منو

پنج شنبه, 08 آذر 1403 - Thu 11 28 2024

A+ A A-

کی ، کجا ، چه زمانی ، در چه شرایطی با خداوند آشنا شدید ؟

بسم الله الرحمن الرحیم

در دنیا هر آشنایی آغازی دارد . من و شما با هم آشنا شدیم یک مرحله ی شروعی داشته است . و این نکته ای است که نمی شود آن را انکار کرد . اگر از من و شما در مورد هر فردی که در زندگی مان وارد شد ، پیدا شد و ورود کرد بپرسند برایش جوابی داریم . مثلاً می گوئیم سفر بودم . کنار دریا هم صحبت شدیم یا ..... خیلی جالب است . خیلی ها آمدند اینجا و عده ی دیگری به واسطه ی آنها آمدند اینجا ، خودشان دیگر نیستند . دیگر نیامدند . کاریش نمی شود کرد . بعضی ها می گویند ما همسایه شدیم و با هم آشنا شدیم . حتی بعضی ها تاریخ روز و ماه و سال و مکان آشنایی را هم به خاطر داریم . ولی آیا هیچ وقت با خودتان فکر کردید ، هیچ وقت با خودتان اندیشیده اید که کی ، کجا ، چه زمانی ، در چه شرایطی با خداوند آشنا شدید ؟ با خدا آشنا شدید ؟ آن هم یک آغازی دارد . شاید سوال عجیبی است که می پرسم . ولی به آن فکر کنید . اگر آغاز هر رابطه ای آنقدر مهم است که با تمام جزئیات به خاطر داشته باشید مسلماً آغاز آشنایی با خداوند از درجه ویژگی خیلی بالاتری برخوردار است . نیست ؟ حتماً هست . شاید بگوید از درون شکم مادر . یا ابتدایی که پا به دنیا گذاشتیم ، ما با خدا آشنا بودیم . درست است . خدا همراه من و شما بوده ، هست و خواهد بود . همراهی چیز دیگری است ، آشنایی چیز دیگری . آشنایی را باید لمس کرد . باید درک کرد . من سال 84 که اولین بار به خانه ی خدا مشرف شدم آنجا ، در سفرنامه ام هست و خیلی از احوالاتش هم به صورت مخفی در دفترم هست ، آنجا با خودم گفتم تازه خدا را شناختم . به واسطه ی آن خانه ی چهارگوش ؟ نه . آنچه که مردم در قبال خانه ی کعبه می گویند من حسی نداشتم . ولی من آنجا با خودم گفتم تازه خدا را شناختم . چقدر از این بابت مسرور و خوشحال بودم . تلاش می کردم که به قول بزرگان نوری که از این خانه ی خدا یا بهتر بگویم از وجود خدا به من تابیده است را همچنان حفظ اش کنم که دائمی شود . هیچ کسی باورش نمی شود اگر بگویم وقتیکه از مکه آمده بودم شب ها ، چون من عادت نداشتم در تاریکی چراغ روشن کنم ، البته حالا نه . حالا یک چیز کوچک روشن می کنم از وقتی چشمم را عمل کردم برایم در تاریکی سخت است ولی آن موقع تاریکی مطلق راه می رفتم . و چقدر برایم جالب بود وقتی حرکت می کردم یک نور بسیار کمرنگ و زیبایی همه جا را انگار روشن می کرد . به یک بزرگواری گفتم ، گفت نور خدا است . تا 40 روز مال تو است . به همه می دهند . ولی هرکسی نمی فهمد که این را با خودش آورده است . خوشا به حال تو که فهمیدی . گفتم فقط 40 روز ؟ گفت بله . تا 40 روز اگر خطا نکردی ، گناه نکردی ، این را نکردی ، آن را نکردی ، 40 روز دیگر هم به تو می دهند . 40 روز ، 40 روز ، 40 روز تا بشود یک سال . وقتی توانستی یک سال خودت را نگه داری از آن به بعد دائمی به تو می دهند . هرچیزی را که فکر کردم خدا حرام کرده است از آن دوری کردم . هرچیزی را که فکر کردم حلال است ، به اندازه استفاده کردم . هرچیزی را که فکر کردم پیش خدا محترم نیست ، آن را هم از خودم دور کردم . تا وقتیکه دوباره به خانه ی خدا مشرف شدم . برای بار دوم . و آنجا فهمیدم که تا آن موقع هنوز خداوند را فی الواقع نشناخته بودم . تازه افتادم به بال زدن که چه کار کنم . تا این درک جدید را حس کنم . در تمامی سال هایی که پشت سر گذاشتم ، همیشه در این اندیشه بودم که چگونه خدا را بشناسم . فکر می کردم حتماً باید یک کاری کنم . پس بنایم را بر این گذاشتم که هرچه می توانم در خدمت آدم هایی باشم که نیازمند هستند . بعضی ها نیازمندی شان مالی بود . بعضی ها نیازمندی شان این بود که یک سنگ صبور می خواستند فقط برایش درددل کنند . بعضی ها درمان بیماری خودشان را یا عزیزانشان را می خواستند . خلاصه هرچی توانستم ، عقلم قبول کرد ، کار کردم . این تنها راهی بود که طی این سال ها می شناختم . اما وقتی در پاره ای از مشکلات افسرده می شدم ، ترسان می شدم یا ناامید می شدم ، فوری نتیجه می گرفتم . ای دل غافل ، تو هنوز خدا را نشناخته ای . اگر شناخته بودی ترس به دل ات نمی آمد . اگر شناخته بودی ناامید نمی شدی . ای داد . این نتیجه گری سختی خیلی بزرگی را برای من رقم می زد .و خیلی در چالش می رفتم . خیلی اذیت شدم . خیلی زیاد . خیلی زیاد . القصه . در روزهای برفی یک جایی بودیم . یک کلبه ی روستایی که در ارتفاع قرار دارد . و به دلیل اینکه در ارتفاع قرار دارد یک دید وسیعی را در منظر نگاه من می گذارد که من وقتی نگاه می کنم آنقدر کوچک و کوچک و کوچک می شوم که به اندازه ی پشه هم به حساب نمی آیم . آنجا که بودیم یک روز صبح برای نماز صبح بیدار شدم . موبایلم اذان داد و بیدار شدم . در تاریکی ، یواش یواش رفتم پشت پنجره . چون می دانستم که برف شروع می شود . و برف هم آمده بود . یواش یواش رفتم پشت پنجره . پرده را کنار زدم . پرده را که کنار زدم یک باره با یک پهنه ی وسیع ، خیلی وسیع که چشم هایم نمی توانست همه را در لحظه دریافت کند . آنقدر وسیع بود. با یک سپیدی یک دست ، کاملاً یک دست روبرو شدم . آنقدر وسیع بودم که یک دفعه یک قدم به سمت عقب برداشتم . اگر بگویم ترسیدم کلامم کلام اشتباهی است . بهتر است بگویم خوف کردم. می گوید: خوف و ترس که یکی است . نه یکی نیست . در زبان فارسی ما می گوئیم یکی است .اما یکی نیست . خوف و ترس دو کلمه ای است که خیلی با هم فاصله دارند . ترس وقتی ایجاد می شود که انسان دچار ضعف است . در مقابل یک واقعه یا مطلبی که پیش آمده است . چون دچار ضعف است می ترسد . فکر کنید زلزله شروع شود . من هم پاهایم نمی تواند که بدوم . خب می ترسم . یا توان مقابله با آن ماجرا را در خودم نمی بینم . اما خوف یک عجز است . یک عجزی در مقابل یک عظمت بی انتها . من از آن پهنه ی سفید نترسیدم . بلکه از آن همه بزرگی و عظمت که با وجود کوچک من هم خوانی نداشت خوف کردم. رفتم و به نماز نشستم . در انتهای نمازم پرسیدم ، خدایا باید اینگونه تو را می شناختم ؟ یعنی تا حالا تو را نشناخته بودم ؟ یا هنوز هم باید تلاش کنم ؟ خیلی برای من سنگین بود . نمی دانستم چه کار کنم . پرسشی عظیم کرده بودم . می بایستی صبری عظیم هم می داشتم تا جوابم را دریافت کنم . لب تختخواب در تاریکی نشستم . چقدر نشستم ؟ نمی دانم . ولی بی اختیار دستم رفت و موبایلم را از کنار تختم برداشتم . موبایل را که باز کردم ،در یک فضای مجازی ، انگار خودش خودبه خود باز شد . یک کلیپ دیدم . در این کلیپ یک پرنده ی جثه دار مثلاً مثل عقاب ، شاهین ، یک چیزی جثه دار که یک نوک بزرگ و آنقدر بلند و به همان میزان استخوانی ، یک همچین پرنده ای بالای لانه اش نشسته بود . در آن کاسه ی لانه اش چندتا جوجه ی کوچک داشت . با نوک اش خوراکی را که آورده بود که نمی دانم چی بود . کرم های ریز بود . دانه بود . نمی دانم . هرچی بود از بغل لانه اش بر می داشت و یکی یکی در دهان جوجه هایش می گذاشت . تصور کنید یک دهان کوچک باز شود . نوک اش هنوز نرم است . چون جوجه است . دهان اش پوسته ی نرم است . بعد نوکی به آن بلندی و سفتی دانه را می خواهد بگذارد داخل این . من با دستم بخواهم آنجا بگذارم گیر می کنم . به این ور و آن ور می زنم . هربار که آن به یک جوجه ای خوراک می داد من بی اختیار تنم می لرزید . که الان نوک اش با نوک خیلی کوچک جوجه برخورد می کند و درون دهان یا نوک جوجه آسیب می بیند . خدا می داند که این کلیپ را چند بار دیدم . هی تکرار . هی تکرار . هی تکرار . تا یک ندایی از درونم گفت مگر نمی خواستی خدایت را بشناسی ؟ مگر تو دنبال شناخت خدا نبودی ؟ خدای تو آن نیرویی است که کنترل کننده ی نوک سفت ، سخت از پرنده ی مادر است . و نوک های نرم و دهان نرم جوجه ها را با هم کنترل می کند و به هم mach می کند . تا زمانیکه پرنده ها به عرصه ی زندگی طبیعی شان وارد شوند . اگر هزار بار به این ها دانه دهد هرگز خطایی رخ نمی دهد . جوجه ای آسیب نمی بیند . خدا را نمی شود دید . نمی شود از او شناختی در حد شناخت زمینی داشت . اما می توان خدا را در هر لحظه و هر ماجرایی فهمید . حس اش کرد . از پشتیبانی اش بهره مند شد . خدا را بفهمید . با تمام ذرات وجودتان . در دوره ی آگاهی هر چیزی در حیطه ی فهم اگر وارد شود ماندنی خواهد بود . دیگر از شما جدا نمی شود . در دوره ی آگاهی . می دانید ما الان در دوره ی آگاهی هستیم هنوز هم طول دارد . آسان هم تمام نمی شود . سختی های زیادتر هم داریم . اصلاً هم نگران نباشید . کی می میرد ؟ کی می ماند ؟ نمی دانم . ولی چه بمیریم و چه بمانیم باید آگاه شویم . هرچی را در حیطه ی آگاهی فهمیدی ماندنی خواهد بود . حتی خدا را . و اگر خدا را در لابه لای کتاب ها و حتی آیات قرآن دنبالش گشتی برای تو نخواهد بود . حواس بدهید . نروید و بگوئید که گفت قرآن را قبول ندارم . آخه من از این حرف ها می زنم و بعد به گوشم جمله های عجیب و غریب می شنوم . تو را به خدا گوش دهید .
روزگارم این است
دلخوشم با غزلی
تکه نانی
آبی
جمله ی کوتاهی
یا به شعر نابی
اگر باز بپرسی گویم
دلخوشم با نفسی
حبه ی قندی
چایی
صحبت اهل دلی
فارغ از هم همه ی دنیایی
دلخوشی ها کم نیست
دیده ها نابیناست
اگر دلگیری ، اگر غمگینی ، اگر افسرده هستی ، اگر بی حوصله هستی ، حالت خوب نیست ، برگرد به خودت . علت آن را در بیرون جستجو نکن . چون یکی را که پیدا کردی و دور انداختی آن یکی بیرون می آید . علت اش در درون خودت هست . همه ی آن از خودخواهی های انسان است . ما می خواهیم که یک من واقعی باشیم . منی که به همه حکومت می کند . منی که به همه دستور می دهد . منی که همه را کنترل می کند . منی که به همه می گوید چی خوب است و چی بد است . بیرون بیائید . کاری با مردم نداشته باشید . اصلاً کاری با مردم نداشته باشید . یک شب ، نیمه شب بیدار شدم . دیدم صدای مادرم می آید که دارد نماز می خواند . ساعت را نگاه کردم . دیدم یک ساعت و نیم تا نماز مانده است . خواند ، 2 رکعتی ، چون قشنگ گوش ایستاده بودم . خاموش کرد و خوابید . گفتم این که نماز نشد بروم بگویم دستم را که بردم به تلفن دست خودم را گرفتم گفتم خواسته با خدا حرف بزند پاشد نمازش را خواند و رفت خوابید، به تو چه !اما تو پسرم اگر بپرسی نماز صبح را کی می شود خواند؟ می گویم اول سپیده دم ريا،موقعی که اذان می گویند. ما آنچه که درست است می گوییم ولی با مردم کاری نداریم.

نوشتن دیدگاه