکتر ميشه و درجه درجه تقربش نسبت به اون بالا ميره و هرچي بيشتر پيش ميره تشابه و سنخيتش با اون با اون اصل نزديک ميشه.
اصل سي و چهارم :ما از جايي اومديم که اول کار بود . از کجا اومديم ؟ ما از جايي اومديم که اول کار بود . هر چه علم بياموزيم بيشتر پيش ميريم.
اصل سي و پنجم:فکر حرکتِ نفس ناطقه است، حالا اين نفس ناطقه را چطوري حرکتش ميديد؟ ميتونه اين فکر حرکت کنه نفس ناطقه را به سوي بالا ببره و مي تونه به سوي پائين ببره با نوع فکري که شما انتخاب ميکنيد.
اصل سي و ششم : گفتيم ظرف علم ظرفي است که به خلاف همه ظرفها هرچه علم بيشتر توش ميريزي گنجايشش بيشتر ميشه و براي تحصيل علوم بالاتر بيشتر آماده ميشه .
خيلي قشنگ بود من ده يازده ساله بودم، کتاب خيلي زياد مي خوندم ،چشمهام ضعيف شد ،مامانم من را برد دکتر دکتر که چشم من را معاينه کرد، گفت بله عينک مي خواهد، طيبيعتا اين ها خيلي ناراحت شدند وقتي ديدند که بايد عينک بزنم، اون موقع اين قدر هم که الا ن متداوله اصلا بي عينکها کم هستند و همه با عينکند اين جوري که نبود ،خب خواه نا خواه خيلي خانواده از اين مطلب ناراحت شدند،مامانم شروع کرد از اين مطلب گلايه کردن که خانم دکتر يک چيزي به اين بگوئيد از بس که کتاب مي خونه و دائم در حال مطالعه است بالا خره چشمش ضعيف شد.
چون اون موقع مثل الان نبود که هر کس هر موقع مي خواهد بخوابد، خونه ما ده شب که ميشد بايد دندونهام شسته بود و حاضر رختخوابها هم پهن، راديو روشن، قصه شب را گوش کنيم ،با لالايي قصه شب ما هم بخوابيم، خب ايام سال يک چيزي ولي تابستونها خيلي سخت بود من دوست مي داشتم مطالعه کنم ،دلم نمي خواست بخوابم، بالاي بام مي خوابيديم ، کتابم را مي ذاشتم زير پيرهنم مي بردم بالا، بابام اينها که تو اون ور پرده خوابشون مي رفت من اين ور پرده زير نور مهتاب مي خوندم ،جدي ميگم خدا ميدونه.خانم دکتر گفت اي بابا يکي هم که پيدا ميشه کتاب ميخونه شما هي بهش ايراد ميگيريد دخترجان هر چه قدر دلت مي خواهد بخون هيچ ايرادي نداره هيچ دخلي هم نداره به اين صحبتها.
هرچي که علمتون بيشتر ميشه ظرفتون گنده تر ميشه ،بي خودي نترسيد اين مُخ در خدمت شماست وظيفه داره به شما خدمت کنه چه خبره تونه ميگيد توي مُخم خالي شد هر چي توش بريزيد گسترشش بيشتر ميشه.
نفس ناطقه و خروج دهنده اون از نقص به کمال هر دو از موجودات ماوراي طبيعه اند.
و حرف آخر خوب گوش کنيد ،اين خيلي قشنگه انسان بهترين طريق بلکه تنها طريق براي پي بردن به جهان هستي است.خوب به اين حرف آخرم توجه کنيد.تکميل کننده صحبتهام رو از چند شاعر بزرگ انتخاب کردم.چند بيتي از شيخ شبستر :
جهان انسان شد و انسان جهاني از اين پاکيزه تر نبود بياني
تو آن جمعي که عين وحدت آمد تو آن واحد که عين کثرت آمد
حالا دونستي وقتي آقا رسول ا.. فرمودنداگه خواستي خدات را بشناسي اول خودت را بشناس،تمام اين مجموعه تو، يک چيزه، اون يک چيزه چيه؟ همون پوسته هست که مي خواهيم بشناسيمش، همون پوسته است که ما را به سوي کمال ميبره.
تو مغز عالمي زان در مياني بدان خود را که تو جان جهاني
زهرچه درجهان از زير و بالاست مثالش در تن و جان تو پيداست
جهان چون توست يک شخص معين تو او را گشته چون جان، او تو را تن
اگه اين دو بيت را بتونيد درکش کنيد همه مشکلاتتون تو عالم حل شده است ،ديگه با هيچي مشکل نداريد.
امير خسرو دهلوي چي ميگه، ميگه که:
تو پنداري جهاني غير از اين نيست زمين و آسماني غير از اين نيست
چو آن کرمي که در گندم نهان است زمين و آسمان وي همان است
کرمه که تو گندم رفته قسمت زير گندم، زمينشه قسمت بالاييش آسمونش منظورش ما هستيم.
شنيدستم که هر کوکب جهاني است جداگانه زمين و آسماني است
مولانا در مثنويش ميگه که زمين و آسمان را مثل يک سيب ميدونه يک سيبي که از يک درختي از توي يک باغي چيده شده ميگه تو مثل يک کرمي تو اون سيبه مولانا ميگه من نمي گم من را ميگه شما را نمي گه بي ادبي به شما نمي کنم،
آسمانها و زمين يک سيب دان
کز درخت قدرت حق شد عيان
تو چو کرمي در ميان سيب در
از درخت و باغباني بيخبر
ميگه تو مثل يک کرمي در سيب که نه درخت را ميشناسي نه اون باغباني که اون درخت را حاصل آورد. اما باهمه اين صحبتها شبخ شبستر ميگه که موجودات همه به هم پيوسته اند ما همه به هم پيوسته ايم.
اگر يک ذره را برگيري از جاي خلل يابد همه عالم سراپاي
بااينکه اون کرميم ميون اون سيب ها خيلي بي مقدار به نظر مي آئيم اما شيخ شبستر ميگه همه به هم پيوسته ايم.
اگر يک ذره را برگيري از جاي خلل يابد همه عالم سراپاي
با همه کوچيکيمون با همه بي مقداريمون اگه ما را برداره از اين جهان هستي همون جاي من و شما خاليه مي تونيد اين را درکش کنيد نه اگه درکش مي کرديد الان شيون مي کرديد. اگه درکش مي کرديد الان شيون مي کرديد.
فلاني مرد و رفت و ديگه ازش اثري نيست، کي ميگه ازش اثري نيست ، ذره خالي او در جهان هستي سر جاشه.
ما به هم پيوسته ايم، اين قدر به هم بد نکنيد، من به دستم پيوسته ام چه قدر دستم را دوست دارم به تو هم پيوسته ام همون جوري دوستت دارم ،مي تونيد حسش کنيد اگر اين قدر بتونيد حسش کنيد بغلي هاتون را بغل ميکنيد که اون فاصله في مابين تون هم از تون جدا شه اون فاصله هم ديگه نباشه شما همتون به هم پيوسته ايد اون وقت چطوري ذره کناريت را مسخره مي کني ؟بد بهش ميگي؟ مي توني بگي ؟خيلي بي معرفتي ،خيلي بي معرفتي آدم مگه به خودش هم بد ميگه؟
دفتر ما امروز بسته شد، يا علي مدد تا هفته بعد همه شما را به خدا مي سپارم. يک دونه از اين شعرهايي را که امروز گفتم اگر با خودتون نگهداريد باهاش دمساز بشويد حسش کنيد رفيق بشويد تا هفته بعد که هم ديگه را ببينيم همه عالم دوست داشتنيه، حتي بد بداش، حتي زشتهاش ،حتي کثيفهاش ،همه را دوست مي داريد، اون وقت هفته بعد که اومديد يک آدم ديگه ايد، ديگه من را نمي خواهيد حرف بزنم ،گويائيد خود شما گويايي خودت داري حرف ميزني ، چهره ات داره حرف ميزنه، قيافه ات داره حرف مي زنه ،ان شا ا...
با نثار صلواتي براي شادي انبيا اوليا شهدا صديقين صالحين و مومنين در گاه حق جلسه امروز را به پايان مي بريم.