منو

جمعه, 27 مهر 1403 - Fri 10 18 2024

A+ A A-

برگشتی کوتاه به بحث مقامها بخش سوم

بسم الله الرحمن الرحیم

صحبت از جمع: در ارتباط با مقام ها، مقام نسبی و سببی را از هم جدا کردم، در مقام پسر و همسر بودن، برادر بودن، دایی و نوه بودن و داماد بودن و بنده خدا بودن...، مادرم می گفت حواست باشد اگر می خواهی ازدواج کنی مادر برای فرزندت انتخاب می کنی، پدری که در آینده قرار است باشم، از الان وظیفه دارم که روی این مقام کار کنم، هیچ تعریفی از عمو بودن ندارم که بتوانم برای آن مقامی تعریف کنم و فقط فکر کردم که یک وظایفی نسبت به او دارم اما کارمند بودن که جزء وظایف من می شود و سرپرست گروهی از افراد هستم خیلی راحت تر می توانم برای خودم وظایف تعریف کنم ولی در رابطه های نسبی خیلی چیز خاصی به ذهنم نرسید.
استاد: بالاترین مقام ها در همان مقام هاست یعنی شما به عنوان یک دایی یا یک عمو مقامی را کسب کردی که تا روزی که از دنیا بروی از تو گرفته نمی شود، تو همیشه دایی می مانی و هیچ وقت از دایی بودن عزل نمی شوی، ممکن است از کارمند بودن به هر دلیلی عزل بشوی حتی از همسر بودن برای این خانم ممکن است عزل بشوی ولی باز یک جای دیگر نصب می شوی سر جایت می روی. بنابراین این ها خیلی مهم است. الان خیلی از خانواده ها هستند دایی ها هیچ مفهومی ندارند، هیچ تاثیری در خانواده ندارند، در حالی که مثلا یک دایی یا یک عمو در خانواده می تواند دیواری دوم باشد، اگر دیوار اول پدر و مادر هستند اگر این دیوار اول آوار کرد یک دیوار دیگر پشتش است که اجازه نمی دهد که بچه بیفتد، به همین دلیل بسیار مهم است که این جایگاه ها را بشناسید، شاید هم برمی گردد به خواهرت، مقام این برادر نسبت به این خواهر، مقام این برادری یعنی چه؟ برای تو چه حسی می آورد؟ امروز اگر خواهر شما از یک مشکلی ناراحت شود تو فوری چه کار می‌کنی؟ هیچی! بی تفاوت می نشینی؟ در قِبال این مسائل شما باید یک واکنشی داشته باشید، اگر نداشته باشید، دیگر این نسبت ها اصلا به درد نمی خورد. یکی از همان چیزهایی که الان در جهان غرب وجود دارد همین است، این خواهر در این ایالت زندگی می کند، آن برادر در آن یکی ایالت، آن یکی یک ایالت دیگر، آن یکی این جا تو بیمارستان ازدرد جان می‌دهد همسایه می برد و می آوردش، البته توی مملکت ما خیلی کم شده ولی هنوز وجود دارد که اگر یک خواهری یا یک برادری مشکل پیدا بکند آن یکی خودش را سریع می رساند، گرچه که خیلی کم شده است و این کم شدن ها اشکال دارد چون بعدا ما باید جواب این ها را پس بدهیم. یکی از نعماتی که خدا به ما می دهد این مقام دایی بودن است، مقام مادر بزرگ بودن است. من شرایطی خیلی بدی دارم و وقتی با این وضع می نشینم و نوه ام چهار دست و پا به سمتم می آید من با چشم های هراسان مادرش را نگاه می کنم که مراقبش باش ولی بچه را پس نمی زنم، دست هایم را به او می دهم در حالی که می دانم قادر نیستم دست هایش را بگیرم تا بلند شود چرا؟ چون بعدا باید حساب پس ‌دهم که تو چرا فلان جا این بچه را ناامید کردی؟ در حالی که من واقعا مشکل دارم، درد دارم و خیلی چیزهای دیگر. بنابراین اصرار من بر این است که بشناسید چون می خواهم خودتان را بشناسید که مثلا تو کی هستی؟ تو فقط یک پسر جوان هستی که همسر اختیار کرده ای؟ واقعا همین‌ است؟ نه نمی تواند این باشد باید خارج از این باشد باید خیلی حس های متفاوت درک کرد، دقت کردید ما الان خیلی از این نعمت ها محروم هستیم. من یک وقت هایی نگاه می کنم خیلی برای من جالب است که همه‌ ی بچه های کوچک این جا نوه من هستند یعنی من دقیقا همان حس را به آنها دارم، این یک نعمت بزرگ است هیچ کس نمی داند گرچه من در خانه هستم اگر بفهمم این ها ناراحت هستند علی رغم این که هیچ کاری هم که نمی توانم بکنم ناراحت می شوم، می ارزد ، آن محبت و شیرینی و شادی که از این محبت تو قلب بوجود می آید ارزش دارد به تحمل این سختی، شما از خیلی از نعمت ها محروم هستید چون درکش نمی کنید، چون حسش نمی کنید برایتان مسئله ای ندارد، بله تکلیف نمی آورد ولی از آن طرف هم شادی نمی آید برای همین هم در زندگی‌های ما شادی خیلی کم است. پس ان شاءا... به این مسئله رسیدگی کنید.
ادامه صحبت: مقام های سببی که نوشتم مثل مالک وسیله نقلیه بودن که من نسبت به آن یک سری وظایف دارم و دو چیزی که به آخر لیستم اضافه کردم، 1-محب اهل بیت بودن است دقیقا مثل همانی که گفتید از شما گرفته می شود که خودمان باید به دستش بیاوریم. 2-منتظر امام زمان بودن که اصلا یک تعریف درستی از آن داشته باشم نه اینکه صرفا یک اسم باشد که بخواهم با خود ببرم. اینها را نوشتم ولی شاید به هرکدام از این ها ساعت ها هم فکر کنم تمام نشود ، درست است که همه این ها زیر مجموعه بنده خدا بودن است که نسبت به دیگران چه طور باید برخورد کنم ولی جدا کردنش یک خوبی که داشته است یک سری جاها تلنگری است فقط یادآوری به من می کند که تو یک وظیفه ای داری آن را پیدا کن.
استاد: آفرین. این حکایت، حکایت کله قند است، می دانید که کله قند چه شکلی است فکر کنید یک دایره به این بزرگی تمام این ها پایین کله قند است حتی داخلش هم پُر است، تو وقتی شروع می کنی به بررسی کردن این ها توی گِردی بالاتر یک چیزهایی در هم ادغام می‌شوند، تو گِردی بالاتر از آن باز یک چیزهایی ادغام می شود و... بعد می آید آن بالاترین نقطه، بعد تو نگاه می کنی و شگفت زده می شوی. همه این ها در بنده بودن تو نسبت به خدا قرار گرفته است تازه معنای بنده بودن را می فهمیم خیلی از ما اصلا نمی دانیم بنده خدا بودن یعنی چه، اگر می‌فهمیدی این قدر احساس بدبختی نمی‌کردیم، ما اکثرا بدبخت هستیم، خنده هم که می‌کنیم ظاهر سازی است چون اصلا نداریم، خدا نگفت بنده من باش چون من ارباب تو هستم، گفت بنده من باش تا همه شادی های عالم مال تو باشد ولی خب ما که نفهمیدیم. این قصّه جالبی دارد که بر می گردد به همان روزی که از عالم پیمان ذرات نوری شدیم همه پخش شدیم و حکایت هایی که آن جاست. هنوز دارم آن را برّرسی می کنم اگر ان شاءا... وارداتم کامل شود این جا در خدمت شما خواهم بود.
صحبت از جمع: وقتی راجع به مقام ها فکر می کنم یک مسئولیت هایی را برای خودم تعریف می کنم منتها در خیلی مواقع طرف مقابلم که از نزدیکانم است پا می زند و زیر پا لِه می کند، یک بار دو بار.... و بعد با خود می گویم خُب این چه فایده‌ای داشت و خیلی حالم بد می شود می گویم کاش این مقام را برای خودم تعریف نمی کردم و آن را درک نمی کردم و این مسئولیت را اگر برنمی داشتم فکر و جسمم راحت تر بود.
استاد: متاسفانه شناخت مقام و شناخت مسئولیت اگر منجر به این بشود که انتظاری را به وجود بیاورد؛ انتظار چه جوری به وجود می آید؟ چون من از شما بزرگترم پس من می گویم تو باید قبول کنی و چون قبول نمی شود ابراز ناراحتی می کنید این غلط است، اصلا این طوری نیست؛ مقام شما، مقام من یا هر کس دیگری در هر موقعیتی که هست شناخت اولش، بسیار خُب، اما این شناخت مفهومش این نیست که برتری بیاورد، خوب دقت کنید می دانید دیگر من سال هاست آدم هایی روبروی گفتگوی من هستند که به من مرتب مراجعه می کنند از من نظر و راه کار می خواهند، التماس می‌کنند ساعت یازده شب به من زنگ می زنند بابا سر جدت تماس نگیر منم وضعم خوب نیست، منم جواب می دهم ولی فردا درست برعکسش را انجام می دهد، خوب دقت کنید یعنی یک دانه، دو تا، سه تا نیست، خب اولش ناراحت می شدم بعدا با خودم گفتم ببین جایی که تو نشستی، یک تاجی روی سرت است، خُب این تاج تو را وادار می کند هر آن چه که می دانی پخش کنی اما این مفهومش نیست که بایستی نگاه کنی که چیزهایی که تو می گویی اجرا می شود یا نه، پیغمبر خدا با آن بزرگی و عظمتش، از جانب خدا آمده بود، همه را گفت، جنازه اش روی زمین بود که صحابه اش در سقیفه حکومت را بین خودشان تقسیم می کردند، از این بالاتر می‌ خواهی؟ این همه سال گذشته دین پا برجا مانده و از بین نرفته است اما چند درصد مسلمانان قواعد دین را اجرا می کنند؟ خدا خودش گفت وظیفه‌ پیغمبر رسالت است، خودت را نکُش حرفت را بزن، آن چه که به تو گفته شده بگو، آن هم در نهایت ملاطفت یعنی ما حق نداریم جایی بایستیم که طرف مقابلمان وقتی به ما نگاه می کند احساس کوچکی و احساس نادانی کند، دقیقا باید به صورت برابر جلوی او بایستیم تا هم او را بفهمیم و هم او درک بکند که ما او را فهمیدیم و فقط چون دوستش داریم این را گفتیم. این است آن جایگاه.
ادامه صحبت: من فرمایش شما را متوجه شدم ولی در مقابل بعضی ها به این نتیجه رسیدم خیلی کنار آمدم و ملایمت کردم و می گویم این مقام را به طور کامل کنار می گذارم و آن را نمی خواهم، مثلا اصلا نمی خواهم خاله باشم.
استاد: نمی توانی، زوری است، اگر به شما سند داده بودند می‌توانستی به دادگاه بروی تا باطلش کنند، شما نمی توانی خاله نباشی، شما نمی توانی عمه نباشی، شما هر آن چه که در روز اول داده شده است، حالا بحث این که شما چه طور خودت انتخاب کردی خاله یا عمه بشوی این ها یک چیز دیگر است، نمی خواهم الان وارد شوم اما واقعیت این است شما نمی توانی از مقامت جدا بشوی، خب پس چه کار کنم؟ در مقامت محبت و ملایمت، تنها راه نجاتِ خودت و افراد رو به رو، چون می خواهی به افراد رو به رویت کمک کنی، نمی خواهی زور بگویی
، نمی خواهی چماق به کله شان بزنی
، چون می خواهی کمک بکنی اگر می خواهی کمکت موثر واقع شود فقط محبت و ملایمت.
ادامه صحبت: او حتی نمی خواهد مرا ببیند یا صدای مرا بشنود من چه طوری باید محبت کنم؟ فقط تنها کاری که می توانم بکنم این است که صبح اول وقت علاوه بر عزیزانم برای ایشان هم صدقه کنار می گذارم به جز این کار دیگری از دستم بر نمی آید.
استاد: اشکال ندارد ببین عین بچه کوچک که قاشق را برایش پُر می کنیم و به او می گویی اَ کن تا بگذارم در دهانت، مثل امروز که به نوه ام چند بار گفتیم اَ کن تا در دهانت غذا بگذاریم ولی او با تُف همه را بیرون پاشید، زور که نیست وقتی به مرحله تُف کردن می رسد اشکال ندارد، شما دیگر غذا در دهانش نگذارید. دخترم به نوه ام می گوید نمی خوری؟ غذا تعطیل؟ نشان بده، تعطیل می‌شود اما مفهومش این نیست که شما مقامت را ترک بکنی، نمی توانی.

صحبت از جمع: یک تمایزی هست بین ما می خواهیم یک کاری را به زور انجام بدهیم یا این که ما محیای انجام دادن یک کاری هستیم، من از صحبت های شما این طور برداشت کردم که ما آگاه باشیم به این که صاحب این مقام هستیم و برای این مقام مهیا باشیم نه این که لزوما دائما در این مقام بایستیم و یک کاری انجام دهیم، یعنی این که من دایی هستم به این معنا نیست که من باید حتما دایی گری انجام دهم، به این معنی است که باید حضور داشته باشم که من دایی هستم ولی یک جاهایی لازم است اگر فرصت پیش آمد مهیای دایی بودن باشم شاید این مرز خیلی باریکی باشد که خب وقتی طرف نمی خواهد زور که نیست، این اتفاقا کاملا درست است؛ یک مفهومی جدیدا مد شده است که آدم های سمی زندگی تان را از زندگی تان دور بیندازید، روان شناسی زرد؛ این یک واقعیت است ما نمی توانیم دایی نباشیم، ما هرگز نمی توانیم خاله نباشیم، چه بخواهیم چه نخواهیم، هستیم و اتفاقا در این حالت انکار و عدم پذیرفتن آن چه که هستیم، دست به اقداماتی می زنیم که ماجرا را بدتر می کند یعنی اگر ما انکار کنیم آ ن موقع کارهایی می کنیم که نباید بکنیم ولی وقتی می پذیریم این هم به این معنی نیست که من باید در کنار خواهرزاده ای باشم که نه او من را می خواهد نه من او را می خواهم فقط مهم این است که مهیا باشیم.
استاد: نه اصلا هیچ اجباری وجود ندارد، این مهم است که ما اصلا با طرف مقابل کار نداریم، ما خودمان را داریم نگاه می کنیم و می سنجیم، من می پذیرم که مادربزرگم، خواهرم، عمه ام، وقتی این ها بودی، یک تکلیفی برایتان می آورد اما این تکلیف در مقابل کسی که پذیرشش را دارد، دارد؟ انجام می دهد، ندارد؟ عقب می ایستد، اما مهم این است که من بفهمم کی هستم؟ و وظیفه ام چیست؟ اما اگر او از وظیفه من نخواست استفاده کند او دیگر خودش می داند. خیلی مسئله مهمی است.
صحبت از جمع: من مقام ها را که لیست کردم، دو تا مقام برایم خیلی مهم بود که اول روی آنها موفق بشوم بقیه زیر مجموعه می شود، زمانی دختر خانواده بودم، بعد ازدواج کردم وظیفه من در قبال همسرم خیلی مهم تر است، بعد مادر شدن، من قبول کردم که مادر باشم، مقام مادر بودن وظایف خیلی سنگینی دارد در صورتی که بشناسم، تا وقتی نشناخته بودم همراه مادر بودن اذیت هم می شدم چون من یک جایی به این نتیجه رسیدم که خداوند به تو محبت کرده است منت گذاشته فرزندی را عطا کرده است به عنوان امانت، پس به دید امانت نگاه کن نه به دیده این که هر چه تو می گویی بگوید چشم این اصلا کار درستی نیست چون این می شود زورگویی، باعث می شود فرزندت از تو دور شود. از وقتی که به این نتیجه رسیدم برای خودم وظایفم را نوشتم، تو وظیفه داری به عنوان مادر این کارها را بکنی و حریم برای بچه ات تعریف کنی به بچه ات بگویی من برای تو این کارها را می کنم و تو هم اجازه نداری به مرز من وارد بشوی و این باعث شده است تنش هام کم بشود و خدا را شکر به لطف الهی مراوداتم با بچه هایم قوی تر بشود و دوستانه تر بشویم. من دخترم بزرگ است خیلی کارها را خودش تشخیص می دهد اگر از من راهنمایی بخواهد من راهنمایی می کنم اگر نخواهد پشتش هستم من رهایش نمی کنم.
استاد: مهم این است توی این ماجرا باور کنیم بچه های ما، برادر و خواهرهای ما قبل از این که با ما نسبتی داشته باشند بنده خدا هستند اگر این را باور کنید آن وقت چون خداوند را توانا و مقتدر می دانیم راحت تر می شویم یعنی کمتر جوش می زنیم چون ما هر چه قدر دلمان بسوزد بیشتر از خدا می سوزد؟ نه. این ماجرا تمام این گفتگوها فقط برای این است ما دوستانمان را به این نقطه سوق بدهیم وقتی به این نقطه سوق دادیم آرام آرام خودشان جا می افتند بعد این که جا افتادند کرک تنش هایشان می ریزد بعد جامعه بهتر و زندگی های آرام تری داریم.
ادامه صحبت: یک مقام دیگری که دارم، بچه های خواهرهایم و بچه های برادرهایم را خیلی دوست دارم، وقتی که بچه ها دنیا آمدند گفتم تو الان خاله هستی فقط باید محبت کنی عشق بدهی، نه تربیت بچه ها وظیفه تو است نه اجازه دخالت در تربیتشان داری فقط اگر خواهرت از تو کمک خواست تو کمک کن چون آنها یک پدر مادری دارند که عاقل هستند و واقعا نتیجه این عشق و محبت خالصانه را دیدم.
استاد: همین طور است، من هم کاملا قبول دارم. ان شاءا... که موفق باشید
صحبت از جمع: من برخلاف دوستان که می نویسند، برای این موضوع 400 یا 500 کیلومتر رانندگی کردم، بیان کردن این موضوع مثل بیان کردن طعم موز است، یک تفاوتی بین خانواده مادری من و خانواده پدری من هست، خانواده مادری وقتی از هم ناراحت می شوند قطع ارتباط می کنند ولی مسئولیت هایشان را از راه دور انجام می دهند مثلا مادر من با دایی ام قهر هستند ولی نسبت به هم کاری انجام می دهند بعضا بدو بیراه هم به هم می گویند. خانواده پدری من هرگز با هم قهر نمی کنند ولی هیچ وقت برای هم هیچ کاری نمی کنند. به نظرم درست این است که آدم قطع ارتباط نکند و آن مشکل را با روابطش مدیریت کند یعنی نه آن قدر نزدیک باشد نه آن قدر دور ولی هیچ وقت نتوانستم توضیح منطقی برای خودم بدهم که چرا این درست است! همیشه به خودم گفتم خداوند هیچ وقت قطع ارتباط نکرده است تو هم هیچ وقت این کار را نکن ، یکی نسبت به خداوند کفر می ورزد خداوند دلش را سیاه می کند ولی ارتباطش را با او قطع نمی کند.
استاد: می دانم چه می گویی، درست هم می گویی. یک سری اتصالات هست که این اتصالات اگر قطع بشود به طور حتم در یک نقطه ای کم می آوریم پس برای این که بتوانیم کم نیاوریم و صحیح زندگی کنیم این اتصالات را نگه می داریم منتها اتصالاتی که نازک نگه می داریم به قول خودمان از سیم های تک لا استفاده می کنیم که کمتر انرژی از ما بگیرد و آن هایی که مشکل نداریم از سیم های چند لا استفاده می کنیم چون اگر انرژی از ما بگیرن عملا به ما انرژی هم می دهند ولی کائنات همه به هم پیوسته است یک از دلایلی که تو فکر می کنی نباید قطع ارتباط کنی همین است، کائنات به هم پیوسته هستند، من و شما کی هستیم که بتوانیم پاره اش کنیم، ولی گاهی اوقات لازم است که قدری دورتر بایستیم برای اینکه آسیب نبینیم. خیلی ساده، وقتی تلفن جواب نمی دهد و نمی خواهد صحبت کند، اشکال ندارد شما وظیفه ات را انجام داده ای حالا دیگر کنار بایست اما اگر شنیدی امروز به تو احتیاج دارد بدو، اصلا به این فکر نکن که یک روزی جوابت را نداده است. وقتی شما جایت را می شناسی این مهم است ولی مجبور نیستی یک اتصال نامناسب را بگویی نه نمی شود باید باشد، نه نداریم کی گفت باید باشد؟ ولش کنید، ولی نه ولش کن که یعنی قطعش کن، کنارتر بایست. من از زمانی که ازدواج کردم یک تزی برای خودم توی زندگیم داشتم، ما خیلی رفت و آمد های خانوادگی داشتیم، توی فامیل، برو و بیا، دوست آشنا، هر خانه ای که رفتم بعدش شنیدم که پشت سرم غیبت کردند یا گفتگوی اضافه ای داشته اند، توی این ماجراها، دیگر توی آن خانه مهمانی نرفتم دیگر دعوتشان هم نکردم، ای بابا صله رحم، گفتم چه صله رحمی، تمام گناهان این وسط می افتد، نمی خواهد. چرا؟ چون نمی خواستم بچه های من روابط غلط را ببینند و یاد بگیرند اما مفهومش این نبود اگر طرف یکی اش می مرد سر خاکش نمی رفتم، حتما می رفتم، اگر عروسی داشت دعوت می کرد و اگر مناسب بود حتما می رفتم اما دیگر معنی اش این نبود که ماه یک دفعه خونه هم جمع بشویم، نه چون مایه دردسر و عذاب بود. به همین دلیل جایگاه روابط را شناختن خیلی مهم است ولی تو کاملا درست می گویی نباید پاره کرد، باید حفظ کرد.
صحبت از جمع: من مقام هایی که پیدا کردم اول فرزند بودن بعد خواهر بودن، خاله، عمه، اگر مشکلی پیش آمده برای خواهرزاده یا برادرزاده خودم را عقب نکشیدم می گویم خدایی که این قدر مهربان بوده و من را به بندگی خودش قبول کرده پس باید من هم باید همان محبت ها را در حق خواهرزده و برادرزاده بدون منت انجام دهم.
استاد: ما از بزرگی که ما را اداره می کند همه چیز را داریم.
صحبت از جمع : من امروز حدیثی از آقا رسول ا... شنیدم که خیلی مرتبط است با موضوع، اگر طعم ایمان واقعی را کسی می خواهد بچشد فقط باید حب و بغضش برای خدا باشد و اگر غیر از این باشد اصلا در ولایت خدا نیست. من وقتی که به خیلی از مقام ها نگاه می کنم اولین چیزی که واضح می بینم خودم هستم یعنی خیلی از کارها را انجام می دهم چون خودم را دوست دارم یعنی آن حب و بغض خدا را نمی بینم. من می خواهم این را در زندگی تمرین کنم و از شما سرمشقش را بگیرم.
استاد: اگر یاد بگیریم دوست داشتن هایمان را تقدیم خدا کنیم، من به یک چیز فکر می کنم، خیلی سال پیش این را شنیدم که پولی که به گدا و فقیر می دهید یادتان باشد خداوند فرموده با دست تو، تو دستت را پیش می آوری ولی من هیچ وقت اجازه نمی دهم کرامت انسانی فرد مقابل تو شکسته شود پس پول یا اهدایی که در دست توست من برمی دارم و خودم به دست او می دهم، این نکته برای سالیان دراز در ذهن من مانده است برای همین هم هر کجا برای هر کسی هر کاری که می کنم اعم از خانواده ام باشد یا غریبه ها باشد یا در خیابان باشد اول از همه می گویم خدایا فقط برای تو، خیلی جاها بعضی ها با زبانشان چنان خنجر بر قلب من کشیدند که آثار زخمش سالیان می ماند اما می گذرم برای چه؟ این هم گذشتم فقط برای خدا، اما یک جایی هست وقتی می بینم مردم بی گناه زیر دست و پا لت و پار می شوند آن جا عصبانی می شوم می گویم خدایا من باشم به خاطر این که تو بنده هایت را دوست داری حاضرم تیربار بگیرم و صهیونیست ها را بکشم، در حالی که من اهل این کارها که نیستم، بغض من هم به خاطر خداست. دقت کردید، راهی ندارد جز شناخت دمادم، حضور دمادم به همه اعمالتان، آن وقت می توانید موفق شوید، طول می کشد ولی بالاخره موفق می شوید.
صحبت از جمع: نکته ای که به نظرم رسید باید تنظیمی وجود داشته باشد بین ارتباطاتمان با دیگران، بعضی اوقات این تنظیمات روی دیگران نیست روی خودمان است و به آن آگاه نیستیم یعنی ما گاهی عادت داریم که لطف هایمان را ابراز می کنیم و این خواسته شده از طرف مقابلمان نیست بنابراین آن بازخوردی را که می خواهیم نیست پس باید اول خودمان را بررسی کنیم که ما طبق عاداتمان چیزی را در ظاهر ابراز می کنیم در حالی که ظاهرمان آن نیتی نیست که طرف مقابل آن را بخواند. نکته بعدی توجیه افراد است، حضرت علی (ع) می فرماید: وقتی یک مسئله ای از مؤمنی سر می زند شما هفتاد و دو توجیه کنید وقتی بر محمل خوبی می توانی بنشینی بر محمل بد منشین. این سخت است. حدیث دیگر از حضرت هست که می فرمایند: وقتی که خیری به شما می رسد اگر فکر بد بکنید خیرش از شما منقطع می شود. من فکر می کنم در خیلی از ارتباطاتمان با دیگران گیرها سر خودمان است. این سوال برای خود من پیش می آید که ما بعضی اوقات که در نقش هایمان نگاه می کنیم مثلا نقش همسر دارم نقش مادر دارم نقش خاله دارم، می بینیم یک انتظاراتی از آن مادر از آن خاله ایجاد می شود حالا چگونه باید این ها را مدیریت کنیم؟
استاد: یکی از اهداف مطرح کردن این ماجرا همین است، وقتی شما مقام خاله بودن را شناختید و وظایفتان را شناختید دیگر کارتان را بکنید، شما به عنوان یک کارمند در یک اداره استخدام می شوید برای شما یک اشل کاری نوشتند که باید آن را انجام دهید، آیا به خاطر آن که رئیس تان بدرفتاری کرد یا فلانی از کارش دزدید یا آبدارچی به شما دیر چای داد و هزار و یک علت دیگر آیا از آن اشل کارت کم می کنی؟ اصلا می توانی کم کنی؟ اصلا اجازه اش را نداری، حالا بگو من دیدم خود رئیس نصفه کار می کند خود معاون از زیر کار در می رود هیچ ربطی ندارد.
ادمه صحبت: آن حسی که انسان می خواهد دریافت کند، نه که من خودم را کم کنم.
استاد: ما درقبال کارمان هیچ گونه انتظار دریافت نداریم اگر به این نقطه برسی آن وقت می توانی آن مقام خدا را حس کنی که خدا این همه داده در قبالش هیچ چیزی از من و شما نخواسته است، ما مدام این را می گوییم ولی حسی نداریم چون اگر حسی می داشتیم رفتارمان نسبت به خدا و دستوراتش فرق می کرد. بنابراین بیایید به این فکر کنیم ما در جایگاهی که قرار داریم وظایفمان را آن چه که می فهمیم انجام می دهیم اما انتظار پاداش یا برگرداندن آن احساس خودمان را نداریم.
ادامه صحبت: اگر من از خواهرم یک انتظاری دارم باید به او بگویم یا نه؟
استاد: دوست دارید بگویید که خواهر من دلم می خواهد شما این کار را برای من انجام دهی می توانی؟ شاید بگوید آره شاید هم بگوید نه ولی اگر بگوید نه، شما نمی توانی مقام خواهری را ساقط کنی .
صحبت از جمع: شما گفته بودید که کسی که به من آزار می رساند نه نفرین می کنم و نه بد او را می خواهم فقط از خداوند می خواهم که از حیطه زندگی من او را خارج کند .
استاد: این در قبال دشمنی ها است. ما دوستمان منظورش دشمنی نبود مثلا به من زنگ می زند و می خواهد با من صحبت کند ولی من پا نمی دهم، می گوید خب من وظیفه داشتم حالت را بپرسم ببینم خوبی چه طوری بهتر شدی، وقتی که جواب نمی دهد مکدر می شود، گفتیم شما وظیفه ات را انجام بده تلفنت را بزن نشد دیگر مهم نیست.
صحبت از جمع: گروه سنی که من با آنها کار می کنم نوجوان های دختر و پسر هستند، وقتی می روم سر کلاس دخترها که دیگر روسری ندارند، یا یکی از آنها اسمش مذهبی ست، بچه های کلاس می گویند می خواهد اسمش را عوض کند،‌ خودش می گوید اسم من به درد این دوره نمی خورد ،یک وقت هایی شده با آنها خیلی کوتاه و گذری حرف زدم قبلا به بچه های دیگری که می آمدند و بی حجاب بودند می گفتم حداقل تا وقتی که در کلاس هستید روسری تان را سر کنید بعد می دیدم وقتی بیرون می روند روسری شان را در آورده اند عملا من اثری روی آنها نگذاشتم می خواستم ببینم وظیفه من چیست؟ خودم را به جایی برسانم خیلی هنر کردم وقتی ندارم که با آنها حرف بزنم از جهتی هم نمی خواهم به آنها سخت بگیرم که زده بشوند همه اینها را باید در آن واحد رعایت بکنم.
استاد: شما به جایگاه خودتان نگاه کنید شما یک معلم هستید، من ۲۷ سال ریاضیات تدریس کردم و تمام این سال ها از اولین روزهای کارم،‌ یک چیزی که انتخاب کرده بودم این بود،‌ هر یک ساعت و نیم کلاس که باید تدریس می کردم ده دقیقه اختصاص داده بودم به مسائل دینی و اخلاقی، هیچکس هم به من نگفته بود این کار را بکن ولی این کار را حتما انجام می دادم، هر دفعه روی یک موضوعی بحث می کردم ‌بعد به خود بچه ها می گفتم سوال بیاورید من جواب می دهم،‌ گفتگو می کنم، ولی من مطالعه می کردم یعنی کاملا پیش زمینه اش را داشتم در ضمن در کلاس ها به گونه ای رفتار می کردم از لحاظ ظاهر، از لحاظ گویش، از لحاظ برخوردهای اخلاقی که این بچه ها یک الگویی داشته باشند،‌ به همین دلیل هم اکثر سال هایی که تدریس کردم شاگردهایم همیشه جذب من بودند. شما به عنوان یک معلم در جایگاه خودتان، شخصیت فردی تان را سازنده نشان بدهید، کاملا سازنده اگر جایی از شما سوالی کردند که خوشتان هم نمی آید و می بینید عجب سوال زشتی است برخورد بد نکنید خیلی متین و متواضع حتی بلد نیستید جوابش را بدهید بگویید فعلا نمی دانم یعنی چه، اجازه بده مطالعه کنم برایت می آورم. رفتار شما، پوشش شما و حرکت شما روی این بچه ها بیشتر از تذکراتتان جواب می دهد، شما تذکر می دهید این ها از جای دیگر تغذیه می شوند وتغذیه شان بالاتر از دو دقیقه یا پنج دقیقه تذکر شماست، بنابراین تذکر ندهید لزومی ندارد مگر این که از شما سوال کنند که اگر سوال کردند جوابشان را بدهید، همیشه آماده باشید جوابگو باشید آن هم با روی خوش در نهایت صلح و آرامش
. من سال ۶۲ در همین خیابان خواجه نظام الملک یک مدرسه دخترانه بود از مدرسه پسرانه من را منتقل کردند آن جا، معلم های پرورشی مان دخترهای جوان به تمام معنا خاله زنک عجیب غریبی بودند، شاگردهای مرا تیر کردند که بروید سرکلاس از خانم بپرسید که کدام نماز است که اذان ندارد، کدام اذان است که نماز ندارد، به من مطرح کردند، گفتند که خانم می دانید؟ گفتم عزیزم بگو بدانم جواب می دهم ندانم می روم می پرسم، مطرح کرد، من لبخند زدم، گفت خانم لبخند می زنید گفتم اگر یک دفعه به عمرت بهشت زهرا رفته بودید پشت سر میت نماز خوانده بودید می دیدید نمازی که اذان ندارد نماز میت است، این بچه ها جا خوردند،‌ گفتم اگر یک دفعه هم زنی که بچه اش تازه دنیا آمده شب ششم اش هست همه جمع می شوند بزن و بکوب هم می کنند یک آخوند هم می آورند می گویند اذان بگو در گوش بچه، اذان می گوید ولی نماز ندارد، آن بچه های آن کلاس تا آخر سال دیگر سراغ امور تربیتی نرفتند، چون بدجوری کنف شدند. دقت می کنید؟ شما هستید که می توانید بسازید.
صحبت از جمع: ما خیلی وقت ها در جمع خانواده تداخل مقام داریم یعنی من که در جمعی نشسته ام در آن واحد ممکن است ده تا مقام هم زمان داشته باشم و یک چیزی که خیلی می بینم رعایت نمی شود این است که ما به یک سری کارها و حرف های خودمان برای این که خودمان را توجیه کنیم و راحت باشیم برچسب خوب بودن می زنیم، من یک جایی از حق خودم می گذرم چون توانایی اش را ندارم حقم را بگیرم بعد می گویم من آدم بخشنده ای هستم، همین باعث می شود در همان مقام به خواهر زاده خودم یک چیز بدی را یاد بدهم، یاد دادم که همه اجازه دارند به من توهین بکنند من چیزی نگویم درصورتی که به او توسری خور بودن را یاد دادم، این که همیشه باید ببخشیم اشتباه است، خیلی وقت ها جایی جدیت صدق می کند، من با جدیت دارم به طرف مقابلم می گویم که نه تو اجازه این کار را نداری ولی مودبانه و با کلام درست باعث می شود که هم جایگاه من حفظ بشود هم جایگاه او، من همیشه می گویم یک بحثی که جایی پیش می آید بزرگتر آن جمع باید جایگاهش حفظ بشود،‌ حتی این را به آن بچه هم یاد می دهم که احترام بزرگتر واجب است ولی وقتی از این مسیر خارج بشوم به اسم بخشنده بودنم یا به هر برچسبی که از ضعف خودم نشات می گیرد همه این مقام ها را دارم زیر پا می گذارم مسئله ای که در نهایت به وجود می آید کدورتی ست که به مرور زمان شکل گرفته و هیچ کس نمی داند ریشه اش کجا هست؟
استاد: کاملا درست است،‌ ببینید یادمان باشد همان اندازه که ساده خوردن و ساده پوشیدن به ما توصیه شده، امروز درد و مرض های عجیب الغریب در جامعه هست، به هر کسی می رسی کبد چرب، گرید یک، گرید۲، گرید۳،‌ یعنی چه آخر؟ یکی از دلایلش این است که مردم درست نمی خورند، خیلی ها دچار مشکلات استخوانی کمر،‌ کلیه، اگر بروید سراغشان در فصل سرما و گرما لباس مناسب نمی پوشند، پس ما توصیه داریم به ساده خوردن و ساده پوشیدن به همان اندازه به ساده اندیشی، ساده رفتاری ببینید واکنش هایتان جلوی مردم پیچیده نباشد شما یک موجودیتی دارید در همه جا مقابل پدرتان مادرتان،‌ پدرو مادر همسرتان، برادر و خواهرانتان، شما همیشه جنبه احترام دارید، تمام شد رفت، حتی اگر رفتار ناخوشایندی بکنند شما با احترام رفتار می کنید نوع رفتارهایتان را از پیچیدگی خارج کنید، ساده رفتار کنید، ساده فکر کنید ساده برخورد کنید دلیل ندارد ما در مقابل دیگران جوری رفتار کنیم که مثلا طرف این جور فکر کند، نه نداریم اصلا من همینی ام که هستم،‌ حالا شما این را دوست می دارید با من رابطه برقرار کن، دوست نمی دارید به سلامت، اما هیچ وقت به خاطر این که شما را این جا نگه دارم یک جور دیگر رفتار نمی کنم. ساده رفتار کنید ساده رفتار کردن و ساده اندیشیدن بهترین راه حل برای شما است تمرین کنید ببینید چه می شود، اسم این سیاست نیست سیاست مفهوم دیگری دارد که آن هم در رفتارهای ما قرار نیست دائم بگنجد چه دلیلی دارد من با همسرم با سیاست رفتار کنم؟ که چه بشود؟ خانه پرش من سوار او بشوم؟‌ معذرت می خواهم مگر اسب عصاری گرفته بودم؟ من همسر گرفته بودم، در جامعه همسرانتخاب کردم همسر یعنی هم سر، سرش کنار سر من،‌ نه سرش زیر پای من،‌ واقعیتش این است ما اصلا این جور چیزها را یاد نگرفتیم یا مثلا سیاست به خرج بده که شوهرت این جور نکند، فایده ندارد همه سیاست ها آخرش به آب می رسد،‌ ساده زندگی کنید ساده رفتار کنید،‌ اولین کسی که در امنیت قرار می گیرد شمایید، بعد کسانی که با شما در ارتباط هستند. آدم هایی که ساده فکر نمی کنند ساعت ها به یک مسئله فکر می کنند و زجر می کشند چون فکر می کنند باید یک راه حلی برایش پیدا کنند، کی گفت؟ به خدا بسپارید بهترین روش زندگی خواهد بود. خواهش می کنم کار کنید و زحمت بکشید بعدا نگویید نگفت،‌ خیلی زود دیر می شود.

نوشتن دیدگاه