منو

پنج شنبه, 01 آذر 1403 - Thu 11 21 2024

A+ A A-

چطور از این گذر سختی که امروزه همه ی دنیا قرار گرفته عبور کنیم؟

بسم الله الرحمن الرحیم

اما کلام امروز، در روزگار بسیار عجیبی به سر می بریم در طول تاریخ بشریت جنگ های زیادی اتفاق افتاده و تمام شده نمی گویم تاثیری از خودش باقی نگذاشته، خیر،‌ اما باید همه را جزء به جزء روندشان را مطالعه کنیم تا از آن چه که در بطنشان داشتند ما هم مطلع بشویم، حالا چرا؟ عرض می کنم؛ اخبار نمی بینید؟ قطعا می بینید، بعضی ها از ترسشان نصف شب از خواب می پرند، اگر در قابلمه از روی میز زمین بیفتد فکر می کنند اسرائیل حمله کرد اولین بمب را هم انداخت، نه؟ امروز ما اگر باطن جنگ های پیش رویمان را بخواهیم درک بکنیم و از قافله فهم و شعور عقب نمانیم باید چشم ها را شست و آن چه را که هستیم و آن چه را که دنیا هست را جور دیگر دید، نه با تحلیل این و آن،‌ این هایی که مثل من فقط کانال های ایرانی را دارند فقط اخبارهای ایرانی و تحلیل های ایرانی را می بینند، آنهایی که برعکس من فقط کانال های آن طرف آب را دارند فقط آن ها را می بینند و تحلیل های آن ها را می بینند، ما هیچ وقت آب هایمان باهم در یک جوی نمی رود چون همسو نیستیم.
در زندگی صحیح زمینی اصل مهم در ارزش گذاری به مقدسات است، خوب دقت کنید:
شرط اول: شناختن مقدسات است،‌ باید اول ببینید چه چیزی مقدس است چه چیزی مقدس نیست الان بسیار از آن مجسمه های مختلف در مکتب های مختلف علی الخصوص در هند در چین وجود دارد که خیلی ها سر طاقچه هایشان است، باید ببینیم مقدس یعنی چه؟
شرط دوم: این که اجازه ندهیم مقدسات از جایگاه خودشان نزول پیدا کنند، قصه ما آدم ها در سوره بقره آیه ۳۸ آمده است، خداوند فرموده است: قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جَميعاً، یعنی گفتیم همه شما از بهشت به سوی زمین هبوط کنید، پس ای آدم ها همه شما زمینی شدید و به سوی زمین هبوط کردید، این را می دانید؟ اول این را بدانیم خیلی خودمان را تحویل نگیریم، حالا چرا؟ چون وقتی در آسمان بودیم آن را درک نکردیم، فریب شیطان را خوردیم، می گوید آن حضرت آدم و حوا بود به ما چه مربوط؟ یادتان رفت؟ عالم پیمان را گفتم از صُلب حضرت آدم ذرات از اول تا آخر موجودات را خداوند یک باره پخش کرد، ذرات ریز نوری؟ خیلی خودتان را باد نکنید بگویید من نبودم، حالا در زمین وقتی آمدید به آسمان فکر کنید اصلا ما را فرستادند به زمین که ثابت کنیم اصلا زمینی نیستیم نه این که پذیرش کنیم برای زمین هستیم، ما آمده ایم ثابت کنیم خدایا فهمیدم با توجه به آن چه که درعالم پیمان از ما گرفتی فهمیدیم که ما اصلا زمینی نیستیم و آسمانی هستیم زمین جایگاه ابدی ما نیست، چرا؟ چون اگر قرار بود زمین منزلگاه ابدی ما باشد دیگر آمدنمان به روی زمین نامش هبوط نبود که، یک سفری بود آمدیم جایمان را هم پیدا کردیم خیلی ممنون دست شما درد نکند، جایمان خب است، نه می گوید هبوط کردید، هبوط یعنی از جایگاه اصلی جدا شدن پس این جا جایگاه اصلی ما نیست اشتباه نکنید ما آمدیم این جا که پیدا کنیم ما متعلق به این جا نیستیم، ما یک جایگاه دیگری داریم که باید دوباره برگردیم اما اگر بلد نباشیم و راهش را ندانیم می توانیم برگردیم؟ نمی توانیم که به آن جا برگردیم،‌ پس چه کار کنیم؟ هیچ، در زمین به آسمان فکر کنیم به آن آسمانی که از آن هبوط کردیم اگر این کار را نکنیم هبوطمان ادامه پیدا می کند پس هر انسانی که به مقدسات نیاندیشد مقدسات را درک نکند به طور حتم بیراهه می رود، در زمان خیلی کوتاهی فلسفه زمینی شدنش را از دست می دهد، دیگر برای همیشه فراموش می کند که اصلا من مال زمین نبودم آمدم این جا که بفهمم که من مال این جا نیستم. نکته خیلی جالبی خیلی سال پیش بود، یک بنده خدایی که الان از دنیا رفته است، رفت امریکا تحصیل کند بسیار مذهبی از آن دو آتیشه های دبش، من آن موقع گفتم می روی آن جا و آن جایی می شوی، گفت امکان ندارد محال است، رفت و آن جایی شد چرا؟ چون کم کم یادش رفت این اصلا کجا بود؟ فلسفه رفتنش به آن دیار برای چه بود؟ یادش رفت، الان همه آن هایی که از کشور خارج می شوند همه رنگ آن جا را می گیرند اگر رنگ آن جا را نگیرند نمی توانند زندگی کنند یک روستایی را در نظر بگیرید از پشت کوه ها بیاید تهران چه قدر می تواند آن ریختی که آمده دوام بیاورد؟ لباسش، گویشش، خوراکش، ارتباطاتش، چه قدر می تواند دوام بیاورد؟ یا مجبور است برگردد سرجای اولش یا اگر این جا بماند باید مثل شما لباس بپوشد مثل شما حرف برند، مثل خیلی ها کلاه گذاشتن و کلاه برداشتن یاد بگیرد وگرنه اموراتش نمی گذرد. پس اگر انسان به مقدسات نیاندیشد و آنها را درک نکند به طور حتم بیراهه می رود در زمان خیلی کوتاهی فلسفه زمینی شدنش را از دست می دهد.
کربلا صحنه ایی بود که آدم ها را دعوت می کرد به جایگاه اصلی شان تو آسمان اندیشه کنند، مثلا به زمانی اشاره می کنم پیامبر خدا (ص) از دنیا رفته اند آخرین مقام رسالت، چه اتفاقی افتاد؟ موقع غسل و کفن پیغمبر (ص) سه گروه بودند: گروه اول در سقیفه بنی ساعده داشتند بالا و پایین می پریدند حاکم تعیین کنند یعنی در صراحت کامل و تمام قد حکومت را می خواستند، غیر از این بود؟ جسد پیغمبر (ص) روی زمین بود غسل و کفن نشده خاکسپاری نشده. دومین نفر عباس بود(حضرت ابوالفضل را نمی گویم)، سومین نفر مولا امیرالمؤمنین (ع) بودند، این دو نفر سقیفه نرفتند، هر دو نفر بالای سر پیغمبر (ص) ماندند، غسل و کفن پیغمبر (ص) را شروع کردند اما عباس دلش تو سقیفه بود قل قل می کرد اما ادب دینی اش حکم می کرد همان جا بایستد کنار جسد پیغمبر (ص) باقی بماند اما چندین بار به حضرت علی (ع) ابراز کرد آقا جان حق شما را دارند در سقیفه می برند انتظارداشت که امیرالمؤمنین (ع) غسل و کفن پیغمبر (ص) را رها کند به حکومت خودش که آن حکومت هم که دستور پیغمبر (ص) بود به آن فکر کند اما نکرد، همین روحیه را عباس در فرزندانش جاری کرد، بنی عباس حاکم شدند و آنها هم حکومت را برای حکومت می خواستند گرچه در ابتدا ادب دینی داشتند و به سقیفه نرفتند اما دلشان در گرو حکومت خواهی بود با در دست گرفتن حکومت هم رو سیاه شدند در حالی که علی (ع) موقع غسل و کفن پیغمبر (ص) تنها به انجام وظیفه خودش می اندیشید آن چیزی که در آن لحظه باید انجام دهد. ببینید کدام تان این کار را می کنید؟ شاید 44 سال پیش تازه ازدواج کرده بودم کتابی می خواندم از رومن رولان به اسم جان شیفته، تا جایی که یادم است 4 جلدی بود خیلی این کتاب برای من جالب بود، در آخرین جلد، آن شخص می آید بالا سر کسی که سالیان او را تعلیم داده بود، این دارد می میرد، آن که آمده بود بالا سر او که سال ها تعلیماتش را از این گرفته بود هنگام جان دادن فرد به تنها چیزی که می اندیشید، دیرم شد، پرواز می رود، دیر میرسم؛ من زنگ های تفریح گاهی چای هم نمی خوردم تمام زنگ های تفریح را کتاب می خواندم چون وقتی می آمدم خانه پسر نازنین را داشتم و نمی گذاشت کتاب بخوانم تا آخر شب، من هم خیلی دوست داشتم کتاب خواندن را، من چنان غرق بودم، ناظم 3 بار چراغش را خاموش و روشن کرد، من نفهمیدم نمی دانم چی شد نعلبکی افتاد تکان بدی خوردم یک دفعه نگاه کردم دیدم هیچکس نیست فقط مدیر و ناظم بود، گفتم چی شد؟ گفت آرام باش بسیار زن با شعور و بسیار خوبی بود گفت آرام باش به مستخدم گفت برو یک چای بیاور بخورد. گفت تو می شود بگویی چی می خواندی؟ برای من آن موقع مسئله بود مگر می شود آدم در آن لحظه تنها به این فکر کند که الان پرواز می رود ممکن است من جا بمانم کارهایم عقب می افتد، آن هم در مقابل کسی که سالیان عمر او را تعلیم داده بود و او را دوست می داشت!؟ بله می شود.
ائمه شیعه حکومت را برای تعالی انسان ها می خواستند و می خواستند بعد از سقوط بنی امیه دل ها برای حکومت مولا علی (ع) آماده بشود و شد اما به صورت احساسی نه به صورت عملی حالا چرا؟ مثلا کسانی رفتند برای بیعت برای امام جعفر صادق (ع) که آقا جان ما با شما بیعت می کنیم شما بیا حکومت شیعان را در دست بگیر، آقا قبول نکرد از ایشان پرسیدند چرا؟ حضرت فرمودند: این ها حکومت را برای حکومت می خواهند نه برای اسلام، امام آینده خوبی را پیش بینی نکرد و این کار را نپذیرفت. در کربلا حکایت به دست گرفتن حکومت بود اما با چه قیمتی؟ چون در نهضت حسینی محور اصلی تعالی انسان بود حتی اگر حکومت هم به دست نمی آمد که نیامد تعالی انسان را نباید تعطیل کرد ؛ در کربلا محور اصلی نهضت حسینی تعالی انسان بود حتی اگر حکومت بدست نیاید اما تعالی انسان را که نباید تعطیل کرد. حسین بن علی (ع) این محور اصلی را رها نکرد در تنگنای ظهر عاشورا همه صحنه ها به نفع حکمت حسینی رقم خورد، مگر می شود؟ آقا که ایستاده بود و یک عده جلوی او، همه را هم که با تیر زدند! به این شکل عیان نمود که وقتی انسانیت کاسته شد و بر زمین ریخت پسر پیامبر هم کشته می شود، کشته شدن پسر پیامبر اتفاق افتاد اما با چه قیمتی؟ به تاریخ، به مردم دانا و آگاه آن زمان و پس از آن در زمان های بعدی به آگاهان جهان عیان کرد که آن چه که مهم است تعالی انسان است و هر جا که انسانیت کم شد و بر زمین ریخت پسر پیغمبر(ص) هم کشته می شود. آیا انسان ها این را می فهمیدند که باید بشر خوب بشود تا امروزمان غیر این شود که هست و حقه بازان ما را هلاک نکنند. واقعا برای شما جالب نیست؟ سران گروه مقاومت یکی پس از دیگری کشته می شود، آیا این فقط ناشی از قدرت و اقتدار بی نظیر اسرائیل است؟ به آن فکر کنید، این ها هر کدام یک کلاس درس است. در کربلا دو جبهه رو به روی هم قرار گرفتند یکی جبهه حکیم ترین انسان ها و دیگری جبهه آدم های بی حکمت، وقتی این طور می شود اتفاق عجیبی می افتد، جبهه حکمیانه با وجود آن که از پوست و گوشت و استخوان است، امام و همراهانش از جنس آهن و فولاد که نبودند همه پوست و گوشت و استخوان بودند مثل من و شما اما اسلحه ها نتوانستند آن ها را متوقف کنند تیرها و شمشیرها نتوانستند این ها را متوقف کنند، در جایی که اسلحه ها نتوانند انسان را متوقف کنند همان انسان ها آن چه را که باید ارائه کنند می کنند. مگر نمی دیدند چند نفر جلوی صحابه امام حسین (ع) است؟ مگر این قدر نمی فهمیدند که این ها وقتی حمله کنند خیلی سریع همه این ها می میرند، می فهمیدند می دانستند، پس چه اتفاقی افتاد؟ این جا بود که اسلحه نتوانست آنها را عقب بنشاند اسلحه نتوانست اراده آنها را بشکند، آن ها اراده کردند و عمل کردند، اراده چه بود؟ گفتند پشت امام می ایستیم ما زودتر از امام به میدان می رویم تا کشته شویم ولی آن چه را که هدف است اجرا شود، چرا؟ چون این آدم ها زمینی نبودند یعنی چه که زمینی نبودند؟ یعنی مثل ما قبول نکردند که از زمین هستند همین جا می مانند همین جا می میرند و همین جا هم خاک می شوند نه این ها باور نکردند گفتند ما باید برگردیم، چون خودشان را زمینی نمی دیدند اراده کردند. حتما می پرسید یعنی چه؟ عرض می کنم؛ مثلا همه در یک جمعی نشستند بحث نماز شب می شود، می گویم خانم ها آقایان نماز شب بخوانید خیلی خوب است شما ارتقاء و آگاهی پیدا می کنید این طور و آن طور می شوید، دو جواب از مردم به دست من می آید بعضی ها استقبال می کنند می گویند به به کاشکی زودتر گفته بودی من دیگر از امشب نماز شب می خوانم، شب که می شود می خوابد، می دانید که بهترین زمان نماز شب قبل از نماز صبح است، البته هر وقت که می خواهید بخوانید به من چه من چه کاره ام مگر برای من می خوانید که قبول کنم یا نکنم، اما آنهایی که استقبال کرده بودند می گویند ما می رویم می خوابیم برای نماز شب بلند می شویم، نماز شب بلند نمی شوند و خوابشان می برد، حالا ببینیم چه می شود، یک عده دیگری این طور می گویند ما از صبح تا شب کار می کنیم برای یک لقمه نان، شب که می آییم خانه مانند مرده می آییم من اصلا موقع غذا خوردن خواب هستم دیگر نمی توانم برای نماز شب بیدار شوم. سرتان سلامت. حالا چه اتفاقی می افتد؟ دسته اول که گفتم جرأت انتخاب کردن دارند اراده می کنند که بخوانند من انتخابم این است که نماز شب بخوانم و می خواهم که بخوانم اما خواب می ماند، خدا می گوید این را جزء نماز شب خوان ها بگذارید چون شعور داشت نماز شب خواندن را انتخاب کرد. در پرانتز عرض کنم؛ خودتان را گول نزنید می گوید باشد می خوانم، بلند شدم که شدم بلند هم نشدم من را جزء نماز شب خوان ها می گذارند، از این خبرها نیست. اما دسته دوم که معترض هستند و می گویند چرا من را به نماز شب دعوت می کنی، خانم بیکاری؟ این ها خستگی روز را بهانه می کنند ولی واقعیت این است که نمی خواهند انتخاب کنند نمی خواهند تعهد بپذیرند بگوید متعهد می شوم این کار را بکنم، در مبحث کربلا هم همین طور است آدمی که از برق سلاح ها نمی گذرد سایه سیاه ترس را به جانش می خرد می گوید نه بابا سلاح هایشان خیلی زیاد است خیلی سنگین است نکند بلایی سرما بیاورند، سایه سیاه ترس را می خرد در شرایطی قرار می گیرد که نمی تواند اراده و انتخابی داشته باشد، نه این که انتخابی می کند ولی انتخابش عملی نمی شود، این ها با هم فرق می کند و این جاست که در زیارت عاشورا وقتی می خوانیم: وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِيارَتِكُمْ، در عمل می گوییم من طلب بودن یا تماس با شما را دارم، خدا من را از ادامه تماس یا بودن من با مقام معنوی شما ای امام من محروم نکند. در این مقام آدمی حضرت را به عنوان امامش انتخاب کرده است اگر عهد با امام محقق شود، واقعا محقق می شود، آن وقت چه می شود؟ آدمی به دنیای گذر از ترس وارد می شود و عجب دنیایی است! امروزه ترس از زمان حال، همین الان که این جا نشستیم زلزله ای بیاید چه می شود؟ چند نفرتان فرار می کنید؟ چند نفرتان من را همین جا رها می کنید؟ ترس از حال و آینده، انسان ها را مجبور می کند تا حقیقت را زیر پایشان بگذارند، این ترس جانشان را از حقیقت خالی می کند به هیچ و پوچ تبدیل شان می کند. انسان هایی که در چنگال ترس زندگی می کنند جرأت زندگی کردن بالاتر از زمین را به خودشان نمی دهند.
دیشب یک فیلمی نگاه می کردم، پرواز با پاراگلایدر بود آن شخص هم توی یک قفسی این وسطش بود، بعد هم جیغ می زند، خب مگر مجبوری بروی این جوری جیغ بزنی، خب جیغ برای چی می زنی، صفا کن، این جمله را دقیقا تنها هم بودم گفتم بعد خودم خنده ام گرفت، گفتم اگر تو آن جا بودی چه کار می کردی؟ جیغ نمی زدی؟ یک لحظه با خودم فکر کردم گفتم نه، برای چی جیغ بزنم؟ انتخاب کردم بالاتر از زمین بایستم زیر پایم را نگاه کنم، برای چی دیگر جیغ بزنم؟
انسان هایی که در چنگال های ترس زندگی می کنند جرأت زندگی بالاتر از زمین را به خودشان نمی دهند یا مثل یک حیوان خشمگین به همه چیز می شورند و نمی فهمند با چه کسی باید بجنگند یا این که تملق می گویند به ارباب، کف پای ارباب را لیس می زنند یا این که ،در این راهی که افتادند خیلی ناامیدند، چون می دانید، وقتی که جنگ می شود این اتفاق می افتد، آن هایی که می خواهند جبهه بفرستند سه دسته می شوند: یک دسته آن هایی هستند که می دانند کجا می روند، داوطلبند می روند، خوش می دارند می روند، بعضی هایشان عصبانی هستند؛ غلط می کنید من را به زور می خواهید بفرستید فحش و فضیحت می کنند، دیدم این ها را دارم می گویم چون من جنگَ را دیدم و این دسته آدم ها را دیدم عینی دیدم، بیخود می کنند، راست می گویید بچه های خودتان را بفرستید، چرا چنین می کنید، بعد یک دفعه خبر دار می شوید فلان کس که مقامی داشت دوتا پسرش باهم شهید شدند، ای بابا معلوم نیست شاید هم دروغ می گوید؛ یک عده ای هم هستند که برعکس تملق این سردار را می گویند، تملق آن سردار را می گویند، من کفش هایتان را واکس می زنم من بچه ات را گرده ام می گیرم، که چی؟ من را نفرست جبهه، بگذار این جا آشپز باشم اصلا توالت ها را می شویم، این هم می شود یک دسته. یک دسته هم با ناامیدی کامل نه روی تملق گفتن را دارد نه روی جنگ کردن را دارد می گوید پیش می روم دیگر، باداباد، می روم به جنگ دشمن بالاخره شاید یک چیزی بشود اون وسط شاید سالم ماندم. ولی نهضت حسینی هیچ کدام این ها نیست، هیچ کدام این ها را نمی خواهد قبول هم ندارد. به تاریخ رضا شاه نگاه کنید بروید بخوانید خیلی جالب است، مدرس، حسینی فکر می کرد، مدرس را که همه می شناسید، دو دسته آخوند بود، یکی مدرس بود، کارش حسینی فکر کردن بود، رضا شاه را خیلی قبولش نداشت، اما مثل تدین ها تقی زاده ها، هر دوتاشون تملق گو و هماهنگ کننده برنامه های رضا شاه بودند نه تنها در مقابلش نمی ایستادند، بلکه تملق اش هم می گفتند، محمد علی فروغی را می شناسید؟ محمد علی فروغی یک دانشمند ادبیات و فلسفه بود، توی مراسم تاج گذاری رضا شاه، بروید کلامش را بخوانید ببینید چه تملق هایی گنده ای گفته است، وزیر دربار رضاشاه تیمورتاش بود، تیمورتاش موجود خیلی عجیبی بود زبانشناس ایده آل بود، فوق العاده، در دربارهای دولت های خارجی تیمورتاش را بیشتر از رضا شاه می شناختند اعتبارش خیلی بالاتر بود، ولی یک متملق بود با تمام این موقعیت ها تملق رضا شاه را می گفت. این قائده کلی است، من و شما هم بدون امام حسین (ع) از فروغی و تیمورتاش بالاتر نیستیم، آن یکی دانشمند ادبیات بود این یکی زبانشناسی ایده آل بود، کدام یکی هستید؟ هیچ کدام،بدون امام حسین (ع) ما از هیچ کدام این ها بالاتر نیستیم، دقت کنید جباران عالم وقتی دیدند تفکر ما عادی شده است نه متعالی، خط صاف دیگر دارد می رود، خوب دقت کنید، آدمی توی سی سی یو است دستگاه بهش وصل است هر وقت آن خطی که مال قلب است صاف شد دستگاه را از او جدا می کنند می گویند یارو مرد، تمام شد دیگر، تا وقتی که این نواسان دارد می گویند نه بابا این هنوز آثار حیات دارد، جباران عالم وقتی دیدند تفکر ما خط صاف شده است توی همان جریان می رود، متعالی نیست، چه کار می کنند اول ما را می ترسانند وقتی دیدند ما ترسیدیم ما خودمان خود به خود همانی را که به آن اعتقاد داشتیم می گذاریم زیر پایمان چون دیگر ترسیدیم بعد از آن چه می شود؟ احساس پوچی و نارضایتی. حسین بن علی (ع) آمد تا بشریت را از این بعد حیوانی انسانی نجات بدهد. جمله را در جایی مدتی قبل خواندم که ما چون دین دار بودیم حسین (ع) را شناختیم، نه، بلکه چون حسین (ع) را شناختیم و داشتیم، دین دار شدیم، دین را هم درست شناختیم، چون از آن زاویه نگاه می کنیم. امروزه در یک گذر سخت همه دنیا قرار گرفتند و می بایستی انتخاب کنند چه طور از این گذر عبور کنند ما هم از این ماجرا مستثنی نیستیم. بسیاری برای این که می ترسند با خودشان این طور می کنند والا من که نمی دانم، هیچ کس نمی داند حق با کیست، تو نمی دانی توی این جنگ هایی که دور و بر ما دارد اتفاق می افتد حق با کیست؟ ولی بهتر است بگوید نمی دانم فکر می کند این جوری بارش را از روی گُرده اش برداشت، اگر در شناخت خودمان و حسن ها و عیب هایمان تعلل کنیم ناگزیر در زمین خواهیم ماند راهی برای گذشتن از این گذر سخت نخواهیم یافت. دقیقا یادم نیست 14-15 سال پیش بود، یک شبی خوابیدم خواب دیدم، خدا حاج آقا را رحمت کند، یک دفعه تکانی داد گفت خانم چیه چه کار می کنی؟ بلند شدم گفتم وای وای ترسیدم مردم، گفت خب چی شده است؟ گفتم یک دالان کوری را می رفتیم، دربند و درکه و اون طرف ها رفتید؟ حالا من خیلی سال که نرفتم اون موقع مسیر خیلی باریک بود دو نفره با هم نمی توانستیم رد بشویم چون یک طرفش پرتگاه بود یک طرفش کوه بود، یک چنین مسیری بود ما می رفتیم بالا یک طرفش پرتگاه بود یک طرفش کوه بود شب هم بود و یک چراغ فانوسی مانند دستم گرفته بودم من جلو می رفتم به همه پشت سرم می گفتم بیاید چه قدر تنبل هستید، بیاید دیگر الان صبح می شود، صبح نشده باید برسیم آن بالا، تقریبا می شود گفت همه اش هم سربالایی بود، رفتیم بالا، این جا که رسیدیم داشت آرام آرام سپیده صبح می زد، حالا کماکان این طرف دره است این طرف کوه است، وقتی آن جا رسیدیم دیدم وای خدا دیگر این بار عرضی که ما از کوه هم داشتیم به اندازه یک نفر آدم لاغر که بتواند خودش را یک طرفی کند از بین آن رد شود راه باز بود بقیه اش یک تخته سنگ گنده بود که مقداریش روی لبه بود بقیه اش هم روی هوا، گفتم وای خدا چه جوری از این جا رد شویم حالا چه کار کنیم؟ همه ترسیده بودند. پسرم هم تخته سنگ را گرفته بود و می گفت مادر شما برو بقیه هم بیایند گفتم تو خودت اول برو بعد من میایم، نمی خواست که من آن جا بمانم بعدا گفتم تو برو او هم گوش نمی کرد، یادم نیست چه چیزی را گفتم ذکری را همان ساعت در گوشم گفتند، به همه گفتم اگر این را با اعتقاد بگویید اگر اشتباه نکنم می توانید از این جا رد بشوید اما اگر اعتقاد ندارید رد نشوید پایین می افتید. این گذر امروز همان است. حالا دیگر خودتان می دانید.

نوشتن دیدگاه