منو

یکشنبه, 02 دی 1403 - Sun 12 22 2024

A+ A A-

دلنوشته شماره صد و بیست و سوم

  • نوشته شده توسط مدیر سایت
  • دسته: دلنوشته
  • بازدید: 3365

بسم الله الرحمن الرحیم

ماه رمضان ماه رحمت و برکت است، ماه میزبانی خدایی که همه ما را بر سر سفره اش میهمان نموده و هر کس فراخور احوالات و استطاعتش از این سفره بهره می گیرد، هر روز وقتی به زمان افطار نزدیک می شوم، همانطور که مشغول آماده نمودن سفره افطاری برای خانواده هستم، بسیار فکر می کنم، به همه کسانی که گرفتارند، التماس دعا گفتند، به بچه هایم، به پدر و مادرم به افراد خانواده ام، به همه دوستانم، به همه کسانیکه از آنها دلگیرم، چون مورد آزارشان واقع شدم، برایشان دعا می کنم، برای بعضیها پر رنگتر، بعضیها کمرنگ تر و صد البته که این کمرنگی و پر رنگی در اختیار من نیست، اما فکر می کنم و دعا می کنم، گاهی هم آهی سرد از ته قلبم می کشم، بعضی وقتها به آنچه که پشت سر گذارده ام خوب یا بد فکر می کنم، بدها را آنچنان پر رنگ می بینم که خوبها را از جلوه و رنگ می اندازم برای خودم نه برای دیگران و کمرنگ می شود، نمی تواند نقطه قوتی برای من محسوب شود، خلاصه عالمی دارم، گذشته را نمی توانم دیگر تغییر دهم، نا امیدی به همه وجودم چنگی می زند، اما خیلی طول نمی کشد به روزهای آینده می اندیشم و اینکه چگونه می توانم هر تلخی و سیاهی گذشته را بروبم و به مهر و شادی تبدیل نمایم؟ گرچه که از بین رفتنی نیست، چون باید بدانیم هر عمل امروز ما در جهان هستی نقطه تأثیری دارد و بعنوان یک شاهد همیشه حضور خواهد داشت، نمی دانم شاید تا روز موعودچنین باشد، یکی از تعاریف بهشت هم این باشد که در آن روز سایه شوم و غم انگیز این نقطه های موثر و سیاه را خداوند برای همیشه می شوید و بهشت عیان می گردد و بالعکس آن ، این نقطه ها چنان پر رنگ می گردد که تمامی نقطه های شاهد تبدیل به سیاهی های ظلمانی می گردد و آنوقت جهنم معنی می یابد، نمی دانم، به هر حال این خلاصه ای از تمامی لحظات قبل از افطارم تا به امروز بوده و هر روز با شنیدن ندای مؤذن پرونده حسابرسی ام موقت بسته می شود، هیچ روزی خود را شادمان نیافتم، چرا که هر آنچه را که خوب یافتم خود را عامل ندیدم، هر چه بود اراده حضرت دوست بود که برم جاری بود، هر آنچه را که زشت و مذموم دیدم خود را مقصر یافتم، پس چه شد؟ پس من تا به الان چه کرده ام؟ این سؤال مثل کوهی بر سینه ام نشست و مرا به فکر فرو برد چرا؟ مگر به سفره الهی و به میزبانی پروردگار دعوت نشده ام؟ پس چرا اینچنین مغموم و سرگردان بر جای خویش نشسته ام و به صدای مؤذن گوش فرا می دهم، هیچ فرح و سروری بر وجودم جاری نیست، پس این چه میهمانی ست که آمده ام؟ یعنی همه سالهای عمرم از زمانی که خود را شناختم و روزه گرفتم آمده ام پس چه شد؟ امسال مرا چه می شود؟ از سر افطارم قدری خوردم و نوشیدم و مدام با خود اندیشیدم چرا؟ همه چیز را رها کردم و فقط پرسیدم چرا؟ به ناگاه در لحظه ای کوتاه نمی دانم چقدر کوتاه یا بلند، جرقه ای بزرگ زده شد، فضا را روشن نمود و من سفره ای رنگین پر از اطعمه و اشربه های رنگارنگ و سفره نشینانی از جنس نور را دیدم که همه شاد و مسرورند، با شتاب بسیار به یکی از نورها نزدیک شدم، پرسیدم چرا شما شاد و مسرورید و من هیچ؟ او از میان هاله نورش مرا با تعجب نگریست و با نگاهی دلنشین ،حضوری زیبا را که بر همه آنها احاطه داشت با انگشتان نورانیش نشان داد و گفت با این میزبان سخن بگو، مگر نمیدانی که پروردگارمان یازده ماه را فرصت بررسی اعمال داده و پیدا کردن آگاهی به آنچه که انجام داده ایم و بررسی خوب و بد آن، ماه رجب و شعبان را مخصوص به بازگشت و ابراز ندامت از آنچه که از سر غرور و نا آگاهی انجام داده ایم قرار داده، چرا؟ تا وقتی به ماه رمضان پا می گذارید حساب و کتابی با خود نیاورید، تا باز هم بدانها مشغول شوی و از ولایت پروردگارت دور بمانی، ماه رمضان فرصتی ست تا بنده خودش را بدون حجاب ببیند همانگونه که مولایمان امیرالمؤمنین     می دید و او را پرستش می نمود، در اینجا دیگر نه غمی ست نه ترسی و نه اندوهی، همه چیز عین سرور است، شادی و زیبائیست اگر به اینجا رسیدی ترس آنچه که پشت سر گذاشته ای نداشته باش، غمی برای آنچه که پیش روی خواهی داشت بر دل نداشته باش میهمانی خدا یعنی دعوت بنده به آنکه در لحظه لحظه حال زندگی کند، هیچ لحظه ای را بدون آنکه زندگی کرده باشد نگذراند همه آنچه را که میخواستی و دریافت نکردی پشت درهای رمضان بگذار و از این سفره طمع برداشتن برای بقیه روزهای آینده نداشته باش، چون آنقدر پر خواهی شد که پس از رمضان دیگر جایی برای نگاهداری زشتیهای گذشته نداری، جایی برای پر کردن در روزهای پس از آن نخواهی داشت تا در حرص و ولع ،شیطان تو را به بیراهه ببرد و بدنبال خود بکشاند، حال به میزبان خود مشغول شو در او زندگی کن تا مفهوم اصلی زنده بودن را درک نمائی که فرصتهای طلائی خیلی زود به پایان رسیده و دیر می شود، و روی پر نورش را از من برگرداند، مرا بر احوالات خویش بر جای گذاشت، متوجه نشدم چطور خارج شدم اما حال خویش نمی فهمیدم، تا به نماز رفتم، نمیدانستم بگریم یا بخندم، تشکر کنم؟ فقط گفتم مرا به خودت مشغول کن، مرا به خویش وا مگذار تا انسم با خودت ابدی گردد خدای من.....

نوشتن دیدگاه