جلسه بیستم ادب جسم خیال عقل وقلب
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: ادب جسم ، خیال ،عقل و قلب
- بازدید: 3826
بسمالله الرحمن الرحيم
بروم سر اصل مطلبی که امروز می خواهم راجع به آن صحبت کنم.قبل از اینکه مطلبی که دیشب نوشته ام را برای شما بخوانم و در مورد آن حرف بزنم .من امروز روز خیلی پرکاری را داشتم ، البته نه امروز بلکه روزهای قبل هم همین طور بوده است.کارهای داخل منزل داشتم . همیشه فکر می کردم وقتی که زیاد کار می کنم به کارهای به اصطلاح دنیایی مشغول می شوم از کارهای معنوی عقب می افتم.و سعی می کردم لابه لای کارهای دنیایی ( شستشو ، پختن، خریدن و آوردن و جمع کردن و..) اینها کارهای دنیایی می شود .همیشه از خودم عصبانی بودم که چرا یک off ( استراحت ) به خودم نمی دهم. می گفتم: یک مقدار هم به خودت بپرداز، ببین عقب افتاده ای.امروز یک چیز خیلی جالبی دستگیر من شد. آنقدر کار سنگین بود یک ثانیه قرار در یک جا ماندن را نداشتم، ولی عالم به قدری زیبا بود . نگاه کردم و دیدم که تمام سالهای عمرم چشمهای من ، اینجوری مثال می زنم :کور بود . کور چه چیزی را می بیند ؟ظلمت .تاریکی نمی بیند . شما وقتی می گویید تاریکی، که نور را هم می بینید. بعد دکترها می گویند یک دارویی پیدا شده است که می تواند چشم شما را یک مقداری برگرداند .دارو را روی آن امتحان می کنند.خیلی آهسته آهسته ، ذره ذره، ظلمت کم می شود تا جایی که به تاریکی می رسد.بعد آرام آرام وقتی می بینند که جواب می دهد دارو را بیشتر به آن می دهند.لابه لای این مجموعه تاریکی ،رگه های نور می آيد.همانطور که صبح می آيد.شب را می خورد .صبح وقتی آيد می دانید چه اتفاقی می افتد؟اصلاً مرز ندارد، هوا تاریک تاریک است و لی یک آن، مثل اینکه من یک کیسه نایلون بگیرم. روی آن بکشم ،مثل این کیسه ،روی شب می رود و شما هیچ وقت نمی فهمید که، چه وقت اینها به هم متصل شدند.بالعکس آن، روز که تمام می شود آرام آرام تاریکی می آيد و روز را می گیرد، می گویید الان روشن بود، یک دفعه تاریک شد . یک دفعه تاریک نشد ، شما متوجه نبودید که تاریکی آمد.به همین شکل آرام آرام چشم باز می شود.چه اتفاقی می افتد ؟آن کسی که از اول کور بود فقط ظلمت بود ،بعد به تاریکی تبدیل شد، بعد تاریکی آرام آرام مثل یک لیفی ، یک غلافی یواش یواش آمد و روی آن کشیده شد، ذره ذره روشن شد، برای این بیننده چه اتفاقی می افتد؟باید آن را تصور کنید. با تعریف من به هيچ جایی نمی رسید. باید قشنگ با خودتان تصور کنید .ذره ذره داخل مه، موجوات و وسایل را می بیند ، ذره ذره مه برای آن رقیق تر می شود ابعاد را تشخیص می دهد تا جایی که کاملاً روشن می شود.کاملاً که روشن می شود موجودات را در ابعاد خودشان مشاهده می کند. اجسام را در ابعاد خودشان می بیند .اگرآن موقع که کور بود از او می پرسیدید دنیا چه شکلی بود ؟چی جواب می داد؟می گفت : نمی دانم.چون واقعاً نمی دانست.اما وقتی که چشم های آن کاملاً روشن شد از اومی پرسید دنیا چه شکلی است؟قشنگ تصویر می کند.آدم ها هستند در این ابعاد ، در این شکل ها . در این رفتار و در این اخلاق . موجودات غیر انسانی به این شکل هستند ،حیطه ها هستند. آنها رااز هم جدا می کند. این آدم از ابتدای کوری تا نهایت بینایی جايش عوض شد ؟از اول هم در همان خانه زندگی می کرد الان هم هنوز در همان خانه زندگی می کند.اما چقدر فرق کرده است؟چی باعث فرق کردن او شده است؟نوع دیدن او. دنیا به مکه رفتن و کربلا رفتن و مشهد رفتن و اینجا وآنجا رفتن ،از این امامزاده به آن امامزاده رفتن ، نورانی نمی شوند.غلاف ظلمت را بیرون بکشید.به یک جا نشستن و فقط ذکر کردن و سکوت کردن هم نمی شود.غلاف خودتان را بیرون بکشید .تا غلاف روی خودتان است هنوز همان کور هستید.من امروز با این پرکاری، واقعاً خوابم می آمد.خسته بودم خسته .ولی شاد شاد شاد.چون در حین این که اجسام و آدم ها را می دیدم ، دنیا را هم می دیدم.و اینجا وقتی که می خواستیم نماز شروع کنیم ، تا اذان تمام شودخیلی با خدا حرف زدم. به او گفتم خیلی دوستش دارم .چقدر قشنگ به من نشان دادی و چقدر من شرمنده وسرشکسته هستم.که تمام روزهایی که پشت سرم هست مثل امروز نتوانسته بودم دنیا را پر از نور ببینم.لایه لایه دنیا امروز روشن بود . لایه لایه دنیا، از ظلمانی ترین بخش، برای من قابل رویت بود، تا نورانی ترین بخش.فقط مال من بود؟نه به خدا مال همه شما است.هر کس بیاید و مدعی شود و بگويد که من یک چیزی بیشتر از شما دارم برای همین هست که من می توانم، و شما نمی توانید گول تان می زند. بچه نشوید . خام نشوید ،حداقلش این است که می خواهد کلاه سرتان بگذارد و از شما احترام دروغین بخرد.اصلاً همچین خبری نیست.خب . چه طوری شده است که امروز این اتفاق برای من افتاده است؟حالا می خواهم بگویم چه طوری شده است.صبر کنید .حالا حواسها با من است.گفتیم امروز روز خوبی بود ، امروز از صبح تا حالا تمام روز را دویدم یعنی ننشستم در تفکر و تمرکز ،و از این کارها هم نکرده بودم ، ،بدون اينکه من کلاس يوگا رفته باشم ،بر روی زمین می نشینم ، دو کف پا را به هم چسبانده به شکلی که محیط میان دو پا مثل یک تقریبا لوزی قرار گیرد.آنگاه انگشتان دو دست را روی هم قرار می دهم به صورتی که انگشتان اشاره و سبابه به گونه ای روی هم قرار گیرند که فضای تقریبا دایره ای شکلی به وجود آورند و دو دست را در این حالت موازی شکم قرار می گیرند.
در این حالت که نشسته ام جذب نیرو می کنم. شما هم می توانید این کار را انجام بدهید.ولی ببخشید عرضه می خواهد اول عرضه آن را کسب کنید بعداً .چون این کار را که انجام می دهید ،دودکش خانه بغلی هم به شما وصل می شود. چون شما دائم دارید در خانه بغلی را جستجو می کنید.چه خبر است؟ چقدر رفت و آمد دارند. نکند می خواهد یکی زن بگیرد.نکند می خواهند فلان کار را انجام دهند،دودکش خانه بغلی پر از ذغال ،در وجود تو میریزد. برای همین می گویم عرضه می خواهد چون باید از این چیزها خارج بشوید.ولی این کارها را هم نکردم؛ فقط کار کردم ولی از صبح تا حالا به اندازه تمام اين سالهای عمرم لایه های دنیا را دیدم و خیلی زیبا بود.حالا چه طوری ؟ می خواهم بگویم شما هم بشنوید. این را دیشب نوشتم . ساعت 11 شب.
اخیراً در اکثر رویاهایم خود را درفضای کاملاً دایره شکل مشاهده نمودم.مدت زیادی است شاید دو و سه سال یا بیشتر، هر رویایی که می بینم مکانی که در آن قرار دارم دایره شکل است؛ ببینید اینجا حالت مکعب مستطیل است .کف آن را که نگاه کنید يک مستطیل است ولی جایی که من قرار می گیرم دایره است. حالت مدور است. در فضای کاملاً دایره شکل مشاهده نمودم.این برای من سوال بود.چون از اوان کودکی هم، معمولاً رویا هایم دارای بخش های حقیقی بود، که در زمان حال یا سالهای بعد با آن روبه رو شدم یا حاوی دروسی بوده و هست که در همان زمان، یا در زمانهای بعد آن را دریافت نمودم.من سیزده سالم بود که خواب دیدم ، خانم بی سوادی که تعبیر خواب می کرد ،کمی من را نگاه کرد و بعد خندید .گفتم: چرا می خنديد ؟ گفت : شما دو تاپسر می آورید پشت هم، وبعد با یک فاصله قابل توجه ،یک دختر می آورید و دقیقاً این اتفاق درزندگی من افتاد. من شانزده سالم بود.امام حسین (ع ) را در خواب دیدم.که آماده میدان نبرد می شدند.پاهای ایشان را گرفته بودم و اشک می ریختم و می گفتم که نروید.شما را می کشند.من نمی خواهم که شما بروید.و ایشان من را نوازش می کرد و می گفت که باید بروم راهی وجود ندارد. در نهایت از من جدا شد و از آن کلبه و یا چادر بیرون رفت و من از پنجره مات آن کلبه، به بیرون نگاه کردم و گرد و غبارهایی که در فضا بلند می شد نگاه می کردم و جیغ می کشیدم و گریه می کردم .خانمهایی که آنجا بودند دست من را گرفتند و آوردند وپشت میز کوچکی که آنجا بود نشاندند. خرما روی میز بود ، ازآن خرما به من دادند.شهد امروز زبانم از آن خرما است. تمام این سالها زیر چادر عصمت و طهارت خانم حضرت زهرا (س) و خانم حضرت زينب (س ) زندگی کردم.
حال یا سال ها بعد با آن روبه رو شده ام یا حاوی دروسی بوده و هست که در همان زمان یا زمان های بعد آن را دریافت نموده ام . به همین دلیل نیز در رویا های اخیر فضاهای دایره ای شکل برای من یک علامت سوال بزرگ شده بود . تا به امروز سحر( یعنی صبح روز گذشته ) بعد از نماز صبح که در رختخواب دراز کشیدم باز هم خود را در همان فضای دایره ای دیدم . ولی کاملاً بیدار بودم . فهمیدم زمان آن رسیده تا به سر آن پی ببرم . با نگاه، تمام فضا را کاویدم ، دورتادور پر از پنجره های بزرگ شیشه ای بود ، فضای بین هر دو پنجره که غیر شیشه بود بسیار کم یا ناچیز به حساب می آمد ( یعنی هر دو تا پنجره فکر کنید با یک جداره غیر شیشه از هم جدا می شد که نشان می داد این یک پنجره است و آن پنجره ای دیگر،) بیدار بودم ، خواب نبودم ،خدا رحمت کند حاج حسین را که می گفت : بابا بازهم خواب می بینی ؟ نه بابا جان دیگر خواب نمی بینم، بیدار بیدار هستم و می بینم؛ از شیشه ها به بیرون نگاه کردم . خیلی جالب بود . بعضی از پنجره ها مسافت های بسیار دور را به نمایش آورده بود . بعضی ها فضاهای نزدیک را نشان می داد . بعضی ها زباله ها و آشفتگی ها را به تصویر کشیده بود . بعضی از آنها، آدم های آن طرف پنجره را با زندگی ها و فرهنگ های مختلف نشان می داد . بعضی از پنجره ها به رویاها باز می شد . رویاهای شیرین و تلخ . آرزوهای دور و نزدیک. خاطرات زیبا و تاسف آور. بعضی از پنجره ها نشان می داد که کدام کارها می بایست انجام می شد ، در توان من نیز بود ، اما در آن ها کوتاهی شد . بعضی از پنجره ها بیانگر کارهایی بود که باید انجام شود و من هنوز در سستی به سر می برم. یکی از آنها در کمال تاسف کتاب های نوشته شده من بود که هنوز نجنبیده ام . بعضی از آن شیشه ها به من نشان می داد چطور مایملک خود را که می توانست صرف بدست آوردن آگاهی های بزرگ شود به تاراج دادم . من هم جوان بوده ام مثل شما ، من هم جوانی هایم را طی کردم ، من هم جوان ها را خوب می فهمم . نگذارید به سن من که می رسید خیلی تاسف جوانی را بخورید . بعضی ها من را یادآوری می نمود که چندان عبث هم طی روزگار نکردم ، حاصل نیکو و مایه افتخار هم دارم که با نگاه به آنها و غرق شدن در افتخارش ، لحظه حال را از دست می دادم. ( می بینید حتی وقتی روی خوب هایش هم بایستید ، شمارا می خورد . فقط باید دید و رفت .) و باز متضرر می گشتم . خلاصه چرخیدم ، چرخیدم ، چرخیدم . نگاه کردم و نگاه کردم و نگاه کردم . در دیده هایم چنان غرق شدم که به ناگاه خود را رها شده بر زمین حس کردم . در حالی که دیگر توانی برای برپاخاستن در خود نداشتم . همان طور که دراز کشیده بودم به خاطر آوردم .( این ها تمام در بیداری است و هیچ کدام را خواب نبودم ) به خاطرآوردم تبلت دستگاه کمکی که تازه خرید کردم که کمک حال من باشد خیلی زودشارژ از دست می داد . تازه یک هفته بود خریده بودم . تندتند شارژش تمام می شد و من معترض که این حتماً اشکال دارد و باید تعمیر برود . بالاخره شکایتهای من دخترم را وادار به تفحص نمود . دست آخر به من گفتند: شما در کامپیوتر خود هر کدام از این دکمه ها که می زنید برنامه ای را باز می نماید ؛دکمه های مختلف دارد هر کدام را که می زنید یک عالمی را باز می کند و شما وارد آن می شوید و کارهایتان را انجام می دهید و پس از کارتان فقط خارج شدن از برنامه کفایت نمی کند . بلکه می بایست آن برنامه را نیز ببندید . چون نمی بندید آنها به طور مرتب از شارژ شما استفاده می کنند که باز بمانند ، شارژ دستگاه هم سقفی دارد ، پس زود تمام می شود . این ربطی به دستگاه ندارد بلکه مربوط به نحوه استفاده شما دارد . من آن لحظه که روی زمین دراز کشیده بودم و دیگر توان نداشتم تازه منظوررخترم را فهمیدم . درحالیکه وقتی قبلاً این موضوع را گفت من در جواب گفتم : آهان دانستم . دانستم . اما فقط دانستم . آن موقع نفهمیدم . دیروز صبح که بیحال روی زمین افتاده بودم تازه فهمیدم. هر کدام از برنامه ها در کامپیوتر همچون پنجره ای است که در فضای گرد رویاهای من وجود دارد که در رویاهایم پنجره ها باز است . اما در کامپیوتر ، من آن ها را باز می کنم که شاید بهتر است بگویم در رویاهایم هم ،من هستم که آنها را باز می کنم . خب پس آن پنجره های در آن فضای گرد را چه کسی باز کرده است ؟ من . چه وقت باز کرده ام ؟ در بیداری . در بیداری با آرزوها ، با افکار، با اندیشه ها ، با تفکرات . حالا چرا در رویاها فضا گرد است ؟ چرا اینطوری نیست ؟ (اشاره به مکان .) اگر فضا دارای یک ضلع باشد چشم انداز بیرون پنجره ها در یک طیف خواهد بود . پس اگر دارای ضلع بود ما فقط می توانستیم از آن ضلع یک طیف منظره را داشته باشیم . اما یک فضای گرد در تمام پیرامون خود می تواند فضاهای متفاوت را در بر بگیرد . و چقدر جالب است . وقتی به زندگی نگاه می کنم در میابم که افق پیش رو دایره را نمی پسندد وگرنه برای همه زمانها در آن فضا می مانیم . در حالیکه باید به جلو حرکت نماییم . هرچه تعداد این پنجره ها بیشتر باشد از پیشروی در افق پیش رو بیشتر عقب می افتیم . طبیعی است . شما فقط جلوی خود را که نمی بینی . یک لحظه اینجا را نگاه میکنی . یک لحظه آن گردی ، یک لحظه آن گرددیگر ،...... همینطور هی تکرار می شود . بعد کجا ایستاده ای ؟ هنوز همینجا . قرار بود تو بروی ،ولی هنوز همین جا هستی . هرچه توان خودمان را برای دیدن پشت پنجره ها بیشتر خرج می کنیم مثل تبلت من اتلاف شارژ بیشتری داریم و مثل تبلت، قبل از اینکه بتوانیم همه برنامه مورد نظر را طی کنیم و اهداف آن را تحقق ببخشیم ، خاموش می شویم . به اینجا که رسیدم بلند شدم و نشستم . در حالت نشسته که قرار گرفتم به خودم گفتم : یافتم . یافتم . می بایستی تا دیر نشده همه پنجره های اطرافم را ببندم . پرده بکشم تا در منظر دیدگانم قرار نگیرند . باعث کند شدن قدم هایم نشوند. و همچنین توان پاهایم صرف ایستادن و تماشا کردن نشود . بلکه توان باقی مانده را صرف دیدن افق های دوردست ، آنجائیکه ( خوب دقت کنید. حتماً همه شما کنار دریا نشسته اید .وقتی به آب نگاه می کنید در آن دور دورها آب به آسمان می رسد . نه ؟ و چقدر جالب است . چقدر لذت بخش است . برای همین، دریا آرام بخش است . ) زمین من به آسمان هایم می پیوندد ، بنمایم . از آن لحظه ای چشم برنگیرم تا به آن نقطه اتصال برسم . از آن نقطه چشم برنگیرم تا به آن افق برسم . به طور حتم چیزی یا عالمی ، نمی دانم که چی؟ ولی یک چیزی آنجا منتظر من است . ایستاده ، من به او برسم . روا نیست که پاهایم از رفتن بایستد و او همچنان در انتظار من ایستاده باشد، تا ما شده و بالاخره او شویم و همه او باشیم . شما چه فکر می کنید ؟ شما چه فکر می کنید؟ جای فکر کردن دارد . کمی تفکر کنید اگر باور کردید که من درست می گویم بیایید تا با هم پنجره های اضافی را ببندیم .بستن پنجره های اضافی شرط اولش یافتن آنهاست . ما نمی دانیم کدام اضافه است . بیایید با هم پنجره های اضافی را پیدا کنیم و باهم ببندیم. تا دیر نشده . تا یکی یکی در راه جا نمانده ایم. یا یکی یکی در آن فضای دوار به چرخش نیفتادیم . یا علی مدد .
این بود قصه من که امروز از صبح با دریا کار بدنی ، فعالیت جسمی ، دانه دانه عوالم را ورق زدم و وقتی به اینجا رسیدم کنار شما ، سر جانماز رسیدم ، خدا را شکر کردم . خدا را شکر کردم . چقدر تو را دوست دارم و تو چقدر من را دوست داری . خدا را شکر کردم که جز او کسی من را نمی بیند . جز او کسی نمی فهمد که بر من چه گذشته است . جز او کسی نمی داند چقدر عبث زندگی کرده ام . جز او کسی نمی داند چقدر مثل بچه های لوس نعمت های او را گرفتم ، لیسی به آن زدم و زیر پا له کردم .
خدا را شکر؛ به او گفتم تو خیلی بزرگی، نمیشود مرا ببری در بزرگی خودت؟بداست من کوچک بمانم. و اگر بخواهم بزرگ شوم جز در بزرگی تو حل شوم راهی ندارم.میفهمید چه میگویم؟ میدانید! نمیپرسم، حتماً میدانید چه میگویم. اما میفهمید چه میگویم؟ اگر میفهمید دنبال من بیایید اگر نمیفهمید این جا را هم دایرهای کنند به خانههای اطراف هم پنجره بگذارند لااقل سینمای تصویری هم از خانههای مردم داشته باشید.پیری بیا، میان سالی بیا،جوانی بیا، بچهای بیا، گناه کاری بیا، بیگناهی بیا، مرتاضی بیا، زاهدی بیا، عابدی بیا، شراب خواری بیا، هر چه هستی، هر که هستی بیا. او میپذیرد من که نمیپذیرم. ولی من به شما میگویم که چشیدم خوش مزه است بیا. خیلی خوش مزه است بیا. تا کی میخواهی سر جایت بایستی و بازی کنی؟ کله به این طرف و آن طرف بکوبی؟ بیا. آدم هست که 15 سال است که دارم تعلیمش میدهم به او میگویم نگو. هر چه داری برای تواست الهی شکر.چرا به من میگویی؟ چرا برای او تعریف میکنی؟ هنوز هم میگوید و هر وقت هم پایش بیفتد، میگوید این همه سال کار میکنیم چرا ما هیچی نمیشویم؟برای اینکه تو نمیخواهی چیزی شوی. چون دلت نمیخواهد چیزی شوی سر جایت ایستادهای پا میکوبی. از این پنجره فضولی میکنی از آن پنجره فضولی میکنی. پنجرههایتان را ببندید.خیلی پنجره باز دارید. چه خبره؟ زیاداست خیلی زیاد. کرکرهها پایین و پنجرهها بسته. یک پنجره بیشتر ما لازم نداریم.به همان نگاه کن برو جلو، در غیر این صورت بمان در آن خانه گِردت. مگر کره زمین گرد نیست؟ هست یا نیست؟ سطح کره زمین به نظر صاف ولی در واقع یک کره گرد است که ما روی این گردیها داریم زندگی میکنیم. واقعانمی دانم برای شما دیگر از چه بگویم؟چی دلتان میخواهد بگویم؟چی برای شما بگویم که عوض شوید. صحبت از افراد جلسه: با همه توضیحی که دادید واقعاً باید کمکمان کنید که بتوانیم این پنجرههای اطرافمان را ببندیم.
استاد: من که دائم میگویم عزیزان من، من یک دانهام .شما هم میتوانید ببینید و حس کنید. چه طوری؟ پنجرههایتان را ببندید در غیر این صورت فایدهای ندارد. به این و آن نگاه کردن اصلاً به درد نمیخورد. شاید 6 یا 7 سال پیش رویایی را دیدم پلکانی بود که روی این پلکان فرش قرمزی پهن بود پلههای اول و دوم بودم میخواستم بروم بالا.تعدادی از بچههای کلاس در پلهها نشسته بودند من جمله خواهرم و مادرم و من از پلهها بالا میرفتم در حالی که یک چیزی را میخواندم. میخواندم و میرفتم به همه هم میگفتم بخوانید و بیایید ولی همه هاج و واج به من نگاه میکردند.آخر سر مادرم لباسم را گرفت و کشید و گفت:کجا سرت را انداختی پایین داری میروی؟ من حلالت نمیکنم هر جا میروی من را هم باید با خودت ببری. من هم گفتم خب مادر بیا برویم من کی گفتم نیا.گفت آخر من از جایم نمیتوانم بلند شوم. گفتم بلند شو. گفت نمیتوانم بلند شوم. گفتم پس چرا من بلند شدم؟ گفت تو یک چیزی را داری میخوانی و میروی آن تو را بلندت میکند اما به من نمیگویی. برگشتم نگاهش کردم و لبخندی زدم ،گفتم من چیزی نمیخوانم.گفت من مطمئنم تو داری یک چیزی میخوانی. من آن روز در رویا مثل امروز باخدا حرف میزدم.برایش میخواندم.آواز میخواندم قربان صدقهاش میرفتم و از پلهها بالا میرفتم . به مادرم گفتم باور نکرد من هم دیدم باور نمیکند به او گفتم این دعا را میخوانم (دعای خاصی بود، بسیار هم سخت است.هم پیدا کردنش سخت و هم خواندن دعا مشکل است الآن ذهنم یاری نمیکند.) گفت کو کجاست؟ گفتم در کتابخانه.همه آنهایی که لب پله بودند دویدند بروند کتابخانه. منم در رفتم، رفتم بالا. ذکر و دعا نمیخواهد.دانشگاه هم نمیخواهد قول میدهم.دانشگاه هم نرفتید، نرفتید.نه اینکه نروید. فردا نیایید بگویید که گفتی دانشگاه نروید به دردتان نمیخورد. من می گویم حمال هم شدید حمال دانشگاه دیده باشید یادتان باشد. دانشگاهتان را بروید ولی منظورم این است که اگر میخواهی این پلهها را بالا بروی از شما مدرک دانشگاهی نمیخواهند. فوق لیسانس و دکتری هم نمیخواهند. سواد هم نمیخواهند. پنجره بسته بیا.تقتق تق ببند دو طرفت بسته بدو.
صحبت از افراد جلسه: این صحبتهایی را که شما فرمودید تحت عنوان ناکاملیها ما در کلاسی که بودیم یاد گرفتهایم که ما سه نوع:-1 فکر ناکامل 2 رفتار ناکامل 3-تصمیم های ناکامل داریم که اینها را مثلاً باید تصمیم بگیرم که من بالاخره میخواهم در چه روزی به کجا برسم. یا تکلیفم این میشود که بالاخره این کار را میکنم یا میبندمش و میگذارمش کنار. چون همان طور که فرمودید از انسان انرژی میگیرد. من تا یک جاهایی پیش رفتم و خیلی به من کمک کرد.میخواهم بدانم این پنجرههایی که فرمودید چیزی فراتر از این است؟
استاد. فراتر از این است. چون آن چیزی که شما می گوییدو در کلاسهای درسی میگنجد و تعلیم میدهند صرفاً روی زمین است و خوب است، اگر آنها را اجرا نکنید یک پله بالاتر از زمین نمیرسید.منتها من دیگر وقت ندارم با یستم روی زمین و یاد بدهم. چون نمیدانم چقدر فرصت دارم باید حرفهایم را بزنم و بروم و آنهایی که استفاده کردند،کردند.آنهایی هم که نکردند سرشان سلامت خودشان میدانند. از امروز به بعد ،یعنی از حالا به بعد من نمیخواهم بگویم دیگر دروغ نگو، چقدر دروغ میگویی؟ حسد نکن چقدر حسد میکنی؟ حسد کشت، همه را کشت. حسد های شما امید های من را هم کشت. من پنجرههایی روی آدمها باز کرده بودم که میتوانم روی اینها حساب کنم و اینها میتوانند در آینده بار را بگیرند و بیایند.ولی حسدهایشان کشت و نابودشان کرد.شما که این جا نشستهای اگر آمدی حسدت را ترک کنی برو بیرون ترک کن بیا، من خسته شدم چقدر به تو بگویم حسدت را ترک کن؟ فضای دایرهای اول شما،فضای روی زمین است و آن درهایی که باید بسته شود و پنجرههایی که باید بسته شود.پنجرههایی است که تعدادی از آنها رو به خصلت های شما باز میشود که باید بسته شود خوب نیست. و تعدادی از آنها رو به آدمها باز میشود یا آرزو های شما در رابطه با آدمها. ببندش. من بارها در جلسه گفتم هم پسر دارم و هم دختر الهی شکر! یک عروس دارم حسرت به دل نیستم ولی دلم میخواهد یک عروس دیگر هم داشته باشم و یک دانه هم داماد داشته باشم.
ده سال پیش، شش سال پیش هم داشتم راضی تربودم چون اعتقادم این هست که زود ازدواج کنند ولی خب من دوست میدارم تقدیر خدا باید یک چیز دیگر باشد که تا حالاآمده است. اما حتی یکبار هم به خاطرنمیآورم که راجع به کسی حرف زده باشند، گفته باشند که فلانی دخترش را عروس کرد، فلانی پسرش را داماد کرد و من حتی یک سوزن در مخیلهام گنجیده باشد که بگویم «خوش به حالش. کاشکی خدا به من هم قسمت کند. » حرف بدی هست؟ ولی این را هم نمیگویم. همیشه گفتم الهی صد هزار مرتبه شکر، یک پسر دیگرمان هم داماد کردیم،الهی شکر یک دختر دیگرمان را هم عروس کردیم.چون همهاش مال من هست. مگر من با آنها یکپارچه نیستم؟ مگر عالم در وحدت به سر نمیبرد؟(حالا بخش وحدت یک چیز خیلی عجیب و بزرگی است ما در کلماتمان وحدت را مطرح میکنیم خیلی خلاصه وار می گوییم و رد میشویم.در حقیقت به این سادگی هم نیست) مگر یکپارچه نیستیم؟ ولی در خودمان و در همین جا داریم کسانی که میگویند : « خوش به حالش نمیدانم اینها را از کجا میآورند! » من دیگر با اینها کاری ندارم. پس بنابراین اگر هنوز دست و پنجه نرم میکنی با این خصلت های پیش پا افتاده و نکبتی برایت متأسفم. همین جا بایست،اگر دور بعدی کاروانی اومد تو را با خودش میبرد. ما دیگر نمیایستیم میخواهیم برویم.
صحبت از جمع: ببخشید در مورد همه، فقط حسد نیست مرض های دیگر داریم.بعضیهایمان حسد نداریم ولی خشم و بقیه جانوران را هم داریم. آنها را هم بفرمائید .
ادامه صحبت از استاد : راست میگوید. خشم. دیوی عجیب! از حضور سیدهای جمع معذرت میخواهم ولی خواهش میکنم" سید هست و جوشی " بریز بیرون این کلاسها را. هر کاری دلش میخواهدمیکند هر دادی دلش میخواهدمیزند بعد میگوید: " سید است و زود جوش می آورد.". خیلی ببخشید، خیلی عذر میخواهم،خیلی بیخود میکند داد میزند. سید باید به جدش برود. جدشان کیست؟ سر اصلیشان آقا رسول الله (ص)؛معجزهاش خلق نیکوست. چطور شد این طرف قضیه را نمی بینید؟ من نمیدانم جوش آوردن در کدام امام بوده است که شما به آن رفتید زود جوش میآورید. این حرفها را دور بریزید. خشم دیو عجیبی است. حرف زدن هم، دیو عجیبی است. پر حرفهابیشترین اشتباه را دارند. حرف زدن را ترک کنید. پس چیکار میکنیم از امروز به بعد؟ قرار شد پنجرههایمان را دانهدانه ببندیم. شما بچههای جوان که با کامپیوتر کار میکنید.شما که بلدید.برنامههایی را که باز میکنید ببندید شارژتان را میخورد.
صحبت از جمع : بلد هستیم ولی اجرا نمی کنیم .
پاسخ استاد : آفرین! درد همین جاست.همهتان بلدید. اگر بگوید بلد نیستم دروغ میگوید. این دوستمان رو راست است.میگوید بلدیم ولی اجرا نمیکنیم.همهتان بلدید.
این هفته میخواهیم برویم مشهد. دوستانی که عریضه میخواهند بیاورند. عریضه یعنی نامه.شما مشکلی دارید و دادگاه میروید که شکایت کنید.میگویند یک عریضه بنویس. یعنی در یک برگهای مورد دعوا را یادداشت کن که چه مشکلاتی داری، با چه کسی با اسم و نشانی به داد من برسید . یا تقاضای کار دارم. من خانومی هستم در این سن و سال کار ندارم، درآمد ندارم من میخواهم اینجا کار کنم به من کار دهید این را بهش میگویند عریضه نویسی. وقتی ما حضور امام زمان (عج) عریضه مینویسیم ایشان همه جا حاضر و ناظر هستند و بر آنچه که ما مینویسیم نظارت میکنند. شما مینویسید من چون نمیدانم امام زمان کجا هستند که اگر میدانستم دم خانهاش میرفتم، ولی جای امام رضا (ع) بلدم، میبرم آنجا.میگویم یا امام رضا (ع) این هارا مردم فرستادند من میگذارم خدمت شما ، شما به آقا امام زمان (عج) برسانید. ایشان میتواند.
عریضه مخصوص امام زمان (عج)ارجح تر است چراکه یک دعای مخصوص هم دارد.صحبت از جمع: در رابطه با مبحث امروز یک جملهای شما چند مرتبه تکرار میکنید " وایستا دور بعدی که شروع شد بیا. یا کاروان بعدی " این جمله را من اصلانمی فهمم.
منظورتان چیست؟
پاسخ استاد: شاگردی که امسال کلاس سوم دبیرستان است ومعلم میگوید درسهایت را بخوان،میگوید خب! معلم آخر سال چی بهش میگوید؟ نمره نیاورده است. چی بهش میگوید؟میگوید در کلاس سوم بمان با سومی های بعد که میآیند درس بخوانند تو با آنها بیا بالا.
ادامه صحبت از جمع: منظورم این هست که این یک کار دسته جمعی است؟ یا انفرادی؟
پاسخ استاد: فردی است. هرکس رفوزه شد میماند ولی مطمئن باشیدهرکس خودش هست، ولی آنهایی که باهم ، هم مسیر هستند به طور حتم یکدیگر را در لابلای مسیر دیدار میکنند چون در یک مسیر هستند ولی آنهایی که میمانند دور بعدی، کسانی که باید بیایند تا به اینجا برسند، کی برسند هیچکس نمیداند.وایستند تا آنها برسند تا بلکه راهنمایی بیاید و آن راهنما اینها را با خودش ببرد.