منو

یکشنبه, 04 آذر 1403 - Sun 11 24 2024

A+ A A-

تما شاخانه ی دنیا

بسم الله الرحمن الرحیم

به خاطر می آورم که در 7 مهر ماه سال 1396 سه سال پیش در سیری شبانه شاهد بر ماجرای دنیا که همانند سالن تئاتری با بازیگران بیشمار و تماشاچی های بسیار بود، بودم در خدمت دوستان قرار داشتم و درست سه سال و 4 ماه از آن روز گذشته است دوباره نیمه شب گذشته در آن سیر قرار گرفتم ، حتما ادرس آن را در سایت و یا در برگه های خودتان پیدا کنید و حتما بخوانید اما مشاهده جدید، بر سرایی ورود کردم که بر سردر آن با خطی زیبا نوشته بودند تماشاخانه ی دنیا، برحسب عادتی که بر آن قرار دارم پرسیدم چرا تماشاخانه؟ مگر همان سالن تئاترمنظور نیست؟ ندای راهنما پاسخ داد: خیر آنچه در سالن تئاترمشاهده می شود پرده هایی از یک بازی از چند آدمی است که قصه ای را بیرون از خویش به نمایش می گذارند اما اکنون شما به دنیا وارد می شوید، پرسیدم مگر من در دنیا نبودم که حالا وارد می شوم؟ گفت بودی، اما شما را بیرون بردیم تا از جنس دنیا نباشی و حالا ورود کردید تا مشاهده نمایید، البته تاوانش خستگی بی نهایت زیاد است یعنی آنقدر خسته که باورتان نمی شود که ماهیچه های پایم وقتی رویش می ایستم مثل اینکه غش می کند پلاسیده است و می افتد .پیش رفتم و نگریستم دنیایی که در آن قدم گذارده بودم تماما سِن یک تئاتربسیار بزرگ بود با شتاب گفت: تئاترخیر، اینجا تماشاخانه است در تئاترآدمیان 2 دسته هستند دسته ای نقش آفرینی می کنند و دسته ای بیننده نقش ها هستند اما در اینجا بیننده از آدم ها نداریم، خوب بنگرید به همین دلیل هم می گوییم تماشاخانه دنیا، حال پیش روید قدم زنان در حیرتی بسیار پیش می رفتم به آدم ها و نقش های آنها می نگریستم، این بار هر آدمی در لحظه مثل یک صفحه تلویزیون که به قطعات بسیار تقسیم شده می ماند که در هر قطعه ،(فکر کنید یک صفحه تلویزیون خانه های چهارخانه چهارخانه) یکی از نقش هایش در دنیا به نمایش گذاشته شده بود و تمامی نقش های هر انسانی در هر لحظه برای من قابل رویت بود در حیرت بسیار به آدم ها که هر کدام به مثابه آنکه واقعا بر جایی مرتفع تر از بقیه آدم ها برای ارائه نقش هایشان قرار داشتند می نگریستم، اندیشه کردم چطور چنین چیزی امکان دارد؟ ندا گفت: مگر خودتان نگفتید وارد عصر روشن گری و بیداری شده ایم پس چرا در تعجب هستید؟ گفتم: آیا در عصر بیداری هیچ نقشی از انسان ها نمی تواند پنهان بماند؟ با شعف گفت: مرحبا چنین است . هر کسی در هرنقشی حرکت نماید پوششی برای دیگرنقشهایش نخواهد بود . اگر مهربان است در همان لحظه نقش خشن و شقیش را که در پشت چهره مهربان پنهان می نماید قابل رویت است. ندای هدایتگر گفت : بسیار سخت است . هیچ پرده حجابی باقی نمی ماند . اما در کنارش حُسن بزرگی وجود دارد که آدمیان زشتیها و زیباییهایشان را در یک تصویر کنار هم می بینند و فرصتی طلاییست که انتخاب نهایی را بنمایند . دوتا تصویر بغل هم ، هر دورا با هم می بیند . لازم نیست صبر کند . انتخاب نهاییش را بکند . زشتی یا زیبایی ، همچون صفحه تلفن همراهشان هر کدام را خواستند حذف نمایند و زین پس صفحه تلفن همراه وجودشان فقط نمایشگر یک تصویر انتخاب شده خودشان باشد . اینجاست که معنای آیه " اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسری " را بوضوح می بینی و درک می نمایی . گفتم : آری چنین است . او گفت : ورود به این عصر یک ویژگی دیگر هم دارد . دیگر هیچکس نمیتواند تماشاچی باشد و در این باب انتخابی همچون گذشته وجود ندارد. آدمها نقشهای انتخابی خویش را که از ابتدای عمر با خود داشتند حتی بعضی از آنها را جسارت نقش آفرینی نداشتند باید در این عرصه به ظهور برسانند . حتی حق حذف آن نقشهای انتخابی را ندارند . دراین امر باز رحمت خدایشان بوضوح دیده میشود . هیچکس در پایان عمر دنیاییش نمیتواند بگوید: میخواستم چنین باشم یا چنان کنم اما نشد، نگذاشتند انتخابها باید به عرصه ظهور برسد حتی دست و پاشکسته ایرادی ندارد. بلافاصله گفتم : من به دوستانم گفتم متن سنگ قبر خویش را بنویسند . در سطری آرمانهایشان در سطر دیگر انتخابهایشان و اینکه آیا انجام شد یا خیر ؟ به این ماجرایی که وارد شدیم ربطی دارد؟ ندای مهربانم گفت: آری، کسانی که سنگ قبر خویش را کامل نموده اند از دیگران پیشی میگیرند و فرصت بیشتری برای نقش آفرینی خواهند داشت. در اینجا به جمعی رسیدیم که همه بر روی زمین نشسته بودند. سرها پایین بود بعضی ها می نوشتند بعضی ها میخواندند و دست بر دست به نشانه افسوس میکوبیدند. عده ای هم سرگشته فقط با چشمانی که مردمک آن درون حدقه با شتاب می چرخید مینگریستند. پرسیدم: اینها کیستند ؟ آن آرام جان گفت : اینها کسانی هستند که ورود به این عصر را جدی نگرفتند. از بازیهای مسخره دنیا دست نشُستند حالا حیران ماندند. پرسیدم: آیا آنها به بقیه خواهند رسید؟ او گفت: خدا داند و چقدر عجیب که در این تماشاخانه دنیا برای تمام مخلوقات عالم جز انسان هیچ چیز در این عصر تغییر نکرده، بقیه مخلوقات کما فی السابق دور خویش را میگذرانند اما آدمها در فضاهای متفاوتی به سر می بردند. پرسیدم: آیا واقعا دیگر هیچ بیننده ای بر این تماشاخانه نیست ؟ (آدمی خیلی عجیب است! خیلی مهم است کاری که میکند بقیه ببینند. آنجا من بروز کردم.) گفتم: واقعا راست میگویی؟ هیچ بیننده ای به این تماشاخانه نگاه نمیکند؟ او گفت: نگاه کن، بر تمامی اطراف این تماشاخانه نورهای مختلفی از هر رنگ و هر اندازه خودنمایی میکرد. گفتم: اینها چیست؟ گفت: نگو چیست، بگو کیست؟ اینها مخلوقات دیگری از جهانهای دیگری هستند که مامور بر این نظاره نشستند. پرسیدم: آیا کاتب این ماجراهای موجود هم هستند؟ گفت: آری. پرسیدم: منظور نامه اعمال می نویسند؟ او گفت: خیر، آنها بنیانگذار عالم دیگری پس از انهدام عالم زمین می باشند. پرسیدم: چگونه ؟ گفت: در سوره بقره آیه 30 خواندی؟ آنگاه که پروردگارت به فرشتگان گفت: من در زمین جانشینی خواهم گماشت. گفتند: آیا در آن مخلوقی قرار میدهی که تباهی کند و خونها بریزد؟ یعنی این بار اول نیست. میبینی؟ فرشتگان میدانستند. پروردگارشان فرمود: من چیزی میدانم که شما نمیدانید. شما چه میدانی این تماشاگران امروز چه کسانی هستند و بعدا چه خواهند کرد؟ اما مهم آن است که آدمها وقتی همه نقشهای خویش را بازی کردند و نتوانستند نقش حقیقی خویش را بیابند و به آن ملبس گردند در عالم لایتناهی سرگردان خواهند ماند. خدا گفت: درآن روز عده ای به سان شاخه های خشکیده بی ریشه در مسیر باد به هر سو سرگردان میروند و اینکه هر کس چقدر زمان برای نقشهای مختلفش خواهد داشت، هیچکس نمیداند. شاید هم بسیار زمان نباشد. نفسم تنگ شد به آدمها می نگریستم. به خویش نگاه میکردم. به آنچه که مشاهده و شنیده بودم تفکر میکردم و هر لحظه بیشتر احساس می نمودم که میخواهم از تمامی این حقایق رها شوم. چون پرندگان در فضای الهی به پروازدرآیم. صحنه های بیشماری را دیدم. حتی نتوانستم ابراز عقیده کنم یا آنها را ندا دهم که چنین نکنید. خیلی سخت بود. به خودتان بیایید. توی بازیهایی که از آنطرف کره زمین برایتان تدارک میبینند، به سان بچه های بازیگوش شمشیرهای چوبی و پلاستیکی نگیرید با هم بجنگید. اصلا و ابدا شما نمیتوانید تعیین کنید چه کسی حق و چه کسی باطل است؟ نقش خودتان را پیدا کنید. به نقش سردارسلیمانیها و دوستانشان و بسیاری از شهدای پیشین کاری نداشته باشید. نقش تو چیست؟ تو چه کسی هستی؟ این مهم است. پیدا کردی نقشت چیست پیدا کردی اصلا چه کسی هستی؟ و پیدا کردی اصلا اینجا چه میکنی؟ یادتان است هفته پیش چه گفتم؟ مولانا گفت: هر چه را خواستی از خاطر ببر اما یک چیز را از خاطرت نبر. تو برای کاری آمده ای کارت را از یاد نبر.
در طوفانهای زندگی اگر یاد نگرفتی زمان زیادی نداری از حالا به بعد یاد بگیر. در طوفانهای زندگی کم کم یادبگیرید که نباید توقعی از کسی داشته باشیم مگر خودمان. متوجه میشوی بعضی را هر چند که نزدیک است به ما اما نباید باورش کرد. متوجه بشوید که روی بعضی ها هر چقدر صمیمی اما نباید حساب کرد. می فهمی بعضیها هر چقدر آشنا اما نمیتوانی بشناسیش. ولی یادتان باشد این اسمش شکست نیست. اصلا شکست نیست، این آغاز آگاهی است و متاسفم آغاز آگاهی توام با درد است. این آگاهی دردناک است اما تلخ نیست. سالی که انقلاب میشد که 22 بهمن آن همه چیز زیرورو شد، تابستانش با عده ای از اقوام رفته بودیم شمال. من ازدواج نکرده بودم و راننده ماشین هم خودم بودم و خانواده ام در ماشین بودند. موقع برگشتن بود. رفتیم پمپ بنزین، بنزین بزنیم خیلی شلوغ بود . طبیعتا بعضی ها فکر میکردند خیلی زرنگ هستند. یکی ازآنها ماشینش را کشید جلوی من که برود و پدرم پایین آمد. ایشان زیر بارحرف زور نمیرفت. اصلا نمیرفت هیچکس نمیتوانست به او زور بگوید. برای من مظهر قدرت بود دردناک بود ولی یادگرفتم همه مظاهر قدرت با قدرت خدا حافظی میکنند. این خیلی درد است. نمیدانم شما اصلا میتوانید درکش کنید یا نه ولی روزگار به من یاد داد تمامی مظاهر قدرت فروکش میکنند. پس تکیه بر چیزی بزن که فروکش نکند. پدرم پیاده شد و دادی کشید و خلاصه با آن راننده جلویی که پسر بی کله ای هم بود تقریبا میشود گفت گلاویز شدند . ما چهار ماشین بودیم . تو همه ی ماشین هایمان هم مرد داشتیم و من وسط آن پمپ بنزین داد میزدم بابا نکن بابا من میخواهم تا تهران پشت فرمان بنشینم دیگر نمی توانم و هیچکس کمک نیامد چون راننده خیلی بی کله بود یک لاتی بود و بالاخره هم به یک ماشین دیگر هم زد و فرار کرد، من آنجا یاد گرفتم روی هیچکس هرچقدر هم نزدیک حساب نکن روی هر کس هرچقدر مهربان حساب نکن این آگاهی خیلی دردناکی است و خیلی هم دردش را کشیدم چون خیلی ها همه ی عمرم دور و برم بودند که ابراز خلوص میکردند اما به من یک روزی نشان دادند اینها را باور نکن. در اوج قدرت در اوج ثروت در اوج دوست داشتن در اوج رفاه تو فقط تو هستی بدون همه ی اینها، این را به خاطرتان داشته باشید چون این روزها لازم مان است روی هر کسی حساب نکن مفهوم این نفرت نیست مفهومش بدبینی نیست؛ به من می گویند این دیوار از بتن ساخته شده است من به آن تکیه نمی دهم دقت کردید؟ بابا! بتنی است هیچ چیزی نمیشود مقدار زیادی به آن وزن بدهند آخ هم نمی گوید تو که اصلا مگسی هم حساب نمیشوی؛ من به آن تکیه نمیکنم شما هر کاری میخواهید بکنید، حالا اگر تکیه تان به آمریکاست که می اید شما را نجات میدهید بکنید؛ خیلی عالی است فوق العاده است اصلا حرف ندارد؛ وقتی زمین خوردی من فقط بالا سرت می ایستم و میخندم همین، نکنید .
ادامه صحبت از جمع: من چه جوری میتوانم این نقش ها را متوجه بشوم ؟ من در زندگی در آن زمانی که بچه بودم بعد بالغ شدم بعد خواهر شدم بعد همسر شدم اینها آن نقش هاست که من پیدا کردم و در آخر آن نقش آخری که برای هدف الهی به دنیا آمدم آن را متوجه شدم اینها آن نقش ها بوده است ؟
استاد: شما یک سیر زندگی دارید درست شد؟ من وقتی میگویم سنگ قبرتان را بنویسید بحث من روی سیر زندگی تان نیست من بخواهم سیر زندگی ام را بنویسم خیلی جالب است ولی من اصلا وارد آن وادی نشدم، من میگویم که شما روی سنگ قبرتان بنویسید که فلانی میخواست انسان بی توقع بخشنده ای باشد، اگر شده عالی است خوش به حالش؛ و شد، اگر نشده بنویسد، و نشد . میدانید حکایت آن مثل چیست ؟ مثل حکایت توبه است مثل حکایت آن آیه ی قرآن که خدا می گوید تا توی دنیا هستید کارنامه ی تان دست خودتان است خبط کردی پاک کن یک درست جای آن بگذار میگوید تا نمردی میخواستی این را بشوی ولی نشدی خوب نگاه کن برگرد این بار انتخابت را بگذار که بشود و بشو. یک روزی جوان بودی کج رفتی راه های عجیب و غریب رفتی به اینجا نرسیدی امروز که دیگر آن نیستی امروز می توانی انتخاب های صحیح داشته باشی امروز میتوانی از یک سری چیزهایی که نفس تو میطلبد و آن موقع هم طلبید و تو نتوانستی صرفنظر کنی امروز صرفنظر کنی انتخاب کن تا وقت تمام نشده بگو فلانی میخواست انسانی این چنین باشد و شکر پروردگار شد. این خیلی مهم است حالا شما ممکن است 50 تا انتخاب داشته باشید میشود 50 تا نقش یکی یکی بازی کن ببین از این خوشت می آید؟ ولی نقشت را به سرانجام برسان ببین میپسندی با همین بمانی تا بمیری ؟ خب انتخاب کن اما اگر نمی پسندی بگو خب این یکی دیگر بس است پرونده اش بسته، میرویم سراغ دومی می رویم سراغ سومی اما من یک نقش خواستم و همان را بازی می کنم و امیدوارم همان یک نقشم را برسم .
صحبت از جمع : شما تو تماشاخانه ای که فرمودید تئاتر نیست به من گفتند که تماشاخانه است میخواستم ببینم چه فرقی میکند تئاتر دنیایی است و تماشاخانه برزخ است؟
استاد: نه این همه اش دنیا را نشان دادند فقط فرق آن این است تئاتر مکانی است که عده ای می نشینند میبینند و عده ای بازی میکنند اما آنچه که من در دنیا دیدم همه اش بازی میکنند همه در حال نقش آفرینی هستند چه کسی میبیند ؟ گفتم که من هم پرسیدم پس اینجا ببیننده اش کو ؟ گفت نگاه کن ، یک دنیا نور بود ، گفتم این نورها برای کجاست ؟ گفت یک سری دیگری از عالم دیگری نظاره گر ما هستند ما با نظاره گرها چکار داریم ؟
ادامه ی صحبت دوستان: اگر تو برزخ است ما توانایی حرکت داریم ؟
استاد : شما اسم برای آن نگذار شما امروزت را نگاه کن من نه صحبت کردم قبل از دنیا نه صحبت کردم بعد از دنیا من گفتم دنیا من فقط گفتم دنیا ؛ شما هیچوقت شده بروید به معتادهای گوشه ی خیابان ها توجه کنید بدون که خودشان متوجه بشوند؟ یا صدایشان کنید؟ می دانید چه می گویند؟ خیلی از مواقع مثلا میگویند؛ کَل مراد ای بدبخت بیچاره تو قرار بود کشتی گیر باشی یک روزی هم کشتی میگرفتی اما پیزوری امروز به کجا رسیدی؟ همه اش همین است اگر یکی به او برسد بگوید کَل مراد یک روزی میخواستی کشتی گیر بشوی امروز کارتن خواب شدی شروع میکند به گریه کردن .
ادامه ی صحبت: این حقیقتا دوباره نمی تواند برگردد و یک جوان کشتی گیر بشود
استاد : اصلا قرار نیست همین قدر که بتواند با آن این اعتیاد کشتی بگیرد یک کشتی گیر واقعی است و بر میگردد و از او همین را میخواهند. من بین دوستانم کسانی را دارم میگوید من خیلی دلم میخواست همیشه مهربان باشم همه را دوست داشته باشم تا همه هم من را دوست داشته باشند خوب حالا چی شد ؟ میگوید نمی دانم ولی همه من را دوست ندارند من آنها را دوست دارم ولی آنها من را دوست ندارند عزیزم دروغ میگویی تو هیچکس را دوست نداری چون در درجه ی اول خودت را دوست نداری خودش را نمی پسندد خودش را لایق نمی داند که موجودی با ارزش است که لااقل یک نفر دیگر میتواند به او ارزش قائل شود چون خودش را قابل ارزش نمی داند خودش را دوست ندارد و چون خودش را دوست ندارد فکر میکند دیگران هم او را دوست ندارند در نتیجه او هم بقیه را دوست ندارد مدام در نداشته ها دست و پا میزند یک نگاه کافیست برای اینکه بفهمد چه بلایی سرش آمده است
صحبت از جمع: من میخواستم مطلبی را که خودم از آن بهره بردم شریک بشوم ما همه شیعه ی آقا امیرالمؤمنین (ع) هستیم کسانی که حق آقا امیر المؤمنین (ع) همه چیز را غصب کردند میدانستند که ایشان داماد پیغمبر (ص) هستند اولین فرد مسلمان بعد از ایشان بودند همه ی اینها را می دانستند ولی زمانی که آقا امیر المؤمنین(ع ضربت خوردند مردم کوفه گفتند علی(ع) در مسجد چکار میکرده است ؟ مگر علی (ع) نماز میخوانده که تو مسجد او را کشتند ؟ میخواهم بگویم عزیزان من از اثرات تیلیغات غافل نشوید.
صحبت از جمع: هر کسی فقط یک نقش باید داشته باشد ؟
استاد : نه الان گفتم 50 تا نقش
صحبت از جمع: یک نقش اصلی هر آدمی برای آن متصور است ؟ باید به یک نقطه ای برسد که آن نقش را پیدا کند ؟
استاد : پیغمبر خدا (ص) بالاتر که نداریم چند تا نقش دارد؟ در میان مردم، در میان کل جهان، در میان خانواده اش، فامیلش فرزندانش ایل و طایفه اش یعنی هر طرفی که تو نگاه بکنی یک نقشی دارد اما چون قطعا نقش پدر در خانواده با نقش رسول در بیرون متفاوت است اما یک ته مزه دارد یک بستر اولیه دارد همه اش یکی است اگر خوب توجه کنی می بینی که همه اش یکی است در نتیجه اگر انسانها انتخابات شان درست باشد و جهت گیری شان صحیح باشد در آخر سر میبینند تمام این انتخاب ها اگر صد تا انتخاب هم بوده توی همه ی آنها هم موفق شده باشند ولی عملا همه ی آنها از یک خزانه برداشت شده است همه ی آنها از یک جیره خورده بالا آمده است در نتیجه آن انتها یک دانه میشود واگرنه، نقش متعدد است .

نوشتن دیدگاه