منو

پنج شنبه, 01 آذر 1403 - Thu 11 21 2024

A+ A A-

با ندای قلبت زندگی کن بخش دوم

بسم الله الرحمن الرحیم

روز گذشته که در خدمتتان بودم باز یکبار دیگر تاکید کردم ، خیلی هم تاکید کردم که عزیزان من به درون خویش بروید و با قلب در ابتدا به هر مسئله ای نگاه کنید . و پس از شناخت صحیح از آن مسئله بیرون بیائید . در حیطه ی ذهن واردش کنید .پرورشش دهید . به کلام و به عمل تبدیلش کنید . متاسفانه در عصر حاضر ، بشر به جای اینکه ذهن را در خدمت خودش داشته باشد ذهن ،بشر را در خدمت خودش گرفته و دلیل بسیار بسیار واضح آن این است که بشر قلبش را فراموش کرده است . دلش را فراموش کرده است . یادش رفته است که آنچه که مایه ی حیات او است و آنچه که راهبر و هدایتگر او است در قلبش است . مفهوم قلب که می گویم آن ماهیچه ی تپنده ای که هر از گاهی تق و توق هم می کند نیست. نمادین قلب همان اندازه که در زنده نگه داشتن شما دخیل است ، آن قلبی که گفتگو می کنم مایه ی حیات انسان است . کلامی که به شما دادم ، هم روز عید غدیر و هم دیروز از نظر خودم خیلی ساده است . و کاملاً عملی . شب گذشته که از خدمت شما مرخص شدم بعد از آن یک قدری درگیر شدم با بحث سلامتی جسمی خودم . سطح اکسیژن خودنم خیلی پائین می آمد . و این به اصطلاح اسباب نگرانی را فراهم می کرد . عملاً می توانم بگویم که تا صبح به راحتی نتوانستم بخوابم . و بارها بیدار شدم و بالاخره هم با ماسک اکسیژن خوابیدم . این اتفاق باعث شد که دنبال علت هایش بگردم . چرا ؟ چرا این اتفاق افتاد ؟ طبق کلامی که خدمت شما داده بودم گفتم می روم داخل نگاه می کنم و آگاه می شوم. اما متاسفانه وضعیت تنفسی ام اجازه ی این کار را به من نمی داد . نمی دانم چی می شد ولی احساس می کردم که با تمرکز بر این مسئله به طور کامل دیگر تنفسم قطع می شود . گفتم اشکال ندارد . حالا بیرون یک مقدار بگردم شاید یک چیزی پیدا کنم . اولین قدم آمدم سراغ تنفسم که چرا اینجوری است . در کمال تعجب به یک چیز عجیبی برخوردم. دیدم متاسفانه دهان من کلید است . یعنی دندان ها به شدت به هم فشرده است . لب ها کاملاً به هم چسبیده است که هیچ درزی وجود نداشته باشد . حتی هوا هم از لای آن ها نمی توانست عبور کند . لب ها به شدت دندان های به هم فشرده را محافظت می کردند و این مجرای تنفس حیاتی ام را عملاً می بستند . با شتاب دهانم را باز کردم . نفس های عمیق کشیدم با دهانم و از بینی خروجش را دادم . دستگاه سطح اکسیژنم را بالاتر نشان داد . پرداختم تا ببینم چرا من اینجوری هستم . چرا این اتفاق افتاده . من معمولاً واقف هستم بر آنچه که لااقل در وجود خودم می گذرد . وقتی پیش رفتم دیدم من خیلی عصبانی هستم . من به شدت هنوز خشمگینم . هنوز از کادر درمان دو بیمارستانی که حاج آقا را بردم و دکترهایی که ایشان را تحت مثلاً معالجه قرار دادند ، به شدت ناراضی هستم . یعنی تا عمق استخوان های من از این موجودات ناراضی است . چون رفتارهایی را دیدم ، حرکت هایی را دیدم ، نمی توانم آنها را ببخشم . در کنارشان هم آدم هایی بودند که بسیار مهربان و خوب . ولی فایده ندارد . آن مهربان جایگاه خودش است . دچار خشم بسیار بالایی بودم . ولی چون اهل نفرین و ناسزا گفتن هیچ وقت نبودم و نیستم و هروقت عصبانی می شدم دهانم را سخت می بستم که هیچ چیز از آن بیرون نیاید ، این بار هم دیدم که همین کار را کرده ام . این بار هم به شدت دهانم را بسته بودم که هیچ نگویم . ولی صدمه اش را بدجوری خودم می خوردم . شروع کردم به جدا کردن پرده های خشم و نارضایتی از خودم . و با این استدلال که تقدیر هیچ آدمی را هیچ انسان دیگری نمی تواند جابه جا کند . من به این اعتقاد دارم که اگر انسانی در یک تاریخ معینی خداوند مقرر کرده که از دنیا برود خواهد رفت حتی اگر فوج فوج انسان و دستگاه آماده شود و بخواهد نجاتش دهد . و اگر قرار باشد که از دنیا نرود حتی در بدترین شرایط هم قرار بگیرد نجات خواهد یافت . پس آنچه که برای حاج آقا اتفاق افتاد تقدیری الهی بود . به این خیلی نگاه کردم . خیلی نگاه کردم و هر بار قدری آرام تر شدم . اما وقتی به همان آدم ها نگاه می کردم باز خشمم جوش می خورد. نمی توانند راحت در بروند . نمی توانند قسر در بروند نباید این طوری باشدآنچه را که ملاحظه کردم در آن دقایق در تاریکی شب این بود که همه ی پزشکان همه ی کادر درمان حتی روسای بیمارستان ها حتی خدمه های ناچیز بیمارستان ها هرکدام اینها با هر بیماری که به آن بیمارستان وارد می شود تا از آنجا خارج بشود یک امتحان می گذرانند یک پروسه ی امتحانی سنگین. اگر از جانب اینها سختی هایی بر هر بیمار وارد بشود سندی بر ستمگر بودن آنها در دنیا و عالم عقبا امضا خواهد شد تعلل کنند سستی کنند بی اهمیتی کنند علم آنرا ندارند در جایگاه علم نشسته باشند ،بیمار در آن لحظه پرونده اش بسته است ،خواهد رفت اما سند قتلش ، سند مرگش به نام آنها نوشته خواهد شد این نکته من را خیلی آرام کرد باعث شد که این فک کمی نرم و آرام بشود مدت زیادی است که در سرم درد داشتم خیلی هم درد داشتم و علت آن را نمی دانستم اما با سبک شدن این فک آن دردها هم آرام شد. این تجربه ی تلخ را گفتم تا به شما بگویم که ما هرکدام هزاران قید و بند بی معنی ، البته مال من بی معنی نبود عزیزم بود ،همه ی زندگی من بود سرمابه ی یک عمرم بود برای من قید و بند بی معنی نبود اما همه ی آدم ها هزاران قید وبند بی معنی برای خودشان درست می کنند از نوع راه رفتنشان از نوع پوششان از نوع سخن گفتنشان یا حتی چطوری دروغی خودشان را یک طور دیگر جلوه بدهند که اصلاً این طوری نیستند ودر این قید یندها دست و پا می زنند برای من یک امر اساسی بود ولی راه تنفسم را بر خودم بسته بودم خیلی ها این راه تنفس را بر خودشان می بندند ولی برای چیزهای بی خود برای چیزهای بی معنی امروز زمانش رسیده تک تک این غل و زنجیرها پاره شود هیچ راهی ندارید خوش به حال آنهایی که قبلاً پاره کرده بودند من غل و زنجیرهای دنیایی خود را پاره کرده بودم خیلی قبل چند سال است به شما هم التماس می کردم که شما هم بکنید ولی کمتر کسی گوش می داد خوش به حال کسانی که پاره کردند اما آن غل و زنجیر عمرم بود ولی بازهم نباید می کردم به من ایراد بود یعنی با تنفسم یعنی با عامل حیاتم به من نشان دادند پس تمام این غل و زنجیرهای بی خودی قید وبندهای بی معنی: من این کار را می کنم تو هم باید این کار را انجام بدهی پس حالا که نکردی پس یادم نبودی. تو یادت است تولد است سالگرد ازدواج است یک کاری بکن یک شاخه گل بخر ولی منتظر نایست که یک شاخ گل به تو جواب بدهد و اگر جواب نداد خودت را تیکه پاره کنی که حتماً من را دوست ندارد .تو دوست داری یک کاری بکن برای دوست داشتن خودت نه برای اینکه او تو را هم دوست بدارد برای خودتان ارزش قائل شوید شما صاحب ارزش هستید اگر دوست می دارید دوست بدارید چون دوست داشتن را دوست دارید.
یک نکته را توجه کنید نمی خواهی تو بشکنی ؟ نشکن ولی بدان دنیا قانونش شکستن و خراب کردن است این قانونش است می گویم چرا؟من با دیگران کاری ندارم از خودم مثال می زنم خیالم آسوده تر است بارم سبک تر همیشه به خودم نگاه میکنم روزگاری بود پاشنه ی کفشم هم باریک بود گاهاً حتی بلند و چقدر هم زیبا بود چون همه می گفتند چقدر راحت راه می روی اما امروز با آن پاشنه دیگر نمی توانم راه بروم آنکه سهل است نصف آن هم نمی توانم راه بروم، قادر به راه رفتن نیستم. همیشه مقید بودم وقتی بزرگترها نشسته اند، دو زانو می نشستم می گفتم در محضر بزرگترها باید با احترام نشست و جالب تر اینکه خیلی از همین بزرگترها به من تذکر می دادند: بابا جان اینطور ننشین زانوهایت عیب می کند ولی من قید احترام را برای خودم برداشته بودم که من باید با احترام رفتار کنم، امروز حتی روی زمین حسرتش به دلم مانده بنشینم و پایم را دراز کنم حتماً باید یا روی صندلی بنشینم از صندلی خسته می شوم یک مبل راحتی بنشینم ولی چقدر متأسفم که دیر فهمیدم اگر زود می فهمیدم که دنیا به مرور خودش می شکند و خراب می کند ، اقلاً خودم زودتر قیود مزخرف دست و پاگیر را می شکستم برای خودم زمان می خریدم که زمان بیشتری در شرایط بهینه تری زندگی کنم اما هیچکس نبود به من بگوید. جوانهایی که الآن دارند گوش می کنند بفهمند چی گفتم بعداً نمی توانی بگویی به من کسی نبود بگوید. من می توانم بگویم ولی تو نمی توانی. مادر من وقتی که مهمان داشتیم حداقل باید شش مدل مربا با ظرفهای کوچک برای هر فرد دور سفره می چید، چهار مدل ترشی، دو مدل شور و... حالا ببینید ظرفهای اینها را فقط جمع آوری کردن بدون ماشین ظرفشویی چه بلایی سر آدم می آورد؟! بلا سرش آورد آن موقع هر چه دیگران می گفتند چه خبر است؟ مثلاً چقدر شما زحمت می کشید می گفت نه مهمان حبیب خدا است؛ میهمان حبیب خدا است جای خود تو برای مهمان قید و بندش را برداشته بودی اگر برنداشته بود الآن در این سن به این سختی راه نمی رفت. اینها بارهای اضافی بدرد نخور است نه در دنیا به شما امتیاز می دهند نه در آخرت، دیگر فامیل یادش رفت مادرم چه غذاهایی می پخت چون دیگر الآن اصلاً نمی تواند بپزد، دیگر همه آنهایی که نشسته بودند سرسفره و ظرفهای مربای متعدد مرباهایی که پختنش خیلی سخت بود و لذتش بسیار بود خورده بودند خیلی هایشان اصلاً نیستند کجایند؟ آنها هم شکسته و خراب شده ی دنیا شدند و بعد رفتند و امروز کسی از آنها نیست که برای مادرم امتیازی بتراشد. این بارهای اضافی بدرد نخور در دنیا امتیازی ندارند در آخرت هم برای آنها ثواب و پاداشی داده نخواهد شد. حالا دوست داری زیر آن له بشوی؟
نوروز گذشته به دلیل شرایط سخت حاج آقا و شرایط جسمی خودم و نداشتن کارگر در منزل اصلاً خانه تکانی نکردم هرچه گفتند، گفتم نمی کنم مهم نیست و امروز خوشحالم چون باز وقت بیشتری را با حاج آقا گذراندم. بخاطر وجود کارگرها او را به جایی و خودم جای دیگر مجبور نکردم که باشیم. می خواستم خانه را نقاشی کنیم خانه دیوارهایش کثیف شده دیگر بعد از این همه سال باید نقاشی بشود، قبل عید گفتم سرد است پنجره ها باز می شود بعد از عید گفتم حاج آقا حالش خوب نیست حالش به هم میخورد. چقدر خوشحالم که اینکار را نکردم چون باز هم زمان بیشتری باهاش بودم. دنیا می شکند و خرابت می کند قبل از رسیدن به آنجا از فرصت هایت خوب استفاده کن تمامی عادات، تفکرات، رسومات، هوا و هوسهای بی معنی و بد را امروز خراب کنید، امروز خراب کنید که به فردا نماند که دنیا برایت خراب کند وقتی دنیا خراب کند روی سرت آوار میشود. جوانها گوش کنید: با این لباس در مهمانی قبلی هم بودم همه آنجا بودند خودش را به آب و آتش می زند در کمترین زمان باقی مانده لباس تهیه می کند وقتی به مهمانی می رسد مثل گوشت کوبیده می ماند، خیلی زود دنیا خرابت می کند تبدیل به گوشت کوبیده ات می کند که دیگر هیچی برایت مهم نباشد. اگر توانستید این رسم و رسومات مزخرف، دست و پاگیر، تفکرات بی معنی بارهای اضافی به درد نخور را حذف کنید، می دانید چه به دست می آورید؟ آبادی اعمال معنوی. اعمال معنویتان روز به روز شفاف تر میشود ، سازنده می شود، خوب میشود، چون دیگر مانعی سر راه قلبت نیست. اول به قلبت نگاه می کنی از آن دستورت می گیری بعد بیرون می آیی عمل میکنی نتیجتا همه ی کارها را خوب انجام می دهی. وسوسه ها و جلوه دادن هر آنچه ما واقعا نیستیم، می خواهیم جلوه بدهیم فقط برای اجرای یک نمایش است برای دیگران. این نمایش ها را ترک کنید، تا کی می خواهید برای مردم عروسک خیمه شب بازی باشیم ، ما که خودمان را نمی بینیم آنها ما را می بینند، خوششان بیاید، من باید از خودم خوشم بیاید، نه از خوش آمدن آنها از خودم ، این لذتی کاملا ناپایدار و کاملا پوچ و تو خالی است. حالا شاید بپرسید چطوری ما این ها را پیدا کنیم؟ بروید درونتان، اگر ساده بیندیشید و ساده زندگی کنید، سر جمع رفتارها و اعمال انسانی، را اگر حساب کنیم خیلی نیستند، آنهایی که اساسی هستند، خیلی نیستند ، بقیه می آیند زیر مجموعه هر یک از اینها، این رئوس را از درون نگاه کنید، درستش را پیدا کنید در بیرون همان را انجام بدهید ، مثلا در درون حسد را می بینید، دروغ را می بینید، تهمت را می بینید، ریا را می بینید و در درون به شما می گویند اینها وجود دارد اما همه اش مذموم است، همانطور که در کتاب قرآن خداوند همه این ها را مذموم اعلام کرده است ، شما در درونتان هم نگاه کنید مذموم است، پس بیرون از اینها پرهیز کنید، قلب که امام حس های شما است می گوید در بیرون از این ها پرهیز کنید. حالا چطور اصل را بر پرهیز از اینها بگذاریم؟ بیرون می آییم در اولین برخوردها یک جایی قرار می گیریم که اگر راستش را بگوییم یک تعاملاتی به هم می خورد، بعد شیطان میگوید "دروغ مصلحتی حلال است ، تو یک دروغ مصلحتی بگویی هم خودت خوب جلوه میکنی، هم یک شری به پا نمی کنی"، همین جا بیخش را بگیر بگو اصل بر نگفتن دروغ است ، نگفتند دروغ نگو، اما دروغ مصلحتی بگو، ترکش کن.
امروز زنگهای آگاهی و هوشیاری به صدا درآمده است، هیچ کس نمی تواند بگوید من نمی دانستم، همه اگر این چنین بگویند دروغگویان بزرگی هستند، هر کس به شما گفت من نمی دانستم به من هرگز نگفته بودند دروغگویی بیش نیست دروغ میگوید و پس از آشکاری حقیقت به طور حتم اگر باز هم به لایه های مذموم برگردیم دیگر غیر قابل بخشایش هستیم ، دیگر بخشیده نمی شویم، یک خبر بدتر هم دارم شکاف بین پیامبر خدا و اهل بیتش با امتش در بروز چنین تمردهای عمیق و زشت، عمیق تر خواهد شد، یعنی وقتی شما کلام خدا را که می دانی غلط است در قلب مشاهده کردی در بیرون باز با ملاحظه گری این اینجوری باشد شاید بهتر است اون اونجوری باشد شاید بهتر است ، اونجوری من را بهتر قبول میکنند و الی آخر... با آن رو به رو بشوی اولین قدم بین شما و پیامبر خدا، بین شما و همان امیر المومنینی که عید غدیر ولایتش را پذیرفتی، بین شما و شهدای کربلا، بین شما و مولا ابا عبداله و و و تا امام زمانتان شکافی به عمقی بی نهایت به وجود خواهد آمد. تا کجا تا جایی که دیگر شهادتین را نمی شناسی اصلا شهادتین را بر زبان نمی آوری آن وقت در دل تنگ قبر، تنگ و سیاه قبر، با ملائک مامور که آمده اند سوال و جواب کنند چه کار میکنی؟ بهش فکرکردید؟ اگر در عزای ابا عبداله سینه میزنید به این تعهد واجب امروز درست نگاه کنید، اگر دستهایت آمد بالا تا بر سینه ات ضربه بکوبد در همان لحظه به یاد بیار چه تعهدی برداشتی وگرنه خیلی سریع دیگر دستهایت بالا نمی آید برای سینه زدن، آخرین کلام امروز می پرسم از شما خوب به سوالم توجه کنید، از شما می پرسم شما آیا میتوانید تاریکی را بچسبید و نگه دارید؟ یا تاریکی را بین دو دستتان نگه دارید؟ یا به تاریکی مثل یک دیوار تکیه بدهید؟ بهش خوب فکر کنید، شاید تا الان به چنین سوالی فکر نکردید. آیا میشود به تاریکی چسبید؟ ما برای اینکه یک چیزی را پس بزنیم یا جا به جا کنیم بهش می چسبیم ، یک صندلی را بخواهیم جا به جا کنیم در دستمان می گیریم بعد جا به جا می کنیم تاریکی را چطور جا به جا کنیم؟ الان میگویم ، وقتی برق خانه تان میرود هیچ چیز در دسترس ندارید چیکار میکنید ؟ با دست موبایلتان را پیدا میکنید ، چراغ قوه موبایلتان را روشن میکنید . با روشن شدن چراغ قوه نقاب از چهره تاریکی برداشته میشود . تاریکی معدوم میشود ، چون نور آمد . این قصه در مورد افکار شما و افکار همه انسانها صدق میکند . توی تاریکی ایستادید برق هم رفته هی فحش بده و بد و بیراه بگو به روسای مملکتی بگو ، به اداره برق بگو به وزیر نیرو بگو . چنگت را بینداز تاریکی را پاره کن ، میتوانی ؟ هرگز . مگر موبایلت را بیاوری چراغ قوه اش را روشن کنی . آنوقت تاریکی میرود . در مورد افکار هم اینطور است . اگر بخواهی با افکارت کشتی فرنگی بگیری پیروز این میدان نمیشوی ، همیشه افکار بر ما پیروز میشود . شما بر افکارتان پیروز نمیشوید . پس من چه کار کنم ؟ اینجا فقط کافیست که افکارت را بشناسی ، آنها را نگاه کنی . به آنها آگاه بشوی . آیا فکری که الان میکنم یک بدرد نخور زباله ای است ؟ یا یکی چیزیست که در زندگی پیش رو میتواند مثل چراغ قوه موبایل به من کمک کند که نور بیاورم ؟ کدام یکی ؟ آگاهی شما بر این ماجرا همانند چراغ قوه موبایلت است که به افکارت می افتد ، خودبخود آنچه که زباله هست ناپدید میشود . آنچه که سازنده است باقی میماند و در خدمت شما میشود نه شما در خدمت او . بر خودتان هر دم نظارت کنید . این خانمهایی که ناخنهای بلند دارند دیدید ؟ هر جا هم که نشستند و در هر حالتی هم که هستند سریک ناخن را به زیر ناخن دیگر می اندازند و پاکش میکنند چرا ؟ چون دوست ندارد ناخنش سیاه دیده بشود ،چرا این نظارت را به خودت نمیکنی ؟ هر دم به خودتان نظارت کنید و این نظارت دائمی یک حاصل خیلی خوبی دارد ، نفستان بالاجبار ازافکار موهوم خودبخود تخلیه میشود ، بدون اینکه شما زور بزنید . چون آن را خالی کردی اولی که می آید شما می بینید و چون می بینید یک خرده توجه میکنید می بینید بی ارزش است ، بی ارزش نگاهش میکنی ، بی ارزش خجالت میکشد و میرود . پس بر خودمان هر دم نظارت کنیم تا بالاخره نفسمان از افکار موهوم خودبخود تخلیه بشود . آنوقت چه میشود ؟ نفسی که تخلیه شده و درآن چیزهای زشت و موهوم و عوضی وجود ندارد میشود جایگاه هستی . دیگر نفستان در تعارض با روحتان باقی نمیماند . دیگر نفستان در تعارض با قلبتان نمیماند . دیگر مجبور نمیشوید برای آنچه که در قلب دیدید به نفست شمشیر بکشی تا عادت کند . نفست همسفر روح و قلبت میشود و این یعنی رهایی ، آزادی و خوشبختی . و این یعنی شادی . خدا وکیلی یا باید گوش کنیم و عمل کنیم یا باید باروبنه مان را جمع کنیم برویم یک جایی که از این حرفها نشنویم . البته بار مسئولیت راکم نمیکند . چون شما شنیدید و میخواهید فرار کنید ، خیلی فرق نمیکند ولی لااقل این چند روزه ای که میخواهید لذتهای موهوم ببرید را از دست نمیدهید. من گاهی اوقات درمهمانیها بیشتر سکوت میکنم و آدمها را نگاه میکنم . طرف یک چیزی میگوید و این میگوید : هاها ها ها میخندد آدم میگوید : آخ چقدر این خوشحال شد . یک ثانیه بعدش را نگاه کن . وقتی دهانش جمع میشود در چهره اش گرد پریشانی و سرگردانی بلافاصله پاشیده میشود . اینها پایدار نیستند و نمی توانند باشند و نمیتوانند برای شما حیاتی در دنیا و آخرت زیبا و آنچنان که خدا می پسندد فراهم کنند . روی کاغذ بنویسید که چه چیزهایی موهوم هستند . بنویسید چه قید و بندهایی با خودتان حتما وارد کردید که توی آن ماندید ؟ بنویسید وقتی که مهمان میخواهد بیاید و شما پول کافی برای خریدن میوه ندارید و اعتقاد دارید که برای مهمان باید لااقل پنج جور میوه باشد ، چه میکشید ؟! بعد بنویسید لازم است بکِشم ؟ مهمان می آید و میرود ، گاها هم یک دانه بیشتر میوه نمیخورد . تازه از همه هم که بخورد . خب نخورد ! من آن را که دارم با همه رضایت قلبم و با همه وجودم میگذارم . چه اشکالی دارد ؟ از این قید و بندها در شما زیاد است . از خودتان بکَنید تا به نور برسید. بکنید تا به آسایش و آرامش برسید .

نوشتن دیدگاه