دلنوشته شماره صد و یازدهم
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: دلنوشته
- بازدید: 2370
بسم الله الرحمن الرحیم
نیمه شب است چشمم بر ساعت دیواری افتاد ،مرا در خاطر آورد که آخرین روز ماه رمضان را آغاز نموده ایم و کمتر از یک روز به پایان ماه میهمانی خدا باقی مانده از سویی غمگین که زود تمام شد و از سویدیگر با شعف فراوان نگاه کردم که پروردگارم یکبار دیگر فرصتی عنایت فرمود تا درهمه سفره های ضیافت الهی مهمان باشم و بهره ببرم .خدایا شکرت .بی حدواندازه شکر تو را می گویم .
نگاه دومم را به ثانیه هاو دقیقه ها و ساعتهایی که در این ضیافت الهی شرکت داشتم را به تمامی آن چیزهایی که با آن مانوس بودم انداختم.کم سخن گفتم و بیشتر در سکوت اندیشیدم و با امام رئوفم حرف زدم، حرف زدم........بسیار.گاهی درددل کردم و قطرات اشکم از گوشه چشمم درخلوتم،از روی گونه هایم بپایین سر خورد ودر غیر خلوتم از از همان گوشه از پشت چشمم مثل همیشه سر خورد و بروی صفحه دلم چکید. نمیدانی چه حالی است؟ تا تجربه نکنی نمی توانی درک نمایی چه گفتم؟ گاهی از ایشان تشکر کردم برای تمامی لحظات بی
کسیم ،تنهائیم،مستاصل بودنم،وقتی که دلی پر خون و وچشمانی پراز اشک را با خود بردم و آنقدر به ایشان نزدیک شدم که گرمی وجودشان ، وجودم را گرم می کرد . وقتی که زانویی برای سر گذاشتن و چشیدن محبت جاری ای که از دستی پر مهر برسرم نیاز داشتم. برای لحظاتی که کم هم نبودند فقط حمد تلاوت نموده و هدیه برایشان بردم تا دل مهربانشان را بسوی خویش جلب کنم و برای تک تک آنهایی که قلبم برایشان شکسته بود طلب شفا عت نمایم. آخه میدونی وقتایی میرسه که دیگه دستت به هیچ کجا بند نیست . می خوای در خونه خدا بری روت نمیشه ،باخودت میگی مگه تو چکار کردی که الان حق خودت میدونی در بزنی واست در واز بشه ؟ اونوقته که یاد امام رضا می افتی و با خودت میگی آهورو ضامن شد مگه میشه منو رد بکنه؟ اونوقت کفشهاتو در میاری و با بنداش گره میزنی و به گردنت میندازی و پای برهنه به سمتش میری .تومیری اما او دوان بسوی تو میاد وقتی بهش میرسی سیلاب اشک جاری میشه و دیگه پایی برای رفتن نمی مونه . اونوقت می افتی روی یک جفت پا و یک جفت دست گرم و پرمهر میاد
دستای تورو می گیره و بلندت میکنه . از من خجالت و از ایشان محبت و توجه . دست نوازش برسرت میکشه ،هیچ نمیگه ،آخه گفتنی هاش تو دستاشه .
همه رمضانم را بیدار شدم و با ایشان گذراندم و چقدر بزرگ بود تازه یاد گرفتمکه به مهمانی خدا و بزرگان خدا باید پشت یک بزرگ پنهان شد و با ایشان رفت تا بهره لازم را برد . یا علی ابن موسی الرضا رمضانم بوی عطر سوره حمد را میدهد . از شما آموختم در غم و شادی ، در سختی و آرامش ، در بودن و نبودن ،در خواب و بیداری حمد بخوانم . می خواندم ولی نمیدانستم چرا حمد، سوره های دیگر چه ؟ امروز فهمیدم که سوره حمد تنها سوره ای است که فقط بنده سخن میگوید و می خواهد.فهمیدم شما مرا آموختید که با خدایم سخن بگویم و خواسته هایم را بر چه مبنایی مستقر نمایم تا به رسنگاریدست یابم .
آقاجون دوستت دارم و شما را بجان امام جوادت در خواست می کنم ،دستم را هرگز رهامفرما و در کشاکش روزهای سخت دنیا،علی الخصوص روزهای پیش رو ، مرا یاری فرما.
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا