منو

شنبه, 03 آذر 1403 - Sat 11 23 2024

A+ A A-

برسنگ قبرت چه نوشتی ؟

بسم الله الرحمن الرحیم

نیچه می گوید مرگ واقعاً مرگ است، اما به چه دردی خورد؟ هیچ، اما اندیشه مرگ خیلی مهم است، اندیشه مرگ آغاز زندگی ست، مرگ مرگ است، اتفاق افتاد، ضربان ایستاد، شد مرگ، این که زندگی نیست، برای این جسم، مرگ، مرگ است، اما اندیشه مرگ برای این جسم و در همین زندگی یعنی آغاز زندگی، او (نیچه) یک پیشنهادی کرده که برایتان آورده ام،می گوید سنگ قبرتان را روی کاغذ بکشید، همه ما روزی می میمیریم و صاحب سنگ قبری خواهیم بود و از الان به این فکر باشید که روی سنگ قبرتان چه می خواهید بنویسید؟ پیشنهاد می کند روی سنگ قبرتان دو سطر بنویسید، سطر اول آرمانهای زندگیتان را بنویسید، ایده آلها و اهداف بزرگتان را بنویسید، سطر دوم واقعیت زندگیتان را بنویسید، چطور بنویسید؟ واقعیت زندگیتان را در دو بخش بنویسید، مثلآً می گوید می خواستم مهربان باشم اما خشن بودم، یک جمله دو بخشی ست، سنگ قبرم را می خواهند حاضر کنند رویم بگذارند، قرار است یک اتفاقی بیفتد، می خواستم سخاوتمند باشم اما بخل و حسادت ورزیدم، می خواستم این باشم، اما این شدم، سنگهای قبرتان را بکشید و این دو سطر را بنویسید، چه کسی می خواهد نوشته های روی سنگ قبرش را بخواند؟
صحبت از جمع: من یاد جمله ای افتادم که از یکی از بزرگان به خاطرم آورد، می گفت: دوست داری بعد از مرگ شما را با چه صفتی معروف بدانند و آنرا روی سنگ قبرتان بنویسند، همانگونه باشید، از همان بچگی به آنها یاد بدهید که دوست دارید در آینده شما را چگونه بنامند، با چه صفتی معروف باشید؟ از همان بچگی آنگونه باشید تا زمانیکه مرگتان فرا می رسد شما را با آن صفت در روی سنگ مزارتان بنویسند، اما خودم نوشتم که آرمانم این بود تا انسانیت را به منسه ظهور برسانم، می خواستم مهربان که مهمترین و دشوارترین صفت خداوند است باشم، او می داند که همه تلاشم را در حد توانم کردم، اینجا فردی آرمیده همه تلاشش را کرد تا همانند خدای مهربانش مهربان باشد، گاهی ناخواسته پیش آمد که نامهربانی دیگران او را به خشم آورد و او را از مرز مهربانی خدای گونه اش دور ساخت، اما الان خوشحالم که نمردم و می توانم کاری کنم که از آن گاهی ها پیش نیاید.
استاد: خیلی عالی ست، به زیباترین نحوی که من می خواستم ادامه مطلب بدهم شما ادا کردید.
صحبت از جمع: من از بچگی کتابهای ونکوک را خیلی می خواندم، روی کتابی که می خواندم عکس قبرش را کشیده بود، روی آن گل آفتابگردانی گذاشته بود من هم آنرا با بچگی خودم روی همان کتاب کشیدم، الان یادم افتاد که من می خواستم ونگوک شوم، نقاش و نویسنده ماهر، من می خواستم هیچ شوم و می خواستم تمام وجودم با خدا باشد و به هیچ چیز فکر نکنم اما الان نشدم.
صحبت از جمع: می خواستم همیشه حق بگویم اما نمی دانستم در برابر پدر و مادر نمیشود ایستاد، فکر می کردم حتی چون دارم حق می گویم در آن جایگاه حق دارم جلویشان بایستم این خیلی به کرده های من لطمه زد، دلشکستگی ها، ناراحتی هایی که در ذهنشان ایجاد شد را من نمی فهمیدم .
استاد: بهتر بود اینطور می نوشتید، خیلی دلم می خواست که در مقابل پدر مادر آنچنان مهربان و رئوف و پر صبر باشم اما نشد.
صحبت از جمع :در واقعیت برای من خیلی مهم نیست روی سنگ قبرم چه نوشته شده باشد برای من مهم است در دنیا چه باقیات صالحاتی گذاشتم و چه توشه ای دارم با خودم ببرم حالا سنگ قبرم را خوشگل یا زشت بنویسند با معنی بنویسند یا بی معنی چه تاثیری برای من دارد ؟
استاد: خوب است ولی این ، آن هدفی که ما داریم دنبال می کنیم تامین نمی کند این نگاه خوب است بله مهم این است که من در دنیا چطور زندگی کرده ام اما ما الان نمردیم چون هنوز روی زمین روی این کره ی خاکی داریم راه می رویم می خواهیم قبل از اینکه به زیر خاک های این کره ی خاکی برویم بمیریم و یک چیز دیگر بلند شویم به این دلیل داریم این کار را می کنیم و این آغاز زندگی است آغاز راه است انگار که شما یک روزی از شکم مادر که متولد شدید گفتند بچه به دنیا آمد یک تولدی بود امروز اگر خدا به ما توفیق آن را بدهد یک تولد دیگری می خواهیم رقم بزنیم.
صحبت از دوستان : آرمان هایم در واقع توی چهار کلمه ی عشق رهایی صلح و امنیت طرح میشود و یک تعدادی از واقعیت ها : میخواستم خوش قول باشم اما بد قول بودم ، میخواستم آرامش توام با قدرت داشته باشم اما عجول و شتاب زده بودم ، میخواستم ساز بنوازم اما بیش از حد تنبل بودم و میخواستم منظم باشم اما بی نظم و شلخته بودم
استاد : به بهترین حالت ساده ترین نوع پاسخ داد واین مد نظر است خوب دقت کنید . من خودم به شخصه آرزویم این بود آرمانم این بود خواسته ی بزرگم این بود که معلم باشم سطح دانشگاه بروم بعد معلم راهنمایی شدم هنوز هم کارم را انجام می دهم این آرمانم بود و خوشبخت هستم بسیار خوشبخت هستم از این بابت که سنگ قبرم را که نگاه می کنم آرمانم بر سنگ فقط نوشته نشد بر ساحت دنیا نوشته شد و انجام شد اما بخش دوم بخشی است که امروز شما دارید می گذرانید و بخاطر آن خیلی جاها خودتان را محاکمه می کنید بدون اینکه دیگران شما را محاکمه کنند شما به طور دائم به خاطر آنچه که انجام می دهید ناخوداگاه و آگاه خودتان را محاکمه می کنید پس در رنج زندگی می کنید چون آدم خیلی جاها اشتباه می کند چه اشکال دارد خوب اشتباه کرده است ؟ اما چون انتخاب او اشتباه نبوده و پیش آمده است رنجی نیست چون می تواند بعدا جبران کند حتی اگر نتواند جبران کند ولی وقتی شما انتخابت چیز دیگری است و برعکس عمل می کنی همه اش رنج است با خودت عهد میکنی نماز شب بلند میشوم کسی تو را وادار کرد ؟ خدا به پیغمبر گفت به تو واجب کردیم ولی به امتت واجب نمی کنیم مستحب است هرکسی انجام بدهد خیلی عالی است ، بنده هایش را می شناخت که این را گفت ،تو چه مشکلی داری؟ نماز شب عهد می کند بلند میشوم آرمان او این است که بلند شود خواسته اش این است که بلند شود اما عملا بلند نمیشود ، این بد است بعد تمام روز چکار می کند ؟ یا به خودش بد و بیراه می گوید و تف و لعنت می کند یا ساعت را محکوم می کند یا همسرش را یا بچه ها باشند پدر و مادرش را محکوم می کند که اگر به موقع بیدار کرده بود من الان نماز شبم را خوانده بودم یا مهمونی دیشب را آدم هایی که دیشب خانه اش مهمان بودند را بد و بیراه می گوید چه خبرتان است ؟ من از شما می خواهم از شما خیلی چیزها خواسته بودم و پشت گوش انداختید و امروز می بینید چقدر لازم تان بود این را صمیمانه از شما می خواهم یک برگه کاغذی بگذارید آرمان های شما صدتا چیز نمی تواند باشد یک چیز می تواند باشد ، من می خواستم معلم باشم و معلم شدم خیلی پست های شغلی خوب با درآمدهای خیلی بالا میتوانستم داشته باشم اما معلم شدم و چقدر خوشحالم نمردم دیدم که همانی شدم که می خواستم این خیلی ارزشمند است یعنی حاصل عمرم را بدست آوردم واقعیت های زندگی تان متعدد است می خواستید اینطور باشید ، می گوید می خواستم دختر مهربانی باشم پسر فداکاری برای پدر و مادر باشم اما نشدم ، قبلا نشدی هنوز هم نمی توانی بشوی ؟ تمام جملات اول این سطرتان که می خواستم اینطوری باشم میخواستم آنطوری باشم و اینطوری شدم ، زیر آنهایی که میخواستی باشی یک خط قرمز بکش یا با ماژیک آن را رنگ کن اینها سازه های برج زندگی پیش روی تو هستند هرکدام از اینها را در یک قسمتی از این برج زندگی ات به کار ببر و پای آن بایست آنوقت ببین چقدر خوب میشود . من همیشه دلم میخواست که حسود نباشم اما حسود بودم امروز وقت آن است که حسادت را ترک کنی تو مگر نمیخواستی حسود نباشی؟ به خودتان خیلی محبت کنید احترام بگذارید آن واقعیتی که میخواستید باشید بشوید صرفنظر از تمام بند و بست هایی که سر راهتان است هیچ چیزی نمی تواند پای شما را ببندد دست شما را ببندد شما اگر بخواهی همانی میشوی که میخواستی باشی ، کوچولو کوچولو انتخاب کن لازم نیست بزرگ بزرگ انتخاب کنی کوچولو انتخاب کن . یادم می آید وقتی پسر بزرگم به دنیا آمد فکر کنم 4 یا 6 ماهگی اش است یک عکس کارت پستالی از او انداختم ، من همیشه آرزو داشتم بچه ای داشته باشم که چهره و عکسش عین کارت پستال هایی باشد که روی قوطی های شیر بچه می اندازند ، آرزوی من این بود و هیچکس این را نمی دانست بعد او بدنیا آمد عکس را که دیدم خدای من این همان چیزی است که من میخواستم بعد با خودم گفتم ولی این کارت پستالم یک مقدار عبوس است اخم هایش را به هم کرده کاش یک مقدار خندان بود پسر کوچکترم که به دنیا آمد 6 ماهگی عکس او را گرفتم زبانش آمده بود بیرون میخندید پس میشود نه اینکه نمیشود آنموقع نمی فهمیدم که میشود ، کاش زودتر فهمیده بودم امروز وقت تان است اقبال بلندتان است این را بنویسید برای خدا بنویسید دلتان میخواست که چه باشید و چکار کنید دنبال چیزهای بزرگ هم نروید ؛ من دلم میخواست خوب آشپزی انجام بدهم اما هیچوقت غذای خوبی نپختم ؛ توجه ات را روی این بگذار که خوب آشپزی کنی به هرقیمتی کتاب مطالعه کن از آشپزهای خوب نظر بگیر مقیاس ها را چه جوری انجام می دهند و هزارتا کار و مهم تر از همه توجه قلبت را بگذار که قلب تو این را بخواهد آنوقت روزی که از دنیا بروی همه ی اینها را در دنیا تحقق بخشیدی و رفتی ؛ دیر نکردی .
صحبت از دوستان : ما بعضی چیزهایی را که دوست داریم باشیم یعنی با دلمان می خواهیم که این موضوع را به دست بیاوریم و آن میشود ولی از خیلی چیزها را با عقل مان می خواهیم یعنی با عقل مان خیلی آرمان گرایانه فکر می کنیم من دوست دارم آدم خیلی خلاقی باشم یا من دوست دارم مدل پروفسور حسابی باشم خیلی عقلانی است اما یک چیزهایی را ما از همان سن کودکی با دلمان خواستیم که باشیم و اگر الان نگاه بکنیم می بینیم خیلی از آنها را بدست آوردیم یا آن شدیم چه جوری موضوعات را ازهم تفکیک کنیم ؟
استاد: آنچه که دل شما می خواهد در طبیعت زندگی تان وجود دارد و آنچه که عقل شما مدام می زند و نهیب می کند و شما را پیش می برد تو حیطه ی تو نیست پرفسور حسابی شدن تو حیطه ات نیست پس این عقل است اما اینکه تو یک خانمی باشی که در تمامی احوالات روزت محترم باشی ، این می تواند خواسته ی دلت باشد چون تو حیطه ات است تو هم می توانی محترم باشی هم می توانی نامحترم باشی هم می توانی بسیار خوش زبان و شیرین سخن باشی و هم می توانی بسیار بد زبان و بد سخن باشی چیزهایی که در حیطه ی زندگی تو است می توانی درخواست کنی و حتما به آن برسی .
صحبت از دوستان : من می خواستم وجه تمایز این آرمان را با آن کلام امیرالمؤمنین که فرمودند آرزوهای دور و دراز نداشته باشید آنجایی که آدم می بیند شاید تو این شرایطی که الان هست اصلا اگر یک سری آرزوها را نداشته باشد راحت تر است.
استاد: آرزو با آرمان فرق دارد من آرزو می کنم یک مَلَک باشم با بالهایی که خداوند در قرآن فرموده فرشتگانی با دوبال شش بال هشت بال شاید هم بیشتر، این آرزو است ، آرمان ؛ من میخواهم معلم باشم میتواند معلم پیش دبستانی باشد میتواند اول باشد می تواند سوم باشد می تواند استاد دانشگاه باشد ، آرمان من این بود که پزشکی متعهد باشم دقت کن ، پزشکی متعهد باشم . آرزوی من این بود که جهان های موازی در مشت من باشد اینها با هم فرق می کند تفکیک کنید من ذره ذره پیش می آیم مدام گرد و غبارها را کنار میزنم تا آن چیزی که باید در زندگی شما کار کند نشان تان بدهم ما آنقدر چیزها در زندگی مان داریم هیچ کاری با آن نداریم در کمد گنجه های مرد و زن را باز کنید آنقدر وسایلی دارند که در طول چندین سال یک دانه اش را استفاده نمی کنند خیلی معذرت می خواهم فقط حمال وسیله هستیم این بی ارزش است من می خواهم تو این راستا یک حرکتی ایجاد بشود تو خودت انتخاب کنی ؛ نمی خواهم به درد من نمی خورد ، به کار من نمی آید دقت کردی ؟ اینها یک مسائلی است که آرزو و آرمان را از هم جدا کنیم وقتی جدا کنید مشکل تان حل میشود
صحبت از دوستان : آرمان یعنی خواسته ؟
استاد:آرمان یک ایده آلی هست که امکان پذیر است
ادامه ی: کسی که درک کرده که هیچ است یا میرسد به آن که هیچ است این اصلا می تواند خواسته ای داشته باشد ؟
استاد: بالاترین خواسته است ، تو اگر به هیچ برسی اگر منظور بحث اول جلسه است که من یک جمله ای گفتم ؛ به آن هیچ که می رسی تازه خدا میشوی مگر بد است ؟ تو تا وقتی فلان شخص با فلان تحصیلات پدر این، همسر آن ، پسر آن ، کارمند فلان جا هستی همین قدر هستی اما وقتی هیچ شدی همه ی این منصب ها را دادی تازه میشوی آن واحدی که در دنیاست
ادامه صحبت: اینجا دو تا مرز است من الان هر چی فکر کردم من هیچی نمی خواهم این می تواند انحراف باشد؟یا می تواند واقعیت باشد ؟
استاد : به من گفتند تو کی هستی ؟ گفتم بنده ی خدا هیچکس من را باور نکرد هنوز هم بپرسی می گویم بنده ی خدا مجبورم کن می گویم تو اگر بخواهی صدایم کنی اسم من این است اما تو کی هستی ؟ بنده ی خدا چرا باور نمی کنی ؟ دوستمان می خواهد هیچ باشد چه اشکالی دارد ؟ من هیچ ایرادی نمی بینم اتفاقا خیلی خیلی بزرگ می بینم اگر واقعا معنی هیچ را فهمیده باشد آن هیچ را اگر فهمیده باشد بزرگترین چیز عالم را خواسته که می تواند به آن برسد.
ادامه صحبت: نقطه ی رهایی است
استاد: بله
صحبت از دوستان : بنده ی خدا بودن می شود آرمان باشد ؟
استاد : چرا نمیشود ؟ چرا نشود ؟ از شما خواهش میکنم بخاطر خودتان بخاطر اینکه مباحث بعدی که مطرح میشود اگر شما از این یک دانه پای تان از تو گل آن در نیاید بعد بقیه را نمی توانید راه بیفتید بخاطر خودتان هم که شده این را این هفته تکمیل کنید بند بند به آن اضافه میشود بعد تازه می فهمید که نقائص تان در کجاست اشکال هایتان در کجاست آنوقت شروع به اصلاح کردن می کنید .

نوشتن دیدگاه