منو

شنبه, 03 آذر 1403 - Sat 11 23 2024

A+ A A-

با ندای قلبت زندگی کن بخش پنجم

 بسم الله الرحمن الرحیم

هرچه به عاشورا نزدیک تر می شویم من احساس می کنم توانمان کم تر می شود نمی دانم امسال عاشورا ما می توانیم حمایتگر اسرای کربلا باشیم یا اسرای کربلا باید زیر بغل تک تک ما را بگیرند، نمی دانم. به هر حال روزهای عجیبی را پشت سر گذاشتم روزهایی بود که هر آنچه می دانستم و به عبارتی سرمایه ی یک عمر تلاشم را در راهی که در آن بودم و فکر می کردم که درست است و درست هم بود یک باره از یاد بردم جداً از یاد بردم هیچ چیزی در محفظه ی حافظه وجود نداشت همه را از یاد بردم و دیگر هیچ، اما با هیچ کس در این باب حرف نزدم چون هر چی که می گفتم به من می گفتند برویم دکتر این دیگر یک عارضه ی جدید است .صبورانه در همان حال ماندم روزهایی را تجربه کردم که هیچ بوی خوش و ناخوشی حس نمی کردم و عجیب تر اینجا بود که نمی فهمیدم که حس نمی کنم فکر می کردم بویی داخل خانه نیست از همه ی طعم های موجود فقط شوری را می فهمیدم آن هم حتی مربا می خوردم مرباها را شور حس می کردم چشمانم می دیدند اما نوشته ها کلمات و ارقام را پس و پیش می دیدند گاه برای اینکه حتی یک پول برای عزیزی واریز کنم شاید دو یا سه بار اقدام می کردم تا می توانستم موفق بشوم. امروز به یک نکته ی جدیدتر برخورد کردم من این مدت را بدون اینکه دمپایی یا حتی پاپوش به پایم داشته باشم در خانه حرکت کردم در حالی که قبلاً هرگز نمی توانستم این کار را بکنم و جالبتر اینکه هیچ حسی از سردی سنگها نداشتم ولی امروز برای اولین بار متوجه شدم چقدر سنگها سرد هستند خلاصه هر چیزی که توانایی خودم می پنداشتم رفته بود، هیچی نبود اما من هنوز زنده بودم نفس می کشیدم با خودم در جدالی سخت افتادم که تو چطور دم بر نیاوردی که پس سرمایه ی من کو؟ سرمایه ی یک عمرم چی شد؟ کجا رفت؟ کی برد ؟جوابی نداشتم در این جدال جوابی نداشتم که بدهم تا نگاهم به یک نکته ی خیلی مهم افتاد به پرسشگر سوالاتم گفتم ساکت باش مگر تو نمی دانی کارگردان اصلی این دنیا خدا است مهم نیست که در این دنیا در دستان این کارگردان توانا نقش من در مجموعه ی دنیا نقش یک آدم ثروتمند است ،یا نقش یک آدم تهی دست ،نقش یک آدم سالم است یا نقش یک آدم بیمار، دارایی یک عمرش را با خودش دارد یا یک باره یغماگر دنیا دارایی او را ربوده ،پرسشگر از من سوال کرد چرا ؟گفتم مهم این است که تواناترین کارگردان این عالم، نقشی را به من داده و در هر دوره از زندگیم حتی نقش ها متفاوت از دوره های قبل بوده اما می دانم که او داده و وظیفه ی من این است که به بهترین نحوه به بهترین شکل نقشم را ایفا کنم. از سخت بودن غم انگیز بودن نقشم نباید گله مند باشم بودم که چرا من ؟ من که هیچ چیزی در دنیا نخواسته بودم آن کسانی که بیش از 20 سال است که با من هستند به جرات می توانند اعلام کنند که در تمامی این سالها من را نه به دنبال پول دیدند، نه به دنبال شهرت ،نه به دنبال مقام ، نه به دنبال خودنمایی، در میان جمع ها حاضر شدن و مورد تحسین قرار گرفتن هیچ کدام اینها را از من ندیدند و من هیچ وقت نخواسته بودم اما به یکباره بر من نقشی را عطا فرمود که فکر نمی کردم بتوانم از عهده ی آن بر بیایم فقط چون باور کردم که کارگردان این دنیا خدا است و اوست که نقش ها را تقسیم می کند گردن فرود آوردم و اصلاً گله نکردم. پرسشگر درون گفت آخر چرا ؟ مگر می شود ؟ گفتم آری چون باور دارم که سخت بودن و غم انگیز بودن نقش امروزم نشانه ی اعتماد کارگردان بزرگ و قدرتمند به شایستگی این بازیگر است که من هستم. او می دانست و می داند که از عهده ی آن بر می آیم حتی با شکستگی از جا بر می خیزم پس می بایستی با صبر و سکوت و درک آنچه که امروز در آن هستم این اعتماد را به خدای یگانه نشان دهم به چیزهایی که الان گفتم شما چی فکرمی کنید ؟امیدوارم با خودتان نیندیشیده باشید که قصه ای از خودم گفتم پس این قصه برای من است و همین و بس. شما را دعوت می کنم به دیدن و فهمیدن نقشی که امروز در آن هستید خوب دقت کنید شما را دعوت می کنم به دیدن و فهمیدن نقشی که امروز در آن هستید با اعتماد به کارگردان بزرگ عالم هستی تلاش کنید نقشتان را عالی ایفا نمایید. برویم سراغ نگاه دوم این روزها بیشتر در بستر هستم کم تر تحرک می کنم در خانه و تاجایی که کار داشته باشم می نشینم در غیر این صورت در رختخواب دراز می کشم به همین دلیل وقت برای رصد دنیا به حد کفایت دارم خیلی نگاه میکنم. پیرو گفت و گوی قبلی به طور حتم در این روزها کارگردان بزرگ عالم هستی با قرار دادن هر کدام از ما در جریانات سخت این زندگی (خوب نگاه کنید هر کدام از شما در یک جریان سخت دست و پا می زنید) کارگردان بزرگ عالم با قرار دادن هر کدام ما در جریانات سخت زندگی در این دوره می خواهد یک کلامی را به ما بگوید به من به شما به همه ی ما بگوید با تجربه ای که خدمت شما عرض کردم یعنی به یکباره هیچ شدن هیچ دیگر نداشتن هیچ دیگر نفهمیدن و خلاصه تجسم تمام هیچ های دنیا شدن به طور حتم پیامی دارد که باید بفهمم و گرنه خیلی عبس و بیهوده سختی، اندوه ،رنج، درد و خیلی مسائل را تحمل کردم در این تفحص فهمیدم که تا امروز یک کار جالبی می کردم تا امروز فقط اندوخته کردم جمع کردم مال اندوختم اما خدایی تفریح و خوش گذرانی نکردم تا خانواده ام در آسایش باشد و بیش از حد هم نپرداختم اما اندوختم دانش اندوختم تا از مواهب دنیا بهینه بهره ببرم. آن روزهایی که مشکل گردن وکمر نداشتم ،قلم موی نقاشی می دادید دستم دیوار نقاشی می کردم، شیشه پاک کن، شیشه تمیز می کردم. هرکاری به من سپرده می شد به نحو احسن انجام می دادم و به همه ی آنها آگاه بودم پریزهای برق راعوض می کردم و جابجا می کردم اگر پریزی خراب بود تعمیر می کردم چون دانش اندوخته بودم که بهینه زندگی کنم یعنی نیازمند هیچکس نباشم. به علوم باطنی رو آوردم خواندم ... خواندم،کتب بسیاری از معلمین باطنی ایرانی، مسلمان، غیرایرانی، غیرمسلمان، از ادیان دیگر همه را خواندم وآنچه را که فکر میکردم با کلام خدای من و کتاب وحی اش می خواند بکار بستم پیش رفتم چون میخواستم بنده ی خوب و خالص خدا باشم شاید هم تا همین گذرگاه عمر و دنیا بایستی اینجوری می بودم نمی دانم! ولی بودم. اما امروز با آنچه که تجربه کردم در این مدت اخیر متوجه شدم یعنی درک کردم فصل اندوختن گذشت .می دانید چه جوری؟ کشاورز وقتی فصل زراعتش می رسد می کارد، می کارد،می کارد... دارد اندوخته میکند. آب می دهد، آب می دهد.... وجین می کند، وجین می کند... علفها را در می آورد، رسیدگی می کند هزارتا کار دیگر می کند اما فصل درو می چیند دیگر فصل اندوختنش گذشته، فصل کاشتن و وجین کردن گذشته همه را می بُرد. امروز فصل اندوختن گذشته پس فصل چیه؟ فصل انداختن است. اندوختن تمام شد فصل انداختن است باید انداختن را آموخت حالا ببینیم انداختن یعنی چی؟ سالها پیش در یک رویای صادقه ای خودم را بالای یک کوهی دیدم آنجاییکه بالای آن کوه من نشسته بودم فضای بسیار کمی بود و بعد لبه ی یک پرتگاه بسیار عمیق پشت سرم بود و اینطرف هم کوه ، در این رویای صادقه پسرم هم آنجا بود با هیجان بسیار زیادی پایین را مدام به من نشان می داد و می گفت مادر از این ارتفاع چطور گذر کنیم؟ سمت راست را نشان داد یک زیبایی ملکوتی خیلی بالایی جلوه گر بود گفت آخر نمی شود باید برویم، به دنبال یک طناب یا یک وسیله ای بود که از اینجا بتوانیم عبور کنیم و رد بشویم، من همینطور که به آن کوه تکیه داده بودم به ناگاه کنار دست راستم دیدم که کوه شکاف خورد، شکاف خورد یک راه باریکی باز شد فریاد می زدم پسرم خدا خواست دلت را داد. ببین شکاف باز شد راه باز کرد برو دوستانمان را از پایین کوه بیاور تا از همین جا عبور بدهیم. رفت و همه را آورد اما اولین نفری که می خواست از آنجا عبور کند گیر کرد از این راه باریک نمی توانست رد بشود من نگاهش کردم برگشت با ناامیدی به من نگاه کرد گفتم ناامیدی جا ندارد هرچی با خودت داری بینداز، دوستمان گفت آنوقت این طرف هیچی ندارم! گفتم هیچی هم لازم نداری، هرچی با خودت داری که به تو نچسبیده، دستت را که نمی توانی بیندازی اما اگر کت داشته باشی می توانی بیندازی، هرچی اضافه داری بینداز همه را بینداز تا بتوانی از این باریکه راه عبور کنی و از رویا خارج شدم.

امروز آن رویا را درک می کنم ما الان مقابل یک گذریم و پس از آن شاید یک عروجی شایسته، یعنی چی؟ هر چی من های ناشایست داری بیانداز. طمع داری، حسد داری، دروغ داری، ریا داری خودپسندی داری خشم داری فریادهای آسیمه سر برای اینکه صداهای دیگران را خفه بکنی و فقط صدای تو باشد داری و هزاران چیز دیگر همه را بیانداز تازه همین نیست باز هم کار داری وقتی تو به چیزهای دیگر سرک میکشی به خانه های مردم به زندگی های مردم به داشته های شان به نداشته های شان بدون اینکه بخواهند تو سرک می کشی و سر در میاری یعنی یک کوله بار متعفن به تو چسبیده که نمی توانی از این باریکه عبور کنی وقتی که هنوز به چیزهای بی ارزش مشغولی نمی توانی عبور کنی چیزهای بی ارزش می دانی یعنی چی؟ چیزهای بی ارزش می شود مثل این: من اگر ته قابلمه ام دو تا خط بیفتد دیگر آن قابلمه به دردم نمی خورد بیرون می اندازمش و بعد برای به دست آوردن آن قابلمه ی نو چقدر باید در مسائل مالی کلنجار بروی زوجها با هم نبرد کنند با هم قهر کنند دعوا داشته باشند، چقدر مشغول یک چیز دیگرهستی؟ من وقتی ازدواج می کردم مادرم داد لحاف پشم برایم دوختند بعد هم گفت می خواهم بدهم یک خانمی رویش مروارید ملیله و فلان بدوزد بعد انقدر هم پولش را می گیرد گفتم مادر خودم می دوزم لازم نیست تو پول بدهی خیلی زمان گذاشتم تا روی آن لحاف را مروارید دوز کردم و نقش دادم و و و ، یک هفته روی تختم استفاده نکردم و متأسف اگر این یک رویه ساده خوشگل داشت من راحت تر می توانستم روی تختم استفاده کنم مشغول به چیزهای بی ارزش نشوید، نکته بعدی، شرطی شدگی ها را بشکنید، شرطی شدگی یعنی چه؟ شرطی شدگی یعنی این، می گوید من اگر روزی بیش از یک لیوان چای بخورم چنین می شوم و چنان می شوم، ده تا لیوان هم بخوری چیزی نمی شود یک روز چیزی نمی شود، محفل بقیه را چرا با کلامت بهم می ریزی؟ من اگر در غذایم روغن اینجوری باشد اینطوری می شوم آنطور می شوم، هیچی نمی شود، آن چیزی که تو را یک جوری می کند آن شرطی شدگی ذهنت است، شرطی شدگی ها را بشکنید، ذهنت را متوقف کن این بلای جان را نگذار همیشه کار کند، ماشین لباسشویی شما خیلی با ارزش است من که هر وقت از آن لباس در می اوردم نازش می کردم و تشکر می کردم، ظرفشویی آن هم همینطور اما می شود این ماشین لباسشویی 24 ساعت کار کند بیخودی؟ نه، ذهن مثل همین می ماند یک جاهایی خیلی خوب است، بخاطر می سپارید خیلی کارها را با آن انجام میدهید، یک چیزهایی را در آن پرورش می دهید، جا می اندازید ولی قرار نیست که تو را اسیر کند اون باید در خدمت تو باشد، وقتی جایتان باهم عوض می شود اول بدبختی ست، ذهنتان را متوقف کنید، وقتی ذهن متوقف می شود چه اتفاقی می افتد من بارها گفتم از ذهن پرهیز کنید چنین است و چنان است، اما به این خوبی ندیده بودم، شما وقتی ذهن را متوقف می کنید حتی اندیشه دنیا و آخرت هم محو می شود، چون ذهن است که برای شما گذشته می آورد، آینده می آورد، وقتی ذهن متوقف می شود شما همین لحظه اید،در این لحظه هم گذشته ات است هم آینده ای هست که نیامده که ما حتی به آن واقف هم نیستیم، نه به دنبال ثوابیم نه به دنبال عقابیم ، همه چیز محو می شود، وقتی اینها محو شد چه می ماند؟ عاملی که ما را در این نقطه زنده نگه داشته و به حرکتیم، یعنی خدا، فقط خدا می ماند، وقتی فقط خدا می ماند چه اتفاقی می افتد؟ تو به خدا وصل می شوی، چون چیز دیگری نیست که به آن وصل شوی، جز خدا هیچ نداری و اینقدر پیش می روی که اصلاً خودت را هم نمی بینی آنچه که وجود دارد فقط خداست، آنوقت به فطرتت نائل شدی، تو به فطرت خودت نائل شدی چه فطرتی؟ فطرت الهی، رسیدن به این فطرت الهی و درکش مأموریت خاص هر انسان است که من و تو به خاطر آن بدنیا آمدیم، همه کار می کنیم جز اینکه به آن برسیم، پس فصل فصل انداختن و سبک شدن است، به یک عزیزی گفتم از درون و از بیرون مردم را گاز نگیر، اگر جرأت کند در بیرون فریاد می کند فحش و فضیحت می کند همه را ناسزا می گوید اگر مقابلش باشی یک ثانیه فرصت نمی دهد که تو بگویی چرا؟ اگر در جایگاهی باشد که از شخصیتش بترسد ، مبادا خراب شود یا موقعیتش را از دست بدهد در بیرون داد نمیزند . در درون ، صد رحمت به آتشفشان .آتشفشانها را دیدید ؟ چجوری گدازه های آتش بیرون می آید ؟ گدازه هایش از درونش بیرون می آید خودش را که سوزانده آتش زده هیچی ، آنهایی هم که بیرون هستند آنها را هم میسوزاند . آن بدبختها هم نمیدانند از کجا دارند میسوزند ؟ فقط می بینند ای وای چقدر گرم است ! وای چقدر سوختیم ! این چه جوری است ؟ آدم حالش بد میشود . بلند میشوند از کنارش در میروند . اما نمیدانند چرا فرار میکنند ؟ به او گفتم : این کار را نکن ! تو را میکشد . مدتهاست که فرشته مرگ بالای سرش دارد میچرخد . مدتهای زیادی است . خوشتان می آید با فرشته مرگ دمادم همنشین باشید ؟ خب نکن ! پس چیکار کنم ؟ هیچی ، فضولی نکن . حرف اضافه نزن . اشکال به دیگران نگیر . اصلا تو چه کاره هستی که به دیگران اشکال میگیری ؟ چرا با بقیه سوال و جواب میکنی ؟ چه از بیرون چه در درون ؟ چرا دائم ایراد میگیری ؟ چه خبرت هست ؟ فصل ، فصل انداختن و سبک شدن است . میخواهی قبول کن ، نمیخواهی نکن . من حرفم را میزنم میروم . من اگر جای شما بودم می آمدم کله آدمی که دارد این حرفها را میزند میکندم چون وقتی شنیدید دیگر حجت تمام شد . خیلی ها در دعاهایشان خیلی ضجه میزنند . زار میزنند . اشک میریزند . که چی ؟ که خدایا در معنویت و در دنیا چنین و چنان را به من بده . من به مقامات معنوی اینطوری برسم . در دنیا زندگیم این ریختی باشد اینجوری داشته باشم . این بیچاره ! نمیداند که باید دعا کند بگوید : خدایا ! چیزهایی که من اندوختم و الان با آن سنگین هستم از من بگیر . خدایا من را سبک کن . هر چه را که اندوختم و با آن اندوخته ها اینقدر سنگین ماندم از من بگیر . من خسته شدم ، میخواهم سبک بشوم . حالا یک خبر بد بدهم! تا سبک نشوی امام زمانت را هم نمی بینی . امام زمان سبک است . برای همین هم فقط سبکها او را می بینند . آنهایی که دیگر هیچ چیزی مثل یک گره کور به تنشان وصل نیست . آنها فقط میتوانند امام زمانشان را ببینند . حتی وقتی ظهور کند . ظهور کند تو سنگین باشی امام زمانت را هم نمی فهمی . میگویی : یک کسی آمده یک چیزهایی دارد میگوید . نه! مگر میشود امام زمان اینجوری باشد ؟ تو کی هستی که میخواهی تعیین کنی امام زمان چه شکلی باشد چه شکلی نباشد ؟ پس بیاییم دعا کنیم خدایا چیزهایی که من اندوختم و با آنها سنگین هستم از من بگیر . من را سبک کن . خوب دقت کنید ! یادمان باشد مسیح انداختن پیشه کرد ، زنده به آسمان عروج کرد . قارون اندوختن پیشه کرد زنده به قعر زمین فرو رفت ما گفتیم ، بعد هم میرویم .دیگر خود دانید . شما هستید که میدانید چه کار باید بکنید . چه چیز برایتان خوب است و چه چیز برایتان ایراد دارد . رو به حرم امام حسین از همینجا یک سلام میدهی ، باید همان لحظه صدای جواب سلامت رابشنوی . نمیشنوی ؟ پس حتما یک زیبیلاتی به تو آویزان است . بالن وقتی میخواهد بالا برود آنهایی که داخلش هستند شروع میکنند به پایین ریختن چیزهایی که در بالن است . آنقدر میریزند تا بالن اوج میگیرد و بالا میرود . آنقدر از خودت بریز تا از اینجا دست ارادت به سینه گذاشتی به امام حسین سلام دادی به آقا ابالفضل سلام دادی ، جواب سلامت را بگیری . مگر میشود بزرگ، جواب سلام ندهد ؟ او جواب سلام میدهد ولی به تو نمیرسد . چرا ؟ چون دورت پر از زیبیلی جات است . اگر میخواهی خلاص بشوی ، تنها را هش را گفتم . بسم الله امشب یکی دوتا از این چیزهای بدی که همراهت هست رها کن . ببین که موقع عزاداری سلام میدهی ، سبک تر شدی یا نه ؟

نوشتن دیدگاه