دلنوشته شماره صد و نوزدهم
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: دلنوشته
- بازدید: 3795
بسم الله الرحمن الرحیم
آی قصه قصه قصه ، نون و پنیر و پسته . توی اتاق پنجدری روی مُخَده زری ، خانوم قصه های من نشسته با یک دنیایی عشوه گری . میگه بیا برات بگم از عالم دری وری ، از اونجایی که آدم ها با میخ های پر از زری همدیگر رو می چزونن با دلبری . جونم برات بگه ، تو قصه های ما هرگز نبود چرت و پرت و دری و وری . تو قصه های ما بلبل ها و قناری ها می خواندن برای کبوترها . شیر و ببر و پلنگ می خرامیدن تو سینه جنگل ها . عالمی بود ، همه چیز صلح و صفا بود ، دل ها پر عشق و وفا بود . یکروزی مادربزرگ زیر نور زرد و طلایی خورشید آسمون نشسته بود ، جوجه رو پای او لمیده بود . دستای پیر مادر بزرگ سرش رو دست می کشید در اون گرمای خوب روز گربه از دور یورشی برد ، جوجه رو از روی پای مادر بزرگ بِرُبود . چه هنگامه ای بشد دشمن قدّار به ما زد و برد ، دیگه از اون روز خونه ما رنگ جوجه را به خود ندید ، دیگه با گربه هیچ کسی به صلح نرسید . از اون روزها خیلی گذشت ولی دشمنی گربه از یاد کسی نرفت .