منو

یکشنبه, 02 دی 1403 - Sun 12 22 2024

A+ A A-

دلنوشته شماره بیست و یک

  • نوشته شده توسط مدیر سایت
  • دسته: دلنوشته
  • بازدید: 2939

 هوالحق

امروز که روز هفدهم ماه رمضان است همانطور که در تخت دراز کشیده بودم قدری به دیروز و دیروز و .........

 

خلاصه همه دیروزهایی که پشت سر گذاشته ام فکر کردم سعی نمودم در بحر طویل خاطرات تلخ و شیرین غرق نشوم و از کنارشان فقط با نیم نگاهی عبور کنم خوب اگر در دیروزها خاطرات را پس و پیش نکنیم پس بدنبال چه چیزی به عقب بر می گردیم . صبر کن تا برایت بگویم این بار فقط بخودم نگاه کردم و هر انچه در لحظه ها درخواست نموده بودم در دیدهام عیان گشت . در خوی وخصلتم از دوران بسیار کودکی درخواست از دیگران حتی پدر و مادر نیز نمی گنجید .در این زمینه تفکر خاصی داشتم . با ذهن کودکیم فکر می کردم وقتی از دیگران چیزی را درخواست می کنم دو اتفاق می افتد یکی انکه ، یعنی من توانایی کافی ندارم تا حوایجم را بر اورده کنم و در نتیجه دیگران مرا در عجز و ناتوانی مشاهده می کنند و این برایم بسیار ناخوشایند بود دوم انکه شاید انچه که من می خواهم در توانایی فرد مقابلم نباشد و انوقت او در منگنه عجز و ناتوانی قرار می گیرد و این را بدتر هم می دانستم پس ترجیحااز دیگران درخواستی نداشتم اما در لابلای لحظه های زندگیم هر دم از خدا چیزی خواستم همه اش خواستم ، پول بده ،محبوبیت بده ،مقام بده ،در مدرسه برایم معلم خوب و نمره خوب بده ، بیماریم را شفا بده و ..........

خلاصه اش همه بده بود و چیز دیگری نبود . هر چه بیشتر نگاه کردم بیشتر خجالت کشیدم اینکه همه اش خواستن بود و بس .به سن و سالت نگاه کن بس نیست تا کی ؟ با گردنی کج و چشمانی فرو افتاده برگشتم به امروز و با خود گفتم حالا چی ؟ فکر نمی کنی وقتش رسیده که حالا تو به خدا بدهی ؟ با ذوق فراوان که بالاخره راهی جستم تا از شرمندگی فقط خواستن ها رهایی یابم پاسخ دادم چرا وقتش رسیده حالا من میدهم . بلافاصله نگاه کردم به دارایی ام ، چه دارم ؟ جسمی افتاده حال و اکثر اوقات دردمند که خیلی بدرد خودم نمی خورد حالا به خداوند تقدیم کنم نه اصلا مایه خجالت است .جوانی و رعنایی دارم که دیگر جای پایش هم مشاهده نمی شود .بخودم گفتم ناامید نشو بازم بگرد . با قدری تفکر با خود فکر کردم خانواده ام، پدر و مادرم و همسرم و خواهر و برادرم خوب اینها دارایی من محسوب می شوند چکار کنم پیشکش کنم یا نه ؟ ندایی از درونم گفت مطمینی مال تو هستند ؟ و اگر فرض باشد که مال تو هستند انهارا پیشکش می کنی ؟ همه ذوقم در درونم مثل دیوار شکسته ای اوار کرد چرا که همیشه گفتم انها بنده خدای خویش هستند و بعدا با من نسبتی دارند حالا ایا ان را که متعلق به خداست و فقط مدت زمانی بر من هدیه کرده می توانم بخودش پیشکش کنم؟ و حالا اگر هم مال من بودند ایا می توانستم از انها بگذرم و پیشکش کنم ؟ و ایااصلا انها حاضرند پیشکش شوند ؟ هرگز .در قفسه سینه ام دردی سخت پیچید که پس تو چه داری که بخدایت هدیه نمایی در مقابل اینهمه درخواستی که تا این سن از او نموده ای ؟ هیچ و هیچ .......

همانطور بی حرکت بر جا ماندم قدری چشمانم از پس پرده های اشک سنگین شد .راهنمای همیشگی رویاهایم به حرف امد و گفت مگر نمیدانی که خداوند همیشه اماده پذیرش خصلتهای بد و زشت از بندگانی که از دست خویش به تنگ امده اند می باشد .ایا در تو هیچ خصلت ناپسندی نیست که درخواست نمایی ان را از تو بگیرد تا تو ازاد و رها شوی و او راضی و خرسند . از شعف چشمانم را گشودم و گفتم اری دارم . خداوندا به حق این روزهای پر فضیلت خشم ، حسد ، ریا ،دورویی ،ناامیدی ، دروغ ، تهمت ، حب به دنیا ، حب به فرزندان و وابستگان ، حب به جاه و مقام ، حب به مورد توجه واقع گشتن ، زیاد سخن گفتن ، زیاد خوابیدن ، زیادخوردن سخن نیوش دیگران بودن و .......

همه اینها رااز من بگیر تا من رها گردم و در رهایی و ازادی از قید دنیا راه خویش را بسویت بیابم تو میدانی که دوستت دارم و بسیار هم دوستت دارم و هیچ چیزی در دنیا بیشتر از خشنودی و خرسندی تو برایم ارزش ندارد پس این فهم و درک جدید را از من بپذیر بدیها و زشتیهایی را که در خودم می یابم از من قبول کن چونکه این بنده کوچک و روسیاه بهتر از این جهت تقدیم ندارد امین یا ربالعالمین . شما هم بیاییدبا من همراه و هم نوا شوید دیروز را بررسی و امروز را به ابادانی مشغول شوید تا ببینیم فردا در بر خویش چه دارد ؟

 

 

 

 

نوشتن دیدگاه