منو

چهارشنبه, 07 آذر 1403 - Wed 11 27 2024

A+ A A-

تجربه ی من از جدایی جسم و روح

بسم الله الرحمن الرحیم

یا هر اسم دیگری که می خواهیم چندین سال است من در خدمتتان هستم و همیشه می گفتم، بزرگان خدا می گویند: انسان عالم کبیر است. بارها شنیدید، عالم، عالم صغیر است. منِ مردنی، یک عالم کبیرم، کل این هستی به این عظمت عالم صغیر است؟ خیلی برای آدم بزرگ است، گاهی اوقات اگر آدم اعتقاد نداشته باشد، می گویند این چرت و پرت ها چیست می گویند؟ این اواخر یک جایی خواندم، می گفتند: قلب آدمی از تمام عوالم، (نه فقط یک عالم) وسعت بیشتری دارد، من از حرف هایی که می شنوم ساده عبور نمی کنم، سودش را بردم چون وقتی روی چیزهایی ایست می کنم و از آن جدا نمی شوم بالاخره پیدایش می کنم، چون خداوند بنده ای را که پا جفت می کند و پای فهمیدن می ایستد، رهایش نمی کند، شاید یک ذره تاخیر کند، ببیند چه قدر استقامت دارد، ولی رهایش نمی کند. به این جمله خیلی زیاد فکر کردم، می خواستم این را درک کنم، گاها می شد در یک روز چندین ساعت به آن فکر می کردم، شب ها به آن فکر می کردم، می خواستم آن را ارزیابی کنم، تا این که نیمه شبی از خواب بیدار شدم، وقتی از خواب بیدار شدم، یک لحظه تکان خوردم، نمی توانستم بفهمم چه خبر است، هنوز هم آن چه را که دیدم از حیطه درکم فراتر و بالاتر است، می دانید چرا؟ چون هیچی نبود، نه خانه ای، نه کوچه ای، نه شهری، نه دیاری، هیچ چیزی نبود، می دانید هیچِ هیچ یعنی چه؟ نمی دانید، باید در هیچِ هیچ وارد شوید تا بدانید یعنی چه، هیچِ هیچ، چرا هیچِ هیچ؟ چون هیچ کدام از اجسامی را که در دنیا می توانیم ببینیم، دیگر نمی دیدم. تخت خوابم، لحافم، دیوارها، در کمد، چراغ، هیچ چیزی نبود، هیچ حصار و دیواری هم نبود، چون این قدر حیرت کرده بودم، یک مقداری طول کشید تا از این حیرت توانستم خارج شوم، در پی آن شدم ببینم، من که دارم می بینم کجا ایستادم؟ اصلا من چه شکلی ام؟ چرا خودم را در هیبت قبلی ام، دیگر نمی توانم پیدا کنم؟ در این جا بود که برای اولین بار به جدایی جسم و بخشی را که به آن می گویند؛ روح یا آگاهی یا هر اسم دیگری که می خواهیم روی آن بگذاریم، واقف شدم، درحالی که من بارها از جسمم خارج شدم، بارها به شکل های مختلف برای من اتفاق افتاده است، برایم عجیب و تازه نبود، ولی چرا این قدر حیرت کردم؟ این بار واقعا واقف شدم که جسم و روح جدا شد، آن چه را که به آن می گفتم جسم خودم، یک گوشه ای مثل یک دفتر کهنه و بایگانی شده پیدایش کردم، یک گوشه ای مثل یک دفتر کهنه افتاده بود، بعد خوب نگاهش کردم، از این همه کوچکی و ناچیزی جسمم، دلتنگ شدم. چرا دلتنگ شدم؟ برای این که من در طول روز به طور دائم دارم این جسم را تیمار می کنم، برایش وقت می گذارم، برایش پول خرج می کنم، برایش توجه می گذارم، من هر عطسه ای که می کنم فوری سکوت می کنم؛ عطسه از کجا آمد؟ چرا آمد؟ سبب آمدنش چه بود؟ چه چیزی را رد کرد؟ من به سادگی از روی چیزها رد نمی شوم، که اگر شعوری که الان دارم، 30 سال پیش داشتم، امروز خدا می داند کجا بودم، حیف که آن موقع نداشتم، بی مهابا می دویدم، بی مهابا کار می کردم، می خوردم، می خوردم. نمی خوردم، نمی خوردم. تازه خیلی هنر می کردم تشنه ام می شد، و آب در دسترس بود، به خودم می گفتم نخور، نفس خود را نگه دار، وقتی جسمم را این قدر کوچک و ضعیف و ذلیل و ناچیز دیدم، خیلی دلتنگ شدم، دیدم چیزی را که این همه برایش هزینه می کنم، حالا این قدر کوچک و در حاشیه است، اصلا در این پهنه جایی ندارد، پس من کجاهستم؟ من در چی هستم که دارم تعقل می کنم؟ دارم فکر می کنم؟ دارم احساس به خرج می دهم؟ نگاهم به اذن پروردگارم باز شد، باز و باز و بازتر، مرا باز در حیرتی عظیم تر فرو کرد، خدایا چه خبر است؟ ندای راهنمایی آمد و گفت: مگر نمی خواستی بدانی مفهوم جمله؛" قلب آدمی از تمام عوالم وسعت بیشتری دارد" یعنی چه؟ گفتم چرا، گفت نگاه کن؛ وجود یا جوهره انسانی را هر کس یک نامی می دهد، یکی می گوید نفخه الهی، یکی می گوید روح، یکی می گوید قلب، یکی می گوید آگاهی، حالا هرچه می خواهید اسمش را بگذارید، حالا خوب نگاه کنید، نمی دانم چه طور می دیدم، اما ناظر بودم بر پهنه ای که از هیچ سمتی انتهایی نداشت، هیچ انتهایی برای آن نمی توانستم قائل شوم، ندای راهنما به من گفت: آن چه را که با این وسعت بی انتها می بینی، فقط شما هستی و بس، توجه کن، فقط شما هستی و بس، نه هیچ کس دیگری، نه یک آدم دیگری، فقط تو یک آدم. ناله ای از سر حیرت و شگفتی از گلویم خارج شد، گفتم: دنیا که فقط من یک دانه آدم نیستم، پس بقیه آدم ها کجا هستند؟ ایشان گفت: هرکدام از آدم ها به سان شما هستند، هر کدام در یک جهان هستی قرار گرفتند، پرسیدم: در این پهنه وسیع که فقط یک انسان است چه چیزی دارد می گذرد؟ گفت: خوب و دقیق نگاه کن، در لحظه، به سان فردی که از پشت پنجره هواپیما دارد به بیرون نگاه می کند، به این پهنه نگاه کردم، هرچه به آن پهنه دقیق تر می شدم، به آن پهنه وسیع نزدیک تر می شدم، اول دور بودم، هرچه بیشتر برای دیدن دقت می کردم، انگار پایین تر می آمدم و نزدیک تر می شدم، به همان نسبت هم حیرتم افزون تر می شد. در آن پهنه، تمام وقایع زندگی ام را جزء به جزء دیدم. با خودم گفتم اگر من به تنهایی جهانی هستم پس چرا آدم های دیگر، در این جهان و میان وقایع من، دارند دیده می شوند؟ به راهنمایم گفتم: تو می گویی این پهنه ی من هستم،پس چرا اگر این پهنه ی من هستم، وقایع زندگی من و آدم های دیگر دارد در این پهنه دیده می شود؟ آدم ها را، آن هایی که مرده بودند هم می دیدم، زنده هایشان هم می دیدم، خوب هایشان را هم می دیدم، بدهایشان را هم می دیدم، آنهایی را که آزارم دادند می دیدم، آنهایی را که خوشحالم کردند می دیدم، می گفتم مگر می شود؟ چون آنها هم هرکدام، خودشان یک جهان هستند، این طوری که جهان در جهان می شود، قاطی پاتی، پس چه شد؟ راهنمایم فرمود: هرکجا آدمی، به زندگی تو ورود کرد، (چیزی را که دارید می شنوید خیلی مهم است، ببینید با خودتان تا الان چه کار کرده اید)، گفت در همان نقطه زندگی تو و آن انسان به هم متصل شد، صرف نظر از این که بد است یا خوب است، این اتصال به وجود آمد، در آن نقطه مثل یک گره حضور پیدا کرد، دیدید روی لباس ها، نخ گره خورده است، یک ذره گوله شده است، عین گره. ایشان گفت از هیچ کدام شما دو نفر نمی پرسند که خوب هستید یا بد هستید، (جوان ها، دخترها، پسرها، شما که کم سن و سال هستید، بشنوید، که کاری را که ما کردیم شما نکنید، بیچارگی را که امروز من به آن نگاه می کنم و هنوز با آن دست و پا می زنم، شما به زندگی تان وارد نکنید)، گفت وقتی این اتفاق افتاد، از هیچ کدام شما دو نفر که به همدیگر ورود کردید، نمی پرسند که خوب هستید یا بد هستید، دارای چه اعتقاداتی هستید، یا می خواهید چه کنید، اصلاً چه برنامه ای دارید که این گره یا پیوند را به وجود آورده اید، هیچ پرسشی نیست، فقط هر اراده ای را از جانب آدمی امکان پذیر می کنند. تو اراده کرده ای که او وارد زندگی ات شود، بعد شاید اراده کنی که خارج شود، ولی خروجش آن گره را پاک نمی کند، آن گره سر جایش است. در آن پهنه ای که جهانی بود که با من به وجود آمده بود، بیانگر قدرت لایزال پروردگار بود، حرکت کردم، می خواهید برای شما مثال دنیایی بزنم، تا بیشتر برای شما مفهوم شود که این پهنه یعنی چه؟ یک آدم را ببینید، دارای یک طول قدی است، یک عرض بدنی است و یک ضخامت، همه ما این طوری هستیم دیگر، لاغرترین مان بالاخره مقدار کمی ضخامت داریم، فکر کنید یکی بیاید و یک چاقوی تیزی بیاورد و از پهلو، از کله بگیرد و تا پایین بیاورد، مثل کتاب آدم را باز کند، این یک نصفه رویی و این یک نصفه ی زیری، این را زمین پهن کنند، دقیقاً پهنه این شکلی است، منتها خیلی بزرگ، بزرگی اش قابل تصور نیست، شروع کردم حرکت کردم، با چی می رفتم؟ نمی دانم، چون من هیچ چیزی نداشتم، حرکت کردم و دیدم گره ها خیلی هستند، یک عالمه گره هستند، بعد خیلی جالب بود، رنگ گره ها با هم فرق می کرد، نقطه نقطه بودند، در رنگ های مختلف و بعد خیلی جالب بود، بعضی از نقطه ها قطر گرفته بودند، یعنی ارتفاع گرفته بودند، بعد یک طیف رنگ درست می کردند مثل رنگ یک رنگین کمان، شما هیچ وقت نمی توانید بگویید که مثلاً زردش کجا تمام می شود، نارنجی اش کجا شروع می شود، تداخل رنگ ها، پرسیدم چرا این جا این همه رنگ وجود دارد؟ راهنمای من گفت: : رنگ ها بیان کننده عمل های مختلف است، یا بهتر بگوییم، اراده ها و انتخاب های متفاوت است، که این گونه با رنگ ها، نوع انتخاب ها مشخص می شود، پرسیدم چرا بعضی از رنگ ها دارای طیف رنگی هستند؟ این چه معنایی دارد؟ ایشان گفت: طیف رنگ، حکایت خلوص عملکرد آن دو تا آدم، در آن نقطه است. دیدید خیلی ها با هم دوست می شوند، ظاهرشان قربان صدقه هم می روند، این ها نقطه را درست کرده اند، ولی در نهادشان نسبت به هم خلوص ندارند، هرلحظه این منتظر است از آن سوء استفاده کند، آن منتظر است از این سوء استفاده کند، این جا آن گره ضخیم می شود و بعد یک طیف رنگ را درست می کند. ای کاش من واقعاً نقاش بودم، می توانستم همه این ها را روی بوم نقاشی نقش کنم، خدا این هنر را به من نداد که بتوانم هرچه را که می بینم و می فهمم، نقش کنم، یک آدم هم نداد که این ها را برای من نقش کند، یکی که کنارم باشد و بتواند برای من، هرچیزی را که من می گویم نقش کند، آن کسی که می خواهد نقش کند باید آن قدر به من نزدیک باشد که فازهایمان کنار هم بایستد که بتواند بفهمد من چه می گویم، چون آن چه را که در نقش می بینی کجا، تا آن زبانی که چشمانش دیده و تعریف می کند، آن کجا، این ها خیلی با هم فرق می کند. پس از دیدن آن گره ها که به تنهایی، من را در شگفتی بسیاری فرو برد، تازه به تعدادشان نگاه کردم، وای چقدر زیاد بود، هر گره ای حکایت از یک انتخاب و ورود به یک رابطه، از هر نوع، عاطفی، اقتصادی، شغلی و... خیلی عجیب و خیلی زیبا بود، چرا که تعداد گره ها بی شمار، آن هم در رنگ های مختلف، بعد در طیف رنگ های عجیب قرار داشت، من نگاه می کردم و نمی دانستم چه بگویم، آیا واقعاً این من بودم؟ خداوندا خلقت تو بزرگ و بی انتها است. به آن چه که مشاهده کرده بودم خیلی فکر کردم، چه قدر خوب بود که آن پهنه وسیع که خود جهانی بود، سطح صاف تری می داشت یا به عبارت بهتر سطح بی گره تری می داشت، تمام بدبختی هایی که ما امروز می کشیم، تمام نامتعادلی های روحی که ما امروز تحمل می کنیم، تمام خشم ها، حسدها و زشتی های ما به خاطر انتخاب نوع رابطه های ما است یا به عبارتی نوع گره هایی هست که در سطح وجودمان ساختیم. حالا آیا می توانیم از کسی شکایت کنیم که او مقصر است؟ نه اصلاً، از چه کسی باید شکایت کنیم؟ از خودمان، او می خواست بیاید در رابطه با من قرار بگیرد، ولی من اجازه نمی دادم، می توانست؟ نه، پس چه کسی مقصر است؟ من. هر چه سطح جهان ما، پهنه ما، بی گره تر و صاف تر باشد، یعنی در پهنه دنیایی مان با انسان ها و ماجراهای کمتری تداخل داشتیم، و ای کاش این را زود می فهمیدیم، چون من از راهنمایم پرسیدم: من نفهمیدم پر از گره است، به دیگران چه بگویم که جلو گره بستن های خود را بگیرند؟ او گفت: وقتی انسان در دنیا فقط شاهد باشد، (امان از
دست این زبان، امان از دست این ذهن خائن که هرچه را می بیند قضاوت می کند، هرچه را می شنود پیش داوری می کند)، از گره های خیلی کمتری در جهان خود بهره مند می شود، آن وقت می تواند به جهان های انسان های دیگر نظر کند، این فضولی نیست، بعضی ها بعداً می گویند، خانم فلانی گفت که ما این اجازه را داریم، من به آن مرتبه اعلاء رسیدم که همه را زیر نظر خودم بگیرم، همه را نگاه کنم، نه، وقتی انسان در دنیا شاهد شد، بر ماجراها قضاوت نکرد، فضولی نکرد، ورود در مسائل مردم نکرد، سرک نکشید، اظهارنظرهای بی جا نکرد، آن وقت آن قدر شفاف می شود که می تواند جهان انسان های دیگر را نگاه کند، به همه آنها نگاه کند، اولین فضولی و دخالت او را بیرون می کند، شاهد بودن و نظاره کردن انتخاب هر کسی باشد، بدون هیچ پیش داوری، بدون هیچ قضاوت، بدون هیچ بد و خوب کردن و بد و خوب دانستن هر امری، باعث می شود که فقط ببیند و مثل خدای خودش ناظر بر ماجراها باشد. کمی فکر کنیم، شب ها وقتی آسمان کاملاً صاف است به آن توجه کردید؟ به خصوص در کوهستان، جاهایی که ارتفاع دارد، بروید نگاه کنید، همیشه شب به آسمان که صاف است نگاه کنید، چه قدر نقطه های نورانی بزرگ و کوچک می بینیم، ما می دانیم که هر کدام این ها می تواند یک سیاره یا یک ستاره مثل ما باشد و می تواند مثل ما، یک عالم موجود داشته باشد، چه قدر به عمرتان آرزو کردید ای کاش می توانستم به یکی از این ها ورود کنم، داخل آن تفرج کنم، من که خیلی آرزو کردم، چون بچه که بودیم روی پشت بام می خوابیدیم، ستاره ها اسباب بازی های من بودند و چه قدر دلم می خواست داخل آنها بروم، این آرزوی انسان است، حالا فکر کنید هر انسانی یک دانه از آن ستاره های نورانی است، لازم نیست در آسمان دنبال آن بروی، بغل دستی تو، یکی از آن ستاره ها ست، آدم هایی که دور و بر شما می گردند، هر کدام یک دانه از آن ستاره ها هستند، یک دانه از آن سیاره ها هستند، چرا آرزو نمی کنی که آن قدر صاف و شفاف باشی که در پهنه او بتوانی زیست کنی و لذت ببری. می طلبد که آدمی به آنها نگاه کند، در همین کره خاکی، خیلی زیباست، شاید به نظر شما چیزی که می گویم فقط یک رویا ست، فقط یک خواب است، اصلاً، هر طور که دلتان می خواهید فکر کنید، این تفکر شما و انتخاب شماست که چه طور فکر کنید، اما من عرض می کنم، اگر تا حالا از من دروغ نشنیده اید، بدانید که این رویا نیست. فقط کافی است قدمی کوتاه، از منیت خود بردارید، یک قدم از منیت خارج شوید، اگر از منیت خارج شدی، به وسعت قلب خود قدم می گذاری، چه کسی در وسعت قلب توست؟ خدا، به وسعت قلب خود قدم می گذاری تا بیبنی آن چه که شما را به عالم حقیقی وارد می کند و دارم شرح می دهم، وجود دارد. القصه، تا امروز هر کدام ما به نسبت طول عمرمان در ارتباط با آدم های دیگر، گره های بسیار داریم، در رنگ های متفاوت، در پهنه هستی وجودمان، بچه هایی که روان شناسی خوانده اند دکترهای روان شناس مان، روان پزشک مان، بگویند که می دانند من چه می گویم؟ در پهنه علمی که تو در دانشگاه خواندی این جا دارد؟ نه. حالا همه این ها را به این دلیل گفتم، امشب شب میلاد آقا امام حسن مجتبی (ع) است، بیاییم درخواست کنیم، ببین چه قدر تا حالا گره وارد پهنه روحمان و پهنه وجودمان کردیم که هیچ کدام هم به درد نمی خورد، اکثر آن مفت گران است، اکثر آن دردسر ساز است، بیایید یک بار در زندگی مان یاد بگیریم، آقایی که کریم اهل بیت است، از او درخواست کنیم به پهنه هستی ما قدم رنجه کند، قدم به پهنه روح ما بگذارد، تا ما هم لااقل به یک گره از سرزمین نور و رحمت و برکت، در پهنه هستی خودمان مفتخر شویم، برای چه به جشن میلاد امام حسن (ع) می آیی؟ می دانید چند سال پیش امام حسن (ع) از دنیا رفته است؟ تولد می خواهد؟ نه، چرا ما تولد می گیریم؟ برای این که هر سال بیشتر ایشان را بشناسیم، وسیله ای باشد که بیشتر ایشان را بشناسیم، وسیله ای باشد که بلکه به پهنه وجودمان دعوتش کنیم، یک گره در این وجود ما بزند، شاید به یمن وجودش، گره های تاریکمان محو شود. از این به بعد، سمت و سوی انتخابی ارتباطات مان را به سوی جهان های نورانی پیش ببریم، از امام حسن (ع) شروع کنیم، پیش رو خیلی داریم، ما ستاره های پرنور آسمان ولایت و آسمان انبیاء بسیار داریم، بیاییم ارتباطمان را، به جای این همه آدم روی زمین، از این ها انتخاب کنیم، شاید نجات پیدا کنیم، شاید روزی که می خواهیم از این دنیا برویم، وقتی جسم ما را در خاک می گذارند، اعلام کنند این جسم، صاحب پهنه روحی است که روی آن چهارده گره نورانی است، تا شاید با ظهور این پیوندهای نورانی، پیوندهای قبلی مان رنگ ببازد و محو شود.
آن کس که تو را دید و نخندید چو گل
از جان و خرد تهی ست مانند دُهُل (توخالی است فقط صدا می کند)
گبر ابدی باشد کو شاد نشد (گبر یعنی بت پرست بی دین)
از دعوت ذوالجلال و دیدار رسل
امروز دعوت نامه آمد، انتخاب کن، می خواهی؟ دعوت نامه ات را بردار، نمی خواهی؟ تا ابد گبر باقی بمان. امسال نمی دانم ماه رمضان برایم چه طور بود، ماه رمضان خیلی آسان بود، ماه رمضان خیلی سخت بود، ماه رمضان برای من یک شکل دیگری بود، ورای همه شکل هایی که همه عمرم گذراندم، همه افطارها، یک سری از آن ها را برای آن که دیگران که پیشم بودند نبینند، گریه کردم، از آن پشت، روی صفحه قلبم ریختم، مثل همه سال های عمرم و هیچ کس اشکم را ندید، اما روزهایی که تنها بودم هر چه قدر توانستم گریه کردم، می دانید چرا گریه کردم؟ بچه خیلی کوچکی را در یکی از این برنامه های تلویزیونی آورده بودند، قرآن می خواند و حافظ قرآن بود و بعد با قرآن مشاعره می کرد، من گریه کردم از سر شوق، ذوق و افتخار که هنوز زنده ام و در این عصر، افرادی مثل این ها را داریم، پدر و مادرهایی را داریم که بچه این طوری تربیت کردند، به پهنای صورتم اشک ریختم، رویم این طرف بود، این طور گریه کردم، رویم را آن طرف کردم و آن طور گریه کردم، چرا من آن موقع که پنج شش ساله بودم، کسی نبود این طوری به من یاد بدهد که حافظ قرآن شوم؟ من با قرآن بزرگ شدم، در خانواده مذهبی بزرگ شدم، با نماز و روزه و طاعات بزرگ شدم، قبل از سن بلوغم روزه گرفتم و نماز خواندم، ولی آن عشقی که در این بچه ها دیدم، من را این چند روزه دیوانه کرده است. بچه ها با مادران و پدرانتان کار ندارم با شما کار دارم، کم پای فضاهای اینترنتی بنشینید، خیلی زود چشمانتان را باز می کنید و می بینید مثل من باید گریه کنید که زمانتان را باختید، می فهمید؟ آن روز نرسد، آن روزی که شما به این جا می رسید، من دیگر نیستم ولی آن روز در گوشتان خواهم گفت، مگر من نگفتم؟ مگر من یاد ندادم؟ مگر من برای شما ارمغان نیاوردم؟ زمان تان را از دست ندهید. اگر از من تا امروز دروغ نشنیدید، مطمئن باشید الان هم دروغ نمی گویم، امروز از هر روزی در زندگی ام، در عمرم، دارم راست تر می گویم، اگر دلم برای شما نمی سوخت، تمام امشب را باز هم گریه می کردم. دختران و پسران تان را دین اجبار نکنید، نماز اجبار نکنید، حجاب اجبار نکنید، فهیم حجاب کنید، بفهمد بعد حجاب کند، چه پسر چه دختر، فرقی ندارد، بفهمد دین چیست و بپذیرد، لا اکراه فی الدین ...... خسر الدنیا و الاخرت می شویم. در ماه رمضان، ملائک نور هنوز پایین هستند، هنوز به شما نگاه می کنند، تا می توانید سریع تر بجنبید، خودتان را به آنها برسانید، می گوید چه کار کنم؟ مدام بنشینم قرآن بخوانم؟ نه، من حالم خوب نبود و امسال اصلاً ختم قرآن خوبی نداشتم، کل عید را مریض بودم و سرفه می کردم و یک تلفن در عید جواب ندادم. همه آن را نماز بخوانیم؟ نمازهای مستحبی و نمازهای قضا بخوانیم؟ می خواهی بخوانی بخوان، ولی یک کاری بکن که رضایت خداوند را جلب کنی، همین.

نوشتن دیدگاه