منو

یکشنبه, 04 آذر 1403 - Sun 11 24 2024

A+ A A-

به دنبال زندگی خوب نباش، بلکه خوب زندگی کنبه دنبال زندگی خوب نباش، بلکه خوب زندگی کن

بسم الله الرحمن الرحیم

بارها و بارها به جمله ان شاالله که به لطف پروردگار همیشه قبل و یا حداقل بعد از جملات حرکتی برای کاری یا تصمیمی بر زبانم می باشد اندیشیده ام. به طور دائم من هر حرفی را که میزنم به آن بارها فکر می کنم هیچ کاری را بدون اندیشه نباید انجام داد، بعداً از ما بازخواست خواهد شد، حتی کاری که انجام دادیم ما را بازخواست خواهد کرد، تو به کاری که کردی اصلاً فکر کرده بودی؟!
با تمام وجودم دوست داشتم دلیل این امر پروردگارم را بفهمم می دانید که جمله ان شاالله در قرآن آمده وخداوند ما را امر کرده که هر کاری را که می خواهید بکنید و هر حرکتی و تصمیمی را با جمله ان شاالله آغاز کن اگر یادت رفت حتماً بعدش آن را بگو و جا نمان. خیلی دلم می خواست بدانم که چرا برای آغاز هر حرکتی بگویم ان شاالله یعنی اگر خدا بخواهد. تا اینکه در کلام مولانا علیه الرحمه مطلبی را خواندم.
مولانا می گوید: گفتن ان شاالله کار عاشقان است .چون عاشق انجام هر حرکتی را در زندگی اش بنابر خواسته ی معشوقش می خواهد، هیچوقت خودش را مختار نمی بیند معشوقش را همه کاره می داند پس اولش می گوید ان شاالله یعنی معشوقم خداوند اگر بخواهد من هم اینکار را انجام خواهم داد یا این حرکت را انجام خواهم داد. بنازم خدایی را که عاشق پرور است، ببینید چقدر ظریف چقدر در پرده و لفافه قشنگ عاشقان را می پروراند و آماده می کند. می گوید بگو ان شاالله بگو هرچی خدا بخواهد یعنی توجه ما را همیشه به سوی خودش معطوف می کند. وقتی این جمله را خواندم تنم لرزید، عقلم در جای خودش میخکوب شد و حیرت زده عقلم فقط می گفت خدای عاشق پرورم مدرّس خوبی است، قلبم در میان ذرات پر از گرمی و نورعشق می تپید می خواست از جای خویش پای به بیرون نهد تا همه عالم هستی را از این درک و فهم خویش آگاه سازد. نمی دانم چقدر در این حال ماندم وقتی به خویش آمدم به هرچه که نگاه می کردم از معشوق عاشق پرور خویش می دیدم. همه چیز را از خدایی که عاشق پرور است و معشوق من است می دیدم همه چیزهمه چیز ... به خویش گفتم الآن زمان پرسیدن است، بپرسی و بفهمی اما چه؟ چه چیزی را بپرسی؟ یادم آمد جلسه پیش گفتم راجع به نفس خواهم گفت، گفتم بگذار از نفس بپرسم. به نفس نگریستم پرسیدم نفس از چه جنسی است؟ گفت از جنس سایه. گفتم می شود نفس را نابود کرد؟ از دست آن خلاص شد؟ گفت خیر؛ بنظر تو آیا می توان سایه را نابود کرد؟ جنگیدن با سایه احمقانه است چون سایه وجود حقیقی ندارد. نفس سایه ی ما است چطور جسم مادی بدن دارای سایه است، دیده اید گاهی سایه هایتان از خودتان درازتر است؟! آن خود آدمی سایه اش نفس است حالا چطوری می شود نفس را حذف کرد؟ این سایه را حذف کرد؟ باز مستأصل شدم گفتم خب پس چکار باید بکنم؟ گفت جسم مادی شما در چه زمانی سایه ندارد؟ گفتم وقت اذان ظهر که خورشید مستقیم می تابد. گفت یعنی نور بطور کامل همه جا را فرا میگیرد آنوقت سایه وجود ندارد. حالا بگو نور را برای خود درونی ات چگونه می آوری؟ پس فهمیدم باید نور بیاید گفت حالا می خواهی این نور را چطور بیاوری؟ همه علومی که یاد گرفته بودم، خودم را جمع و جور کردم و اینطور جواب دادم گفتم می دانم هر چه به سمت آگاهی بیشتر قدم بردارم نور از درونم به بیرونم بیشتر تابیدن خواهد گرفت آنوقت نفس سایبان؛ در تلألؤ این نور درونی کم رنگ و کم رنگتر می شود و سایه ای بر این خود درونی مشعشع این خود پرنور دیگر قرار نخواهد گرفت. پرسیدم آیا درست می گویم؟ پاسخ من یک مرحبا و احسنت بود. نفسی به راحتی کشیدم، فکر کردم تمام شد اما خیلی زود فهمیدم تازه نیم راه را رفتم، چرا؟ چگونه تشعشع نور درونی را باید به بیرون کشاند؟ سایه اندوهی به چهره ام نشست او گفت: برای تو راهنما فرستادم، لوح احکام دادم، نگهدارنده های امین بر این الواح احکام معین کردم، برو سراغشان آنها میسر معشوقی که عاشق پرور است را به تو نشان می دهند برو پیدا کن از حالی به حالی دیگر وارد شدم کجا بودم ؟چه حالی بودم؟ از آن حال به حال دیگر افتادم خودم را در مسجدالنبی دیدم در قسمتی که معمولاً خانم ها را راه نمی دهند اما من آن موقع هیچ مانعی نداشتم هیچکس من را ممانعت نمی کرد تا پشت در خانه آقا امیرالمؤمنین (ع) و خانم حضرت زهرا (س) پیش رفتم، ایستادم و کمی بعد روی زمین نشستم قلبم آنقدر تندتند می زد که با دستم قفسه سینه ام را نگه داشتم. تقاضا کردم که خانم جان من را به سوی نور رهنمون بشوید من خسته ام دیگر خسته شدم. سکوت کردم نمی دانم چقدر در آن سکوت ماندم هیچ زمانی را نمی توانم برای خودم تصور کنم تا بالاخره صدایی من را به خود آورد که می دانی آدمها در جهان هستی پیدا شدند تا بچرخند و بگردند تا در این چرخش ها از حالی به حالی شدن و از رنگی به رنگی دیگر در آمدن ،برسند به جایی که بتوانند علی شوند
خیلی عجیب است، صدایی مرا به خود آورد که می دانی آدمها در جهان هستی پیدا شدند تا بچرخند و بگردند تا در این چرخشها از حالی به حال دگر شدنها از رنگی به رنگ دیگر درآمدنها برسند به جایی که بتوانند علی شوند یا مالک اشتر شوند اما و اما و اما که در طی این مسیر دنیا هر کَس که نتوانست به سوی علی شدن برود قطعاً مسیر معاویه گشتن برایش آسانتر بود آنکه نتوانست سمت و سوی مالک اشتر شدن را بیابد و بپیماید قطعاً مسیر عمر و عاص گشتن سهل تر و بی دردسر تر بود، به آدمها بگویید اگر نمی توانید علی شوید قطعاً معاویه می توانید بشوید، اگر مالک اشتر نمی شوید حتماً عمر و عاص می توانید بشوید، پتکی بر سرم فرود آمد نمی دانستم چه بگویم مشکلم افزون شد، پرسیدم چه باید بکنم؟ پاسخی عجیب و زیبا شنیدم، خداوند عاشق پرور که بندگانی چون بی بی دو عالم را آفریده هرگز بنده اش را در حیرت و سرگشتگی باقی نمی گذارد، در واقع اگر بنده ای آنگونه پیش رود و بخواهد تا بالاخره در وادی سرگشتگی و حیرانی قرار بگیرد را تنها نمیگذارد، در فضای مسجد النبی باشی پشت درب بسته خانه خانمی که دخت گرامی پیامبر است باشی بر سر بکوبی و تنها بمانی؟ هرگز، صدای مهربان فرمود اگر نمی خواهی معاویه و عمر و عاص شوی دقت کن "به دنبال زندگی خوب نباش، بلکه خوب زندگی کن،" شماره های ضربان قلبم بالا رفت برای اولین بار مستقیماً تعلیمی را که از جانب مادر دو عالم پشت در بسته خانه اش می گرفتم را با همه وجودم درک می کردم، به دنبال زندگی خوب نباش بلکه خوب زندگی کن هر جمله اش دریایی از درس زندگی دنیا را با خود داشت، در دنیا هرگاه به دنبال چیزی باشی این دنبال کردن جلوه های گوناگون با خود همراه دارد در راستای دنبال کردن هم اعمال نیک و هم اعمال ناشایست می تواند اتفاق بیفتد، چون عزم بر بدست آوردن نموده ای، پس از هر راهی که ممکن باشد باید پیش روی و همین همراهی خوب و بد ها را خواهد داشت و جزاهای درخورشان را نیز به ارمغان می آورد، از سوی دیگر رسیدن به آنچه که به دنبالش بودی به نوعی سرخوشی و افتخار شاید از خود بی خود شدن و غرور و از خط الهی خارج شدن در پایان نصیب نماید، اگر هم به آنچه به دنبالش بودی نرسی، شکست، تأسف، سرزنش خود و دیگران و و و ... حاصل خواهد داشت اینست پروسه بدنبال زندگی خوب بودن، یک حماقت محض از دست دادن نقد زندگی چراکه خصلت ذاتی حیات دنیوی کمبودها و نقصان است، کمبود نباشد شما داشتن را درک نمی کنید، مولانا می گوید: آن یکی خر داشت پالانش نبود، یافت پالان گرگ خر را درربود،
کوزه بودش آب می نامد بدست آب را چون یافت خود کوزه شکست،
صدای مهربان من که همه وجودم را مثل مادری مهربان در خود گرفته بود فرمود خوب زندگی کن این معنایی بزرگ دارد کسی می تواند خوب زندگی کند که زندگی را شناخته باشد، داشتن ها نداشتن هایش را شناخته باشد، بداند در حسرت هیچ چیزی نباید زندگی کرد، حسرتها طمع ها از انسانها، معاویه ها و عمر و عاصها را می سازد و آگاهی به نقد زندگی در دنیا با همه بود و نبودهایش و اینکه اصلاً زندگی در دنیا یعنی قبول بود و نبودها و پذیرش زندگی در هرلحظه دنیا همانگونه که هست آنوقت دیگر شعله های حسد، حسرت، طمع، تمامی لحظات زندگی را به فتنه و فساد نمیتواند بکشاند، چون آگاهی بر تمامی آنها وجود دارد آنوقت می توانید به سوی راهنمایان واقعی و حقیقی دنیا که خداوند آن معشوق عاشق پرور برای آدمی فرستاده حرکت کنید چه زیباست خدای عاشق پرور چه باشکوهند عاشقان آگاهی که خدایم به سوی ما عنایت فرمودند که در سایه آگاهی آنها از تاریکی به سوی نور در حرکتیم، چه زیبا سروده اقبال لاهوری،
دیوانه و دلبسته ی اقبال خودت باش، سرگرم خودت عاشق احوال خودت باش
یک لحظه نخور حسرت آنرا که نداری، راضی به همین چند قلم مال خودت باش،
دنبال کسی باش که دنبال تو باشد، اینگونه اگر نیست به دنبال خودت باش پرواز قشنگ است ولی بی غم و منت،
منت نکش از غیر و پر و بال خودت باش، صد سال اگر زنده بمانی گذرانی،
پس شاکر هر لحظه و هر سال خودت باش.

 

 

 

نوشتن دیدگاه