منو

چهارشنبه, 07 آذر 1403 - Wed 11 27 2024

A+ A A-

دل گفته هایی در شب قدر سوم

بسم الله الرحمن الرحیم

امشب می خواهم برگردم عقب ببینم در این شب هایی که گذشت، با هم چه حرف هایی را زدیم، شما چه قدر استفاده کردید و آن گفتگوها را عملی کردید؟
صحبت از جمع: شب اول راجع به چهارقل و آیة الکرسی صحبت کردید، بندگی خدا، پذیرش کردن، اگر فردی خودش این ویژگی ها را نداشته باشد نمی تواند به دیگری ایده بدهد.
استاد: باز هم خوب است. شب اول از کلام امیرالمؤمنین (ع) گفتم، عرض کردم که خانم ها، آقایان، امام شما، مقتدای شما، کسی که نسل اهل بیت پیغمبر (ص)، از نسل ایشان است، ایشان وقتی برای فرد دیگری نامه می نوشتند که معمولاً به زیردستانشان می نوشتند؛ والی ها، حاکم ها و... وقتی می خواستند بگویند که نامه از چه کسی رفته است، می فرمودند: از بنده ی خدا. بعد می گفتند علی، که بدانند این بنده ی خدا کیست، ممکن است خیلی آدم ها بنده ی خدا باشند، بعد می گفتند جایگاهشان چیست؛ امیرالمؤمنین. چند نفر در این چند روزه سعی کردند که بنده خدا باشند؟ یا لااقل به بنده شدن فکر کرده باشند؟ یکی به من بگوید، تو انتخاب کردی بنده باشی، برای بنده بودن چی فکر کردی؟
صحبت از جمع: برای بندگی، اولین چیزی که به ذهنم آمد این بود که هر کاری که خدا می گوید بکن انجام بدهم و هر کاری که می گوید نکن انجام ندهم. انتخاب کردم قضاوت نکنم، غیبت هم نکنم و گوش به غیبت هم ندهم و تصمیم گرفتم اول وقت همیشه تا صدای اذان را شنیدم نمازم را بخوانم.
استاد: بسیار عالی، هر کدام از ما ضعف مان در یک نقطه است، آن ضعف تان را پیدا کنید و در آن زمینه ضعف تان کار کنید.
صحبت از جمع: من همیشه به این فکر می کنم که چه طور می توانم یک مؤمن واقعی باشم و برای جذب مردم به دینم جاذبه داشته باشم؟ ما قصد مهاجرت داریم و ممکن است به خاطر داشتن حجاب از آن جامعه یک مقدار دفع بشوم، دارم فکر می کنم با برخورد خوبم و این که اصلا نگاه نکنم طرف دینش چیست، جاذبه داشته باشم. آیه 186 سوره بقره که هست: وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِى عَنِّى فَإِنِّى قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ ٱلدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا۟ لِى وَلْيُؤْمِنُوا۟ بِى لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ ‎﴿١٨٦﴾‏ و چون بندگان من از تو درباره‌ من بپرسند، همانا من [به آنها] نزديكم و دعاى دعا كننده را وقتى كه مرا بخواند پاسخ مى‌دهم، پس آنها نيز دعوت مرا اجابت كنند و به من ايمان بياورند، باشد كه راه يابند. خدا به پیامبر می گوید اگر از تو پرسیدند من کجا هستم؟ به آنها بگو خدا از رگ گردن به شما نزدیکتر است، او را بخوانید تا شما را اجابت کند. خدا وقتی این حرف را به ما می زند، اگر ما فقط در قرآن به همین یک آیه بسنده کنیم و فکر کنیم که خدا با یک زبان خیلی راحت و مشتاقانه دارد ما را به سمت خودش دعوت می کند و درک کنیم چه قدر برای گناهان بازدارنده است و چه قدر برای انجام کارهای خوب تأثیرگذار است، و هر وقت مثلا می خواهیم به یک نفر فخر بفروشیم یا خودمان را بگیریم آن موقع با خودمان فکر کنیم که آیا این کار من تأثیر منفی دارد یا مثبت؟
استاد: بسیار عالی
صحبت از جمع: این بنده ی خدا، واقعا یک مدال است، به نظر من امیرالمؤمنین (ع) با گفتن این کلام، یک لایک بزرگ به خودش داد، بنده خدا خیلی مقام بزرگی است. کلیت تصمیمی که من گرفتم، در حوزه صداقت است، یعنی نیت کردم که بازی در نیاورم، چون آدم وقتی کاسب می شود، بازی در می آورد، مثلا شما می گویی این چرا گران است؟ ما شروع می کنیم یک ساعت در موردش توضیح دادن که نه، این خیلی خوب است، شما متوجه نیستید که این گران نیست، و این بازی کردن مرتب توی مراتب زندگی آدم می آید، همه ما بازی می کنیم یعنی پذیرش مان از حق را پایین می آوریم، به خاطر این که یا منافعی داریم یا به خاطر غرورمان و...، یک بار یک مشکلی داشتم به شما زنگ زدم، شما گفتید تو به جای این که قلبت را بزرگ بکنی، دندانهایت تیز شده، خیلی جمله تأثیرگذاری بود؛ همه در این اجتماع به خاطر گرانی ها و اوضاع اقتصاد، این طوری شدند، خیلی باید حواسشان جمع باشد ولی این که راه درست کدام است خیلی مهم است.
استاد: خیلی خوب است. من خیلی سال است دوستمان را می شناسم، راست می گوید، جالب است که خودش را خیلی خوب می شناسد و علی رغم این که خودش را خوب می شناسد ولی خیلی جاها نمی تواند جلوی خودش را خوب بگیرد، در نتیجه بازنده می شود، من می خواهم یک برگ برنده دیگر روی پذیرش صداقت شما بگذارم که محکم تر بشوید؛ می خواهم بگویم در این دنیا، بعضی ها دزدند، دست می کنند جیب همدیگر، از دیوار همدیگر بالا می روند، هزار و یک شکل دزدی وجود دارد، من این را قبول دارم، ولی یک جاهایی من می گویم همه دزدیم، مگر می شود همه دزد باشند؟ بله می شود، وقتی شما صداقت مرا خدشه دار کردی؛ من آدم صادقی ام، من در کل زندگی ام همیشه گفتم همه درست می گویند، هیچکس دروغ نمی گوید؛ اولی را می شنوم، دومی را می شنوم، سومی را می گویم طرف فکر می کند تو نمی فهمی، برای همین همیشه باورهای من، باورهای سالم بوده و اگرکسی این باور سالم من را خراب کند، از من دزدید، صداقت من را دزدید. این برگه را بگذار روی آن، بگو من اهل دزدی نیستم، اگر کسی به دیگران راست نگفت، راستگویی دیگران را دزدیده، بگو من دزد نیستم، از این به بعد فقط راست می گویم، هزار و یک شکل در زندگی ما وجود دارد که برای ما وقتی آن را رعایت نمی کنیم، ما دزد هستیم، همانی که از دیوار می رود بالا، همه داد می زنند آی دزد بگیرید، همه می دوند او را بگیرند، با مشت و لگد بزنند، اما ما را هیچکس با مشت و لگد نمی زند، چون کسی نمی داند که ما از دیگران چه چیزی را دزدیدیم، شاید اگر بدانند، ما را بزنند ولی نمی دانند ما از دیگران چه چیزی را دزدیدیم. عالی است، خوشحالم، ان شاءالله در این مسیر موفق هم بشوید.
یک چیز دیگر هم هست؛ خوب است در خودمان دنبال نفاق بگردیم، می دانید ما اکثرا با خودمان هم دو رو هستیم؟ با مردم که دو رو هستیم هیچ، ما نسبت به خودمان دو رو هستیم، خودمان با خودمان دو رو هستیم، او می داند که چه کار بدی در سرش است ولی باز به او می گوید نه تو اشتباه می کنی، اصلا تو این طوری نیستی، اصلا اهل این صحبت ها نیستی. دنبال نفاق و دورویی بگردیم، هر چه می کشیم از این است که در درونمان یک چیزی هستیم، در بیرونمان یک چیز دیگر. پیدا کردن عیب هایتان، نشان دهنده رشدتان است، نه شما، من جلوتر از شما، من هرچه را که به شما می گویم، اول خودم شروع می کنم، گرچه که این آگاهی، خیلی از مواقع ما را دل شکسته و رنجور می کند، هیچکس دوست ندارد بداند که بد است ولی خوب است که بدانیم بد هستیم، بلکه بتوانیم این صفت زشت و بد را از خودمان پاک کنیم. ما در شب دوم قدر یاد گرفتیم، عاشق و معشوق یکی است، ما همه عاشق امیرالمؤمنین (ع) هستیم، من توفیق داشتم با یک خانمی حج تمتع رفتم، خیلی سال پیش، خیلی جالب بود، ایشان عاشق علی است و طوری می گوید علی، که آدم احساس می کند الان او ضعف می کند، واقعا هم برای امیرالمؤمنین (ع) ضعف می کند، اگر امیرالمؤمنین (ع) را دوست دارید پس صاحب حامی هستید، همه شما حامی دارید، ندارید؟ چون کسی که امیرالمؤمنین (ع) را دوست دارد، نشان دهنده یک چیز است، تو او را دوست می داری، می گویی عاشقشم، ولی در واقع اوست که عاشق تو است، اگر او عاشق تو نبود، اجازه دوست داشتن به من و تو نمیداد. پس مولا عاشق ماست، ما را دوست دارد که ما معنی دوست داشتن را می توانیم می فهمیم، می توانیم به واسطه این فهم، به وادی عشق ورزیدن ورود کنیم. یک آقایی بود، استاد گروهی بود، خیلی سال پیش، یک بار در جلسه شان نشسته بودم، به من می خندید، می گفت وقتی خواستم با خانمم ازدواج کنم به او گفتم: خانم از الان به شما بگویم، من هرگز عاشق تو نخواهم شد، من چشمانم گرد شد، من هم خیلی جوان بودم، یعنی چه؟ گفت به او گفتم من عاشق خدا هستم، من فقط می توانم شما را دوست داشته باشم. برای خودش یک بحثی بود، اما فی الواقع من می توانم عاشق تک تک شما باشم، چون تک تک شما، خدا را در درونتان دارید، به واسطه همین عشق و همین مطلب است که از خیلی ها عصبانی ام، خیلی ها که یک کارهایی کردند که نمی توانم ببخشمشان، یعنی نباید ببخشمشان، بیرون زندگی من هستند ولی من دوستشان دارم، من در دعاهایم برایشان دعا می کنم، شاید خطا کرده، شیطان گولش زده، ولی خدای درونش، مطهر و پاکیزه سرجای خودش است، من آن خدا را دوست دارم. حالا ممکن است که امیرالمؤمنین (ع) ما را دوست داشته باشد، اما از ما مراقبت نکند؟ مگر می شود؟ مگر چنین چیزی امکان دارد؟ منتها اصل مهم این است که ما این عشق را بشناسیم و بفهمیم، به شأن ومنزلت این عشق و این پیوند، خودمان را هر روز بشوییم؛ حالا از فردا پدر آب را در می آورد، هر روز می رود زیر دوش؛ نه آقا، نه خانم، بشوییم یعنی تطهیر کردن از کلیه افکار زشت، اندیشه ها و رفتارهای غلط، خودمان را تطهیر کنیم تا بتوانیم با طهارت بیشتر خدمت مولا برسیم، وقتی به حضورشان رسیدیم خجالت نکشیم، وقتی می خواهیم صدایش بزنیم، به او بگوییم آقا جان وقتی می خواهی به سمت پروردگار بروی، می شود من را هم بگذاری زیر عبایت؟ آخه مسلمان، اگر تطهیر نشده باشی، زیر عبای امیرالمؤمنین (ع) چه کار می کنی؟ تو را راه نمی دهد، نمی توانی زیر عبای پر از عطر الهی مولا بروی.
عشق آمد از درم دست نهاد بر سرم دید مرا که بی توام گفت مرا که وای تو
می گویند یک روز یک پیری یک سنگ بزرگی را با هزار بدبختی وسط یک جاده انداخت، بعد خودش پنهان شد تا رفتار مردم را ببیند، ثروتمندان آمدند و بی تفاوت و با تفاخر، لباس هایشان را بالا گرفتند و از بغل این سنگ عبور کردند، و هی غر و لند کردند، این چه شهر بی نظمی است، حاکم بی عرضه ای دارد، اما هیچ کدام حاضر نشدند دولا شوند و آن تخته سنگ را یک ذره جا به جا کنند. آمدند و رفتند و نصیب سنگ، فقط غرغرها و تمسخرهای آدم های مختلف شد؛ می دانید ما خیلی این کار را می کنیم، تکه نان را روی زمین می بینیم، بعد می گوییم عجب مردم بی شعوری هستند، آخه آدم نان را روی زمین می اندازد؟ زیر پا؟ اما من که بچه بودم اگر در کوچه رد می شدم، نان می دیدم، مادرم گفته بود نان زیر پا بماند برکت خدا از مردم می رود، هر مُردنی بود آن نان را بر می داشتم و می گذاشتم یک گوشه ای که پا به آن نخورد، حالا دیگر چیزهای بزرگ تر که بماند؛ این پیر آن جا ماند تا غروب رسید، نزدیک غروب، هوا که تاریک می شد، یک روستایی آمد، روی پشتش بار میوه و سبزیجاتی بود که از مزرعه ها چیده بود و می آورد، به تخته سنگ رسید، بارهایش را زمین گذاشت، دولا شد و تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و به کناری انداخت، وقتی برداشت و به کناری انداخت، دید یک کیسه آن زیر است با چند تا سکه طلا و یک یادداشت که آن پیر نوشته بود: هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد. چند تا سد در زندگی تان است؟ مدام از بغل آن، یک طرفی رد نشوید، آن را بردارید، زیر آن طلا است، شما را نجات می دهد، چون زندگی عمل کردن است، زندگی نگاه کردن نیست، غرغر کردن نیست. هیچ وقت توجه کرده اید استکان چای شما، سر افطار، کلی هم شکر داخل آن می ریزید، اما هیچ چیزی ندارید که هم بزنید، انگشت مبارک را هم که در آب جوش نمی توانید بکنید که هم بزنید، بعد هم جلوی دیگران زشت است، پس بالاجبار همین طور چای را می خورید، چای تلخ است، پس چی چای تو را شیرین می کند؟ قاشق چایخوری، چرا؟ چون حرکت می کند، وقتی حرکت می کند، شیرینی را از جای خودش بلند می کند. به لطف خداوند در این شب های ماه رمضان، دیدن بعضی از برنامه های تلویزیون یک توفیق خیلی بزرگ بود، ولی 3 تا برنامه را دیدم، یکی از آنها محفل بود، بروید ببینید، آنهایی که قرآن حفظ می کنند، بروید و واقعاً با آنها آشنا شوید، این قدر اَه و اَه، پیف و پیف نکنید، چه قدر گریه کردم؛ خدایا شکر، نمردم و می بینم که این ها هستند، قرآن مهجور نیست، این نسل بچه سال که حافظ قرآن است، قاری زیبای قرآن است، این در آینده می تواند خیلی ها را حفظ کند، و چه قدر گریه کردم، ای کاش آن موقع که بچه بودم، این همه توانی که داشتم، من را در این سمت و سو، راهنمایی می بود. سحرها، برنامه ماه من را می دیدم، خیلی زیبا بود، نکته های قشنگی داشت، یک ذره از خر شیطان پایین بیایید، به خصوص کلامم با جوان ها است؛ واقع نگر شوید، نگاهتان سمت و سو نداشته باشد، نگاهتان فقط حقایق را ببیند، وقایع را ببیند، خیلی بد پایین افتادیم. دیروز، زندگی پس از زندگی را نگاه می کردم، یکی از پیام های این مرد، این بود که هرکاری که می کنیم پیش خدا است، پس جایی در نمی رود، حق حساب شما محفوظ باقی می ماند، پس از این کارها بکنید، اگر پیش من آوردی، شاید من یادم برود ولی خدا یادش نمی رود. من توصیه می کنم تمام قسمت ها را ببینید، من تمام سال های قبل این برنامه را دیده ام، یکایک، علت دارد که می دیدم، برای این که من خودم تجربیات این مدلی خیلی زیاد داشتم وحالا دانه دانه این ها را که می بینم خنده ام می گیرد، می گویم ای داد بی داد، تو هم بودی و نمی دانستی! خیلی زیباست، ولی امسال به نظر من فراتر از سال های قبلش است، پس حتماً بروید و ببینید، برنامه دیروز یک چیزی را اشاره کرد، گفت به من گفتند برگرد، گفت می خواهم بروم داخل؛ من این تجربه را یک بار داشتم، قصه اش دراز است، من را بردند، خوابیدم روی تختخواب و دراز کشیدم، یک آقایی آمد بالای سرم، هنوز هم بیدار بودم، گفت بلند شو برویم، گفتم کجا؟ گفت بلند شو برویم، گفتم آخر خوابم می آید و خسته هستم، گفت به تو می گویم پاشو، من نفهمیدم چگونه پا شدم، فقط دیدم از سقف خانه مان بیرون رفتم، از سقف اتاق خوابم بیرون رفتم، آیا خانه برادرم که بالای سر ما بود را دیدم؟ نه، از خانه فرد دیگری رد شدم؟ نه، یک دفعه دیدم بیرون هستم و در آسمان دارم می روم، بماند، 3 جا من را بردند و آخرین جا من را پشت چادر آقا امام زمان (عج) بردند و امتحانم کردند و گفتند می دانی این جا کجاست؟ از لای درز چادر نگاه کردم و گفتم ای خدا این جا چادر آقا امام زمان (عج) است، من رفتم داخل، پسِ گردنم را گرفت و کشید، گفت کجا داری می روی؟ صبر کن، تو حالا کلی کار داری؛ دیروز در آن برنامه هم، آن بنده خدا می خواست برود پیش آقا امام زمان که گفتند برگرد، گفت نه، من می خواهم بروم، گفتند نه، برگرد، امام زمانت را می بینی، می آید. این جمله ایشان می دانید من را یاد چه کسی انداخت؟ یاد آیت الله بهجت انداخت، خدا رحمت کند آیت الله بهجت را، رفتند خدمتش و گفتند: آقا ما چه طور امام زمانمان را ببینیم؟ گفت شما که سهل است، پیرمردهایتان هم امام زمان (عج) را می بینند، می دانید یعنی چه؟ حاضری برای آمدن امام زمان؟ الان در خانه تان نشستید، خانه تان هم جارو نشده است، رختخواب ها جمع نشده است، لباس های چرک شسته نشده است، اگر به شما خبر دهند از شهرستان تا 1 ساعت دیگر، 2-3 تا ماشین مهمان می آید، چه کار می کنید؟ خانم ها که اول پس می افتند و سکته می کنند، بعد بلند می شوند و آقایان را به سکته می دهند؛ بدو، بدو... که چی؟ که مهمان شما که از در داخل می آید، تو تمیز باشی، خانه ات نظیف باشد، همه چیز سرجایش باشد، حالا اگر به شما پیغام دادند که امام زمان تان تا آخر ماه رمضان می آید، می خواهی چه کار کنی؟ حاضری؟ آمادگی اش را داری؟ یا تازه می خواهی امتحان کنی که چه طوری بنده خدا شوم؟ بالاخره وقتی می آید ما باید یک تحفه ای داشته باشیم که به محضرش ببریم یا نه؟ به خدمتش می رویم یک تحفه ای ببریم، چه تحفه ای بالاتر از خودم، خودی که تمیز است، خودی که شایسته است، خودی که آماده است، نه خودی که ملبس است به یک دریا دروغ، به یک دریا غیبت، به یک دریا بی احترامی، آقا دشمن ات است، بگو دشمنم است، من از او دلخورم ولی تو حق بی احترامی نداری، تو حق حرف زشت نداری، هرکس در این فضاهای مجازی، حرف های زشت، کلیپ های زشت، پخش کرد، دانه دانه اش را شراکت دارد و باید جواب دهد، حالا تو فکر می کنی اگر امام زمان (عج) آمد تو را به محضرش می پذیرد؟
شمس می گوید:
بنگر،
(به کی؟ به خودت)
دورِ نزدیکی
(یعنی کاملاً دوری از من ولی به من نزدیک نزدیکی)
یا نزدیکِ دوری
(پیش منی، ولی عملاً از من دوری) ببینید نسبت به امام زمان (عج) جایگاه شما کجاست؟ آیا نزدیک امام زمان هستید ولی از او دور، یا دور از امام زمانی مثل اویس قرنی، از پیغمبر دور بود، برای دیدن پیغمبر هم به مدینه آمد ولی او را ندید، اما همیشه با پیغمبر بود. ببینید کدام یکی هستید؟ من این ماه رمضان سوختم، ریختم، شما را نمی دانم و اگر قرار باشد از ماه رمضان بیرون بروم و کاملاً سیاهی هایم نریخته باشد، ترجیح می دهم بیرون نروم، پایان ماه رمضان تمام، خجالت امام زمان (عج) را نکشم، خجالت امیرالمؤمنین (ع) و حضرت زهرا (س) را روز محشر نکشم. می گوید: پسرم آمد، چه کار کردی؟ تو برای امام حسین (ع) این همه سینه زدی، سیاه پوشیدی، غذا پختی، نذر دادی، این کار را کردی، شربت دادی، آن کار را کردی، برای پسر من تو چه کار کردی؟ لازم بود تو شهید شوی، شهید شده به حضور او برسی. چی شهید می شود؟ رذائل اخلاقی، زشتی های کردار، هر رذیله اخلاقی که می سوزد و از بین می رود یک فضیلت اخلاقی به جای آن می نشیند، بلافاصله، ما در دنیا هیچ جای خالی نداریم. شب قدر سوم است، فرصت های زیبای ماه رمضان خیلی هم با سرعت دارد می گذرد، بیاییم امشب به جای الهی العفو، همه با هم بگوییم: الهی القول، خدایا من امشب می خواهم قول بدهم، می خواهم با تو عهد ببندم، که چی؟ کسی را قضاوت نکنم. از دست این آدم هایی که بقیه را قضاوت می کنند مُردم، بعد به من هم می گوید، می خواهد که من هم بشنوم، من بدبخت این وسط چه گناهی کردم، نمی دانم، به هر زبانی هم می خواهم او را ساکت کنم نمی شود. امشب می خواهیم بگوییم: الهی القول، خدایا قول می دهم کسی را قضاوت نکنم، خدایا قول می دهم دیگر غیبت نکنم، مال کسی را نخورم، در زندگی مردم تجسس نکنم، آدم های ضعیف را زیر پایم له نکنم. مهربان باشید؛ در پارک دارد راه می رود، مورچه دارد آن جا راه می رود، از پدر و مادرش یاد گرفته است، می دود و می زند روی مورچه! آخه مورچه با تو چه کار داشت که آن را کشتی بچه؟ شما فکر می کنید از کی یاد گرفته است؟ بچه ها بالفطره کشت و کشتار نمی کنند، پدر و مادرهای جوان حواستان باشد، هرگونه رفتاری را فقط از شما می آموزند. امشب می خواهیم بگوییم: الهی القول، قول می دهم که دیگر از این به بعد انسان باشم، می خواهیم یک طور دیگر زندگی کنیم، می خواهیم سال دیگر ماه رمضان که می رسد ما یک موجود دیگری باشیم و به ماه رمضان اگر عمرمان باقی بود وارد شویم و این جا بگوییم که:
خوش به حال کسی که در عالم مثل مولا علی پدر دارد
(پدرها، چونان امیرالمؤمنین زندگی کنید که بچه هایتان به شما افتخار کنند)
خوش به حال کسی که در خانه هم مرام علی پسر دارد
خوش به حال خودم که آقایی چون علی مقتدای من بوده
خوش به حال خدا که مخلوقی چون علی مرد معتبر دارد

نوشتن دیدگاه