چگونه می توانی در زندگی به آرامش برسی ؟
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: مقالات گوناگون
- بازدید: 538
بسم الله الرحمن الرحیم
می گویند در سالهای خیلی خیلی دور یک راهبی بود که بودایی بود و خیلی جوان. او در یک صومعه ای زندگی می کرد هر روز به جلسات درس یک استادی می رفت و شرکت می کرد هر روز استاد چندتا سوال از این راهب جوان می کرد و او هم جواب می داد و بعد می رفت. یک بار که راهب جوان نزد استادش آمد ، استاد به او یک نگاهی کرد بعد گفت که برای تو امروز چه اتفاقی افتاده خیلی سرزنده و درخشان بنظر می آیی؟ چی شده؟ راهب با تعجب می گوید که منظورتان چیست؟ استاد می گوید در تو یک چیز متفاوت از قبل من دارم مشاهده می کنم به من بگو چی شده؟ راهب گفت که از حیاط که می گذشتم (یعنی همان مسیری که هر روز می آمد و می رفت ) درخت بلوط بزرگ را دیدم ایستادم و نگاهش کردم من این درخت را قبلا هم بارها دیده بودم اما اینبار فقط درخت را دیدم. و چون فقط خود درخت را دیدم این تجربه من را به جاهای خیلی عمیقی برد که آنجا احساس بیداری کردم و لحظه ی اشراق را رسیدم، انگار من را به ورای خودم برد .استاد گفت این درخت صدها سال است که اینجا بوده تو هر وقتی آمدی از کنار آن عبور کردی شاگرد گفت بله ولی قبلا هر وقت از کنار این درخت رد می شدم اغلب این درخت من را به یاد درختی می انداخت که می گفتند بودا به اشراق رسید زیر آن می نشست یا من را یاد درختی می انداخت در بچگی از بالای آن به پایین افتاده بودم درخت برای من همیشه الگوهای فکری از گذشته را زنده می کرد اما این بار فقط درخت دیدم. همین استاد به او لبخند زد چون چیزی که باید بعد از این همه سال رفت و آمد می دید، دید فقط درخت را دید شما از صبح تا حالا در زندگی یک روزه ی خود چه چیزی را تجربه کردید؟ که فقط همان را دیده باشید آن چیز شما را به یک چیز دیگری وصل نکرده باشد ما دائم این کار را می کنیم هر چیزی ما را به یک چیز دیگری وصل می کند سیم رابط دارد اکثراً انسان ها در لحظات زندگی خود همیشه چیزهایی را مشاهده می کنند که آنها را به گذشته های دور، تلخ یا حتی شیرین می برد اکثر ما یا می رویم به گذشته های خیلی تلخمان یا گذشته های حتی شیرینمان فرقی نمی کند بالاخر ما را منفک می کند از آن چیزی که باید الان ببینیم. یا ما را می برد به آینده ای که هنوز نیامده و ما داریم دائماً برای آن تجسم می کنیم اگر من بروم هند یک همچین درختی را می بینم تو که هنوز نرفتی ،پس خود درخت را ببین به همین دلیل هیچ وقت لحظه ی حال را تجربه نمی کنند و از آنچه که در منظر نگاهشان می گیرد هیچ شناختی پیدا نمی کنند پس لذتی هم نمی برند پس چی می شود؟ فقط زنده است همین و بس فقط زنده هستند یعنی زنده ای که جسم و ذهنش تحرک میکند این طرف و آن طرف می پرد. نه زنده ای که در هر لحظه می تواند چیزی را از جهان هستی کشف کند و از ان لذت ببرد حتی به خودش ببالد. یک نهال درخت موز پسرم برای من خرید خیلی هم سختی کشید ولی بالاخره برای من آورد گذاشتیم جایی که خوشگل باشد جلوی چشم باشد بعددیدیم نه آنجا جان نمی گیرد بردیم آن را در آشپزخانه جلوی پنجره. هفته ی گذشته که در خانه تنها بودم صبح که از خواب بلند شدم و لنگان لنگان رفتم آشپزخانه چای برای خودم دم کنم به سمت پنجره ی آشپزخانه رفتم تا از ویترین بغل پنجره یک استکان در بیاورم نمی دانم چطور شد برگشتم به گلدان موز نگاه کردم همین که نگاه کردم و دیدم سرسبز است دست خودم را جلو بردم که آن را ناز کنم از درخت موز یک قطره آب روی دستم ریخت انقدر من با این قطره آب حال کردم وکیف کردم و انقدر ذوق کردم انگار یک سکه ی طلا کف دست من انداخته است تا آن موقع از این موضع لذت نبرده بودم دیدم شبنم میدهد فهمیدم شب ها هم میدهد آخر شب که میخواهم بروم بخوابم میروم آشپزخانه بطری آب خودم را برمیدارم موقعی که میخواهم بیرون بیایم دستم را میزارم و می گویم یک دانه بده بعد آن قطره آب را روی صورتم می کشم چراغ را خاموش می کنم و می خوابم. صبح هم اگر زود بیدار شوم باز میروم آشپزخانه همین کار را می کنم اما من فقط نهال موز می بینم من فقط قطره ی آب می بینم حتی آن موقع که پسرم این را برای من خریده و آورده اصلاً نمی بینم حتی به خاطر نمی آورم چرا؟ چون باید از بودن این نهال لذت کافی ببرم که در وقتش به پسرم می رسم به حد کفایت قدردانی کنم ما این کارها را می کنیم؟ نه واقعاً جای تاسف دارد من بسیاری از اوقات به گلدان های خانه نگاه می کنم کوچک ترین برگ ریز را که در می آورد کشف می کنم وقتی کشف می کنم انقدر لذت آن را می برم که نگویید و نپرسید یک چیز جالبی بگویم وقتی دارم گلدان را می بینم یا برگ گل های ریز را می بینم اصلاً فکر نمی کنم چه کسی برای من آورد؟به چه دلیلی آورد؟ برگردم به خاطراتم آن موقع فلان شد این طور شد فلانی این را آورد آیا آن کسی که این گلدان را برای من آورد دوستش داشتم یا دوستش نداشتم آیا در قبال آن گلدانی که برای من آورد من چیزی برای او هدیه بردم یا نبردم که عوض آن را داده باشم من هیچکدام از اینها را به خاطر نمی آورم و هزاران سوال دیگر که اگر به ذهن اجازه بدهید تند تند می پرسد آلارم می دهد می گوید ببین جواب این را هم پیدا کن نمی خواهم من می خواهم آن برگ را ببینم در گلدان خود یک برگ پیدا کردم قد عدس آن ته ته نزدیک خاک ولی دارد بالا می آید این است که لذت بخش است من خودم را آموزش دادم .ساده بدست نیامده آموزش دادم که فقط در لحظه گلها را ببینم هیچ پرسشی هیچ یاداوری را نه بشنوم نه جواب بدهم آن وقت است که من از آن گلها لذت می برم .آن هاهم از آن لذتی که من بردم انرژی مثبتی که به قول خودمان بروز دادم و شادی که دریافت کرده بودم آنها هم این را از من دریافت می کنند آن وقت چه میشود سرسبز تر می شود.
الوین تافلر یک نویسنده آمریکایی می گوید سواد در قرن 21 خواندن و نوشتن نیست همه بلدن هم بخوانند و هم بنویسند سواد در این قرن توانایی از یاد بردن نادرستها و دوباره یادگرفتن درستها است سواد شما چطوری است؟شما چه کار می کنید؟ اگر سواد شما در حد این است که بخوانید و بنویسید منتشر کنید به درد نمی خورد سواد شما وقتی به درد می خورد و به آن می گویند سواد که یاد بگیرید چی نادرست است و یک نادرست را چگونه می توان درست کرد نه اینکه زیرپا بزنید وآن را له کنید و داغون کنید به چه دردی می خورد؟بازهم که یک نادرست دیگر است.
امروز می خواهم از شما یک لیستی تهیه کنم به این مضمون که چگونه می توانی در زندگی به آرامش برسی ؟
نفر اول: سکوت به دور بودن از هیاهوی بیرونی تفکر و تعمق درونی.
نفر دوم : چیزی که من یاد می گرفتم اینکه آدم در لحظه باشد و کار مربوط به هر لحظه را انجام بدهد دوتا اتفاق برای او می افتد به شادی می رسد و پر انرژی می شود. ما یک کلاسی می رفتیم یک تمرینی به ما می دادند استادمان می گفت یک ساعت یک ساعت روز خود را حالا هر کاری که می کنید مچ خودتان را بگیرید یک ساعت ببنید چندبار و در اکنون نیستید و این را به ما تمرین می داد و ما دفعات اول چهل و پنجاه بار در یک ساعت در آن لحظه نبودیم
استاد : من نمی خواهم مچ گیری کنم حالا می خواهم ببینم یک مورد به من بگو من چطوری می توانم در لحظه به آن آرامشی که شما گفتی یعنی در لحظه باشم چطور همچین چیزی امکان پذیر است ؟
-چیزی که من بلدم اینکه مشغول همان موقع باشم کار الان را انجام بدهم نه هراس آینده را داشته باشم نه غم گذشته را.
نفر سوم : من فکر می کنم اگر در مسیر زندگی حرکت کنیم مثل یک رودخانه و برخلاف آن جریان زندگی حرکت نکنیم فکر می کنم زندگی آرامی داشته باشیم به گذشته برنگردیم فکر آینده را هم نکنید یعنی در همان شرایطی که هستیم پذیرش داشته باشیم حالا می خواهد آن لحظه شادی باشد و غم باشد یا هر چیزی.من فکر میکنم پذیرش خیلی مهم است برای رسیدن به آرامش.
نفرچهارم :چیزی که در زندگی به من آرامش می دهد سکوت کردن است و تدبیرکردن قبل از اینکه بخواهم صحبت کنم و ذهن من انقدر رفتارهای نامناسب به من می گوید بعد من فکر می کنم بعد ذهن من را به بیراهه می برد تفکرات غلط خود را بیرون می ریزم در لحظه سکون کن تدبیر نکن بعد ببین چه اتفاقی پیش می آید باعث شده که من آرام باشم.
نفر پنجم :من اگر بخواهم که در یک روز چه طوری به آرامش می رسم روزی که صبح از خواب پا می شوم و یک برنامه ریزی خوب و با زمان بندی دقیق برای خودم می نویسم و مواظب هستم تا شب این برنامه را اجرا کنم برای خودم یعنی شب که می شود ببینم از این برنامه 90% را اجرا کردم هم طی روز در آرامش هستم هم شب با یک خیال راحت می خوابم.
نفر ششم :سکوت و قضاوت نکردن
نفر هفتم : من مدتی هست صبح که پا می شوم اول پنجره را باز می کنم نگاه به درختها و آب می کنم و شکرگزاری میکنم این کار یک ذوقی در دل من می اندازد نمی دانم چطوری باید بگویم حتی اگر یک بشقاب می گذارم برای صبحانه یگ کارد یا قاشق کنار آن می گذارم یک ذوقی به من دست می دهد اصلاً آن زیبایی را می بینم می خواهم این را بگویم و خداروشکر می کنم که می توانم این کار را بکنم می توانم صبحانه خود را بخورم من فکر می کنم از آن پذیرش و شکرگزاری ناخودآگاه این را به ما می دهد نمی دانم حالا فکرم می رود نمی رود اما هرچی هست حال خوبی است .
نفر هشتم - درحال بودن و پذیرش آن چیزی که اتفاق می افتد
نفر نهم- توکل کردن بر خداو پذیرش
استاد: من هم به شما می گویم که چطوری به آرامش می رسم یعنی کشف خودم برای خودم چی بوده شاید یک جورایی کشف من از همه ی شما ها ساده تر است کوچولوتر، ریزتر می دانید چطوری؟این جوری که وقتی دراز می کشم که خستگی پاهای من در برود چون پاهای من که آویزان می ماند مشکل پیدا می کنم به این فکر نمی کنم که شام چی بپزم ،به این فکر نمی کنم که با خانم فلانی قرار بود تماس بگیرم به فلانی قرار بود پول واریز کنم ، پیاز ترشی اول پاییز یادم رفت ،به هیچ کدام فکر نمی کنم فقط دراز می کشم .وقتی دارم چایی می خورم یک چایی برای خودم درست کردم و آوردم یا برای من آورده اند وقتی چایی می خورم من هستم و چایی ،حتی به این فکر نمی کنم که این فنجان چایی از چه جنسی هست ؟ چیزی که قرار است به من واصل بشود درون من بریزد یک چایی است وقتی چای می خورم فقط چای می خورم .چای را برداشتم امروز هوس کردم یک دانه شکلات با آن بخورم با شکلات می خورم اصلاً فکر نمی کنم این شکلات برای من ممکن است مضر باشد دکترم گفته نخور شکلات می خورم چایی هم می خورم. به تجربه الان بیشتر از یک سال و یک سال و نیم شاید هم بیشتر متوجه شدم اولین لقمه ی غذا را که در دهانم می گذارم امروز یک کاسه ی خرمالو مغز خرمالو را عملاً خیلی مثل من ولو شده بود گفتم پوست آن را دربیار در دست و بال من می ریزد و خراب می کند داخل کاسه بکن من با قاشق بخورم اولین قاشق را در دهانم گذاشتم به دو سه تا مطلب با هم فکر کردم که آن را چه کار کنم آن چه می شودحالا این وسیله را چه کار کنم خرمالو با این نرمی حلق من ماند باورتان نمی شود شاید نصف لیوان آب خوردم ذره ذره تا آن خرمالو پایین رفت به خودم گفتم هر چیزی را وقتی می خوری آن را می خوری نه افکار این طرف و آن طرف، برای زندگی خودم برنامه ریزی می کنم این کار باید انجام شود معمولاً یک صفحه کاغذ روی میز من هست برای ورود و خروج پول هایی که به صندوق من می آید یا از صندوق من می خواهد خارج شود در کاغذ می نویسم یادم نرود بعد به دفتر وارد می کنم .روی کاغذ می نویسم اینها را باید بخرم این کارها را باید انجام بدهم اینها را باید تهیه کنم همه ی این کارها را می کنم اما وقتی دراز می کشم فقط دراز می کشم دراز نمی کشم درکارهایی که پنج شنبه و جمعه این هفته می خواهم انجام بدهم وهزاران مشکل دیگرفکر کنم، وقتی این کار را می کنم از همه ی چیزهایی که دارم یا استفاده می کنم یا با آن زندگی می کنم لذت میبرم. الان عرض کردم خدمت شما گل را نگاه میکنم فقط گل را می بینم اصلاً فکر نمیکنم این گل را چه کسی آورده بود حتی فکر نمیکنم چند وقت این گل در خانه ی ما است من و گل . وقتی شما در هر لحظه با همان چیزی که درحال انجام آن هستید به سر بردید یعنی آرامش ،دعوا می کنید خوب فقط دعوا . اما فقط دعوای شما دونفر. دعوای من مثلاً با فلانی دعوای من با بابای فلانی نیست من به او می گویم او به من .چه کار داری به مادر و خواهرم یا بچه های من. خانم از همسرت عصبانی شدی اینکه چیزی ریخته زمین غر می زنی تو اصلاً این طوری هستی از اول هم این طوری بودی عادت داری به کثافت کاری میریزی می پاشی تعهد نداری مسئولیت نداری ببین چه گندی در خانواده ها به پا میشود این زندگی اصلا آرامش ندارد. یک عزیزی آمد و برای من خوابی را تعریف کرد خیلی جالب بود من حتی شکلش را نمی دیدم نگاهش می کردم اما تنها من بودم و خواب او یعنی همراه شدم با خواب او . او داشت تعریف می کرد و وقتی شروع کرد که یک همچنین موجودی بود به من همان لحظه نوشت که آن موجود کی بود بعد وسط خوابش خودش تعریف کرد که در خواب به من گفتند که فلان کس بود . چرا این طور می شود ؟ برای آنکه من هستم و خواب او .من نیستم و قضاوت او، من نیستم و مسائل او، من هستم و خواب او . اگر بخواهی بهآرامش برسید هر لحظه همان کاری را که دارید انجام می دهید همان کلامی را که دارید به کار می برید با آن باشید .من اگر این کار را نکنم با شما هزار تا چرت و پرت می گویم . آیا چرت و پرت تا حالا از من شنیدید ؟ در حالی که خیلی مشکلات و مسائل داشتم یعنی تا حد نیستی رفتم و برگشتم اما به خودم گفتم وقتی تو اینجا با اینها حرف می زنی با اینهایی که در سرت است حرف نمی زنی است . فردا قرار است آزمایش خون بدهی خوب فردا می دهی دیگر از الان چه کار با آن داری . تاکسی نشستی دوست داری خیابان را نگاه کن عالی است در خیابان ها مغازه ها یا آدم ها ؟ وقتی می نشینی انتخاب کن بگو امروز می خواهم مغازه ها را ببینم فقط مغازه ها را ببین . آدم ها را می خواهی ببینی فقط انتخاب کن ،زن ها یا مردها فقط آنها را ببین . می گویی سخت است ؟ من می گویم سخت نیست یک کمی همت می خواهد و کمی غیرت جفتش را کسب کن آن وقت می بینی سخت نیست بعد از یک ماه دو ماه من که فکر می کنم یک هفته آن قدر برایت جذاب و شیرین می شود که دیگر حاضر نیستی ولش کنی . یکی از دعواهای من و حاج آقا سر این بود که وقتی تلویزیون تماشا می کرد فراموش می کرد که کجا نشسته . فراموش می کرد که زن دارد حتی پدر و مادر دارد . او بود و آن صحنه ی فیلمی که دارد تماشا می کند . با همان ها بازی می کرد و می رفت . من اگر در آشپزخانه بال بال می کردم و جیغ و داد می زدم نمی شنید و چه قدر اول زندگی مان با هم دعوا می کردیم چون من عصبانی می شدم و می گفتم تو به من اهمیت نمی دهی . می گفت به خدا اهمیت می دهم ولی جان خودت من اصلا نفهمیدم تو من را صدا کردی . چه قدر طول کشید تا این را فهمیدم و هم خودم را عذاب دادم هم او را خداوند مرا ببخشد او هم مرا حلال کند . ولی اگر یکی این را به من یاد داده بود این کار را نمی کردم می فهمیدمش چرا که در سال های بعد فهمیدمش چون فهمیدمش حتی بقیه او را صدا می کردند می گفتم صبر کنید و با یک صدای فرکانس بالا او را صدا می کردم و او می گفت بله . می گفتم ببین آقای فلانی چه می گوید . اما لذت می برد وقتی فیلم را تا انتها می دید انگار شیرین ترین و زیباترین چیزهای عالم را به او دادند خب کجا اینچنین آرامشی پیدا می شود آن هم از یک چیز کاملا مجازی فقط تصویر . شمایید که انتخاب می کنید چه باشید . من خیلی چیزها را از او یاد گرفتم جالب تر آنکه حالا که نیست چون نیست تنها به خودش توجه کنم به آنچه گفته و به آنچه کرده نگاه می کنم باز هم برایم قشنگ است و تازه بازهم یاد می گیرم.
و توصیه دومم خانواده هایتان را رها نکنید برادرها و خواهرها ،پدرها و مادرها ،پدر و مادر و اولادها، اولادها و پدرومادر ها ،عروس ها و خانواده شوهر، دامادها و خانواده زن . آن قدر زود دیر می شود حالا از دست که می روند هیچ مهم نیست رفتند دیگر باید می رفتند بدی آن این است ما در دست انداز می افتیم .
خواهش می کنم حداقل یک روز در هفته را از حالا تا سه شنبه بعد دانه دانه حرکاتتان را بنویسید و ببینید کدامشان را با همان بودید . در حال خوردن شام است چه قدر هم برای همه زحمت کشیده بعد می گوید راستی بچه ها برای روزی که مهمان داریم چه درست کنم ؟ بعد آن یکی در حال خوردن است کیف هم می کند ولی تو نمی گذاری کیفش را بکند می گوید بهتر است فلان چیز را درست کنی آن یکی هم که در حال خوردن دو لپی است می گوید نه فلان چیز خوب است هیچ کس نفهمید که چه خورد این همه زحمتی که تو کشیدی، فقط به یک دلیل که تو خودت نگذاشتی در خوردنت باقی باشی بقیه را هم از آن حالت خارج کردی . یادمان باشد این کارها را نکنیم بد است زشت است .