دلنوشته شماره شانزده
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: دلنوشته
- بازدید: 3197
هوالحق
بیاین بیاین ،میخوام قصه بگم.قصه از پشت در های بسته بگم.
روزی بود،روزگاری بود.زیر آسمون کبود،همه چیز خوش رنگ و آسمونی بود.پرنده ها همه آواز می خوندن،بال میزدن،می پریدن.
از لاشخورها توی آسمون خبری نبود.تو جهان هستی چرنده و دونده و خزنده با صلح و صفا کنار هم می چرخیدند.درختها هر روز سعی می کردندخودشون رو به آسمون،به اون خورشید درخشون برسونن همه همدیگر رو دوست می داشتن،براهم مهربونی و صفا تعارفی می اوردن چی بگم همه چیز خوب بود مثل رویاهای قشنگ و شیرین . از دیو و دد و از اون ابلیس شر هبچ خبری نبود .ولی یک هونفهمیدم چی شد. همه چیز یکباره زی و رو شد .اسمون تیره وتار بی خبر از خوش رنگی و ابی اسمونی شد . دیگه پرنده ها اواز نمی خوندن حوصله پریدن وبال زدن و چرخ زدن تو فضای اسمون رو نداشتن شایدم از خبر اومدن لاشخورها ترسیده بودن ، نه ، غمگین و دلگیر شده بودن چرنده ها توی دشتهای سبز هر کدوم گوشه ای خزیده بودن دیگه علفها رو بو نمی کردن دندون نمی زدن چرا ؟نمیدونم . خزنده ها دیگه خرامان روی زمین نمی خزیدن به سبزه ها و خاکها ی نرم و مرطوب فخر نمیفردختن چرا؟ نمیدونم راستی درختها رو نگفتم . دیگه درخت ها قد شونو بلند نمی کردن ، برگها و شاخه ها شون به اسمون نگاه هم نمی کردن ، میوه ها دیگه ابدارنبودن ،ترش و شیرین و خوشمزه نبودن ای وای چرا ؟ نمیدونم . دیگه بهم نمی خندیدن ، بهم دیگه مهربونی وصفا پیشکش نمی کردن ، حتی بهم نگاهم نمیکردن تا چه رسد به سلام و احوالپرسی ، وقتی بهم میرسیدن ، پشتاشونو بهم دیگه می کردن و رد می شدن .کسی به کسی دست پر مهری نمی داد اخه چرا ؟ مگه چی شد؟ کسی می دونه ؟ بمنم بگین اخه دارم دق می کنم حرفی بزنین اخه خیلی سخت شده ، منکه دیگه طاقت ندارم می خوام یه کاری بکنم هیشکی نمی خواد یه چیزی بگه ،فکری بکنه ، از جاش پاشه وصدایی بکنه؟ اصلا کسی می دونه که چی شده ؟ یکدفعه صدایی اومد از اون بالاها از اون جایی که خورشید نور می پاشه گفت مگه خبر نداری ؟ مگه نمیدونی ابلیس شر بالاخره ادمو گول زد . ابلیس با سپاهش به زمین اومد .ادم داره اشک می ریزه خودشو پیش این سپاه عظیم تنها دیده ، حرفی ام برای شکایت نداره اون فقط اشک می ریزه و می گه ( ظلمت نفسی، ارحم ) . انگار که دیگه هیچی بلد نیست که بگه همه جا براش تیره و تار شده ، دیگه شیرینی ها شیرین نیست ، شوری ها شوری نداره ، تلخی ها تلخ نیست ، دوا نیست ،درده فقط درده .رنگها همه کدر شده چونکه نور ابلیس گرفته ، نمیدونه چکار کنه فقط ناله می کنه اشک می ریزه.تا اینکه یه روزی ملکی او را صدا زد به اون کلماتی به ارمغان اورد به او گفت اینها رو بگیر و پروردگارت را به حق اونا قسم بده که از تو بگذره اخه ا ونا خیلی عزیزن ،خیلی بزرگن ،خدا هم اونا رو خیلی دوست داره پس بگو یا رب بحق محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین مرا ببخش و در گذر . ادم هر دقیقه و هر ساعت و هر روز گفت و گفت و گفت تا خدایش از او گذشت . اره اونطوری و اینجوری شد . ای ادما می دونین که شما اولاد همان ادم ، خلیفه الله بر روی زمین هستید ایا امروز پهنه دنیا بر شما تنگ نشده زشت و سیاه و بد ترکیب نشده ، شادی ها رنگشون رو نباختند ،غصه ها پر رنگ تر و تلخ تر نشدن ،خوردنی ها دیگه بی مزه نشدن.؟ چی بگم امروز نرسیدین به جایی که هیچ چیزی دیگه اون چیزی که باید باشه نیست ؟نمخواین فکری کنین؟. ساعتها تند تند میگذره به نیمه شعبان نزدیک می شه ثانیه شمار ساعتها ی سر طاقچه چنان تند می دوند که چشم سیاهی می رود وقت کم است ،فرصت بسرعت دارد از دست می رود نمی خواین به پدرتون ادم علیه السلام تاسی کنید و در شب نیمه شعبان که شب میلاد اخرین اولاد علی علیه السلام و زهرا سلام الله علیها و اخرین نفر از اهل بیت محمد
مصطفی صلوات الله علیه می باشد .
خدای الرحمن الرحیم را به حق محمد مصطفی ( ص ) و علی مرتضی ( ع ) و صدیفه کبری فاطمه الزهرا ( س ) و حسن مجتبی ( ع ) و حسین سیدالشهدا ( ع ) و اولاد او تا به اخرین حجت خدا بر روی زمین حجه ابن الحسن العسگری ( عج ) قسم دهید تا همه ما را ببخشد ،
از قلدری ها و نافرمانیهایمان ،از نادانیها و اشتباهاتمان، از غفلتها و بی مسیولیتی هایمان ، بگذرد تا بلکه ظهور اخرین ولی اش را به نشانه بخشش بر همه ما هدیه نماید تا قبل از رسیدن پایان دنیا و رسیدن به روز قیامت رو سفید و گشاده قلب و سرافراز گردیم و امت اخرین پیامبر خدا را در ان پیروز و شا دمان در نزد 14 نور بزرگ به نمایش بگذاریم و با بهره گیری از نور انها و نورانی شدن ،ابلیس و سپاهش را از ارایه ظلمت به همه ساقط نماییم ..بخود ایید برخیزید و ساعتهای باقیمانده را از دست ندهید شاید که شب قدرمان امسال شب نیمه شعبان باشد.
انشا الله