منو

چهارشنبه, 07 آذر 1403 - Wed 11 27 2024

A+ A A-

خوشبختی در کجاست؟

بسم الله الرحمن الرحیم

امروز می خواهم در باب کلمه ی خوشبختی صحبت کنم . از نظر شما خوشبختی یعنی چی ؟ من برای رسیدن به این معنا مجبور شدم زندگی ام را تا امروز تبدیل کنم به کتاب های کوچک جیبی . تا دیگران بتوانند در کیف هایشان بگذارند و در محیط های بیرون وقتی مجبور هستند یک جایی باشند لااقل مطالعه کنند . زندگی ام را تا امروز به کتاب های کوچک جیبی تبدیل کنم تا برای من جدا جدا و در زمان های بیکاری ام قابل خواندن و بررسی باشد .
کتاب اول : از یک سالگی تا 7 سالگی . آزاد و بدون مسئولیت . یعنی چی ؟ مثلاً لباس ها کثیف شده ولی شستن آنها با من نیست . ظرف ها نشسته است ولی من هیچ وظیفه ای ندارم .قرار نیست خرید مایحتاج روزانه برای خانه بروم . دغدغه ی تهیه ی پول مایحتاج زندگی را هم ندارم . دور باغچه های لاله عباسی و میمون می دوم و هر بار زنبوری را که روی گلها نشسته است یک جوری پرش می دهم . بعدم چقدر از خودم راضی می شوم . شاد می شوم که این گل را از دست زنبور نجات دادم . درحیاط پر از برف و یخ می دوم بعد تا گلو می روم زیر کرسی . هیچ وقت نگران سرد شدن کرسی نبودم . غذای گرم تو سینی مسی روی کرسی مال من هم بود . من هم می خوردم . من هیچ وقت سختی درست کردن غذا را روی اجاق توی حیاط سرد حس نکردم . پای کرسی شنیدن خاطرات پدرم و پدربزرگم چه می چسبید . جای شما خالی . من هیچ وقت نگران این نبودم که این خاطرات یک روزی ممکن است تمام شود . فکر نمی کردم تمام شود . پشت پنجره یک رو دری سفید ، آن زمان پرده اینجوری نبود پرده ها روی شیشه های کوچک بود . پارچه های سفید بعد خانم های باسلیقه روی این پارچه ها ژور می زدند . زیگزال های رنگی می زدند . گلدوزی می کردند . با دوتا میخ کوچک آن بالا و دو میخ کوچک آن پائین پشت شیشه می زدند . پشت پنجره رودری سفید گلدوزی شده و کش خورده را پس می کردم . لایش را باز می کردم . ریزش برف را با ولع بسیار تماشا می کردم . فکر کردم همه ی این ها یعنی خوشبختی . به این ها که نگاه می کردم فکر کردم همه ی این هایی که داشتم یعنی خوشبختی . اما در کنار این ها یاد آوردم آب سرد شیر حیاط وقتیکه آفتابه را پر می کردم و می بردم داخل سرویس بهداشتی . یخ می زدم. آخ آخ چقدر سخت بود . کلام پیرزن صاحبخانه که به او می گفتیم عزیزجون همیشه من دور باغچه ها می دویدم ، او می آمد از این پشت درپنجره ی چوبی اش را باز می کرد و از آن پشت داد می زد که دور باغچه ها ندو .استدلالش این بود که.می افتی داخل باغچه، مرا منع می کرد و از لذت بردنم جلوگیری می کرد صدای عزیز جون که در می آمد برای من صدای رعد و برق آسمان بود و می ترساند کرسی گرم از یک سویی هم هراس می آورد چطور؟ مبادا پایم را دراز می کنم بچسبد به منقل آتش!!! چون هی تذکر می دادند مادر جان پایت به منقل نچسبد پس عشق آن کرسی گرم را یک چیزی بود زایل کند تماشای ریزش برف را نگاه می کردم و کیف می کردم آه و ناله ی پدرم تازه شروع می شد ای داد ای وای فردا باید بام را برف روبی کنم، کی سرکار بروم؟ کی این برف را بریزم پایین؟ و این خوشی برف تیره و تار می شد خلاصه اگر بخواهم بگویم ساعتها حرف دارم بگویم که البته همه این حرفها را در کتاب قلبم به رشته تحریر درآوردم، سرجایش است از بین نمیرود ولی در انتهای کتاب یک بند نوشتم خوشبختی را نیافتم، گفتم خب در کتاب اول نبود شاید در کتاب دوم باشد،
روز دیگر کتاب دوم را شروع کردم از شروع مدرسه تا ششم دبستان در این شش سال هر لذتی را کنار خودم سراغ کردم یک رنجی هم کنارش بود، از تلاش برای خواندن و اول شدن در کنارش حق کشی معلم، پدرم دیکته ام را بیست شدم با ذوق نشانش دادم گفت بیار ببینم بابا جان دوتا غلط در آن پیدا کرد که خانم معلم غلطها را نگرفته بود پدر مهربان فردا صبح آمد یقه خانم معلم را گرفت که خانم این دختر من دو روز دیگر می خواهد جای تو را بگیرد اگر اینقدر بی توجه باشید او هیچ وقت یک معلم خوب نمی شود همانا پدرم درآمدن همانا، آن هم تا آخر سال سوم مثل یک غربتی بیچاره با من رفتار میکرد، در آخر سال هم شاگرد اول شدم حیفش آمد کارنامه ام را دست کاری کرد شدم شاگرد چهارم که سال بعد رفتم گفتند کی پارسال شاگرد اول بود من دستم را بلند کردم معلم آمد گفت ولی تو نبودی ، گفتم به خدا خانم من بودم در کارنامه ام شاگرد اولی بود ولی برای من زد شاگرد چهارم خلاصه بگویم نیش و نوشهای فراوان در این چهار سال تجربه کردم نوشها لذت داشت نیشها درد داشت، من اصلا اینها را در دو کفه ترازو نگذاشتم چرا؟ نمیخواستم در درونم اندوهی را ثبت کنم اما فهمیدم که باز هم خوشبختی یافت نشد کتاب دوم را بستم،
روز دیگر کتاب سوم را شروع کردم از اول دبیرستان تا انتها، چه سالهای عجیبی بود خیلی جسور و منطقی با مسائل مدرسه روبرو می شدم خیلی جسور بودم و خیلی منطقی با استدلالهای محکم با مسائل مدرسه روبرو می شدم، مثلا سال دوم دبیرستان با معلم زبان انگلیسی مان در دفتر مدرسه با حضور مدیر گفتگو می کردم اشکالاتش را گرفتم شما نمی توانید اینطور درس بدهید برای من شاگرد، معلم مناسبی نیستید و با منطق گفتاریم هم معلم را وادار کردم اشتباهاتش را پذیرفت هم مدیر را وادار کردم سکوت کرد در مقابل من وقتی از دفتر خارج شدم می پریدم بالا می پریدم پایین از اینکه حق بچه های دیگر را هم گرفتم آنوقت فکر کردم چقدر من خوشبختم اما از جلسه بعد شروع شد چون آن معلم را که تغییر ندادند او هم مرا از جایگاه برترم در کلاس به سخت ترین شرایط رفتاری کشید پس دیگر تا پایان سال اصلا خوشبخت نبودم، سال پنجم دبیرستان معلم مثلثات داشتیم، او یک آدم لاابالی و مزخرف که از در مدرسه که بیرون می رفت به دختر دبیرستانی های مدرسه خودمان متلک می گفت زبانزد خاص و عام بود من نامه انتقاد نوشتم در صندوق انتقادات انداختم یک روز یک بازرس همراه مدیرمان که دختر خانمی بود با سن خیلی بالا در حالیکه خلاف قانون آموزش پرورش بود مدیر باید متاهل می شد، پارتی بازی خیلی کارها می کند، آمدند سر کلاس ما ،با خشونت در مورد این آقا پرسش کردند چرا؟ برای اینکه من بترسم صدایم در نیاید من هم با شهامت تمام ایستادم همه چیز را هم گفتم، حتی نوع متلکی که به دخترها گفته بود به من نگفته بود اگر گفته بود همان وسط خیابان دوتا کشیده به او زده بودم ولی به دخترهای دیگر گفته بود آن تن لش ها می خندیدند، خوششان می آمد، خلاصه خوشحال شده بودم که شر یک آدم فاسد را از سر مدرسه کندم اما جلسه بعد آمد تا آخر سال هم ماند چقدرهم مرا نیش و کنایه کرد همه اینها به جهنم. من که در درس ریاضیات نسبت به همه دروس دیگرم پیش بودم، ریاضیاتم معمولا بالای هجده بود فکر کنید مثلثاتم تجدید شدم، القصه باز هم هست ولی دیگر اطاله کلام نشود من خوشبختی را ندیدم،
دوره های بعدی به کلاس کنکور و دانشگاه و شروع تدریس و باز دوباره دانشگاه و بالاخره ازدواج و ادامه ماجراهای بسیار زندگی ختم شد، تا امروز، اگر بخواهم بنویسم مثنوی هفتاد من کاغذ خواهد بود، الان می گویم اما من در هیچ دوره ای یا لحظه ای خوشبختی را نیافتم امروز که به آنها نگاه می کنم، می بینم حتی لحظه ای که خیلی سرخوش و شاد بودم همیشه یک تصویر غمگین از یک ماجرایی در کنارم بود، حتی شبی که فردایش عقدکنانم بود، شبی که فردایش عروسی ام بود و و و پس نمی توانم بگویم خوشبختی را در آن لحظه داشتم و یا دیدم چون خوشی ها را ناخوشیها همیشه همراهی کردند پس راستی خوشبختی چیست؟ کجا پیدا می شود مدت زیادی ست که به آن تفکر می کنم تا رسیدم به این نقطه که خوشبختی در عالم جسم یاماده یافت نمی شود ما گشتیم و نبود تو هم نگرد که پیدا نمیشود چرا؟ چون عالم جسم دوبعدی ست، نیش و نوشش باهم است درحالیکه خوشبختی در جایی قرار می گیرد که همه اش نوش است، از نیش خبری نیست، آیا شما در این عالم چنین جایی را سراغ دارید؟ اگر دارید بگویید بروم باقیمانده عمرم را آنجا بمانم، من کتابهای خیلی زیادی از نویسندگان مومن تا نویسندگان منکر و و و خیلی چیزها خواندم اما هیچکدام چنین نقطه ای را در عالم نشانم ندادند، پس با اطمینان بسیار می گویم نگردید یافت نمی شود اما در عالم پس از عالم ماده و زمین یقینا خواهد بود چرا؟ چون در آن عالم هیچکس نمی تواند دوگانه رفتار کند دوگانه زندگی کند چون همه چیز را از پیش فرستادید و با آن همراهید، نشنیده اید گفتند دنیا مزرعه ی آخرت است امروز اختیار می کنید در مزرعه تان چه چیزی بکارید اختیار با توست اما هرچه کاشتید در آن دنیا برداشت می کنید غر نزنید هرچه کاشتید برداشت می کنید به همین دلیل شاید هم در قرآن خدا فرموده در بهشت زحمتی و رنجی نیست هرچه بخواهید در همان لحظه در دست تو یا منظر نگاه توست چون کاشته های ما در دنیا در آخرت محصول خاص میدهد، محصولی که آفت نمی خورد هیچوقت تمام نمی شود، همیشه هم تازه و در دسترس خواهد بود اینست آن خوشبختی که گفتگویش را می کنیم ،که ما در دنیا در جستجویش هستیم غافل که خوشبختی محصولی ست از این دنیا که کاشته می شود ولی در جهان باقی به بار می نشیند و در دسترس آن کسی که کاشته و کاشت درستی داشت قرار می گیرد پس خوشبختی در نقطه ای دیده می شود که از هر چیزی یا هر حرکتی یا هر اتفاقی بهترینش نمودار بشود، آنوقت خوشبختی را می توانیم مزه مزه کنیم و برای رسیدن به آن نقطه باید در این دنیا از هر نگاه فکر نیت گفتار یا عمل بهترینش را انتخاب کنیم با آنها همسفری کنیم تا در جهان باقی بهترینها را داشته باشیم تا خوشبخت باشیم و بتوانیم آنرا درک کنیم، کلامم را با یک کلامی از رابین رانا تاگور ادامه می دهم:
خدایا بگذار بجای اینکه دعا کنم از خطر ایمن باشم بی مهابا به مصاف آن بروم به جنگ خطر بروم، بگذار بجای اینکه برای تسکین دردم التماس کنم توانایی غلبه بر آنرا داشته باشم، ببینید چقدر قشنگ یادتان می دهد از خدا چه بخواهید، بگذار بجای اینکه در جبهه نبرد زندگی دنبال متعهد بگردم (ما همیشه می گوییم تو به من متعهد هستی؟ مرد به زنش می گوید زن به مردش می گوید دوستان بهم می گویند) بگذار بجای اینکه در جبهه نبرد زندگی دنبال متعهد بگردم به توانمندیهای خودم متکی باشم من از کسی چیزی نمی خواهم و بگذار بجای اینکه نگران خودم باشم دل به صبری ببندم که آزادیم را نوید می دهد، بجای اینکه نگران خودم باشم دل به این صبری ببندم که آزادی مرا نوید می دهد نیرویی عطا کن از ترس فاصله بگیرم و رحمت تو را نه فقط در موفقیتهایم بلکه آنرا در شکست هایم نیز احساس کنم......

نوشتن دیدگاه