منو

دوشنبه, 03 دی 1403 - Mon 12 23 2024

A+ A A-

دلنوشته شماره سی و ششم

  • نوشته شده توسط مدیر سایت
  • دسته: دلنوشته
  • بازدید: 2317

 بسم الله الرحمن الرحیم

روزها به دنبال هم با شتاب بسیار می دوند برهم پیشی می گیرند انگار به دیدن چیزی یا کسی می روند که فرصت کمی برای دیدارش دارند برای آنکه که نشسته و نظاره می نماید هول و هراس به ارمغان می آورد راستی چه خبر است ؟ می دانید زمان بر آنچه که بر عهده اش محول است واقف است خیلی جالب تمام موجودات تمام آن چیزهایی که خلق شدند در عالم به وظایف شان آشنایند الا آدم؛ همه هم طبق وظیفه انجام می دهند یک دفعه گفتگو با آب را برایتان می آورم خیلی جالب آب حقایق خیلی قشنگی را بیان می کند، زمان بر آنچه که بر عهده اش محول است واقف است با آگاهی بسیار انجام تکلیف می نماید نمی دانم شاید هم بقیه موجودات و مخلوقات پروردگاری هم در حیطه وظایف خود نیز چنین می کنند اما مخلوقات انسانی به ندرت با آگاهی به وظایف خویش عمل می نمایند. القصه : روز گذشته در شهر رفت و آمدی داشتم بسیاری از کوچه ها و محلات اسکلت های فلزی برای چادر زدن بالا رفته است کم و بیش در تکاپوی آماده کردن مجالس عزاداری حسینی در ماه محرم می باشند با نگاه به آنها یکه خوردم یعنی چه که ماه محرم به زودی می رسد این جمله برایم غریب آمد و سخت، فکر کردم چرا ! چرا برایم این قدر عجیب است ! امروز متوجه شدم که در طی روزها و ماه های گذشته بارها تکرار کردم که من از محرم هنوز بیرون نیامده ام، از بس غرق بودم حتی خودم هم به خوبی ندانسته ام که چه گفته ام. چون در این دراز مدت با محرم و صحرای کربلا و عاشورا زندگی کرده ام خو گرفته ام فراموش کردم که عالم دیگری و مسائل دیگری هم وجود دارد، حالا یکه خورده ام چقدر عجیب گذشت شبهایی را که خوابم نبرد و ندانستم چرا حالا می فهمم که با بُعد دیگری از وجودم در صحرای کربلا می چرخیدم در پشت هر چادری چنباتمه می زدم گوش می کردم با خنده ی بچه هایی کوچک می خندیدم با آه جگرسوز مادرها که هراس و نگرانی در قلبشان لانه گزیده بود می گریستم روزها در درونم غمی ناشناخته جولان می داد و نمی دانستم چرا ؟ حالا درکش می کنم چون از بیرون فضای وجودی ام هم، به حال و هوای کربلا به نمایش در می آمد بوی آن صحرای سوخته را در هوای شهر پراکنده می کند کم کم فضای درونم و بیرونم همسان می شوند به همین دلیل احوالات یکساله ی درونی ام بروز می نماید نمی دانم چگونه با این حال کنار می آیم وقتی سکوت می کنم وقتی در خلوتم قرار می گیرم پرسه ام در میان صحرای کربلا آغاز می شود گاهی به اردوگاه دشمن نزدیک می شوم عربده های مستانه شان کلام پر نیش و سخت شان آزارم می دهد من که سن و سالی گذرانده ام از نگاه به چهره های خشن و نا آرام و پر از طمع شان هراس می نمایم دلم می خواهد چادر مهربان مادر را بجویم و به زیر آن مخفی شوم وای به بچه های کوچک ، بچه های کوچک این کاروان آنها چه می کشند خدایا به داد رس آنها نقشه می کشند و هنوز جنگ آغاز نگشته اموال و زنان و دختران اردوگاه امام را بین خود تقسیم می کنند هیچ کس نیست که صدای کریه و منفور آنها را خاموش نماید خدای من چه می شود؟

ای دل آزادی مکن در بندگی در جهان مرده ،کم جو زندگی

کان جوانانی که کامل مرده اند به ز پیرانی که جاهل مرده اند

ای دل از راه محبت کن سفر خار این ره را به جان خود بخر

تا ز گلزار معانی بو بری زین خراب آباد ره آن سو بری

ای خدا گر تو نگیری دست من خاک عالم بر سر بد مست من

کز رحم تا گور را پیموده ام جمله را در خواب غفلت بوده ام

ای خدا گر نیست ور هست از توام از توام هوشیار یا مست از توام

پس توام از خود پرستی توبه ده هوشیارم کن ز هستی توبه ده

ای خدا من خود همه قلب و غش ام نیست امید خلاص از آتشم

تا ز رحمت کیمیا کاری کنی بگذری از جرم و غفاری کنی

بر در رحمت فکندم بار خود تن زدم در آخرین گفتار خود

نوشتن دیدگاه