تو دو تن هستی یکی بیدار در ظلمت دیگری خفته در نور
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: مقالات گوناگون
- بازدید: 2103
بسم الله الرحمن الرحیم
کلام امروز را با یک کلامی از شیخ بهایی آغاز می کنم شیخ بهایی از یک صوفی پرسیدند مومن چه زمانی به بدکاری روی می کند ؟گفت آن موقع که در خودش گمان نیکوکاری دارد فکر می کند کار خوب زیاد انجام می دهد. حالا از من بپرسند که عارف چه موقع تنزل می کند می گویم آن وقتی که فکر می کند خیلی عارف است آن موقع که فکر می کند خیلی بالا رفته و نیازی به شنیدن گفت و گوهای آدم های دیگر ندارد ما دوتا گوش داریم ،یک گوش برای این است که بشنویم آنچه که خدا می گوید و گوش دیگر برای آنکه بشنویم مردم چه نیازی دارند همیشه نیاز مردم گرفتن چند ریال پول چند تومان پول غذا و خوراک و آذوقه نیست خیلی از مواقع آدم ها نیاز دارند به اینکه حرف بزنند و نیاز دارند به اینکه شنیده شوند. چقدر فرصت می دهید به آدم ها که از این گوش شما بهره ببرند حرف بزنند حرف های آنها را بشنوید در کمال محبت و زمانی که به آنها گوش می کنید فکر نکنید که این زمان از بین رفت مگر نمی خواهی عارف بشوی مگر نمی خواهی نردبان عرفان را بالا بروی اولین پله آن شنیدن مردم است شنیدن آنهایی که روحشان نیاز به حرف زدن دارد آنهایی که روحشان نیاز به گفت و گو دارد نیاز دارند در یک جایی یک کسی آنها را بشنود در جامعه ی بیرون جز دلار و پول و طلا و ارز و گرانی و روز به روز گران تر شدن و دزدی چیز دیگری شنیده نمی شود پس من حرف های خودم را کجا بزنم خیلی از آدم ها حرف هایی در دلشان هست که می خواهند یک کسی این حرف ها را بشنود اگر فکر می کنی خیلی واسعی، ظرفیت آن را داری که حرف مردم را گوش کنی و فکر نکنی که عمرت تلف شد؟
و اما بعد ....
در تنهایی ویک خلوت دل انگیز در مبل راحتی لم داده بودم به خودم و ترس هایم می اندیشیدم کم کم وارد یک بازار مکاره ای شدم انگار انتهایی نداشت این بازار مکاره همه جا به هم ریخته و شلوغ بود قدری جلوتر رفتم البته به سختی در این ازدحام و آشفتگی و صداهای عجیب و غریب پیش می رفتم خیلی سخت بالاخره خسته شدم و ایستادم وقتی ایستادم فریاد کشیدم با فریاد من به ناگاه همه جا ساکت شد لب به سخن گشودم گفتم یکی یکی بگویید آرام و با طمانینه بگویید تا من هم بشنوم شما را .چه خبر است؟ شماها کی هستید؟ یکی به یکی حرف بزنید من بشنوم. یکی دست خود را بلند کرد و گفت من "من افسرده" هستم دومی جسارت پیدا کرد دست خود را بلند کرد گفت من "من اضطراب و دلهره" هستم سومی گفت من "من خشم و عصبانیت" هستم بعدی گفت من "من ترس از آینده" هستم، بعدی قیافه اش خیلی جالب بود با یک ظاهر خجالت زده و جمع و جور دستش را کوتاه بلند کرد با صدای خیلی خفه و گرفته وآرام گفت من "من شرمسار گذشتم" نگاهی کردم و گفتم وای بر من این همه "من" با من زندگی می کند همه با هم جرات پیدا کردند بلند گفتند آری با تو زندگی می کنیم گفتم پس "من شادی" کجا است ؟"من عشق و مهربانی" کجاست؟من گذشت ،من سخاوت ،من ایثار، من فداکاری ،من پرواز، من زیبایی دوستی، من صلح و امنیت، من جاری در هر لحظه، همین طوری می شمردم و می شمردم دیدم صداهای آرام بلند شد کم کم همه ی آن "من های قبلی" که دست بلند کرده بودند و حضورشان را اعلام کرده بودند و فریاد می کردند ،آشفتگی به پا می کردند، اینها را یواش یواش کنار زدند سری به بیرون آوردند نمایان شدند و وقتی من متبسم آنها را نگاه کردم ،جرات و جسارتشان بیشتر و بیشتر شد خودشان را نمایان تر کردند هر لحظه که آنها بیشتر خودنمایی کردند من های قبلی کم رنگ تر و کم رنگ تر می شدند تا جایی که خیلی از آنها محو شدند پرسیدم شماها چرا در لایه های زیرین مدفون شده بودید؟ من شادی که سرخوش تر از بقیه بود پاسخ داد: چون تو من های تاریک وسیاه وابسته به ذهن خود را دائم تغذیه می کنی آنها آنقدر قوی و ترسناک می شوند که حتی برای خودت هم سرزمینی پوشیده از لایه های تاریک ترس های مختلف که هیچ کدام بنیانی هم ندارند، بوجود می آورند اما چون تو آنها را تغذیه می کنی با اندیشیدن به آنها زندگی می کنی مرتباً بزرگ و بزرگ تر می شوند و دیگر محلی برای جولان ماها باقی نمی ماند ما را در زیر سیاهی ترس ها مدفون می کنند این سیر چندین ثانیه ای و گفت و گوهای درونش من را تکان داد من را به خود آورد از ترس و شجاعت حرف زده بودم و اینکه ترس ها بستری برای برخواستن شجاعت ها هستند به شرط اینکه به آنها آگاه شده باشیم در این سیر فهمیدم که ترس ها از تجمع "من ها" بوجود می آید . زیبا ترین حالت را در خشم مشاهده کردم آدم های خشمگین پر تحرک ، مهاجم هم می شوند،شما از آدم های خشمگین نمی ترسید ؟اما چقدر خنده دار هستیم که ما از آنها می ترسیم چون آنها آنقدر از کوچک بودن خودشان آن زیر ترس دارند که خشم خود را بالا می آورند جلوی این کوچک بودنشان را بگیرد مردم را بترساند که عقب بنشینند "من خشم" سوار "من ترس" است ترس از کوچک بودن، نمی دانم کوچک بودن چه اشکالی دارد ؟مگر قرار است همه ی عالم بزرگ باشند ؟فیل به آن بزرگی مورچه به آن کوچکی ،چه کسی می تواند بگویید مورچه بی ارزش است یا فیل بی ارزش است ؟چه کسی می تواند بگوید فیل خیلی مهم تر و زیباتر و بزرگ تر از مورچه است ؟مورچه آنقدر زیبا است به شرطی که تو درست آن را ببینی چه کسی گفته اگر آدم ها کوچک باشند ریز باشند خیلی بد هستند بی ارزش اند که تو آنقدر می ترسی که برای پوشاندن این کوچکی خشمگین می شوی عصبانی می شوی به دیگران تهاجم می کنی این تهاجم به دیگران از بستر یک ترس عظیم بالا می آید چون می دانی که اگر او بر تو بتازد تو اصلاً قادر نیستی جلو او بایستی چون اصلاً به حساب نمی آیی .در این سیر فهمیدم ترس ها از تجمع من ها به وجود می آید اگر بخواهی ترس های خود را محو کنی بایستی از من ها به خودهای درونی رو کنی تا شادکام و پیروز زندگی کنی پس می نویسم قانون: از ترس ها باید جدا شد. دقت کنید ترس های خود را نمی توانید بکشید ترس کشتنی نیست یک جاهایی ترس لازم است برای ادامه ی حیات، شما باید از مار هراس کنی که عقب بنشینی به بچه ی شش و هفت ماهه مار را نشان دهید بخصوص اگر رنگ آمیزی خوشگل داشته باشد چهار دست و پا به آن حمله می کند که بگیرد و با این طناب بازی کند چرا؟ چون ترس ندارد درحالی که ترس لازم دارد هرگز یک بچه ی 5ساله این کار را نمی کند یک بچه ی 12 ساله این کار را نمی کند شما نمی توانید ترس های خود را بکشید اگر فکر کردید می توانید بکشید خیال باطلی است پس به فکر مرگ ترس ها نباشید.اما به فکر جدا شدن از آنها باشید از آنها جدا شوید به آنها نگاه کنید این لازم است این است که شجاعت می خواهد ترس جدا از من و نگاه من بر آن شجاعت می خواهد. من بی پول هستم پول ندارم چه اشکالی دارد ؟چرا از بی پولی می ترسم؟ چرا از اینکه ابراز کنم من درآمد کافی برای خرید اینترنت ندارم من پول کافی برای تهیه مایحتاج زندگی ندارم می ترسم؟ و چون می ترسم این را اعلام بکنم نتیجه چه می شود آن کسی که اینترنت دارد تخطه اش می کنم معلوم نیست از کجا آورده چه طوری حروم و هرس می کند بهتر نبود این پول را یک جای دیگر خرج کند الی آخر.نظیر این گفت و گو ها در عمر خود نشنیده اید خانم یک گردنبد طلا انداخته گردنش در مهمانی به همه هم نشان می دهد او که یک جور بیچاره است این یکی که دارد می بیند فقط برای خاطر اینکه این ترس نداشتن را بپوشاند می گوید ای بابا اینکه که چیزی نیست اصلاً این ها خیلی بی ارزش است از این زیباتر را می شود خرید و هزاران جمله بندی این شکلیکه در قاموس فرهنگ نامه من نمی گنجد .این شهامت است که بگویم من درآمدم چون کافی نیست هزینه ی گردنبند طلا نمی کنم ترس ندارد اینکه دیگران بفهمند ندارم را .این شجاعت را چه طوری باید به دست بیاوریم ؟برای کسب این شجاعت یقیناً باید به من ها نگاه کنیم نقاب تزویر و ریای این من ها را برداریم آبرویش برود تا دسترسی ما به لایه ی زیرین من که همان خود درونی هر انسانی است قابل دسترس بشود زیستن در خود عین شجاعت است عین آن آدمی که پا ندارد و بدون پا به همه ی محافل می رود، پیاده روی می رود، پارک می رود به دامنه کوه می رود حتی اگر به او کمک کنند کوه را هم بالا می رود او با من اش زندگی نمی کند اگر با من زندگی کند هیچ کدام اینها را نمی رود چون من او مرتب می گوید خجالت نمی کشی تو نقص عضو داری مردم به تو می خندند می گویند ببین با پای چلاقش آمده مگر مهمونی ندیده هستی مگر پارک ندیده ای لااقل یک وقتی برو که خودت تنها باشی آبرویت پیش مردم حفظ شود من کارش این است اما با خود درونی اش زیستن عین شجاعت است عین شادی عین عشق است عین صلح است عین امنیت است در این جهان پر از آشوب و نفاق کسی که به خود یا من درونی اش نه من بیرونی دست پیدا کرده مثل ملکه ی سبا می شود همیشه گفتم باید چون ملکه ی سبا زندگی کرد به قصر سلیمان نبی وارد شد آبگینه کف قصر او را به اشتباه انداخت که مبادا آب باشد دامن خویش بالا گرفت که خیس نشود قصر پیغمبر سلیمان نبی آنکه به من درونی اش یا آن خودش دست پیدا کند دامن آگاهی خود را بالا می گیرد از میان سیاهی های تزویر و دورنگی و من های سیاه خودش و همه ی آنهایی که دورش هستند در این کره ی خاکی در این عالم زمینی به سلامت عبور می کند. ان شاالله
شمس تبریزی یک چیز قشنگ می گوید:" تو دو تن هستی یکی بیدار در ظلمت دیگری خفته در نور" بیدار در ظلمت کیست ؟خفته ی در نور کیست ؟ به این جمله خوب تعمق تا بلاخره پیدا کنی در عرض یک روز شما کدام یکی از اینها بودی بیدار در ظلمت یا خفته ی در نور.
چند بیت هم از مولانا بخوانم این یک را برای دل خود می خوانم:
ای که می پرسی نشان عشق چیست عشق چیزی جز ظهور مهر نیست
عشق یعنی مشکلی آسان کنی (هزینه اینترنت بکنی یکی دیگر حرف بزند بار دلش سبک شود ببیند یک گوش هایی هستند حاضرند حرف هایش را بشنود)
عشق یعنی مشکلی آسان کنی دردی از درمانده ای درمان کنی
در میان این همه غوغا و شر عشق یعنی کاهش رنج بشر
عشق یعنی گل به جای خار باش پل به جای این همه دیوار باش
بگذار از روی تو عبور کنند به سرزمین امن برسند عیبی دارد ؟
عشق یعنی تشنه ای خود نیز اگر واگذاری آب را بر تشنه تر
عشق یعنی دشت گل کاری شده در کویری چشمه ای جاری شده
عشق یعنی ترش را شیرین کنی عشق یعنی نیش را نوشین کنی
هر کجا عشق آید و ساکن شود هر چه ناممکن بود ممکن شود
سوال: من احساس می کنم در این ایام خداوند عالم طوری مقدر کرده ترس ها و هیجانات و نا امیدی ها و .......خیلی راحت خودش را نشان می دهد دراین فرمایشی که شما کردید انگار رفتید درون من و آن جنجال های درونی من را تصویر کردید آن چیزی که من در خودم احساس می کردم را بیان کردید.و بالاخره در شما آن خوشی هایی را که به خود واقعی شما برمی گشت سر درآوردند، ولی بنده هنوز از آن "من" کتک می خورم مثلادر مورد بحث ترس با خودم گفتم چرا اینها را نمی توانم کنار بگذارم؟ من به این نتیجه در مورد خودم رسیدم عدم پیروزی من بخاطر نداشتن اراده قوی ست بعد کلمه ضعف نفس در ذهنم آمد یعنی اگر در امور دنیایی و همچنین امور معنوی بخواهید کاری انجام بدهید اگر ضعف نفس داشته باشید ناموفقید. فرض کنید من ضعف نفس دارم یک سری واجبات را انجام می دهم و مستحبات را بخاطر ضعف نفس توان یا حوصله اش را ندارم، شما ضعف نفس ندارید به واجبات و مستحبات عشق می ورزید دو نفر که یکی ضعف نفس دارد و یکی ندارد در دنیا و آخرت آن یکی که قوی النفس است موفق تر است، من اینرا در مورد خودم پیدا کردم، سؤالم اینست که اگر این ضعف نفسی که در من وجود دارد را بخواهم درمان کنم، درمانش چیست؟ فرض کنید این ترسها به من هجوم می آورد، من دعا می خوانم قرآن می خوانم، ذکر می گویم در یک مقطعی به واسطه این دعا و نماز و ذکر این ترس کمرنگ می شود ولی تا آنجایی نمی رسد که "خود" شاد و ایثارگر و بخشنده ی من رو بیاید ، من های آن ترسها با این نماز و صلوات ساکت می شود ولی هنوز اجازه عرض اندام به آن بخش مثبت "من" یا بخش خفته در نور نمی دهد، این را می خواهم اگر چیزی هست که به درد من می خورد بفرمایید، شما عالم کُن را به ما گفتید، من می روم می گویم خدایا از عالم کُن خودت این ترسها را بردار، ولی مثل فوت کوزه گری استاد، فکر می کنم سالیان باید انسان خاکش را بخورد تا به آن برسد، مجموعه ی این درسها را کنار هم می گذارم می گویم من و خود را که می شناسی، عالم کُن را که می شناسی، ترس را که گفتیم از آن بگذر، پس مشکل کجاست؟ مثل کسی که ماشین دارد بنزین هم دارد می خواهد مسافرت برود ولی اراده رفتن ندارد، مثالی زدید گفتید طرف پا ندارد ولی از کوه بالا می رود ولی من پا دارم سالی یکبار هم کوه نمی روم، چون اراده رفتن ندارم، موتور محرکه اراده است، شما ابزارهایی را دادید که الان باید بتوانم زمین را به زمان بدوزم، ولی اینکه من نمی توانم زمین را به زمان بدوزم تا حالم خوب باشد و آن کسی باشم که باید باشم، فقط به این برمی گردم که من اراده ندارم، از شما خواهش می کنم اگر چیزی به ذهنتان می رسد، بفرمایید.
استاد: گِرِه کار را می دانی ولی بازکردنش را نمی دانی، این حال شما را من خیلی گذراندم، آنقدر گذراندم که باورت نمی شود الان تو با من گفتگو می کنی من کسی را نداشتم این حالم را با کسی بگویم، خودم با خودم بودم و خدای بالای سرم، بعضی اوقات به امام زمان می گفتم، بعد می گفتم شما اداره امور دنیا می کنید خیلی ارباب رجوع داری قربانت بروم بگذار بروم خدمت پدرت امام رضا شاید وقت بیشتری داشته باشد، خیلی از مواقع رفتم پشت در نشستم راهم نداده، چون غلط رفته بودم بعد گفتم من اینجا می نشینم و تکان نمیخورم هر کاری می خواهی بکن، من حال شما را خیلی خوب می فهمم، ببینید جان کلام را گفتید راست گفتید ابزار کار بسیار و به وفور به شما داده شده، من راوی کلام هستم من آورنده کلامم من صاحب کلام نیستم، اما آنچه که من تجربه کردم تا از حال امروز تو به حال امروزی که الان در آن هستم رسیدم، چند سال است در کلاسها می گویم ساده بخورید عنصر عنصر بخورید حتی می گفتم سالاد می خورم اول کاهو می خورم بعد خیار می خورم با سس نمی خورم، فقط به یک دلیل برای اینکه کاهو را کاهو بخورم، خیار را هم خیار بخورم نه چیز دیگری، این گفتگوی چندساله من برای امروز شما بود، شما به یکباره بر تمامی مسائل موجود در زندگیتان که متأسفانه بخش بسیار عظیمی از آن ترس است نمیتوانید فائق آیید، مگر آنکه کم کم مسائلتان را بیرون بیاورید ، شما زورتان نمی رسد همه را بیرون بکشید ، امکان ندارد، یک روزی گفتم ذکر کنید یک روزی گفتم چله بگیرید، همانطور که شما گفتید و بسیار هم زیبا گفتید، گفتید مثل قرص مُسَکِن بود، یک مدتی یک جور تلاطم و آشفتگی ها را حل و فصل می کرد ولی بعد دوباره سرش را بلند می کرد علت دارد، اگر امروز زیر لباس شما یک مشت از این تیغهای ریز خارهای بیابان ریخته شده باشد و شما را آزار بدهد شما مرتب اینها را برس می کشید خاکش را می گیرید عطر می زنید خوشبو می کنید، مشکلاتان حل می شود؟ مشکل وقتی حل می شود که این لباستان را بِکَنید، پشت و رو کنید، ببینید چه چیزی آن زیر وجود دارد که هنوز دارید آزار می بینید؟ ترسها را باید یکی یکی بیرون آورد، یک مجموعه را باهم بیرون نکشید که زورتان نرسد مقابله کنید، ترسها شما را می زنند، به شما فرصت موفق شدن نمیدهند، نباید هم بدهند، چون ذهن اگر این سلاح هایش از دست برود دیگر نمی تواند سوار من و شما بشود، بزرگترین ترستان را بیرون بیاورید و به آن نگاه کنید وقتی آمد بیرون و از شما جدا شد آرام آرام پی می برید که هیچ نیست و هیچ کاری نمیتواند بکند، وقتی دیدید هیچ نیست و نمی تواند کاری بکند آن موقع می بینید می تواند کنار شما بنشیند دیگر وجودش نمی تواند شما را آزار بدهد، می گویند: من در اتاقم چیزهایی را می بینم، آزار می بینم، به آنها می گویم بروید سوره جن بخوانید، یکی به آب می خواند، یکی به آب می خواند می خورد، یکی به حمام می رود روی سرش می ریزد ، به شکلهای مختلف، اینها را دور می کند، اگر جنی بر شما مستولی شود تنها زمانی از دست آن خلاص می شوید که ملاحظه اش کنید، من یک چیزی را درون شکمم داشتم گاهی مثل بچه که در شکم مادر حرکت می کند، حرکت می کرد، چندبار دکتر رفتم که نکند تومور باشد تا بالاخره کشفش کردم، یک موجود کوچک از غیرآدمیزاد در یک لحظه خاصی چطور شده به من خورده وارد شکمم شده، همیشه نافهایتان را بپوشانید ، هیچ وقت نافتان را لخت نگذارید، برای اولین بار وقتی آوردمش بیرون و نگاهش کردم دیدم موجود کوچکی ست، جالب هم نبود، آن که یاد می گیرد برای انسان مزاحمت ایجاد کند نباید موجود جالبی باشد اما آزار دهنده هم نبود، وقتی آوردمش بیرون بهش گفتم می خواهی این دور و بر باشی باش، ولی دیگر با من نه، تمام شد، وقتی دید جا و مکانی ندارد، کسی به آن اهمیت نمیدهد، کسی از او نمی ترسد، مجبور شد رفت، ترسهای شما همینجور است، می گوید من فلان فامیلم به رحمت خدا رفته ولی دائم او را می بینم، آن بنده ی خدا یک عمری اینجا زندگی می کرده خانه اش است، می آید سرکشی می کند، این تو هستی که دعوت نامه می دهی، وقتی می گویی من می ترسم،آنقدر خوشش می آید کِیف می کند، دیدید بعضی ها از قلقلک دادن آدمها چه کِیفی می کنند؟ تقصیر شماست، بی توجه و بی خیال برو، اگر توانست انگشتش را به تو بزند؟ ترسهایتان را یکی یکی خارج کنید با آن مواجه شوید به او بگوئید شناختمت ولی من دوست نمی دارم همنشینی با تو را، دوبار سه بار که به آن بگویید از شما جدا میشود .. قرآن بخوانید . در این مدت ، توی این روزها و این ماهها که ما در حال یک چرخش عظیم هستیم . این روزها اگر میخواهید خلاص بشوید ، اگر میخواهید آسایش پیدا کنید در امنیت این ایام را طی بکنید قران بخوانید . هر کس با روح قرآن مانوس شد امنیتش تکمیل میشود . واجبات را زیر پا نگذارید . اول وقت است ؟ محل کارت نمیتوانی بخوانی ؟ اشکال ندارد ، بخوان . من هر خانم یا آقای خدمه ای که در خانه ام کاربکند همیشه به آنها میگویم اذان دادند ، دستت را بشویی کارمن را زمین بگذاری اول نمازت را بخوانی حتی اگر من نخوانده باشم من نه تنها ناراحت نمیشوم خوشحال هم میشوم .کارم به جهنم ، یک ذره عقب بیفتد . واجباتتان را انجام بدهید . نگذارید واجباتتان فوت بشود . یادت باشد اذان که میگویند خدا نازت را میکشد . میگوید : عشق من کجایی ؟ تو دنبال چه کسی میگردی به غیر از من ؟ واجباتتان را بخوانید و انجام بدهید . از مستحبات هر چقدر میتوانید اما پاکیزه بخورید ، پاکیزه بپوشید بدنتان را پاکیزه نگه دارید . وای بر احوال آن کسی که با غسل واجب روی زمین حرکت میکند . به اندازه ای که از محل خواب یا جایی که برای تو مشکل ایجاد شد تا به حمام برسی اشکال ندارد ، بقیه اش به تو اشکال دارد . ساده بپوشید ، ساده بخورید به وقت بخوابید به اندازه بخوابید و پس از آن بیدار بشوید . اگر توانست موجودیتی به نام ترس شما را تهدید بکند ، هرگز نمیتواند .
صحبت از جمع: پارسال یادم هست که صحبت راجع به ترس بود و شما فرمودید ترسهایتان را بنویسید و خیلی مفصل راجع به ترس ها در جلسات صحبت کردیم که ترسهای من هم بین آنها بود . این چند روز که داشتم دوباره یک بررسی میکردم دیدم که بعضی از آنها همچنان هست بعضی از آنها محو شده یا از بعضیها عبور کردم . مثلا یک ترسی در ذهنم خیلی بزرگ بود و از آن عبور کردم و دیدم که در واقع یک دیوار وهم آلود بود و هیچ چیزی در واقعیت نبود . در کنارهمه اینهایی که به خود بپردازیم و کارهایی که لازم هست را انجام بدهیم که آن ترس در وجودمان کم بشود ، هیچ نقطه ای را نورانی تر از توکل به خدا ندیدم و اگر که آن توکل در لحظه لحظه زندگیمان جاری باشد و بقول صحبت شما که نه در گذشته دیگر میتوانیم دخل و تصرفی بکنیم و نه آینده برای ما مفهومی دارد واقعا آن توکل به خدا خودش را نشان میدهد . توکل هم این شکلی نیست که بگوییم من دیگر توکل کردم و یک آدم متوکل شدم . توکل یک تجربه لحظه به لحظه است و تمام عمرهمینجور با ما هست و خدا را شکر که هر کسی هم نباشد خداوند در تمام لحظه های زندگی با ما همراه هست و ما میتوانیم به او توکل کنیم و چیزی بیشتر و بهتراز توکل نتوانستم پیدا کنم و آن روی ترسها را هم ببینیم که یک توکل قوی است که باعث میشود آن ترسها کمرنگ بشود و بریزد و از بین برود استاد : گفتگوی تو کامل و درست بود .
صحبت از جمع: در راستای صحبت دوستمان که در مورد ترسها من هم همین چیزی را تجربه کردم. طبق آن چیزهایی که شما این سالها گفتید به نظرم سودمندترین راه حلی که به من کمک کرده بحث مراقبه است . حتی یادم است یک برگه ای هم چاپ کردید و دادید . چند هفته قبل یک صحبتی شد اینکه ما میدانیم ترس ، من ، خود ، لزوما نتیجه نمیدهد . آن چیزی که ما را به یک سمتی وامیدارد این است که کجا را دوست داریم ؟ نفسانیات هم همیشه با ما هست . در این کفه ترازو موردی که سنگین تر بشود ما را به سمت خودش میبرد . من فکر میکنم اینکه ما با همین روبرو بشویم خودش یک شجاعت است . برای این ترسم حالا چه کار بکنم ؟ و فکر میکنم آن مراقبه کردن و نوشتنها یک گام اولش شجاعت است که من بگویم : امروز این خطاهارا کردم .. شما فرمودید که علامه طباطبایی و خیلی از بزرگان این را تاکید کردند و در روایات ما هم هست . حالا ممکن است من از هر چند ده روز یکبار توفیق داشته باشم این کار را انجام بدهم ، ولی برای من کار کرده و روزهایی که این مسیر را میروم خیلی بیشتر میتواند به من کمک کند . یک مثالی همیشه به ذهنم می آید ،مثلا در دوران پیش دانشگاهی دوتا بچه ای که یکی درس میخواند و دانشگاه قبول میشود و یکی درس نمیخواند و دانشگاه قبول نمیشود هر دوی این دوتا هم میگویند اگر درس بخوانیم و دانشگاه برویم خوب است ولی چه چیزی باعث میشود که یکی تلاش میکند و دیگری تلاش نمیکند ؟ آن یکی یک بینشی دارد که به خودش غلبه کرده که دیگری ندارد . میخواهم بگویم اگر ما روی خودمان کارنکنیم و این بینش را قوی نکنیم که شاید ایمان است شاید دوری از غفلت است ولی راهی جز این نیست فکر میکنم همین اتفاقی که اینجا نشستیم در این اوضاع بل بشوی عالم ، یعنی روح القدس همین جاست . این ادامه اش دیگر گام ما است ، اینکه من بیایم اینجا بایستم که یک اتفاقی بیفتد و یک نفر بیاید دست من را بگیرد . دست من را گرفته و تا اینجا آورده ولی دیگر قرار نیست بقیه راه را هم ببرد . خداوند در قرآن اشاره میکند و میفرماید : دنیا بازی است و لهو و لعب است . بازی این دنیای ما همین است ، ما آمدیم با یک سری از دانسته ها که بقول آیه قرآن چه کسی بهتر عمل میکند ؟ من میگویم توقع اینکه ما بایستیم که حالا یک کسی بیاید و مارا هل بدهد تا یک جایی است ، باید خودمان انجام بدهیم و فکر میکنم مراقبه خیلی کمک کننده باشد .
استاد : من در ادامه صحبت شما به این اشاره کنم . اکثر آدمها چرتکه انداختنشان خیلی خوب است . یعنی کم و زیاد میکند و سود و زیانش را بالا پایین میکند . حالا برای آنهایی که اهل چرتکه انداختن هستند یک پیشنهاد خوب میکنم . پیشنهاد من این است ، اهل چرتکه ها هر مقوله ای را از کوچک یا از بزرگ شروع میکنند ، فرقی نمیکند . بیرون می آورند اولین ترس ، جلویش میگذارد ، یک کاغذ هم جلویش میگذارد و مینویسد . این ترس اگر باشد چه اتفاقی برای دنیایم می افتد و چه اتفاقی برای آخرتم می افتد ؟ چون ما که اینجا نشستیم قطعا به آخرت ایمان داریم .بخاطر اینکه ایمان داریم اینجا نشستیم که یک کاری بکنیم که آخرتمان آباد بشود . بعد برای خودش بنویسد که اگر این ترس برود چه اتفاقاتی در دنیا برایم می افتد ؟ چه چیزهایی فرق میکند و چه چیزهایی در آخرت فرق میکند ؟ بعد اینها را کنار همدیگر بگذارد ، ببیند که واقعا می ارزد که ترس را نگه دارد ؟ وقتی به این نقطه برسد خود بخود ترس بی سلاح میشود ، بی ارزش میشود . حتی اگر بایستد و پافشاری کند و بخواهد خودش را نشان بدهد ولی تو دیگر به ماهیتش پی بردی . بنابراین دیگر انتخابش نمیکنی و منجر به شجاعت میشود . چون انتخاب کردی که سود و زیان بودن و نبودنش در دنیا و آخرت من چگونه است . این هم یک جور محاسبه است . محاسبه کنید آنهایی که اهل محاسبه هستند . آنهایی که اهل دودوتا چهارتا هستند . من از این محاسبه ها خیلی کردم . بنویسید همه چیز را بنویسید . ترس شما باید بداند در جایی ثبت شد تا وقتی ثبت نشود بالا پایین میپرد . تو تا وقتی کارنامه ات را دستت ندهند باورت نمی شود مردود شدی به اعتقاد من معلم ها ماهی یک کارنامه باید به دانش آموزانشان بدهند که آخر هر ماه بدانند که از این سری درس هایی که تا اینجا خواندند مردودند؟ مرزند یا قبولند؟ تا آن کاغذ یا کارنامه نباشد دانش آموز باورش نمیشود میگوید نه اوضاع خوب است اینقدرها هم بد نیست، این اینقدرها هم بد نیست معنی اش چیست؟ یعنی در رفتن سر خوردن همه ی اینها را بنویسید مکتوب کنید و مکتوباتتان را ماهی یکبار وارسی کنید نگاه کنید ببینید چه نتیجه ای میگیرید از نوشتن ضرر نمی کنید. من حتی می گویم رویا ها را بنویسید با ذکر تاریخ و اینکه قبل اذان دیدم یا بعد اذان دیدم یعنی ساعت هم به آن بدهید آنقدر زیبا رویا ها به شما نشان می دهد ؛ تو کجایی؟ من سه سال پیش به تو اعلام کردم چی در انتطارت است تو کجایی که نفهمیدی؟ بعد دیگر هی هوشیار می شوید این هی میزان هوشیاری شما را بالاتر میبرد.
صحبت از جمع: دوتا چیزی که در این زمینه خیلی به من کمک کرد و حتی دیدم الان در این زمینه باز هم می تواند به خود من کمک کند شاید به درد بقیه هم بخورد، تیترش این است : "انتخاب نتیجه ی مشخص قابل اندازه گیری"، وقتی که چیزی کاملا واضح را انتخاب می کنی مثلا خیلی وقتها ما میگوییم باشد من ترس از کوچک دیده شدن دارم در این هفته سعی میکنم کوچک دیده نشوم این یک چیزی است که اگر سه شنبه ی دیگر بخواهی خودت را عیارسنجی که آیا من در هفته ی پیش کوچک دیده شدم یا نشدم عدد نمیشود برایش بنویسی ، ولی اگر مثلا من بگویم که من هرموقع با استاد حرف می زنم احساس می کنم آدم کوچکی هستم در این هفته می خواهم هرموقع با استاد حرف میزنم آدم کوچکی نباشم آنوقت میتوانم هفته ی دیگر بشمارم من چهاردفعه با استاد حرف زدم از چهار دفعه دو دفعه اش آدم کوچکی نبودم به این می گویند نتیجه ی مشخص قابل اندازه گیری .موضوع دوم که به نظر من خیلی به این قضیه قدرت می دهد اینکه من یک چنین کاری را می دانم باید انجام بدهم ولی قدرتش را ندارم وقتی می خواهم انجامش بدهم نمی توانم یا درموردش کسل هستم آینده ای را که آن کار را انجام دادی را به خاطر بیاور ترسیم کن و بعد از آن آینده به گذشته نگاه کن این به تو قدرت می دهد چی باعث می شود یک نفر درس بخواند دانشگاه فوق العاده قبول بشود چه تمایزی بین آن آدم و آدمی که درس نمی خواند هست؟او قدرت این را دارد که یک آینده ای را ترسیم کند که من درسم را که خواندم مثلا پزشکی دانشگاه تهران قبول شدم بعد می روم دکتر فلان بیمارستان می شوم به مردم خدمت میکنم.. آن تجسم آینده این قدرت را میدهد که اقدام کنیم برای من در آن حوزه ای که خودم مسأله داشتم این کار کرد مثال خیلی ساده اش بعضی اوقات یک کارعقب افتاده داریم که با یک نفر دیگری در ارتباط است به محض اینکه آن کار را انجام میدهیم یک جوری میگوییم آخی از شرش راحت شدم آن آخی را تو ذهن مان بیاوریم در هر حوزه ای که می خواهیم کار کنیم آن آخی کمک می کند که اقدام کنیم برای من که اینجوری است.
استاد: این نظر خیلی خوبی است فقط باید توجه شما را به یک نکته ای جلب بکنم مراقب باشید طمع ورزی در قصه تان داخل نشود طمع ورزی متاسفانه از آن مسائل بسیار بسیار خفیه است که نمی توانی آن را ببینی و یک وقتی که کاملا در دام آن هستی شاید متوجه اش بشوی اما بقیه می فهمند و تو را به عنوان یک آدم طماع توی همه ی زمینه ها قلمداد می کنند برای ابتدای راه خوب است اما انسان آفریده شده است برای اینکه در هر لحظه ای بهترین همان لحظه باشد ما می خواهیم تربیت مسیرمان به گونه ای باشد که هر آدمی در هر لحظه ای از عمرش بهترین آن لحظه در توانایی خودش باشد شما ممکن است بهترین در لحظه با بهترین در لحظه ی من کیلومترها فاصله داشته باشد ولی هیچ اشکالی ندارد مال من در لحظه ی خودم وقتی بهترین است من بهترین هستم شما هم در لحظه ی خودت وقتی بهترینی شما هم بهترین هستی این گفتگو که شما کردید ایرادی هم ندارد فقط اگر انسان ها را به آن طمع ورزی نکشاند؛ چون من در این سالها آدم های زیادی با روحیات عجیب الغریب زیادی دیدم و میبینم که اگر یک کسی را سوق اینجوری بدهم پس فردا دیگر همه چیز را طمع دارد و بعد تازه از من طلب می کند، مگر تو نگفتی پس چرا من برایش فکر میکردم اینجوری میشود پس چرا نشد؟ شما فقط به اینکه یک کار عقب افتاده جا بیفتد و بعد درست بشود و بگویی آخی راحت شدم اکتفا می کنی یعنی طمعت تا این اندازه است اما یک فرد دیگری می گوید نخیر اگر درست شد باید کلی هم از من تشکر کنند قدر دانی کنند که من بالاخره این کار عقب افتاده را انجام دادم هنر فرمودم پس چرا نشد؟ چون روحیات آدم ها متفاوت است متأسفانه نمی توانیم به همه یک تز را بدهیم برای آنهایی که می توانند خودشان را در حد تو کنترل کنند خوب است آن هم اول کار بعدا باید بی طمع بهترین باشند بدون طمع.
صحبت از جمع: سلام من در دو هفته ای که گذشت ترس ها و اتفاقاتی که گه گاهی پیش می آمد حواسم را به آن می دادم بعد اولین چیزی که به نظر من رسید این بود که رویا مکمل ترس است یعنی راهی که من می توانستم ترسم را مدیریت کنم انگار رویا بود هرچی که رویا پردازی منظورم خیال پردازی نیست رویا داشتن امید داشتن هرچی که به این سمت گرایش پیدا میکردم ترس با وجود اینکه بود ولی می توانست کمرنگ باشد . در این هفته وقتی میخواستم به اذان گوش بدهم اذان که شروع میشد من می گفتم الان این ناز کشیدنش کجاست؟ من باید اعتراف کنم :شما خدایی و پیامبر شما و امام شما و فرزندانشان را قبول دارم . بعد برای من که معتقد به خداوند هستم می گویم رویا پردازی من می لنگد چون ایمانم به خدا یک جاهایی در حال لنگیدن است بخاطر اینکه من وقتی صدای اذان را میشنوم ناز کشیدن یک معبود را نمی شنوم بلکه می شنوم یک کسی می گوید مگر من صدایت نکردم چرا بلند نمیشوی بیایی؟ بعد همین فردی که چنین اعتقادی دارد فردا برایش ترسناک است ؛
اتفاقی برای من افتاد یک نفر به من زنگ زد و گفت من به یک مقدار پول احتیاج دارم تو می توانی این پول را به من بدهی؟ من چون از این آدم خوشم نمی آمد و دلم نمی خواست با او رابطه داشته باشم از او عذرخواهی کردم و گفتم شرمنده ام بعد با خودم گفتم اگر خدا با تو این کار را می کرد چی؟ اگر تو از خدا یک کاری می خواستی به تو می گفت ببخشید شرمنده ام من این کار را برای تو نمی کنم تو ناراحت نمیشدی؟ دیدم اصلا تصور من راجع به خدا مشکل دارد چون امام علی در دعای کمیل می گوید من اگر در آتش جهنم هم باشم تو را صدا میکنم یعنی فرقی نمی کند که من در بهشت باشم یا جهنم ،خدا در هر صورت زیباست و همراه من است و همانی هست که من می خواهم.ولی اینکه اگر من ترس دارم می دانم ترس هایم در راستای این است که خدا را آن شکلی که هست باور ندارم و برای من خدا آن شکلی است که زاییده ی افکار من است ولی این را هم می دانم که شما همیشه می گویید شما همه چیز را می دانید ولی عمل نمی کنید من در مورد خدا خیلی چیزها را می دانم خداوند رحمان است رحیم است کمک می کند... ولی واقعیتش این است که آن لحظه ای که شما می گویید اذان را بشنوید من صدای مهربان خدا را نمیشنوم در نتیجه توی لحظه های دیگر زندگی ام هم همین اتفاق می افتد پس چی به من مستولی میشود؟ ترس، بخاطر همین نمی توانم به رویاها پناه ببرم شما فرمودید آن رویاها هرچقدر با امکان خداوند گره خورده باشد به شما بیشتر کمک می کند حالا این امکان من که به خداوند گره می خورد به آن خداوند آنچنان که هست گره نمی خورد اگر ممکن است یک کمکی به من بکنید ممنون .
استاد: در ارتباط تو با خدا این فقط و فقط برمیگردد به یک پیشینه ی ذهنی که متاسفانه در جامعه ی ما مردم به صورت قشری دین را پذیرفتند و دین را یک سری اعمال و آداب واجبی که اگر انجام ندهی تو را در آتش خواهند سوزاند همین و این نتیجه اش این میشود که خدایی که این قوانین و احکام را داده فقط به عنوان یک دژخیم بالای سرمان ببینیم من هم باشم همین جور هستم من هم یک روزگاری که بچه بودم وقتی میخواستم بخوابم به من گفته بودند که باید شهادتین بگویی من شهادتین میگفتم که مبادا عزرائیل بیاید که یک موجود ترسناک و سیاهرنگ است و من را ببرد ،این یک دیدگاهی بود ولی به مرور که بزرگتر شدم چون علاقه داشتم که بیشتر بدانم و بیشتر بفهمم خدا کمکم کرد مطالعات زیادی داشتم در هر زمینه ای که شما فکر کنید اکثر مقالات عرفا و بزرگان ایرانی را در زمینه عرفان و دین و مسائل این چنینی را خواندهام و این خیلی به من کمک کرد که بدانم که خدایی را که آن سال ها به من شناسانده بودند آن خدایی نیست که خالق زمین است خدایی است که تنبیه می کند ولی زمانی که من می فهمم که حقم تنبیه است خدایی است که تشویق می کند اما زمانی که من میفهمم که حقم تشویق است من در زمانی که تدریس می کردم همیشه به همکارانم میگفتم اگر شاگردی اشتباه و خطایی میکند برای همان یک خطا در همان جلسه تنبیه کنید برای رضای خدا ده تا خطای او را جمع نکنید و در یک جلسه با کوچکترین خطای ممکنه لهش کنید و این نوع تربیت را هم در مورد بچه های خودم اعمال کردم تا جایی که عقلم رسیده است تا جایی که درکش را داشتم خطا که میکردند همان را تذکر میدادم اگر تنبیهی در نظر گرفته میشد همان به اندازه آن خطا نه اینکه بگذارم شش یا هفت خطا را با هم بکند بعد با یک خطای کوچک داغونش کنم که اصلاً هیچ وقت نفهمد که چرا تنبیه شد و از من به عنوان یک مادر یک موجود مهربان مدیر فهمیده درکی نداشته باشد بلکه به عنوان یک آدم مقتدر بسیار تند خو و سخت گیر و ستمگر یاد کند اشکال ما این است که در زمینه تربیتی بچه های ما این چنین خدا را نشناختند تو باید قالب هایی را که از طفولیت با خود داشتی کنار بگذارید در جاهایی حتی قالب ها را بشکنید تا خدای واقعی تو از میان این قالب ها خارج شود و اجازه بدهید که در منظر نگاه تو مهربانیش بچرخد رویاهای شما زمانی محقق خواهد شد که در زیر سایه لطف چنین خدایی شکل بگیرد ،قالب های قدیمی را بشکنید قالب هایی که در مورد دین داشتید در مورد خدا داشتید بهشت جهنم هر آنچه که داشتید این ها را بشکنید و اجازه نمایش و نشان دادن خدایی که احکامی را از سر مهربانی برای انسان ها فرستاده است با وجود چنین دستوری در امنیت قرار می گیرید پیشنهاد می کنم پرونده های قدیمی را ببندید و پرونده های جدید باز کنید تا با خدایی که واقعی و حقیقی است و تو را دوست میدارد آشنا شوید یک گفتگویی را می خواهم وصل کنم به گفتگو ی شما شاید که راه گشا باشد علامه حسن زاده آملی می گویند: موج از دریا برخیزد، وقتی که موج می آید موج از کجا می آید ؟ از آن انتهای دور دست دریا که تو نگاه می کنی در ساحل حرکت کرده .موج از دریا برخیزد، وقتی که می آید که بلند شود از روی دریا با چی می آید ؟ با دریا، با وی آمیزد و بعد چی میشود؟ می آید پایین در وی گریزد می رود باز در خود دریا ،پس از دریا ناگزیر است ،می گوید موج منظور موج دریا است موج از دریا برخیزد در ساحل ایستادید دریا را نگاه می کنید از آن دور آب دارد حرکت می کند می آید بالا موج از کجا آمد ؟ از دریا، برای این که بیاید بالا چی می شود ؟ با وی آمیزد یعنی با خود دریا است وگرنه موج باد است نه یک چیزی هست که می آید و آن آب را حرکت می دهد با وی آمیزد یعنی با دریا بعد که آمد بالا چه اتفاقی میافتد در وی گریزد به خود دریا باز میگریزد فرار میکند به سمت دریا، پس از دریا ناگزیر است حالا ببین تو از کجا برخاستی ؟ این را بنویس و بارها به آن نگاه کن و بگو من از کجا برخاستم ؟ تو مشتی خاک من مشتی خاک گل کردند بعد این شکلی کردند اما یک چیزی این را حرکت می دهد آن یک چیزی از کجا می آید ؟ ببین تو از کجا برخاستی؟ شاید بتوانید یک خورده رابطه ات را با خدا راحت تر پیدا کنید.
صحبت از جمع : میخواستم نظر خودم را درباره نوازش موقع اذان بگویم من خودم احساس می کنم هر موقع که توفیق داشته باشم دستم به کاری بند باشد و منتظر اذان باشم همین که اسباب کار فراهم شود وقتی که امکاناتش باشد یعنی من پا داشته باشم راه بروم به سمت وضوخانه دست داشته باشم وضو بگیرم حالا مثلاً در خیابان باشم دنبال یک جایی بگردم تا میگوید الله اکبر دنبال ادای فریضه ام باشم حتی احساس می کنم خداوند جایم را هم معین کرده است حتما نوازش مثل مثلاً نوازش که من به سر نوه ام دست میکشم نیست احساس می کنم وقتی که تمام این امکانات حاضر می شود و من می گویم بسم الله الرحمن الرحیم از آن کار روزانه دغدغه ها کنار می زنم اینجا می ایستم خدا من را قابل دانسته بنابراین من را قبلا نوازش هم کرده است اگر این طوری است شما تایید بفرمایید
استاد: قطعاً همین طور است همین قدر که گوش شما آماده اذان بود و شنیدن آن و توان حرکت به سوی این که این دعوت خدا را اجابت کنید و جایی پیدا کنید همه اینها همان نوازش خداوند است به مهربانی. بدون شک همین طور است. زمان تمام است با کلامی که شنیدید زندگی کنید دوست باشید و از دوستی آنچه که امروز شنیدید بهره مند شوید تا بتوانید خودخواهی ها خشم ها حسادت ها دورویی ها نفاق ها و ... همه این ها را یکی یکی بشناسید و ترک کنید.