چرخ و فلک دنیا بخش دوم
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: مقالات گوناگون
- بازدید: 984
بسم الله الرحمن الرحیم
سری بزنیم به کودکی .به بچه گی هایمان . یادتان می آید وقتی بچه بودیم ما را به زمین بازی پارک ها می بردند ؟ سن من ، پارک های این قدری نبود . ولی به هرحال یکی دو تا وسیله ی بازی پیدا می شد .. پایمان را که در آن محوطه می گذاشتیم اولین بدویی که می کردیم به سمت سرسره بود . همه ی بچه ها اول می دوند به سمت سرسره . با سرعت از پله های سرسره بالا می رفتیم ، می رسیدیم آن بالا ، بعد جیغ ، داد ، هورا ، پائین می آمدیم . عجب کیفی داشت . اما اگر سرسره شلوغ می شد و بچه های زیادی می آمدند ، اینکه صبر کنیم از پله برویم بالا و بعد از آن بالا سر بخوریم طاقتمان تمام می شد . چه کار می کردیم ؟ یک خورده جسور می شدیم . جسارت به خرج می دادیم . می رفتیم پای سرسره ، تا آن بچه بالایی برسد به آن نقطه ، برعکس از این سرسره می کشیدیم و می رفتیم بالا . در این سربالایی خودمان را بالا می کشیدیم با کفش هایی که ته آن هم در چمن ها گلی شده می رفتیم تا آن بالا . اگر هم نکرده باشیم لااقل دیده ایم که بچه ها این کار را می کنند . می رفتیم بالا تا آن بچه جیغ بزند که ای وای چرا تو آمدی ، برعکس می کردیم و می نشستیم آن بالا و از آن بالا تمیز می کردیم با لباسمان و پائین می آمدیم . باز با جیغ و داد و هورا . درست است ؟ دقیقاً این موضوع مفهوم است ؟ و بعد هم فکر می کردیم عجب ما زرنگ هستیم . چه زرنگی کردیم . بدون اینکه پله را بالا برویم یک سرسره ی دیگر هم پائین آمدیم . بدون اینکه نوبت بایستیم یک سرسره ی دیگر هم پائین آمدیم. گرچه که وقتی می آمدیم مادرها یک دوتا هم می زدند که این چه وضعی است . چرا اینقدر لباست را گند زدی . ولی خب دیگر دوست داشتیم و خوشمان می آمد . یادش بخیر لذت های دوره ی بچه گی مان . اما خیلی زود خسته می شدیم و به سوی یک وسیله ی دیگر می دویدیم . با ذوق ها و خنده ها و شیطنت هایمان می دویدیم دنبال یک وسیله ی دیگری . از من نپرسید که آیا همه ی این کارهایی که تو گفتی خودت کردی یا نه؟ می گویند نخوردیم نان گندم اما دیدیم که دست مردم . من بچه ی اول بودم . بزرگ تر بودم . دختر هم بودم . باید تاوان این سه مورد بودنم را می دادم . پس باید خیلی مودب ، خانم ، متین و الگو باشم برای بقیه . خیلی از این کارها را نمی کردم . اما می دیدم . حالا که بزرگ شدم همه ی آن وسایل بازی را با درونم نگاه می کنم . چند وقت پیش یکی از دوستانم یک فرفره ای برای من آورد که اتفاقاً دیروز در وسایلم پیدایش کردم . چقدر هم یادش کردم کلی آن را دیروز روی شیشه چرخاندم و حض کردم . من هنوز هم در درونم بازی های کودکی ام را باز هم می کنم . جیغ هم می زنم . ولی نه جیغی که بیرون صدایش در بیاید . جیغ داخل است . مهم نیست که آن نشد . مهم این است که الان این یکی را می توانم بکنم . پس لذت اش را می برم . این بازنگری که من کردم ، ارمغان های ارزشمندی را با خودش به همراه آورد . یادتان هست چند ماه پیش ، به تفصیل عرض کردم که ، می دانید که چرخ و فلک یک دایره گردی است که خانه خانه خانه است . یعنی به قول خودمان صندلی های حفاظ دار در آن قرار دارد . این پائین که ایست کرده است و ایستاده است این صندلی آخری و این صندلی اولی روبروی به همدیگر هستند . شما که پول بلیط ات را دادی و می خواهی سوار شوی ، از اولی سوار می شوی و می نشینی. و همین طور به ترتیب می برد بالا . آن سری راجع به چرخ و فلک صحبت کردم . ما را می برد تا به اوج بلندایش برسد . آن بالای بالا . بعد دوباره آرام آرام به سمت پائین حرکت می دهد تا جائیکه به نقطه ی صفر ورودی که منطبق می شود بر نقطه ی آخرین خروجی به آنجا برسیم و پیاده شویم. من مشاهداتم را از این سفر چرخ و فلکی برای شما گفتم . چون آن چرخ و فلک برای من سفر طول عمر بود . طول عمر با همه ی اتفاقاتی که تجربه کرده بودم. اما چیزیکه نمی دانم این است ، آیا قصه گویی من آنقدر گرم و شیرین بود که حداقل یک نفر شما را تشویق کند که به یک همچین سفر درونی بروید ؟
اما بعد . در سکوت شبانه و آرام خودم که حتی پرواز یک پشه و صدای پرواز کردنش نمی تواند آن را به هم بزند ، به یاد سرسره و بازی های کودکانه اش افتادم . کلی خندیدم . خودم با خودم . بعد با تانی رفتم به شهربازی پارک ارم . چرخ و فلک بلند و سربه فلک کشیده اش جلوی چشمم ظاهر شد . با یک شیطنت زیادی گفتم که ای چرخ و فلک من این دفعه برعکس می خواهم سوارت شوم. یعنی تو اینجوری می روی و دور می زنی و می آیی . من می خواهم این دفعه از اینجا سوار شوم و من را از این وری ببری . و چون این یک سفر رویایی است در رویا همه چیز امکان پذیر است . در واقع اگر بگویی چرخ و فلک از آن وری برو هیچ وقت نمی رود . ولی در رویای من در آن نگاه من ، چرخ و فلک را سوار شدم و آن درست برعکس شروع کرد به بالا رفتن . حالا چرا این کار را کردم ؟ می خواستم ببینم آنهایی که من در آن چرخ و فلک قبلی دیده بودم آیا الان بازهم همین طوری آنها را می بینم ؟ یا مشاهدات آن موقع بود فقط . ربطی دیگر به امروز ندارد . چرخ و فلک من را برد و برد و وقایع را دانه دانه دیدم . همش همان شکلی بود . هیچ فرقی نمی کرد . ولی یک امای خیلی بزرگ با خودش داشت . هیچ کدام آنها ، آنجوری که دفعه ی قبل برای من معنا شده بودند دیگر نبودند . واقعه ها همان بود ، اتفاقات همان بود ، بدون یک ذره کم و زیاد . چرا ؟ چون این اتفاقات در گذشته افتاده است . چیزیکه در گذشته اتفاق افتاده است که ما نمی توانیم عوض کنیم ، نمی توانیم یک سر سوزن آن را تغییر دهیم . حتی اگر از آن صدسال هم بگذرد . اما مفاهیم آن اتفاقات از وجه های مختلفی بروز کردند . در مشاهده ی اول فقط همان که اتفاق افتاده بود در منظر نگاه قرار می گیرد . بگذارید یک مثال بزنم ، شاید خوب باشد و برای شما جا بیافتد . من بچه بودم که خواهرم به دنیا آمد .تقریبا سه ساله بودم. خواهرم به دنیا آمد . خواهرم که دنیا آمد یکی از اقوام ما که خدا رحمتشان کند و حالا همه ی آنها مرده اند و دیگر هیچ کدام آنها نیستند ، آمدند دیدن مادر من که بچه ای تازه به دنیا آورده بود . چیزیکه هدیه آورده بودند دوتا گوشواره ی طلای کوچک که داخلش انگار یک دانه کله قند آویزان بود . این را به دست مامانم دادند با یک جعبه ی شیرینی . مامانم زرنگی کرد . گفت دست شما درد نکند . این را آوردید برای خواهرش ؟بعد به من گفتند ببین برای شما کادو آوردند . شیرینی هم برای خواهر کوچولو ست . اما غافل از اینکه من خیلی هوشیارتر از این حرف ها هستم . یعنی من دقیقاً از نگاه ها خواندم که این گوشواره را برای خواهرم آورده بودند . حالا مامانم چسباند به من . خیلی هم آنهایی که کادو آورده بودند خوششان نیامد . مادرها و پدرها برای اینکه بچه هایشان دچار حسادت نشوند از این کارها می کنند . من که فهمیدم . بعد هم با اجازه ی شما همین گوشواره ها را در گوش من کردند . من همان موقع هم هیچی نگفتم . اما هروقت دستم به آن می خورد یک جوری می شدم . بدم می آمد . حالم بد می شد . چون فکر می کردم من مال خواهرم را غصب کردم . غصب که نمی فهمیدم . فکر می کردم زوری گرفتم . گذشت تا زمانیکه مثلاً شاید 8 یا 9 سالم بود . یک شب که روی پشت بام خوابیده بودم ، بد غلت زدم . یکی از این لنگه گوشواره ها از گوشم در آمد و گم شد . مامانم صبح گفت اینکه یه لنگه اش گم شده بیا این یکی را هم در بیاورم . اینطور در گوش ات قشنگ نیست . آنقدر خدا را شکر کردم که گم شد . ببینید یک واقعه ای است که آن زمان اتفاق افتاد و این نگاه . الان که نگاه اش می کنم می گویم چی ؟ می گویم چقدر بزرگی می خواهد . چقدر فهم و شعور می خواهد . که مادری یا پدری جلوی حسادت بچه ی بزرگترش را این طور بگیرد . ببینید ، خیلی فرق می کند . آن موقع آن را حس کردم . چقدر هم کفری بودم . عصبانی حتی به خواهرم نگاه می کردم . چرا خودت زبان در نیاوردی که بگویی گوشواره هایم را بدهید . من خودم هم بچه بودم . ولی امروز می فهمم که خیلی بزرگی می خواهد . خیلی شعور می خواهد که مادری درجا بفهمد و فوری جلوی دهان مهمان اش را بگیرد . که نگویند این مال نوزاد است . پس امروز که نگاه اش کردم چی شد ، یک وجه دیگر آن را دیدم . من این مثال را فقط به این دلیل زدم چون خیلی ساده بود می خواهم شما بدانید که از این جور اتفاقات در زندگی شما خیلی زیاد است . خلاصه . صدالبته فکر نکنید همه ی تلخی هایی که در دور قبل دیده بودم این بار وجه شیرین آن را دیدم . نه از این خبرها نیست . گفتگوهایی دیدم که در آن ها آزار زیاد دیده بودم . چون قادر نبودم ابعاد دیگر این گفتگوها را ببینم خودم را در آن مقصر می دیدم . و سکوت کرده بودم و هیچ چیز نگفته بودم . حتی از بابت آنها گاهی اوقات عذرخواهی هم کردم . و بعد از آن سال ها به یاد آوردم . به دفعات ، و خودم را سرزنش کردم. که چرا خودت را در چنین جایگاهی قرار دادی ؟ برای چه این کار را کردی ؟ می توانستی حرف بزنی . می توانستی یک چیزی بگویی . اگر بخواهم خاطراتش را برای شما بگویم خیلی است . چون زمان ندارم هیچ چیز نمی گویم . آن وقت بار سنگین را گذاشته بودم روی دوشم و در همه ی سال های عمرم با خودم آورده بودم . اما این بار که با یک وجود آرام ، بدون قضاوت و پیش داوری ، بدون حب و بغض آنها را نگاه می کردم ، ابعادی از این ماجراها برای من باز شد که ناگفتنی بود . چراکه آدم هایی که با آنها روبه رو شده بودم و خودم را به خاطر اینکه با این ها روبه رو شده بودم نمی بخشیدم که چرا اجازه داده بودم چنین حالتی پیش بیاید . این بار ابعاد شخصیتی آن ها تازه برای من باز شد . از تاریکی بیرون آمد . چرا ؟ چون دیگر آن آدم خودش نبود . که بتواند جلوی عیان شدن نیاتش ، قصد و غرض هایش را بگیرد و ببرد بگذارد در سیاهی که دیده نشود . این بار دیگر راحت می توانستم ببینم . و آن نبود که من فکرش را می کردم. وقتی به این نقطه رسیدم ، کوله پشتی که روی پشتم سال های زیادی حمل کرده بودم از پشتم سر خورد و پائین افتاد. پشت من سبک شد . روحم از پشت جسمم سبک تر شد . حالا که می اندیشم تنها تاسفم این است ، چرا زودتر از آن "من" بیرون نیامدم. تا بدون حب و بغض نسبت به خودم و نسبت به دیگران ماجراها را نگاه کنم و از آنها خارج شوم . نکته ی خیلی زیبایی که به آن پی بردم این بود ، بسیاری از وقایع خوب و شیرین و افتخارآفرین هم در کوله ی دیگر ، پشتم بود . من خیلی بچه درس خوان بودم . علی رغم بچه گی ام زیاد هم کتاب می خواندم . برای همین سخنور خوبی بودم .. فکر کنید در این محفل خیلی بزرگ که چقدر معلم و دکتر و مهندس در آن بود ، من 10 یا 9 ساله ی کلاس سوم را بردند در حضور این ها ، کتاب فارسی کلاس ششم قصه ی موسی و شبان ، آن هم با آن خط تحریری نه با خط تایپی کتاب ، فی البداهه دادند به دستم و گفتند بخوان. و من می خواندم . خیلی وقایع خوب و شیرین و افتخارآفرینی هم در کوله ی دیگری روی پشتم بود . من هم آنها را مثل یک یادگاری بزرگ عهد شباب نگه می داشتم و با خودم این ور و آن ور می بردم . درحالیکه اصلاً به کارم نمی آمد . به چه دردم می خورد که آن موقع اینجوری بودم . الان به چه دردم می خورد. کسی نمی پرسد تو آن موقع چه جوری بودی ، الان از من می پرسند که تو الان چه جوری هستی . آنها را هم با کمال احترام و تشکر زمین گذاشتم . باز هم سبک تر شدم . وقایعی هم بودند که آن زمان تلخی متفاوتی به جانم ریخته بودند . یعنی در ماجرایی واقعاً مقصر بودم و همیشه برای آنها خودم را توبیخ می کردم و در این مشاهده ی جدید تقصیرم را پذیرش کردم . درحالیکه تقصیرم را پذیرش نمی کردم .می گفتم امکان ندارد . و بعد به خودم گفتم همین بود . تنبیه خودم دیگر بس است . دیگر از این به بعد زمین می گذاری ، پذیرش می کنی و دیگر خودت را تنبیه نمی کنی . این بسته را هم زمین گذاشتم . خلاصه گردش چرخ و فلک به صورت برعکس بازهم من را حیرت زده کرد . دیدم افعال و اتفاقات گذشته با اینکه زمانش طی شده است ولی هنوز چندبعدی بودنش و چند بعدی بودن نتایج اش پابرجا است . هر بعد آن می تواند لحظاتی یا ساعاتی از آنچه که امروز در آن هستم را و آن را زندگی می نامم مخدوش کند . این گذر زندگی را که قادر به نگه داشتن آن نیستم را از کفم بیرون ببرد . و تلخی برای من باقی بگذارد . چقدر تلخی برای شما گذاشته است ؟ اگر حوصله کنم و فقط نگاهتان کنم خیلی از تلخی هایتان را عینی ، ماجراهایش را به شما می گویم. بدون اینکه هیچ وقت همراه شما بوده باشم . زندگی یک جریان است ، و آن هم رو به جلو . اگر بگویم مثل یک قطار که روی ریل اش می رود شاید بازهم مثال کاملی نزدم . چون قطار می آید و می ایستد ، پیاده می کند و سوار می کند . اما زندگی در مسیرش این جور چیزها را ندارد . ایست ندارد . هر انسانی در ساعتی معین پرش می کند . می پرد داخل آن . و از حالتی به حالت دیگر قرار می گیرد . یعنی درون جریان زندگی می افتد . و در ساعتی معین بدون اینکه گفتگویی اتفاق بیافتد از حالت جریان زندگی خروج می کند و بیرون می رود . و باز به یک حالت دیگری پیوندمی خورد . آیا روا است که این جریان شفاف و پرنور را با ماندن در لحظات قبل کدر کنیم . و نخواهیم همسفر هر لحظه و هر ذره ی جریان زندگی باشیم ؟ آیا روا است ؟ کمی بیاندیشیم . گفتگوی من با شما در اصل گفتگوی من با خودم است . شما را شریک می کنم . من همه ی این گفتگوها را با خودم می کنم . هر دم برای خودم تکرار می کنم ، نشین . زندگی رفت . برای تو هم نمی ایستد . اگر برخیزی و بدوی که به آن برسی آن مقدار لحظه هایی را که تلف کرده بودی ، رفت . در دویدن هم دیگر نمی توانی آن ها را تجربه کنی و آن ها را با لذت بچشی . من هر وقت در تله ای که دیگران برایم می گذارند و متاسفانه با اختیار خودم که فکر می کنم من باید این تله را باز کنم ، که دیگران نیافتند تا دیگران در عذاب نشوند ، در آن می افتم. بعد از اینکه با هر بدبختی و عذابی که به من وارد می شود بالاخره تله را منهدم می کنم و بیرون می آیم تازه به گریه ی بسیار می نشینم. که دیدی با خودت چه کار کردی ؟ زندگی رفت و تو از دست دادی . هر وقت در سفر در ماشین خوابم می برد بعد از بیدار شدن بسیار متاسف می شوم . چون همه ی مناظر بین راه را ندیدم. اصلاً بهتر است بگویم که مناظر را می خورم. جوری نگاه می کنم که انگار می خواهم این ها را گاز بزنم و بخورم. حتی کوه ها و تپه های خشک، سنگی، خاکی، این ها اشکالی را می سازند، این اشکال روی کوه ها انگار با من حرف می زند، آن وقت از دستم می رود. القصه به پایان ماجرا رسیدم؛ زندگی را از دست ندهید، سهراب سپهری زیبا می گوید:
"... گاه از خود می پرسم: پس چه هنگام کاسه ها از این آبهای روشن پر خواهد شد. راستی چه هنگام. (این کاسه هایی که سهراب سپهری منتظر است پر بشوند از نظر من آدم ها هستند) کار من تماشاست و تماشا گواراست. من به مهمانی جهان آمده ام. و جهان به مهمانی من. اگر من نبودم، هستی چیزی کم داشت. اگر این شاخه بید خانه ما، هم اکنون نمی جنبید، جهان در چشم به راهی می سوخت یعنی آن لحظه که شاخه بید باید با باد تکان بخورد، باید تکان بخورد، چون هستی، زندگی و جهان منتظر این تکان است). همه چیز چنان است که می باید. ( این را یادمان نرود) آموخته ام که خرده نگیرم. شکفتگی را دوست دارم. و پژمردگی را هم…»
برای همین هم امروز، از این که مثل سابق نمی توانم بدوم، نمی توانم در خیابان قدم بزنم، نمی توانم بدون همراه بروم بیایم، اصلا متأسف نیستم. یک روزی شکفته شدم، در جریان زندگی بارور شدم، درست است سال های زیادی را ندانستم، کسی نبود برای من بگوید، من الان دارم برای شما می گویم، ولی آن موقع کسی این ها را نمی گفت، آن لحظات زندگی را از دست دادم، ولی امروز خوشحالم، چون آنچه که از زندگی باقی مانده است، من می خورم، سر می کشم، به به خواهم گفت و از آن لذت خواهم برد، شما هم از زندگی لذت ببرید از دست ندهید. من هر هفته برای شما یک درد دل بزرگ می کنم، من برای شما چیزی نمی آورم که شما بخواهید یاد بگیرید، من فقط آنچه که بر من می گذرد برای شما می گویم که اگر دوست داشتید به دنبال تجربه کردن آن بیفتید، حیف است که از دستتان برود. به خانه که می خواستید بروید درخت های خانه ما را نگاهی بکنید، درست است به آنها نرسیدیم ولی در عین آشفتگی و درب و داغانی باز هم قشنگ هستند، زیبایی شان را بخورید و بروید. یک عزیزی برای من صوتی فرستاده که می گوید: نور را بخورید، اگر بتوانم نور را بخورم چرا نتوانم درخت را بخورم، چرا نتوانم زیبایی را بخورم.