ز عشق آغاز کن تا نقش گردون را بگردانی بخش دوم
- نوشته شده توسط مدیر سایت
- دسته: مقالات گوناگون
- بازدید: 136
بسم الله الرحمن الرحیم
گفتگوی جلسه پیش یک گفتگوی ویژه بود چرا؟ به خاطر آن که ما در مورد عشق خیلی مقاله داریم که در سال های قبل به شکل های مختلف، در زمان های مختلف و حس های مختلف برای دوستان گفتم ولی فکر نمی کنم هیچ کدام نقض کننده دیگری باشد، یعنی اگر گفتگویی کردم بعدا گفتگوی دیگری کرده باشم که آن قبلی را نقض کرده باشم، چنین چیزی را ندارم و این نشان می دهد به لطف پروردگار در این سال ها، حسم پله ای بالا آمده است، یعنی پله اول تا پله چهارم صعودی بالا رفته است و هیچ کدام از پله ها، پله دیگر را کوچک و بی ارزش نمی شمارد و غلط نمی داند. این باعث شد خودم به این نکته خیلی توجه کنم و خودم لذتش را بردم که خدایا چه طور تو را شکر گویم و از تو تشکر کنم؟ بعد دیدم تشکر ندارد، تو مرا از خودت دانستی، نه؟ ما راجع به عاشق و معشوق حرف زدیم، دعوای دنیا سر همین است، معشوق می گوید من معشوقم، عاشق می گوید من به تو عاشقم، به من ویژه نگاه کن، برای من فلان کار را بکن، عاشقان همیشه طلب کارند، زن و مردها را تماشا کنید؛ به طور عموم زن ها طبع بسیار لطیفی دارند، من در مورد استثناها صحبت نمی کنم، استثنا داریم زن هایی که خلاف رویه ای که خداوند آنها را آفریده حرکت می کنند، من کاری با آنها ندارم، ولی به طور معمول، زن ها عاشقند، شما در خانواده ها نگاه کنید، دختر بچه ها این قدر که به پدر و مادرشان آویزان می شوند، پسربچه ها نمی شوند، این را واقعا توجه بگذارید، چرا؟ زن ها از همان بدو کودکی عادت می کنند که عاشق باشند، به همان دلیل هم دختر بچه ها، بیشتر غر می زنند، بیشتر جیغ می زنند، بیشتر چیز می خواهند، بیشتر توقع دارند، درحالی که پسر بچه ها کمتر، من در خانه هر دو را داشتم، بنابراین خیلی خوب می دانم که راجع به چی صحبت می کنم، هم در زندگیم تجربه از نزدیک داشتم و هم تجربه از بیرون، چون من هم با پسرها کار کردم هم با دخترها، اگر به من اجازه می دادند تا آخرین روز کاریم با پسرها کار می کردم، چون وقتی معلم پسرها شدم یک دختر ۱۹ ساله بودم، وقتی مرا مدرسه دخترانه فرستادند، دلم می خواست سرم را به دیوار بکوبم، من اصلا حوصله لوس بازی های این ها را ندارم، من این رفتارها را دوست ندارم، مرا برگردانید مدرسه پسرانه، من با پسرها خیلی راحتم، اصلا مسئله ندارم، علت داشت، نمی دانستم چرا؟ اما امروز می دانم. برای همین می بینیم که زن ها بیشتر غر می زنند، بیشتر توقع دارند، بیشتر توجه می خواهند، مردها هم می خواهند ولی بیان نمی کنند، می روند یک جای دیگر یک طور دیگر تلافی اش را در می آورند و این غلط است. رابطه عاطفی زن و مرد، در جامعه ما مُرده است، زن و شوهرهای جدید را نگاه کنید، جداً رابطه عاطفی معقولی بینشان نیست، همیشه با هم در حال بده بستانند، این اصلا نیست، این حتی عشق که چه عرض کنم، محبت ساده هم نیست یک دلیل عمده اش هم می دانید چیست؟ جامعه ما، جامعه ایرانی، نسل قبل، زن ها را داخل خانواده بار می آوردند و به آنها می گفتند مرد هرچه گفت همان است، از یک جایی که بالاتر آمدیم، طغیان کردند ولی نه در مورد خودشان، به مردهای خودشان نگفتند که نه نمی شود، این کار را نکن من دوست ندارم، دخترشان را آموزش دادند، این طوری زندگی کن. خیلی جالب است برای شخص خودم، تقریبا می شود گفت ۱۳ سالم بود اولین خواستگارم آمد، مادرم خیلی قشنگ به او گفت: مرا زود شوهر دادند، من دخترم را زود شوهر نمی دهم، این باید بماند درسش را بخواند، حرف غلطی نزد حرف قشنگی بود ولی در کنار این جمله آموزش هم داد، حالا اگر درس خواندی و به جایی رسیدی، قرار نیست تو روی مردت بایستی، قرار نیست بدون اجازه اش کاری بکنی، قرار نیست این طوری رفتار کنی، قرار نیست همسرت را تنها بگذاری، خودت این طرف و آن طرف بروی و خیلی چیزهای دیگر، اما مادرها الان این ها را آموزش نمی دهند، چون خیلی هایشان با عشق بیگانه اند. می گوید حاج خانم، مرد من خوب نیست، من هم قبول دارم مردت خوب نیست، خیلی از آقایان خوب نیستند، من هم این را می پذیرم، اما لااقل دیگر نگو عاشقشم، نگو دوستش دارم. دخترم، پسرم، مرد من صاحب یک چنین ایراداتی است، من نمی توانم دوستش داشته باشم، اما شما دوست داشته باشید، لااقل با کسی زندگیتان را شروع کنید که لایق دوست داشتن باشد، ما این ها را نمی گوییم و جامعه مان یک جامعه ی تجار بی کلاس و مزخرف بازار شده است. این زندگی نیست، امت مسلمان این نیست. راجع به عاشق و معشوق صحبت کردم، از خدا شروع کردم، همیشه از پایین شروع می کنم بالا می آیم، دیدم نه فایده ندارد، نتیجه نمی گیرم، گفتم بگذار از خدا شروع کنم؛ در توبه کردن، من می خواهم توبه کنم، این خطا را کردم، وقتی می خواهم توبه را شروع کنم، اگر من درست حرکت کنم خدا را جلوتر می بینم، خدا توبه می کند، از چی؟ از این که مرا نگاه نکند، به سمت من بر می گردد و می گوید: تو یک قدم بیا، من پنج قدم می آیم، تازه من خطا کردم، گناه کردم، اشتباه کردم، از اشتباهم دارم به سمت خدا برمی گردم، حالا اگر محبت به خدا داشته باشم، آن وقت چه اتفاقی می افتد؟ قدم به قدم به جلو می رویم، وقتی قدم های کوچک برمی داریم و به سمت جلو می رویم و یا به سمت خدا می رویم، یک اتفاق جالبی می افتد، من آرام آرام، به یک فضایی وارد می شوم که در آن می مانم، دیگر بیرون نمی آیم، این فضای خداوندی ست. به نظر شما چه شکلی است؟ چه رنگی است؟ چه مزه ای است؟ چه طعمی است؟ نرم است؟ سفت است؟ گرم است؟ سرد است؟ همه این ها هست و همه این ها نیست، ببینید من نمی خواهم شما را به آن چیزی که خودم به سمتش رفتم وادارتان کنم ولی پیشنهاد می کنم، می خواهید بیایید، نمی خواهید در همین فضا بمانید، حداقل سعی کنید که خطا نکنید، گناه نکنید، راه اشتباه نروید، کسی را آزار ندهید و... اما من می خواهم خیلی پیش تر از این بیایید، هنوز خیلی جا داریم، خدا خودش در قرآن می گوید: گل آدم را سرشتم، هیکلش را درست کردم، چه قدر سال گذاشتم زیر آب و باد و باران و نور خورشید و الی آخر، مدام ملائک می آمدند و می رفتند و می گفتند خداوند این را برای چه گذاشته؟ وقتی خواست او را آدم بکند، نفخه الهی؛ دیدید وقتی مریض دارید، من می گویم ۵۹ حمد بخوانید به نیت آقا امام زمان (عج)، تقدیم کنید به آقا امام رضا (ع)، به آب بدمید و بدهید بیمار بخورد، می دهند والا خوب می شود، می دانید چرا؟ چون آن دم، دم تو نیست، آن دم خداست، آن نفخه خداست، اگر این را بتوانید حسش کنید و بفهمید، آن فوت شفاست، می دهید طرف می خورد از جایش بلند می شود. من شما را به چنین فضایی دعوت می کنم، اما در این فضا داد و ستد نیست، در این فضا کینه و نفرت و حسادت و... نیست، می گوید ای بابا مردمی که هنوز نسبت به هم حسد می ورزند، چه طور ممکن است حرف تو را بفهمند؟ نفهمند، من شما را زور کردم؟ شلاق و چوب آوردم؟ من برای شما حرف آوردم، دوست دارید گوش کنید بردارید، دوست ندارید سرتان سلامت، نمازتان را بخوانید، قرآن تان را بخوانید، آدم خوبی باشید، کسی را آزار ندهید، ریا نکنید، دروغ نگویید، حسد نکنید، خیلی خوب است، تا دنیای شما تمام شود، اما دنیای شما فقط این نیست، اصلا شما فقط برای همین نیامده بودید، بخش اولیه نمودار الهی بودن شما، این بود که نشان بدهید چه قدر درست و چه قدر راستگویید، چه قدر همه آدم ها را احترام می گذارید، تمام این ها، صفات الهی است، آمده بودید این ها را به نمایش بگذارید، اما همین؟ تمام شد؟ این تمام نمی شود، تازه اول راه است، ما فقط برای این ها نیامده ایم، من به شما راجع به گل ها گفتم، گفتم من با همه بچگیم هرگز گل های لاله عباسی که دوست داشتم نچیدم، عاشقشان بودم، دور باغچه شان می دویدم، ولی خدا می داند نچیدم، نه به دلیل این که بزرگترها گفتند نچین، من نگاهشان می کردم حس می کردم آنها هم مرا نگاه می کنند، آخر او که مرا نگاه می کند من چه طور بچینم؟ ولی بچه های دیگر می چیدند ناخن درست می کردند، برایشان ناخن مصنوعی می شد، آن موقع از این طور چیزها که الان خانم ها دارند نبود، این ها را درست می کردند، رنگ زیبایی داشت، به ناخنشان می چسباندند، ولی من گل ها را نمی کندم، هنوزم گل نمی کنم، چون معتقدم گل ها مرا نگاه می کنند، به عنوان معشوق خودشان، از من، چشمان مرا می خواهند، نگاه مرا می خواهند، اگر توانستید این را بفهمید، آن وقت همسرتان را که نگاه می کنید، درست نگاه می کنید، خانم آقا را و آقا خانم را، به عنوان ملک تصاحب شده نگاه نمی کنید. گل ها قشنگند، حیوانات هم قشنگند، همه شان قشنگند. در روزهایی که پشت سر گذاشتم خیلی بیمار و دردمند بودم، وقتی که خیلی بیمارم به چیزهای زنده نگاه نمی کنم، دیگر به گلدان هایم توجه نکردم، دیروز که بلند شدم حالم نسبت به روزهای قبل بهتر بود، در خانه دوری زدم، به گلدان ها سرکشی کردم، دیدم گلدان های ضعیف تر در حال از بین رفتن هستند، گلدان هایی که قوی ترند خیلی حال خوبی ندارند، خیلی ناراحت شدم با خودم فکر کردم چرا؟ این خانم که اینجاست به این ها آب داده، رسیدگی می کند، بعد با خودم گفتم تو خودت گفتی گل ها عاشق دیده شدن هستند، گل ها به این دنیا آمدند برای این که دیگران آنها لذت ببرند، آقا زن می گیریی نه برای این که مرد بودنت را اثبات کنی، شما زن می گیری که زن زیر بال محبت تو، احساس امنیت کند، احساس عشق کند، عشق را تجربه کند، خانم ها می دانید که آقایان از دامان مادر جدا می شوند می آیند زن می گیرند، او که از دامان مادر جدا شده می آید زن می گیرد به نظر شما چه می خواهد؟ مادر می خواهد، شریک کاری نمی خواهد، مادر با محبت بی توقع می خواهد، یک وقت ها عصبانی می شوم پسرم دیر می آید یا دیر جوابم را می دهد، می گویم بگذار بیاید به او می گویم ولی از در خانه که داخل می آید، نگاهش می کنم همه کرک و پرم می ریزد، زنش هم این کار را می کند؟ نه، دخترهای امروز این کار را نمی کنند ، از در که می آيد می گویند کجا بودی تا حالا؟ اصلا تو می فهمی من چه حالی دارم؟ من هم می توانم این را بگویم چون واقعا استرس گرفتم ازش بی خبر بودم، ولی هیچ وقت این را به او نگفتم، می گویم آخی آمدی مادر قربونت برم بیا داخل، بعدا گلایه می کنم که به من فکر کن من نباید استرس بکشم اگر می خواهی زنده بمانم نگذار استرس بکشم ولی آن موقع این را نمی گویم اما شما دخترم، خانم چه کار می کنی؟ همان دم که می آید داخل، به او می پری، کجا بودی تا حالا؟ تو اصلا می فهمی من هم در این خانه آدمم؟ تو هیچ وقت عاشق نمی شوی، بیخودی ادای عاشقان را در نیاور، آبروی عاشقان را هم می بری. گل ها عاشق دیده شدن هستند، گل ها به این دنیا آمدند برای این که خودشان را عرضه کنند و من و شما یک لذت بسیار بزرگ، بی گناه و بی هزینه ببریم. شما تمام گل های عالم را تماشا کن، کیف کن، از شما پول می گیرند؟ اصلاً از شما پول نمی گیرند. ما برای گل ها معشوقه هایشان هستیم و آنها عاشق ما، اما اگر ما آنها را نچینیم و آزار ندهیم، آنها می شوند معشوقه های ما و ما عاشقان آنها، اگر به آنها رسیدگی با محبت کنیم، شاخه پلاسیده است، باید کنده شود، با احترام آن را بکن، اگر یک پیرزن یا پیرمرد در حال مردن در خانه داشته باشی با تک پا به کوچه می اندازی؟ نه، با احترام کنارش می نشینی، یاسین می خوانی، الرحمن می خوانی تا عمرش به سر بیاید و تمام شود. مگر غیر از این است؟ تمرین کن، آن شاخه را این طوری نکن، ازش عذرخواهی کن، ببخشید عزیزم، این شاخه دیگر پلاسیده است، بار سنگینی روی تو است، می خواهم از تو جدا کنم تا تو سرحال بیایی، آن وقت تو عاشق می شوی و او معشوق می شود. خب حالا عاشق کی است؟ معشوق کی است؟ هر دو هم عاشق هستند و هم معشوق. گل ها زنده هستند برای این که دیده شوند، گل ها زنده هستند برای این که ندای تحسین ما را از دهانمان که معشوق آنها هستیم بشنوند، پس کار اصلی گل ها و درختان در طبیعت عاشقی با ما است. در حیاط همین خانه، از زمانی که هنوز ساخته نشده بود، ما همیشه چند تا بلبل روی درختان داشتیم، این ها هر روز به دفعات می آیند و زمان طولانی روی این شاخه ها می نشینند و می خوانند، من هربار که صدای این ها را می شنوم بلافاصله با صدای بلند از داخل خانه می گویم ای جان، یک عالم قربان صدقه شان می روم، بعد می گویم چه قدر قشنگ می خوانی، بعد می گویم خدایا، صداهای این ها و وجود این ها را از بلا حفظ کن آسیب نبینند. الان در این 2-3 روز صدایشان را نشنیده بودم، دیروز صبح از پشت پنجره ای که شیشه دارد، پرده گل دار خیلی گران قیمت با یک حریر هم پشتش هست، دوتا هم از این آویزها بغلشون هست، ولی باز من می بینم، من می خواهم ببینم و چون می خواهم ببینم، از پشت این پرده ها هم درختان را می بینم، هم بیرون را تماشا می کنم، کجا هستم؟ ته اتاق نشسته ام ولی می بینم، همین طور که داشتم از پشت پنجره، به شاخه ها و سرشاخه های درختان که آرام باد می زد و تکان می خوردند نگاه می کردم، با قلبم پرنده ها را صدا کردم، باور کنید طولی نکشید که آمدند همان طور نغمه سرایی کردند، فهمیدم آنها هم عاشق ما آدم ها هستند، پرنده ها شما را دوست می دارند، عاشق شما هستند، می خواهند صدایشان به گوش شما برسد، حتی آن نتراشیده و نخراشیده هایشان. طوطی داشتیم، همیشه جیغ می کشید، به پسرم می گفتم تو را به جدت این طوطی را بردار، من مُردم، ولی الان می فهمم که آن جیغ می کشید و می گفت من را نگاه کن ولی من نمی فهمیدم. آنها می خواهند بخوانند تا ما لذت ببریم، پروردگار عالم شاید یکی از همان اسمایی که به آدم آموخت همین رمز عاشقی بود، از خودمان بیرون بیاییم، با جهان هستی یکی شویم، آن وقت می بینیم همه ذرات، همه موجودات در این عالم بر همدیگر عاشق و معشوق هستند، الا آدمیزادی که قرار بوده خلیفه حضرت حق بر روی زمین باشد، قرار بوده همه رمز و رازهای هستی را نمایان کند که اصلاً چنین خبری نیست. عاشق و معشوق ها در حال داد و ستد هستند، نه بگذارید بهتر بگویم، عاشق و عاشق در حال داد و ستد هستند، چرا ؟ چون هر دوی آنها طلبکار هستند، هر دو با یک دست می دهند و با آن دست پس می دهند، جالب است، این را می دهند ولش هم نمی کند، تا این را از دست او گرفته باشد، این را که کشید بعد آن را ول می کند. عاشق های این دوره این مدلی هستند. حال زمین از این همه بی مهری بد است، خیلی هم بد است، روز به روز هم بدتر می شود، روابط آدم ها تبدیل شده است به معادلات ریاضی، یک دانه مساوی، وسطش است، این طرف مساوی با آن طرف مساوی، باید برابر باشد، یک اپسیلون کم داشته باشد مساوی نمی شود، اما رابطه های انسانی اصلاً نمی تواند این طوری باشد. یک چیز جالبی شنیدم و از سویی متاسف هم شدم، برادرم برایم تعریف می کرد، نزدیکشان، در آن زمین یک پیرمردی هست که او را می شناسد، 77-78 سالش است، زمین شخم می زند، کار می کند، گل می کارد و... برادرم می گفت که آنها یک قطعه زمین داشتند، فروختند، تنها سرمایه زندگی یک پیرمرد و پیرزن، یک میلیارد برای دختری که می خواهد همسر پسرشان شود وسیله خریدند، 700-800 تومان هم باقی مانده است، دادند برای او عروسی بگیرند، روز عید غدیر عروسی اش است، به نظر شما تاسف نیست؟ ولی از سویی عشق است، پدر و مادر پیری که همه سرمایه زندگی شان همین است و اگر امروز پیرمرد زمین بخوابد، دیگر کسی نیست که در آن خانه نان بیاورد، همه را این طوری دادند. به نظر شما آن پسر بعداً اگر پدرش زمین بخوابد می آید کمک کند؟ نه. ولی او با عشقش کرد. به برادرم گفتم نصیحت اش می کردی، گفت خواهر اشک از چشمانش می ریزد و به من می گوید که ، همین یک دانه بچه را دارم. کدام شما در زندگی تان این طوری هستید؟ به بچه ها یاد دهید چه طوری می توانند انسان باشند. شما که بچه دارید، شما که بعداً بچه دار می شوید، شما که بعداً ازدواج می کنید و بچه دار می شوید، به بچه هایتان یاد دهید چه طور انسان باشند، یاد ندهید چه طوری خودشان را خوب جلوه دهند، یعنی ریاکار شوند، آنها را با ریاکاری در روابط آشنا نکنید، عمری زندگی می کنند اما زندگی را نمی فهمند و بعد گله مند از دنیا می روند ولی آن طرف خط یقه شما را می گیرند که تو یاد ندادی. ما به دنیا نیامدیم بخوریم، بیاشامیم، بپوشیم، بخوابیم، بزرگ شویم، دانشگاه برویم و دارای پست و مقامی شویم، به دیگران سروری کنیم، تکبر بورزیم، این نبود آن چه که خداوند ما را به خاطرش به این دنیای خاکی فرستاد، هرکدام ماموریتی خاص داریم، بگردید در خودتان و ماموریتتان را بیابید تا دست خالی برنگردید. یکی از دوستان در فضای عطر سیب یک مطلبی را فرستاد، من برایش صلوات فرستادم، حواس دهید از این ننه نخودی ها در زندگی هایمان زیاد هستند. کارگرهای در خانه مان را حواس دهیم، تاج سرتان نکنید که دیگر بنشیند آن بالا و پایین نیاید ولی زیر پایتان هم له نکنید. مساوی خودتان قرار دهید، همان که می خورید بخورد، همان که می پوشید به او بدهید بپوشد. این آن چیزی بود که می خواستم تلاش کنم تا به شما بگویم؛ بیاییم از خواب غفلت بیدار شویم، بقیه عمرمان را در هوشیاری زندگی کنیم. برای خودتان بنویسید برای چی به دنیا آمدید، حالا به خدا وقتش است، بعداً نگویید نگفتی ها، الان وقتش است، یک دفتر بگذار جلوی دستت و شب به شب یک نگاه کن به خودت، بگو برای چی به دنیا آمدی؟ آمده بودی چه کار کنی که یادت رفته است؟ بگذارید من از خودم بگویم؛ امروز مال خودم را یک ذره فهمیدم، من آمده ام که با قلبم همه را دوست داشته باشم نه با زبانم. اکثر مردم با زبانشان بقیه را دوست دارند و من چه قدر آدم بدبختی هستم، می دانید چرا؟ چون وقتی زبان به من می گوید من خیلی تو را دوست دارم، من دائم برای تو دعا می کنم، حس می کنم یک کسی یک چاقو می کشد به وجودم، چون می دانم دروغ می گوید، زبانش مهر می ورزد، قلبش مهری نسبت به من ندارد، من آمدم با قلبم همه را دوست داشته باشم، با این که به من خیلی ایراد می گیرند که تو خیلی راحت از خطاها می گذری ولی من آمدم که نشان دهم می شود گذشت کرد، می شود در آرامش زندگی کرد، آمدم هر چه می فهمم در اختیار دیگران بگذارم، بدون هیچ منتی، تلاش می کنم تمام و کمال بفهمم، ناقص نباشم. یک مطلبی را یک جایی خواندم، باتوجه به این که به ماه محرم می رسیم کوتاه است، بگذارید برای شما بخوانم؛ برای نذر کردن نباید حتماً خیلی هزینه کرد، نباید خیلی پول داشت تا نذر کرد، بیاییم حالا که پول نداریم و هزینه ها خیلی بالا است ولی از نذر کردن دست نکشیم، به بچه هایمان هم نذر کردن را یاد دهیم، چون می شود یک طور دیگر هم نذر کرد، مثلاً چهل روز نان خرده های سفره را ریز کنیم و به بچه مان یاد دهیم، ببریم و پشت پنجره بریزیم، ببریم یک جایی که پرنده ها هستند، در سطل زباله نریزیم. چهل روز نذر کنیم آشغال روی زمین نریزیم، هرجا هم دیدیم و توانستیم جمع کنیم، در سطل آشغال بیاندازیم. چهل روز نذر کنیم آب هدر ندهیم، شیر شُر شُر می رود، این می رود آن سمت آشپزخانه یک کاسه یا یک لیوان بیاورد، چهل روز نذر کنیم آب هدر ندهیم، به اندازه ی مصرفمان باز کنیم. چهل روز نذر کنیم ریا نکنیم، از کار خودمان نزنیم، چه در منزل چه در بیرون، دروغ هم نگوییم. چهل روز نذر کنیم تعارف الکی نزنیم، نهار ندارد، بعد طرف آمده درب خانه این طوری می کند، خواهش می کنم، من بمیرم تشریف بیاورید من به شما نهار بدهم، آدم حسابی تو نهار نداری که آخه، چرا تعارف الکی می زنی؟ بعد که آمد داخل، مثلاً در آشپزخانه بچه اش می گوید آخه مادر ما که غذا نداریم، می گوید چه کار کنم خب، مجبور شدم و تعارف کردم. نکنید، چهل روز تعارف الکی نزنید. در زندگی خصوص دیگران جستجو نکنیم. چهل روز با واقعیت ها زندگی کنیم، یعنی چی؟ حداقل اگر یک مطلبی را شنیدیم، یکی آمد و به او گفت در لیوان فلانی این جا روی میز خدایی نکرده مشروب بود، نمی دانم فلان چیزها بود، این بود، آن بود، تا نیامدی و این را بو نکردی، نچشیدی، جایی پخشش نکن، تا چیزی را مطمئن نیستیم به دیگران پخش نکنیم. چهل روز نذر کنیم چراغ های اضافی را خاموش کنیم، امروز این را می خواندم، خانمی که در منزل بود بدو رفت و چراغ بالای سر من را خاموش کرد، گفتم مادر، گفتم اضافی، من چشمم نمی بیند، این که الان اضافی نیست. خلاصه می شود نذر کرد چهل روز انسان بود، فکر می کنید خیلی سخت است؟ بله سخت است، اگر نخواهی از خودخواهی هایت دست برداری سخت است وگرنه حتماً می شود. آن وقت عاشق و معشوق یکی است، دو تا نیست. خیلی دلت می خواهد دو تا باشد، درآن واحد خدا به تو دو تا پست داده است، هم عاشق باشی و هم معشوق باشی. هرکسی، هر مردی، هر زنی، هر پسری، هر دختری، در آن واحد می تواند دو تا پست داشته باشد، دو تا عنوان، لیاقت می خواهد که تو هم عاشق باشی و عشق بورزی و با قلب باز به سمت مردم بروی، به سمت دیگران بروی و علی الخصوص خانواده ات، اول خانواده ات و هم در عین حال آن قدر خوب باشی که لیاقت پیدا کرده باشی که معشوق دیگران باشی، دیگران به تو عشق بورزند. خب کفایت است، اگر یک مقدار دیگر حرف بزنم همین جا زار زار گریه می کنم و همه شما را به هم می ریزم، نه از سر غصه، از سر شوق، از سر اشتیاق، از سر این که خدا فرصت داده است تا ما او را بشناسیم و بتوانیم دوست بداریم، دوست داشتن خیلی عظیم است، دوست داشتن خیلی خوشمزه است. خدا رحمت کند حاج حسین را، می گفت بابا مزه خوبی دارد. خواهش می کنم بنویسید، اگر تداوم بدهید به این که، هر روز از خدا بپرسید، من برای چی به دنیا آمدم، من هنوز نفهمیدم، به من نشان بده، بگذار به تو نشان دهد، آن وقت خیلی برای شما خوب می شود.